بى‏گریه، دل مى‏پوسد

کنار گریه‏هایم همیشه آرامشى یافته‏ام به یاد سال‏هاى خوب مهربانى و گل‏هاى سرخ، مدام در اشک‏هایم مى‏رویند و خورشید هر صبح بر پلک‏هایم شبنم مى‏کارد. راه بین من و دل دور نیست. شاید نخل‏ها، در هواى ابرى دلم ستاره‏اى بکارند. باید بروم شاید رودها را در گام‏هایم ببینم، و نى‏ها را در گلویم. باید بروم و با پرنده‏ها، دریا را نوش جان کنم. باید بروم و به هواى تازه آن طرف پنجره‏ها بیندیشم. نمى‏دانم چرا خورشید به جنوب که مى‏رسد، سرخم مى‏کند و مهتاب، شب‏ها چقدر آنجا طولانى است و دلتنگى چقدر به دل مى‏نشیند. روبه‏روى تنهایى که مى‏نشینم با زمزمه‏هاى اروند، مویه مى‏کنم.
اگر پرنده‏اى برسد براى بال‏هایش، نامه‏اى نمى‏بندیم و ایوان سرد نگاهمان از رد آوازهاى دلنشین تهى است. روشنى، تکه تکه مى‏شود و ما هر روز فرسوده مى‏شویم، بى‏هیچ دلیل روشنى، بیهودگى از سر و رویمان مى‏بارد و کسى نمى‏گوید چرا؟
حرف‏ها بوى بهشت نمى‏دهند، فقط نى‏هاى بى‏خرما در هواى نیستان، شیرین مى‏خوانند و بغض، راه هر گلویى را نمى‏بندد، مگر گلویى که جرعه‏اى عطش چشیده باشد. مى‏روم تا به کوچه‏هاى چراغانى شده که حجله‏اى آراسته دارند، سلام کنم، مى‏روم تا در سجده‏هاى بلند سنگرنشین لحظه‏اى کوتاه، دلتنگى بشنوم و چشم‏هایم را شستشو دهم، مى‏روم تا از فرات رؤیاها، لاله‏هاى خیس را ببویم و در شبى طولانى که نمى‏دانم کجاست، دسته‏هاى روشنى بچینم. حوالى رفتن خواب خورشید، چیزى مثل یک تبسم ساده تو را به خود مى‏خواند و وقتى که مى‏رسى، هنوز رد پاى لبخند و ستاره تازه است. دست بر خاک مى‏نهى، بارانى دلپذیر تو را و دلت را فرا مى‏گیرد. بى‏گریه، دل مى‏پوسد. مى‏دانم در غربت، همیشه بهانه‏ها تازه‏اند و ابرها آماده‏اند که در تو رنگین‏کمان جنون بیارایند. پس کمک کن، براى فصل ابرى غربت، در فصلى که نیست. باران که مى‏بارد، با بوى خاک قلاویزان، شیارهاى چنگوله، میدان مین‏هاى شلمچه، بغض‏هایم مى‏شکفند.

ابوالفضل صمدى‏رضایى - مشهد