نویسنده

 

پاییز و من‏

رفیع افتخار

تک گرما شکسته شده. شرمنده اخلاق خورشید، با عرض پوزش از محضر پر خیر و برکتش به اطلاعش برسانم دیگر زورش به ما نمى‏رسد.
با خودم مى‏گویم هر چه نورش بى‏رمق‏تر، بهتر.
به خدا خورشید جان، باهات سر لج ندارم. نورت را داشته باش خوب و به قاعده؛ و لکن کارى به کار ما «نپخته‏ها» نداشته باش. نورت را جمع کن پشت ابرى، انگارى مى‏خواهى آن را از صافى بگذرانى.
همیشه این‏طور بوده. خورشید، گرما و تابستان سه ضلع یک مثلث‏اند که کلافه‏ام مى‏کنند. نمى‏گویم آفتاب را دوست ندارم اما بلند مى‏گویم از گرما بیزارم. گرما که مى‏آید روحم یک جورهایى چسبناک مى‏شود، یک جورهایى ژله‏اى مى‏شود. همین طورى کش مى‏آید کش مى‏آید کش مى‏آید تا یک نخ مى‏شود. مى‏شود نخى، به رنگ قهوه‏اى سوخته. خنده‏دار است، نه؟ روحى نخ‏نما شده و تابستانى!
وقتى مى‏گویم از گرما بیزارم منظورم این نیست کسى تابستان را دوست نداشته باشد. خیلى‏ها عاشق تابستان‏اند، جان مى‏دهند برایش. لحظه‏شمارى مى‏کنند بهار بگذرد تابستان برسد. ولى هر کسى یک جورى است، دیگر. به قول آن دوست هم احساس‏مان حقوق شهروندى‏مان بهمان این اجازه را مى‏دهد از هر فصلى دل‏مان خواست خوش‏مان بیاید و هر فصلى را دوست نداشتیم بلند بگوییم: «اى کوفت!»
من که از همان اول بچگى‏ها، از همان زمانى که زودتر از دیگر بچه‏ها شعر «باز باران با ترانه با گهرهاى فراوان مى‏خورد بر بام خانه» را زیر لب زمزمه مى‏کردم آرزو داشتم دنیا سه فصله بود. بهار، پاییز، زمستان. آرزو داشتم مى‏توانستم از تابستان فاکتور بگیریم و بهار و پاییز و زمستان را به توان دو برسانم. و اى کاش توانش را داشتم تا پاییز را به توان بیش از دو برسانم.
راستش، من حتى خواب تابستانه را هم دوست نمى‏دارم. خواب پاى کولر را در حالى که عده‏اى دیگر در زِل گرما عرق مى‏ریزند و براى لقمه‏اى ناچیز از جان خود مایه مى‏گذارند. آرى، خواب تابستانه پاى کولر هیچ وقت به من نچسبیده. هر چند، عده‏اى صفاى زندگى را به دیزى و پیاز و دوغ و ظهر تابستان مى‏دانند که پس از غذا دستى روى شکم ببرند و با آروغى بگویند: «آخ، چه چسبید!» عجب کیفى مى‏دهد، نه؟
اینان نیز براى خود عالمى دارند. آبگوشت پردنبه و تلیت و یک سر پیاز و خواب بعدازظهر تابستانى، چه شود!
من که میلم به این چیزها نمى‏شود. بر عکس فکر مى‏کنم در تابستان همه چیز زرد است. آجرها زردند. آلوها زردند، زردآلوها زردند و تا بخواهى هلوى زرد پیدا مى‏شود. در تابستان روزها آنقدر بلندند که دل براى آمدن شب یک ذره مى‏شود. برایتان پا داده بدوید پشت‏بام خانه‏تان تا ستاره‏ها را بشمرید عوضش جانورهاى موذى تابستانى را ببینید که به سقف آسمان چسبیده‏اند؟ و وقتى پشه‏اى بازویتان را نیش زد، آرزو کنید کاش مجبور نبودید از زیر پشه‏بند به آسمان نگاه مى‏کردید؟
به هر حال، تابستان هم واقعیتى است مثل خیلى چیزهاى دیگر که آدم مجبور است باهاشان بسازد و کنار بیاید. تابستان نیز فصلى است که باید بیاید و بگذرد. به قول معروف «آش کشک خالته بخورى پاته نخورى پاته.»
با این همه، به خودم دلدارى مى‏دهم که نباید زیاد سخت گرفت. تابستان نیز بگذرد. در یک چشم به هم زدنى مى‏گذرد؛ و این خیلى مهم است. مهم این است که مى‏گذرد. تابستان مى‏رود و پاییز دل‏انگیز و دوست‏داشتنى از راه مى‏رسد.
پاییز، دودها را مى‏بلعد، آلودگى‏ها را خفه و همه عالم را شستشو مى‏دهد. طبیعت پوست مى‏اندازد و بوى طراوت و پاکیزگى به خود مى‏گیرد. طراوت در ذات پاییز است. پاییز، طراوت را با باران، با نسیم به ارمغان مى‏آورد. پاییز، با آن رنگ‏هاى الوان، با دمیدن روح به زندگى پیام‏آور شادى بسیار بزرگ دیگرى نیز هست. پاییز که مى‏شود مدرسه‏ها باز مى‏شوند. زندگى بوى مدرسه مى‏گیرد، بوى علم و دانش و آموختن. بوى مهر. پاییز که مى‏شود بچه‏ها باز با کتاب آشتى مى‏کنند و باز قلم در میان انگشت مى‏فشارند.
آرى، نام پاییز با نام مدرسه و مهر عجین است و من از میان هزار و یک آرزویم، در آرزوى روزهاى مدرسه در حسرت گذشته‏ها مانده‏ام.