ماجراى دماغ برگردان 300
نفیسه محمدى
خدمت خواهر گرامىام منیرهخاتون عرض سلامى گرم دارم و امیدوارم که ملالى نداشته باشى جز دورى من! طبق معمول همه چیز امن و امان است و خواستگار تازهاى براى تو نیامده و مامان همچنان سرگرم نقشه کشیدن براى توست!
اگر از احوالات اینجانب یعنى سرکار مهرىخانم خواسته باشى، خوبم و ملالى نیست جز کم شدن گاه به گاه پول توجیبى ماهیانهام که آقاجون به عنوان پسانداز آیندهام آن را از من دریغ کرده و نمىدانم در کدام حسابِ نداشتهام پسانداز مىکند. خلاصه که حسابى از لحاظ مالى در مضیقهام و دقیقاً مىتوانى این را از نقاشى که برایت از وضعیت نابهنجار خودم مىکشم، ببینى! البته این وضعیت به طور کلى تقصیر خودم است چرا که به قول معروف توقعات بىجا داشتم و آقاجون هم به این وسیله مرا تنبیه روانى فرموده است. به هر حال هیچ راهى به جز مدارا کردن ندارم. فعلاً آقاجون تصمیم گرفته حسابى حال مرا بگیرد تا بعداً چه پیش آید خدا مىداند! خلاصه از جنابعالى تقاضاى وام بلاعوض با پایینترین مبلغ براى خرید یک عدد روسرى دارم که بتوانم حداقل براى تولد دوستم «مونا» کمى تا قسمتى نو و نوار باشم. البته این را هم بگویم که مامان دست کمى از آقاجون ندارد و حسابى در پرداخت پول و وجه نقد و غیره دست و پایم را بسته است. چون حسابى جوّ تغییر قیافه مرا گرفته و تصمیم گرفته بودم خیلى به سرعت از این چهره تکرارى خلاص شوم که به این روز گرفتار شدم، چه دردسرت بدهم که هوس کرده بودم بینى مبارکم را عمل کنم گرچه دیگر این کار کارى طبیعى و از مُد افتاده شده اما من حسابى عزمم را جزم کرده بودم که این کار را بکنم و قیافهام را تغییر اساسى بدهم. صد بار هم جلوى آینه رفتم و دماغ کوفتهاىام را با انگشت بالا و پایین کردم ولى فایدهاى نداشت، چرا تا به حال به همچین دماغ زشتى که روى صورتم سبز شده دقت نکرده بودم، نمىدانم! جدیداً هم که جوشهاى زیادى مزید بر علت شده و حسابى از قیافهام ناراضىام کرده بود که این نارضایتى ناگهان به صورت آتشفشانى فوران کرد و نزدیک بود همهگیر شود که آقاجون جلویش را گرفت و به قول معروف فتنه در نطفه خفه شد.
دلیل اینکه تصمیم به این کار گرفته بودم این بود که «مریم» دختر «قاسم»آقا همسایه روبهرویى، دکتر آشنایى پیدا کرده بود و با قیمت پایین بینىاش را عمل کرده بود. البته قبول دارم که بینى مریم اوضاع خیلى وخیمى نسبت به بینى من داشت و بیچاره اگر عمل نمىکرد معلوم نبود آیندهاش چه مىشد. مىبینى وضعیت زندگى و خوشبختى و بدبختى من و امثال من به بینى کج و معوجمان ربط دارد. واقعاً جاى تأسف است. خلاصه «مریم»خانم گفت بیا برویم پیش همین دکتر آشنا بینىات را عمل کن عین ماه! گرچه اگر بینى من واقعاً عین ماه مىشد خیلى بدتر بود، تصور کن یک بینى گرد و قلمبه که تویش یک چراغ کوچولو روشن باشد، واقعاً شاهکار مىشد. گرچه اگر من این کار را مىکردم مُد مىشد و چه بسا این مُد جدید به تهران و دیگر شهرستانها هم مىرسید.
سرت را درد نیاورم آقاجون که قبول نمىکرد، مامان هم راضى نمىشد. حتى وقتى از مامان خواستم که به آقاى دکتر بگوییم و با او مشورت کنیم عین برقگرفتهها از جا پرید و نزدیک بود همان یک ذره دماغم را چنان بکوبد که شبیه همبرگر شود. دلیلش هم این بود که مامانجان مىفرمودند شاید آقاى دکتر فکر کنند که ما عیب و ایرادى داریم و دیگر هوس وصلت با ما از سرش بیرون برود.
آقاجون هم که اصرار مرا دیده بود یک روز جلوى «قاسم»آقا را گرفته بود که دختر شما ما را بدبخت کرده و باعث شده «مهرى» - که من باشم - به هوس بیفتد و بینىاش را عمل کند. «قاسم»آقا هم گفته بود بینى «مریم» انحراف داشت ولى شکل و شمایلاش را هم عوض کردهاند. با این صحبتها آقاجون از حالت تدافعى کمى در آمده بود و کافى بود تا من کمى پافشارى کنم که این کار را کردم و آقاجون هم براى این کار شرطى گذاشت که گردن رستم را هم مىشکست، اما من مقاومت کردم. شرطهاى آقاجون به صورت قراردادى در آمد که مفاد آن را یک به یک امضا نمودم. اولاً آقاجون یک ماه مهلت مىخواست تا در این یک ماه نتیجه کار دکتر «مریم» را ببیند. دوم اینکه از کلاس کنکور و نویسندگى و پول اضافه در روزهاى عید فطر و عید قربان و بقیه اعیاد خبرى نیست، سوم اینکه اگر نتیجه کار عمل «مریم» خوب در آمد که هیچ من هم عمل مىکنم و اگر بد شد باز هم از مواردى که در بند دوم آمده خبرى نیست و این پولها تا زمانى که دیپلم بگیرم براى آیندهام پسانداز مىشود؛ خلاصه این عهدنامه به قول من با سیصد تا شرطى که آقاجون گذاشته بود به عهدنامه «دماغبرگردان 300» معروف شد که به امضاى طرف اول یعنى آقاجون و طرف دوم یعنى من رسید. مفاد و شرایط و نام این عهدنامه را هم داداش «هادى» بر مبناى قیمت و نوع عمل انتخاب کرده بود. البته تمام این اتفاقات دور از چشم و گوش تو انجام مىشد چرا که تو دماغ کوفتهاى مثل من نداشتى و خرج دانشگاهت بالاتر از ده تا بینى عمل کردن بود که با خرج عمل قوز بالا قوز مىشد. هر چند یک بار در نامهات نوشته بودى که تمام دخترها و پسرهاى کلاستان دماغشان را عمل کردهاند.
چه دردسرت بدهم به یک هفته نرسید که من عهدنامه را با تمام مفادش به آقاجون باختم چون بینى «مریم»خانم به خونریزى افتاد و مجبور شد ظرف چند روز گذشته دو بار دیگر بینىاش را عمل کند؛ تازه کار به اینجا هم ختم نشد، چون شکایت و شکایتکشى از دکترى که اصلاً قابلیتى براى عمل بینى نداشت باعث شد پاى خانواده «قاسم»آقا به دادگاه باز شود که خودت مىدانى این مسئله چقدر روى آقاجون تأثیر گذاشت، آن هم براى اینکه به شدت از دادگاه وحشت دارد.
با این اتفاقات برنامه اجراى قرارداد که براى ماه آینده بود از هفته گذشته آغاز شد و مفاد عهدنامه به طور رسمى به اجرا در آمد و پول توجیبى من قطع شد، طورى که کار به جایى کشید که فقط به اندازه یک کیک لاغرمردنى پول توجیبى مىگرفتم تا در مدرسه بخورم و از گرسنگى ضعف نکنم و دریغ از یک تومان پول اضافه! در عوض داداش «هادى» مدام پول توجیبىاش را دریافت مىکرد و هَله هوله مىخرید تا دل من بیچاره را بسوزاند. به غیر از اینها هر روز هزار نوع سرکوفت و سرزنش مىشنوم که چشم و همچشمى مىکنم و دهنبین هستم و هزار تهمت ناروا که خدا به من صبر بدهد.
مامان هم که انگار تو را شوهر داده و نوبت من است، گاهى اوقات از سر دلسوزى به من مىگوید: «عیبى نداره مامانجون! این پول جمع مىشه برات اثاثیه حسابى مىخریم، بَده؟» و با این حرفش آتش به دل من مىزند چرا که به بچهها و دوستانم گفته بودم در صورتى که بینىام را عمل کنم پول ساندویچ و نوشابه یک روزشان را مىدهم، غافل از اینکه خودم مجبورم دور از چشم همه کیک بخورم و داغ ساندویچ خوردن هم به دلم مىماند. نمىدانم با چه عقلى این نوشته را امضا کردم و اجازه دادم آقاجونِ استعمارگر با دیگر همدستانِ چپاولگرش مرا غارت کنند و دار و ندارم را به یغما ببرند، تازه جاى شکرش باقى است که یک قلک نارنجکى از زمان سه ماه تعطیلى برایم مانده و آقاجون حواسش به آن نبود و گرنه آن هم تا حالا غارت شده و هیچ پولى برایم نمانده بود. البته آن قلک را نگه داشتم براى روز مبادا تا وقتى داشتم از گرسنگى و عطش به خرید یک دست لباس مىمردم، منفجرش کنم.
چند روز پیش هم که خانواده آقاى دکتر آمده بودند خانه ما براى شبنشینى، قضیه «مریم» مطرح شد که دکتر هم سخنرانى غرّایى ایراد کرد و همه خانواده را از این سخنان مستفیض ساخت، تازه طورى هم صحبت مىکرد که انگار روى صحبتش با من است و مىداند که من چه تصمیمى داشتهام. متن سخنرانى متعاقباً پیوست خواهد شد. البته براى اطلاع بد نیست بدانى مضمون این سخنرانى این بود که جناب دکتر معتقد بود آنچه که خدادادى است بهترین چیز است و هیچ انسان سالمى نباید دست به این عمل شنیع و ناجوانمردانه بزند. بعد از این سخنرانى هم باب جدیدى در باره نکوهش و سرزنش من آغاز شد به طورى که مامان مدام مىگفت: «دیدى دکتر چى مىگفت! خوب شد نگفتم تو مىخواستى عمل کنى و گرنه چه فکرى مىکرد؟ کار خدا بود که من به عقل ناقصم رسید به دکتر چیزى نگفتم!»
و حسابى قلب مجروح مرا با این سخنان مجروحتر مىکرد. البته من هم به خوبى متنبه شدهام که عمدهاش از تأثیر کار آقاجون بوده نه صحبتهاى دکتر! در ثانى یکى نیست به این دکتر بگوید اولاً علم و دانشت را براى خودت نگه دار! ثانیاً اگر امر خیرى در پیش دارى زودتر انجام بده که این مامان دست از سرِ ما بردارد و خیال همه راحت بشود.
در آخر خدمت خواهر خوبم باید اعتراف کنم که نوشتن این نامه یا مرثیه نه به علتهاى قبلى بلکه علت دیگرى دارد که آن هم درخواست یک عدد وام به مبلغ بسیار پایین است که در اول نامه گفته شد، لطف کرده و با خواسته من موافقت کنید و دعاى خیر من را براى خود بخرید باشد که روزى روزگارى به جبران این لطف خبرهاى دست اولترى برایت بفرستم. البته از شما درخواست مىکنم که متن نامه بسیار محرمانه بماند چرا که اگر این اتفاق نیفتد احتمالاً در ماههاى بعدى از نوشتن نامه هم محروم خواهم شد و یقیناً شما این را دوست نخواهید داشت! پس با دست پرلطفتان به من محبت کرده و مبلغى پول بدهید و گرنه ... .
هیچ تهدیدى هم نمىشود کرد چون فعلاً من به تو محتاجم و مىدانى که احتیاج، شیر درنده را هم به روباه تبدیل مىکند، پس به این روباه زخم خورده و دلگیر که دماغ کوفتهاى هم دارد رحم کنید.
صمیمانه به دوستانت سلام برسان و از من مىشنوى چشم و گوش بسته هیچ نامه و عهدنامه و قرارداد و ورقهاى را امضا نکن تا به روز زار من گرفتار نشوى، گرچه خودت مىدانى که عاقبت چشم و همچشمى جز این هم نمىشود.
خواهر فقیر و درماندهات:مهرى!