نویسنده

 

عکس‏ها
بر اساس خاطره‏اى از شهید سیدعلى‏اصغر ابراهیم‏آبادى‏

مریم عرفانیان‏

«جاى یک عکس خالى است.» این را خودش گفت، آن روز صبح که براى عملیات آماده مى‏شدیم، چند ماهى بیشتر نبود که او تیپ اطلاعاتى حر را تحویل گرفته و آن را راه‏اندازى کرده بود. در یکى از مقرها به عکس‏ها چشم دوخته بود. به آنهایى که از میان قاب‏هاى شیشه‏اى به ما مى‏نگریستند. ... به حسن ... به حسین ... به ابوالفضل ... به کمیل ... و در نگاه هر کدام‏شان گفتنى‏هاى ناگفته موج مى‏زد. ناگفتنى‏هایى که هر کلمه آن درى از درهاى ملکوت خدا مى‏توانست باشد.
گفتنى‏هایى که ماهها و سال‏ها معنى آن را در خاکریزها، در موج خمپاره‏ها، در دعاى کمیل هر شب جمعه، در نجواهاى شبانه آنان مى‏جستیم ... او نگاه از عکس‏ها گرفت و در حالى که پایش را روى کیسه‏اى پر از شن گذاشته بود و بند پوتین‏هایش را مى‏بست، سر بلند کرد و به من چشم دوخت. پس از سکوتى بسیار، اشاره‏اى به قاب‏هاى شیشه‏اى کرد و گفت: «این عکس‏ها مسئولیت ما را بیشتر مى‏کند ...»
ایستاد؛ سلاحش را بر دوش جابه‏جا کرد و زمزمه کرد: «جاى یک عکس خالى است ...»
مدت‏ها بعد با هم رفتیم. به انتهاى جاده‏اى خاکى که به خط مقدم ختم مى‏شد. به عمق دود و خون. به جایى که فریاد بود و موج پى در پى خمپاره‏هایى که دشمن بر خاک مى‏نشاند. با هم رفتیم، به میان اجساد تیرخورده؛ و به هر سویى نگریستیم غبار خمپاره‏ها بود و هر چه مى‏شنیدیم فریاد «یا حسین».
با انفجار هر خمپاره گلى پر پر مى‏شد و او خیز برمى‏داشت به سوى آنهایى که میان خون غلت مى‏زدند. بر لباس‏هایش آثار دست‏هایى خون‏آلود مى‏ماند که به یارى‏شان شتافته بود. زانو مى‏زد. سرهاى گلگون رزمندگان را بر زانو مى‏گذاشت و آنها به او لبخند مى‏زدند، لبخندى که در تمام مدت جنگ معنى آن را میان خاکریزها و سنگرها مى‏جستم.
او بازنگشت و من بى‏او بازگشتم ...
حال که نگاه مى‏کنم به لبخند او که در کنار حسن، حسین، ابوالفضل و کمیل به من مى‏خندد. حال که نگاه مى‏کنم به نگاه او که از میان قاب شیشه‏اى به من چشم دوخته است، در مى‏یابم جمله‏اى را که آن روز صبح پس از سکوت بسیار، در برابر عکس‏ها به من گفت.
جمله‏اى که حال معنى آن را مى‏فهمم، جمله‏اى که در گوشم تکرار مى‏شود: «جاى یک عکس خالیست!»