نویسنده

 

بوى بهشت‏
«قسمت چهارم»

مریم بصیرى‏

راضیه براى اولین بار هوس کرده بود از خانه بیرون برود. دلش مى‏خواست دنبال پدرش راه مى‏افتاد مخابرات تا به خانه همسایه خانم‏جان زنگ بزند و منتظر آمدن او شود. همان طور که قبلاً هر وقت از تهران زنگ مى‏زدند، او با کلى دعا و صلوات مى‏آمد دمِ در و خودش را تا خانه عفت‏خانم مى‏کشید تا دقیقه‏اى صداى مادرش را بشنود، تا توى خیالاتش خانه آنها را در تهران بسازد و خراب کند و جایش خانه‏اى بزرگ‏تر و زیباتر بسازد.
مرضیه که از مدرسه برگشت دوباره بازار شایعات داغ شد. کلاس‏هاى نیمه‏خالى، شاگردان هراسان، معلم‏هاى بى‏تکلیف، زمزمه فرار به شهرها و روستاهاى اطراف، ترس از مرگ، خبرهاى رادیوهاى خارجه، فتح تهران تا پایان سال و کلى حرف‏هایى دیگر، چیزهایى بود که مرضیه با کیف و کتابش به خانه آورد.
عزت هزار جور فکر مى‏کرد، هزار جور نقشه مى‏ریخت تا بدون اینکه به کار شوهر و درس و مشق بچه‏هایش لطمه بخورد، تا مدتى از تهران بروند، حتى شده تا حضرت عبدالعظیم؛ ولى شوهرش مى‏گفت آنجا هم مثل تهران. زبانش نمى‏چرخید که بگوید بروند شهر خودشان، راضیه مى‏رفت پیش خانم‏جان و آنها هم به خانه برادرش مى‏رفتند. نمى‏توانست شوهرش را تنها توى تهران رها کند و هر روز فکر کند شوهر و خانه و زندگى‏اش آتش گرفته است. به روزى فکر مى‏کرد که مجبور شد سر از تهران در بیاورد و به خاطر مردِ خانه هم که شده بعد از سال‏ها غربت را به جان بخرد. کارخانه به تهران منتقل شده بود و مردش به هواى درآمد بیشتر آمده بود تهران ولى عوض درآمد هر روز گره کارش بیشتر مى‏شد.
از وقتى پایشان را گذاشته بودند تهران، از در و دیوار بدبختى بر سرشان مى‏بارید. اول از همه که شوهرش مریض شد و سر کار نرفته افتاد روى تخت بیمارستان، بعد از آن محسن سر شهرستانى بودن کتک‏کارى مفصلى با بچه‏هاى مدرسه‏شان کرد و سرش شکست و کم مانده بود اخراجش کنند. گرفتار رضایت گرفتن از پدر شاکى دانش‏آموز بود و رفت و آمد به درمانگاه و پانسمان سرِ محسن که یادش افتاد وقت وضع حمل راضیه است. تا آمد خودش را جمع و جور کند و برود اراک، خبر دادند که یاسر شهید شده است. شوهرش دستپاچه یک روزه رفت اراک و برگشت، تا او هم از دست سر محسن و شاکى خلاص شود و با بچه‏ها راهى شود که مرد برگشت و خبر آورد راضیه چند روزى در بیمارستان بسترى است. بعد هم که با عجله خودش را رساند بالاى سر دخترش و راضیه زایمان کرد و عزت در اراک ماندگار شد تا چهلم یاسر هم سر آمد و عاقبت او به سراغ خانه بى‏در و پیکرش آمد که افتاده بود دست بچه‏ها.
راضیه هم مثل او بود؛ از وقتى پایش رسید تهران روز به روز حالش بدتر شد و خودش گوشه‏گیرتر. یاسر هم که مدام مریض بود. دیگر نمى‏دانست کى وقت واکسن بچه است و کى باید به فکر امتحان محسن و شیطنت‏هایش باشد و کى جواب خواستگارهاى بدپیله مرضیه را بدهد و کى و چطور راضیه را مجبور کند دوباره برود دکتر و یا دست‏کم داروهایش را بخورد و بدتر از همه، جواب پیغام‏هاى خانم‏جان را چه بدهد. اصلاً یادش رفته بود چطور لبخند بزند و مثل همیشه شوهرش را دلدارى بدهد که بالاخره دنیا روزى به کام آنها مى‏چرخد.
راضیه قاب عکس یاسر را که همیشه پشت بالشش پنهان مى‏کرد، زده بود به دیوار و هر روز به یاسرش نگاه مى‏کرد که چقدر شبیه پدرش شده است. موهاى فرفرى و نگاه خجلش درست مثل پدرش بود، مثل همان روز خواستگارى، موقعى که داشت بند پوتین‏هایش را مى‏بست و لحظه‏اى نگاهش از پشت پنجره به وى افتاده بود.
ناصر در آخرین نامه‏اش نوشته بود که قرار است به زودى به دیدن‏شان بیاید ولى خبرى از ناصر نبود، دلش براى وراجى‏هاى او تنگ شده بود؛ براى لطیفه‏هایى که از عراقى‏ها تعریف مى‏کرد و قول مى‏داد اگر پایش به جبهه برسد یک عراقى را هم زنده نگذارد.
راضیه آنقدر از پشت پرده‏هاى جدیدى که مادرش دوخته بود به خیابان نگاه کرد تا اینکه بالاخره ناصر آمد. محسن کم مانده بوده توپش را بزند توى سر ناصر که او را شناخته بود.
با دیدن ناصر همان حجب و حیاى همیشگى به سراغ راضیه آمد حتى بیشتر از گذشته. ناصر دیگر آن نوجوان پر شر و شور نبود، قد کشیده بود. ریشش سیاه‏تر شده بود و با دیدن راضیه سرش را مى‏انداخت پایین. اما لحظه‏اى یاسر را روى زمین نمى‏گذاشت. از نظر او هم یاسر مثل خودش مرد شده بود و اگر سبیل در مى‏آورد مى‏شد برادر مرحومش.
عزت نمى‏دانست چرا از دیدن ناصر آنقدر خوشحال است. شاید فکر مى‏کرد این طورى از خجالت خانم‏جان بیرون مى‏آید و پسرش مى‏تواند خبر بهبودى راضیه را براى او ببرد. اما ناصر گفت خانم‏جان ناخوش است و او نمى‏تواند تنهایش بگذارد و باید صبح زود راه بیفتد طرف اراک. هدیه خانم‏جان را گذاشت وسط اتاق. راضیه ماتش برده بود که عزت دست دراز کرد و تاى بقچه را باز کرد. یک پیراهن سبز و روسرى سفید.
- خانم‏جان گفت راضى نیست دیگه راضیه‏خانوم بیشتر از این سیاه بپوشه.
بعد دستش را از جیبش در آورد و بسته‏اى پول را جلوى پدر راضیه گذاشت و گفت: «ببخشین دیر شد. گفتم دیگه زن‏داداش بعد دو ماه برمى‏گرده، واسه همینه که پولو پست نکردم. حقوق دو ماهه زن‏داداش و یاسر از بنیاد شهیده.» راضیه لبش را گزید و اشک ریخت و ناصر فقط توانست به زور دستش را ببرد توى ساکش و کفش‏هاى کوچکى را که براى یاسر خریده بود پایش کند. یاسر مدام لبخند مى‏زد، با دیدن عموى جوانش انگار خودش را در آینه دیده بود، دست و پا مى‏زد و مى‏خندید و ناصر کارى جز بوسیدن گونه‏هاى بچه برادرش نداشت.
- یه عراقى که بار اولش بود مى‏رفت جبهه، تا چشمش مى‏افته به تانک مى‏گه اِه چرا ماشیناى اینجا اینقده دماغشون درازه، دوستش که از اون هالوتر بوده مى‏گه واسه اینه که بو بکشن ایرانیا کجان و ... .
راضیه بعد از چهار ماه از ته دل خنده‏اش گرفته بود. ناصر اصلاً سعى مى‏کرد با ذکر خاطرات خوش و پنهان کردن وخامت بیمارى خانم‏جان و گریه‏هاى شبانه‏روزى‏اش، همه را بخنداند. محسن هم مدام زخم دستش را به ناصر نشان مى‏داد و مى‏گفت جانباز شده و قرار است در مدرسه از او تقدیر کنند و دوباره مى‏زد زیر خنده.
ناصر هر چند بارها در تلفن و نامه خواسته بود که راضیه برگردد ولى رویش نمى‏شد توى چشم‏هاى پدر او نگاه کند و بگوید مادرش از غصه دورى یاسر مریض شده و از خواب و خوراک افتاده است. هنوز رویش نمى‏شد مثل مرد بایستد و بگوید آمده است همان فردا راضیه و یاسر را برگرداند اراک. فقط تنها توانست بگوید امیدوار است دفعه بعد که به تهران آمد با همه آنها برگردد شهرشان.
ناصر لقمه‏اى نان و پنیر در جیبش گذاشت و استکان چایى را سر کشید. مرضیه و محسن آماده مى‏شدند که به مدرسه بروند ولى راضیه از همه آماده‏تر بود. یاسرِ خواب‏آلود را داد بغل ناصر و کیف او را تا دم در آورد. پدر موتورش را روشن کرد. عزت یاسر را از بغل ناصر بیرون کشید و راضیه ساک را داد دستش. ناصر سرش را بالا کرد و به راضیه نگریست. هر چند لباس سیاهش را در نیاورده بود ولى با آن روسرى سفید دوباره شده بود راضیه همیشگى؛ و راضیه فکر مى‏کرد نگاه ناصر چقدر شبیه نگاه برادرش است وقتى داشت پوتین‏هایش را مى‏بست و ... .
محسن شب خانه را گذاشته بود روى سرش، مى‏گفت در مدرسه‏شان به مناسبت دهه فجر سرود خوانده و بازرس آموزش و پرورش گفته که قرار است یک گروه سرود از مدرسه راهنمایى و یک گروه نمایش از دبیرستان پسرانه بفرستند جبهه تا براى بیست و دوى بهمن برنامه اجرا کنند. خودش را کشت که بگوید پدرش برایش رضایت‏نامه بنویسد تا او هم به جبهه برود.
- آخه پسر یکى لازمه خودتو رو ضبط و ربط کنه، اون وقت مى‏خواى پاشى برى جبهه چکار کنى؟
- آقاجون پسرتونو دست‏کم گرفتین، یه محسنه، یه مدرسه دهخدا!
مرضیه زد زیر خنده و گفت: «البته تو شیطنت و آتیش‏پارگى.» عزت که ظرف‏هاى شام را جمع مى‏کرد، سفره را تا کرد و گذاشت توى جانانى.
- یادته شیشه دستتو بریده بود چه الم شنگه‏اى راه انداختى، خداى نکرده اگه تو جبهه خاک بره تو چشت همه رو زابرا مى‏کنى.
- اِه مامان. خط مقدمِ مقدم که نمى‏برن. قراره بریم قرارگاه نمى‏دونم چى، فقط به رزمنده‏ها روحیه بدیم.
مرضیه بلندتر خندید و رو به مادرش گفت: «یکى لازمه به خودت روحیه بده که از ترس شلوارتو خیس نکنى.» محسن داشت عصبانى مى‏شد که پدرش دستش را کشید و نشاند سر جایش.
- اونا یه چیزى گفتن آخه تو فکر مى‏کنى کى یه مشت بچه رو برمى‏داره مى‏بره جبهه. اصلن کدوم پدر و مادرى دلش رضایت مى‏ده تو این هیر و ویرى بچه‏شو بفرسته جبهه.
- پس من کى برم جبهه؟
- هر وقت مرد شدى، هر وقت فهمیدى جنگ واسه چیه.
- اون وقت که دیگه جنگ تموم شده.
عزت رو به محسن گفت: «چه بهتر، خلایق از دست تو راحت مى‏شن.» بعد به مرضیه گفت که ظرف‏ها را بشورد. یاسر روى پاهاى راضیه خواب بود که عزت او را برداشت و گذاشت در ننویى که تازه براى نوه‏اش خریده بود.
محسن خزید طرف راضیه و از او پرسید کى مرد مى‏شود تا بتواند مثل یاسر به جبهه برود و با دشمن بجنگد. راضیه ناگهان زد زیر گریه و عزت گوش محسن را کشید و رفت طرف دخترش.
راضیه دلش گرفته بود. وقتى آخرین نامه ناصر را خواند تازه فهمید وى به سفارش خانم‏جان آمده بود او را برگرداند ولى رویش نشده چیزى بگوید. تازه مى‏فهمید خانم‏جان از شهادت یاسر خم به ابرو نیاورده است ولى از رفتن آنها کمرش شکسته و زمینگیر شده است، دلش به درد آمد. خانم‏جان گفته بود که فقط چند روزى برود تهران و برگردد و چند روز داشت مى‏شد سه ماه. تا مى‏آمد به مادرش بگوید مى‏خواهد برود پیش خانم‏جان، عزت اشکش در مى‏آمد و صدام را نفرین مى‏کرد که همه‏شان را آواره کرده است. بعد هم وعده عید را مى‏داد تا بچه‏ها امتحانات‏شان را بدهند و همه با هم به اراک بروند.
راضیه هر چند هر روز هوایى‏تر مى‏شد اما براى مادرش هم دل مى‏سوزاند. او که در اراک خانم خانه بود حالا صبح تا شب توى کوچه و خیابان به دنبال خرید خانه و دوا دکتر او و پسرش بود. توى خانه هم یک بند کار مى‏کرد و شب‏ها آخر از همه مى‏خوابید. راضیه مى‏دید که چطور مادرش هر روز پیرتر و پیرتر مى‏شود و دیگر توان بالا و پایین رفتن از پله‏ها را ندارد. دلش براى مادرش مى‏سوخت، براى خانم‏جان، براى خودش، براى یاسر و حتى ناصر. نمى‏دانست کجا برود و چکار کند تا آرامش پیدا کند. دلش لک زده بود براى یک زیارت، دوست داشت برود مشهد ولى در آن اوضاع و احوال حتى نمى‏توانست اسمش را هم بیاورد پس به زیارت حضرت عبدالعظیم هم رضایت مى‏داد. مادرش هر وقت دلش مى‏گرفت خاطره سفر یک روزه‏شان را به شهررى تعریف مى‏کرد. تابستان همه با هم رفته بودند زیارت بعد توى بازارچه کباب خورده و کلى خرت و پرت و سوغات خریده بودند. هر چند مادرش بار اولش بود که رفته بود شهررى، ولى حتماً راه و چاه را یاد گرفته و مى‏توانست او را هم ببرد.
وقتى عزت شنید راضیه پر مى‏زند براى زیارت، او هم از خوشحالى پر در آورد. به روى دخترش نیاورد ولى همین که داشت کم کم از خودش بیرون مى‏آمد، خیلى خوب بود. به بهانه راضیه هم مى‏توانست دوباره برود پابوس امامزاده.
یک هفته‏اى طول کشید تا عزت جمع و جور بکند و سر و سامانى به کارهاى خانه بدهد تا بروند زیارت. خودش هم مدام زیر لب غر مى‏زد که تهران آنقدر بى‏در و پیکر است که بخواهى یک کیلو سیب بخرى، یک روزت تباه مى‏شود، بماند که بخواهى بروى سفر. محسن و مرضیه که اسم شهررى را شنیدند عزت را دوره کردند که آنها هم مى‏خواهند بیایند. عزت که تازه در خودش جرئت نمى‏دید تنهایى با یک زنِ جوان و بچه برود زیارت، گفت دمِ امتحانات است و باید درس‏هایشان را بخوانند، ولى بچه‏ها ولکن نبودند. آخرش پدر به داد همه‏شان رسید و گفت غیرتش قبول نمى‏کند در اولین سفر دخترش به تهران او را تنها جایى روانه کند، پس قید اضافه‏کارى جمعه را زد و بالاخره راه افتادند.
وقتى راضیه از اتوبوس پیاده شد پیش خودش فکر کرد شهررى نزدیک‏تر از روان پزشکى بود که پدرش برایش وقت گرفته بود. کاش همان موقع مى‏آمد زیارت و حرف‏هاى دکتر را نمى‏شنید، حرف‏هایى که در نظر او توهین به یاسر و تمام همرزمانش بود و توهین به او که چرا با چنین مردى ازدواج کرده است و ... .
ضریح را که بوسید جان گرفت. انگار روح رفته به جانش برگشت. انگشتانش خنکاى ضریح را در آغوش گرفت و چشمانش یک دلِ سیر باریدند. عزت به چهار دور ضریح دست کشید و دستش بر سر و روى یاسر فرود آمد. یاسر توى هوا مى‏چرخید و حواسش به نور چراغ‏هایى بود که در آینه‏کارى‏ها مى‏رفت و مى‏آمد. مرضیه از خوشى گریه مى‏کرد؛ از اینکه مى‏دید مادرش بعد از مدت‏ها خوشحال است و خواهرش توانسته رفتن شوهرش را باور کند.
نماز ظهر را مى‏خواندند که زنى یک مشت آجیل مشکل‏گشا کف دست هر کدام‏شان گذاشت و راضیه نیت کرد خواب یاسر را ببیند و عزت آرزو کرد دخترانش سر و سامان بگیرند و جنگ زودتر تمام شود.
توى بازارچه راضیه به مادرش گفت ته‏مانده پول‏هایى را که ناصر آورده بود بدهد دستش. عزت دیگر داشت واقعاً پر در مى‏آورد. راضیه‏اش مى‏خواست خرید کند، مى‏خواست بعد از چند ماه کنج خانه نشستن دست ببرد توى جیبش. وقتى راضیه به خواهر و برادرش گفت هر چه دل‏شان خواست برایشان مى‏خرد بچه‏ها کلى شیطنت کردند. پدرشان تا دهان باز کرد جلوى راضیه را بگیرد تا پول‏هایش را براى آنها خرج نکند عزت سریع دست شوهرش را گرفت و با نگاهش به او فهماند که اینها همه نشانه سلامتى دخترشان است. مرضیه و محسن دو بار بازارچه را بالا و پایین کردند تا هر کدام چیزى پسندیدند. بعد هم یک چفیه نصیب یاسر شد و یک انگشتر به دست پدر رفت و یک روسرى بر سرِ مادر.
راضیه تا مدت‏ها خوش بود و هر شب خواب یاسر را مى‏دید؛ آرزویى که در امامزاده کرده بود، برآورده شده بود. دیگر غصه چیزى را نمى‏خورد. نمى‏دانست چطور شده یکباره همه دلشوره‏هایش در دل زمین فرو رفته‏اند. اما عزت مى‏دانست، مى‏دانست دیدن خواب یاسر بى‏تأثیر نیست و مهم‏تر از آن یک قدرت جادویى در حضرت عبدالعظیم به دخترش توان و انرژى دوباره داده است؛ همان طور که خودش هم بعد از اولین زیارت دلش مى‏خواست از خوشى فریاد بکشد. انگار روى هوا راه مى‏رفت اصلاً وزن خودش را حس نمى‏کرد، آنقدر شاد بود که حتى بیمارى مردش را هم فراموش کرده بود.
مرضیه هم سرخوش بود آنقدر که وقتى مدیرشان گفت مى‏خواهند قبل از امتحانات در مدرسه آش بپزند و با پولش براى رزمنده‏ها یک آمبولانس بخرند، نفهمید که چرا یکراست رفت دفتر و به مدیرشان گفت آش پختن مادرش حرف ندارد.
عزت که شنید خوشحال شد ولى گفت دست تنها نمى‏تواند. قرار شد او نخود و لوبیا را پاک کند و بپزد و مادر دو تا دیگر از دخترها سبزى‏ها را پاک کنند. وقتى خدمتکار مدرسه دو پلاستیک بزرگ پر از نخود و لوبیا را از ترک موتورش برداشت و جلوى درِ خانه عزت گذاشت، راضیه به دلش افتاد براى سلامتى رزمنده‏ها براى هر کدام از نخودها یک صلوات بفرستد. وقت کم بود و نخود و لوبیاها زیاد. پس حتى محسن هم کمک خوبى بود تا لااقل دویست سیصدتایى هم او صلوات بفرستد. نخودهاى پاک شده با سرعت کمى روى هم انباشته مى‏شدند و هر دانه‏اى که به درون کاسه مى‏افتاد دل عزت و دخترانش از خوشى مى‏تپید. فکر اینکه نذرشان قبول شود و رزمنده‏ها سالم باشند و کمتر گذارشان به آمبولانس اهدایى مدرسه بیفتد، هوش از سرشان مى‏برد. دو روز طول کشید تا بساط نخود و لوبیا از وسط اتاق جمع شد و عزت رفت توى آشپزخانه و مشغول پخت و پز شد.
توى حیاط مدرسه غلغله بود. گوشه‏اى از حیاط بچه‏هایى که ورزش داشتند بالا و پایین مى‏پریدند. شاگردان توى کلاس‏ها هم از پشت پنجره‏ها سرک مى‏کشیدند توى حیاط و حواس‏شان به آشى بود که بویش توى کلاس‏ها پیچیده بود.
اجاق زیر دیگ شعله مى‏کشید و آش مى‏جوشید. بعضى از دخترها هى دور و ور دیگ مى‏پلکیدند و حواس‏شان به زنگ ورزش نبود. مرضیه از معلم زنگ اولش اجازه گرفته بود و تمام مدت کنار مادرش ایستاده بود و به سفارش راضیه مدام صلوات مى‏فرستاد. بوى پیازداغ و کشک تازه هم که بلند شد دیگر زنگ مدرسه هم تاب نیاورد. صداى زنگ که مدرسه دو طبقه را لرزاند، دخترها همه توى حیاط صف بستند. پیاله بود که از آش داغ پر مى‏شد و سکه‏هایى که پشت سر هم توى جعبه مى‏افتاد. هیجان پختن آش به اندازه زیارت رفتن براى مرضیه جذاب بود، مخصوصاً که کمى از کارهایش هم از داخل خانه آنها شروع شده بود. دیگر بیشتر بچه‏هاى مدرسه و معلم‏ها یک پیاله آش را خورده بودند و در فکر پیاله دوم بودند.
عزت توى قابلمه‏شان به اندازه ده پیاله آش ریخت و پولش را انداخت توى صندوق. مرضیه پول‏هاى توى صندوق را همراه دیگر هدیه‏هاى نقدى بچه‏ها و مادرهایشان داد دست خانم مدیر و بعد انگار تازه چیزى یادش آمده باشد باقى‏مانده پول‏هایى را که ناصر به خواهرش داده بود از طرف راضیه ریخت پیش بقیه پول‏ها.
دیگ را که شستند، عزت بقیه ظرف‏ها را هم شست و همه چیز را کشیدند کنار درِ حیاط مدرسه تا وقتى زنگ خورد پدر یکى از بچه‏ها بیاید دیگ و اجاق گاز حسینیه را ببرد پس بدهد. صداى زنگ آخر که آمد مرضیه زودتر از همه خودش را رساند به حیاط و دید دیگر خبرى از دیگ نیست ولى خاطره دیگ پر از آش براى همیشه فکرش را پر کرد.
راضیه که آش را چشید در نظرش خوشمزه‏ترین آش عالم را مى‏خورد و مرضیه مدام تعریف مى‏کرد که چقدر خانم مدیر از آنها تشکر کرده و گفته با پول‏هاى اهدایى خانواده بچه‏ها، معلم‏ها و پول مدرسه و پول فروش آش حتماً تا پایان سال یک آمبولانس براى جبهه خواهد خرید و راضیه با شنیدن نام جبهه دومین پیاله آش را به نیت یاسر خورد و حتى یاسر کوچک هم نوک قاشقى را که عزت به دهانش گذاشته بود، چشید.
هنوز هر روز خانه عزت نقل آش و آشپزى از زبان مرضیه بود که محسن با خودکارى که ناصر برایش خریده بود رفت سراغ راضیه تا برایش یک نامه بنویسد، نامه‏اى براى یک رزمنده. معلم‏شان گفته بود نامه‏هاى بچه‏ها را همراه هدایاى مردمى مى‏فرستند جبهه و به بهترین نامه‏ها جایزه مى‏دهند. راضیه نمى‏دانست چه بنویسد و محسن مدام اصرار مى‏کرد که یکى از همان نامه‏هایى را که براى یاسر نوشته، بنویسد. ولى چیزهایى که براى یاسر مى‏نوشت فقط مال او بود. آن کلمات مال خودشان بود و راضیه نمى‏توانست با آن کلمات براى کس دیگرى جز شوهرش نامه بنویسد.
محسن ورد زبانش شده بود که یک هفته بیشتر وقت ندارند و او باید زودتر نامه را بنویسد؛ راضیه هم نوشت اما نامه‏اى براى یاسر و حس کرد چقدر با نوشتن آن سبک شده است. فکر کرد چرا حواسش نبوده و هر روز براى یاسر نامه ننوشته است، دست‏کم در جواب تشکر از یاسر که هر شب به شکلى به خوابش مى‏آمد. با نامه هر چه در دلش بود بیرون مى‏ریخت و لااقل راحت‏تر نفس مى‏کشید. نامه‏ها براى همیشه در صندوقچه راضیه مى‏ماند ولى مى‏دانست که یاسر همه آنها را مى‏خواند. دیگر نامه نوشتن شد کار راضیه، کارى که او را به یاد گذشته‏ها مى‏انداخت و به یاد شوهرى که تمام نامه‏هایش را خوانده بود تا صدایش را بشنود.
عاقبت محسن مجبور شد خودش نامه بنویسد ولى با کمک راضیه. نامه‏اى که مرضیه با خواندنش کلى خندید و از اصطلاحات قلمبه سلمبه‏اى که محسن نوشته بود ریسه رفت.
- آخر بچه تو چه مى‏دونى شهادت چیه که عاشق شهد شیرین و طعم گواراى شهادتى! اصلن کى تو رو جبهه را مى‏ده که نوشتى به زودى زود شما را در خط مقدم جبهه ملاقات خواهم کرد؟
پدر که از ناى خستگى توان حرف زدن نداشت، نگاهش را از تلویزیون گرفت و گفت: «بچه رو اذیت نکن مرضیه. دلش خوشه که واسه رزمنده‏ها نامه نوشته.»
- چى چى رو دلم خوشه. من مى‏خوام یه روزى با یاسر دوتایى بریم جبهه.
عزت سرش را از آشپزخانه بیرون آورد و غرید: «زبونتو گاز بگیر پسر، مگه قرارِ تا بزرگ شدن یاسر هنوز جنگ باشه.»
- بالاخره مى‏رم حالا مى‏بینید. وقتى با گروه سرود مدرسه‏مون رفتم جبهه و واسه‏تون عکس یادگارى فرستادم، اون وقت مى‏گید اِه محسن کى رفت جبهه که ما خبردار نشدیم.
- بگیر بخواب بچه، سرم درد مى‏کنه. از صب صداى دستگاههاى کارخونه افتاده تو سرم، حالام که تو ول نمى‏کنى.
مرد دوباره زل زد به تلویزیون و سخنرانى امام در جماران. محسن که هنوز از صدا نیفتاده بود مى‏گفت لااقل به جاى جبهه ببرنش جماران تا امام را ببیند.
راضیه درِ صندوقچه‏اش را باز کرد و بقیه نامه یاسر را نوشت، نوشت که محسن دارد از عشق رفتن به جبهه مى‏میرد، هر چند درست نمى‏داند که آنجا چه خبر است. نوشت که آیا یاسر مى‏دانست چه چیزى در جبهه انتظارش را مى‏کشد، مى‏دانست که امکان دارد شهید شود؟ مى‏دانست که زن و بچه‏اش را تنها مى‏گذارد؟ مى‏دانست ... .
یاسر تنها گفت: «نامه‏هات به دستم مى‏رسه.» و راضیه از خواب پرید. خندید و بى‏آنکه بداند دوباره بلندتر خندید. عزت که نیمه‏خواب و بیدار بود از جا پرید و پدر که داشت وضو مى‏گرفت حوله به دست آمد توى اتاق. مرضیه چشمانش را مالید و دوباره خوابید و راضیه گفت تنها خواب دیده است، خوابِ خوش. عزت رفت سراغ کترى که داشت قل قل مى‏زد و صبحانه شوهرش را آماده کرد. مرد صبحانه خورده و نخورده بچه‏ها را براى نماز بیدار کرد و رفت و عزت گوش به صداى موتورى داد که رفته رفته دورتر مى‏شد و شوهرش را به کارخانه مى‏رساند. شب هم که مى‏شد حواسش به صداى تمام موتورهایى بود که از کنار خانه‏شان رد مى‏شد تا اینکه یکى از موتورها مى‏ایستاد و بعد صداى باز کردن در مى‏آمد. آن شب هم که در باز شد مرد هم ناراحت بود، هم خوشحال. همین که عزت سفره را انداخت و محسن را که چرتش برده بود بیدار کرد، مرد نگاهى به راضیه کرد و گفت: «ناصر زنگ زده بود کارخونه. مى‏گفت بالاخره دیگه براى عید منتظرتن. خانم‏جان مى‏خواد واسه یاسر مراسم بگیره.»
مرد با اینکه راضى به رفتن راضیه به خانه مادرشوهرش بود ولى نمى‏توانست حرف دلش را بزند همین که هر شب ساعتى دخترش و نوه خواب‏آلودش را مى‏دید باز هم غنیمت بود. نمى‏دانست آیا به همان راحتى که مى‏گوید راضیه به اراک برود مى‏تواند دورى او را تاب بیاورد یا نه.
مرد شام نخورد. قاشقش در کاسه غذا چرخید و چرخید و دوباره آرام گرفت. عزت چشمش مانده بود به شوهر و دخترش، و راضیه مى‏دید همه نگاهها به اوست.
- آقاجون خودم مى‏دونم تو این سه چهار ماهه خیلى اذیتتون کردم. شمام از هیچى برام کم نذاشتین ولى چاره‏اى نیست باید یه مدتم برم اراک تا ببینم چى مى‏شه. اون پیرزنم چشم به راه منه. دلش واسه دیدن نوه‏ش یه ذره شده. همه نامه‏هاى ناصر پر از دلتنگى‏هاى خانم‏جانه. اگه اجازه بدین بعد امتحان بچه‏ها با هم بریم اراک و ... .
عزت نم اشکى را که در گوشه چشمش جا خوش کرده بود پاک کرد و به بقیه که حواس‏شان دیگر به سفره نبود گفت: «حالا شامتونو بخورین. اراکم مى‏ریم ایشااللَّه.»
راضیه نفس راحتى کشید و نگاهى به یاسر انداخت که داشت در گهواره‏اش غلت مى‏خورد. بالاخره حرفش را گفته بود، گفته بود که مى‏خواهد برود پیش خانواده شوهرش. مى‏دانست که مادرش مى‏خواهد براى همیشه او را پیش خودش نگه دارد ولى باید مى‏رفت پس نشست پشت چرخ خیاطى تا هر چه زودتر کارهاى خانه مادرش تمام شود. بچه‏ها امتحان مى‏دادند و عزت با پارچه‏هایى که از بقچه‏هایش بیرون کشیده بود براى آنها لباس مى‏دوخت و راضیه کمک حالش بود. تا سر و صداى بمباران و موشکباران خوابیده بود فرصتى بود تا کارهاى نیمه‏تمام خانه را تمام کند. راضیه بر خلاف روزهاى اولى که به تهران آمده بود، مدام سرپا بود و به مادرش کمک مى‏کرد، حتى به درس بچه‏ها هم مى‏رسید مخصوصاً به ادبیات مرضیه که معنى هیچ کدام از شعرها توى سرش نمى‏رفت. روزى که مرضیه از امتحان فارسى برگشت، خانه را گذاشت روى سرش. راضیه فکر کرد بالاخره بعد از کلى کلنجار با خواهرش لابد باز هم او امتحانش را خراب کرده است و عزت سرآسیمه کنار پله‏هاى در ورودى ایستاد. مرضیه که پایش به اتاق رسید فریاد کشید: «خریدن، خریدن!»
- چى رو خریدن؟ نصفه جونم کردى دختر.
- مدرسه‏مون بالاخره پول آمبولانسو جور کرد. صبح که رفتم مدرسه گذاشته بودنش پشت درِ مدرسه یه پارچه‏م چسبونده بودند روش که اهدایى دبیرستان دخترانه‏س.
راضیه با خوشحالى یاسر را بغل کرد و گفت: «بچه‏مو ترسوندى. خب دیگه چه خبر؟» مرضیه که انگار تازه یادش آمده بود جیغ کوتاه دیگرى کشید و آستینش را بالا زد.
- اینم هس.
عزت به جاى کبودى روى بازوى مرضیه خیره شد و پرسید: «چیه خوردى به در و دیوار.»
- نه مامان قشنگ نیگاکن. یک گروه از سازمان خون اومده بودن مدرسه و از کسانى که دلشون مى‏خواس برا رزمنده‏ها خون بدن، خون مى‏گرفتن، خُب منم رفتم خون دادم؛ بعدشم یه لیوان آب پرتقال بهم دادن.
عزت که خنده‏اش گرفته بود به طرف آشپزخانه رفت و گفت: «دختر همچین مى‏گه آب پرتقال یکى ندونه فکر مى‏کنه واسه اون رفتى خون دادى.»
مرضیه با خوشحالى جواب داد: «نمى‏دونى مامان چه کیفى داره آدم فکر کنه الان خونش تو بدن یه رزمنده زخمیه. یعنى خون من تو جنگ شرکت کرده؟»
- مرضیه‏جون بذار اول خونتو آزمایش کنن و به یه مجروح بزنن، بعد بگو خونت داره مى‏جنگه. تازه چه معلوم بگن خونت خرابه و به درد نمى‏خوره.
مرضیه پکر رو به خواهرش کرد و گفت: «ده اذیت نکن راضیه. تازه امتحان فارسى رو هم خراب کردم.»
- خُب اینو اول بگو تنبل. مى‏گم خونت خرابه ناراحت نشو.
تا پاى محسن به خانه رسید مرضیه پرید جلو که زودتر از او توانسته به جبهه برود و مرضیه تا برادرش را نچزاند ماجرا را به او نگفت و همین که محسن فهمید راه جالبى براى حضور در جبهه پیدا کرده است پایش را در یک کفش کرد که باید او هم خون بدهد و هر چه پدر و مادرش گفتند او بچه است و نمى‏تواند خون بدهد حرف توى گوشش نرفت و دست آخر عزت قول داد که بالاخره یک روز او را براى اهداى خون به رزمندگان ببرد، هر چند مطمئن است که خون بچه‏هاى مردم‏آزار را قبول نمى‏کنند.
امتحان بچه‏ها داشت تمام مى‏شد. دمِ عید بود و خیابان شلوغ‏تر از همیشه، ولى راضیه اصلاً بوى بهار را حس نمى‏کرد. تهران بهار نداشت. اصلاً هیچ جا بدون یاسر برایش بهار نبود. با این همه افتاده بودند به جمع و جور کردن و حال و هواى سفر بهارى. محسن که از خوشى شیطنت با پسردایى اراکى‏اش روى پا بند نبود.
مرضیه و راضیه که قول داده بودند تا از راه برسند خانه خانم‏جان را خانه‏تکانى کنند و غصه را از در و دیوار بروبند. عزت هم هر روز دعا مى‏کرد که شوهرش بلیت خریده باشد و براى چند روز هم که شده از آن شهر شلوغ و پر سر و صدا راحت شوند. پانزده ماهى مى‏شد که خودش را توى آن دو تا اتاق بالاى مکانیکى زندانى کرده بود. دیگر از سر و صدا و دود و بوى روغن و گریس هر چه ماشین بود بدش مى‏آمد. آرزویش این بود که دوباره برگردند شهر خودشان و خانه‏شان را از مستأجر بگیرند و باز هم روزهاى خوش گذشته تکرار شود. آرزویش این بود که راضیه و بچه‏اش دیگر مریض نشوند و همیشه سالم و سرحال باشند.
از اتوبوس که پیاده شدند تا به سر کوچه خانم‏جان برسند راضیه دل توى دلش نبود. هم خوشحال بود که بالاخره به خانه خودش آمده است و هم فکر مى‏کرد بدون یاسر دیگر جایى در خانه او ندارد. از دیدن خانم‏جان خجالت مى‏کشید. از اینکه نزدیک به چهار ماه رفته بود و او را تنها گذاشته بود. تا به سر کوچه رسیدند، مرضیه ناصر را دید که دارد انتظارشان را مى‏کشد. راضیه با دیدن برادرشوهرش که به طرف آنها مى‏آمد یک آن حس کرد خودِ یاسر است که دارد چمدان و ساک دست پدر و مرضیه را مى‏گیرد و همان طور که دارد با همه احوالپرسى مى‏کند، نگاهش به یاسر است که در بغل اوست. انگار ناصر روز به روز بیشتر شبیه شوهرش شده بود. راضیه مى‏دید که چطور ناصر مشتاق است بار هر دو دستش را رها کند و بچه را از آغوش او بیرون بکشد. مى‏دید که یاسر با دیدن عمویش سرک مى‏کشد و فعلاً غریبى مى‏کند. مى‏دید کوچه حال و هواى غریبى پیدا کرده و همان جایى نیست که وقتى مى‏خواست برود تهران انگار در و دیوارش جلوى او را گرفته بودند. زنان همسایه تا او و پسرش را دیدند به طرفش آمدند و صورت هر دویشان را غرق بوسه کردند. در حیاط که باز شد و راضیه، خانم‏جان را دید که عصا به دست توى ایوان ایستاده و به منقل اسپند مى‏نگرد، نفهمید چطور خودش را از چنگال عفت‏خانم رهانید. یاسر را گذاشت بغل مادرش و به طرف خانم‏جان دوید.
خانم‏جان دیگر همان خانم‏جانِ سرحالى نبود که هر روز غذایش را آماده مى‏کرد. برایش از بازار پارچه و کاموا مى‏خرید. از بچگى‏هاى یاسر مى‏گفت و دلداریش مى‏داد تا دلتنگى شوهرش را نکند. خانم‏جان کمرش شکسته بود و اگر عصایش نبود لحظه‏اى نمى‏توانست سرپا بایستد. عزت که بچه را گذاشت بغل مادربزرگش، اشک پیرزن جوشید و راضیه همان جا روى پله‏ها رها شد و اشک ریخت. از اینکه خانم‏جان را تنها گذاشته بود احساس گناه مى‏کرد. عزت هم دست پیرزن را چسبیده بود و پیرزن دست نوه‏اش را محکم گرفته بود و مى‏بوسید و گریه مى‏کرد.
توى اتاق هم که رفته بودند هنوز گریه مى‏کردند. عزت، مرضیه را فرستاد تا براى خواهرش و خانم‏جان آب قند درست کند و ناصر دستپاچه بچه را داد دست پدر راضیه و رفت تا از مهمان‏ها پذیرایى کند.
عزت هر چه کرد خانم‏جان نتوانست آب قند را بخورد در عوضش حواسش به راضیه بود تا ته لیوانش را در آورد. از نگاه پیرزن رنگ و روى راضیه مثل گذشته شده بود و اصلاً شبیه آن راضیه مات و مبهوتى نبود که از آن خانه رفت و راضیه فکر مى‏کرد چقدر خانم‏جان پیر شده است. موهاى سرش همه سفید شده‏اند و عصا مدام کنار دستش است.
ناصر که با سینى چاى آمد توى اتاق عزت به مرضیه تشر زد که سینى را بگیرد و بچرخاند و همین که دست ناصر خالى شد دوباره از اتاق بیرون رفت. عزت یاسر را داد بغل خانم‏جان.
- قربونش برم شده عین باباش. اما عزت‏خانوم قرار نبود بدقولى کنى. گفتى دو سه هفته‏اى راضیه رو مى‏برى تا حال و هواش عوض شه، تا ببرینش دکتر. پس چى شد زمستون سر اومد، راضیه نیومد. هر چى ناصر رو فرستادم زنگ بزنه کارخونه، اومد گفت آقاجان راضیه مى‏گه حالا دو هفته دیگه هم باشن بعد.
عزت لبانش را گزید و خواست حرفى براى گفتن پیدا کند که شوهرش گفت: «ما شرمنده شما هستیم. انصاف نبود تو اون شرایط عروستون تنهاتون بذاره ولى باور کنین همش به خاطر خودِ راضیه بود. تو این چهار ماهه عزت اونقد دور و بر این دختر پلکیده که تازه شده این. اگه ولش مى‏کردیم با یه بچه کوچیک معلوم نبود کى رو به راه بشه. من شرمنده شما و پسرتون هستم.»
- نه ما راضى به شرمندگى شما نیستیم، ولى نمى‏دونین راضیه و یاسر که نبودن چى به من گذشت. تو این یه سال گذشته دخترتون شده بود تنها مونس من. دلم خوش بود نوه‏دار مى‏شم پسرم از جبهه برمى‏گرده. ناصرم درسشو تموم مى‏کنه، اما چى شد. اینا که گذاشتن رفتن و ناصرم یه روز مى‏ره مدرسه یه روز نمى‏ره. صب تا شبم که حرفش شده جبهه. لیلام که طفلک تو شهر غریب افتاده و سال به سال به مادرش سر نمى‏زنه.
ناصر که کاسه سیب را گذاشت وسط اتاق، رفت سراغ یاسر و گذاشت بزرگ‏ترها با هم درددل کنند، مهم این بود که بچه برادرش بالاخره به خانه برگشته بود. یاد روزهایى افتاد که توى سرماى پاییز مى‏نشست کنار حوض و لباس‏هاى یاسر را ناشیانه چنگ مى‏زد. عزت بچه به بغل توى اتاق راه مى‏رفت و راضیه مدام پشت پنجره نشسته و چشمانش به در حیاط خشک شده بود و هنوز منتظر بود تا برادرش از جنگ برگردد.
عزت رفته بود توى آشپزخانه و داشت براى شام غذا درست مى‏کرد که ناصر یااللهى گفت و وارد شد.
- چیزى لازم ندارین عزت‏خانوم.
عزت که داشت با درِ قوطى لوبیا ور مى‏رفت گفت: «پیاز مى‏خوام. راستى ببین نون دارین یا نه.»
- باشه نونم مى‏گیرم.
و ایستاد و وقتى دید عزت هاج و واج نگاهش مى‏کند گفت: «خیلى خوب کردین اومدین. خانم‏جان دیگه واقعاً داشت سکته مى‏کرد. همش فکرى بودم چطورى راضیه‏خانومو راضى کنم که برگرده. باور کنین یه وقتایى فکر مى‏کردم که دیگه هیچ وقت برنمى‏گردین.»
- خبه خبه پاشو برو دنبال خریدت. مگه من دلم مى‏یاد نذارم بیچاره خانم‏جان نوه‏شو ببینه.
ناصر خوشحال بود، خیلى؛ و فکر مى‏کرد دارد خواب مى‏بیند که همه آنها به خانه‏شان آمده‏اند. در اتاق را که بست دید مرضیه در تاریک و روشنى هوا کهنه‏هاى یاسر را روى بند پهن مى‏کند. چراغ حیاط را روشن کرد و سرخوش گفت: «هوا تاریک شده، یهو مى‏خورین زمین.» مرضیه فقط خندید، خندید و کهنه‏اى دیگر را چلاند.
از وقتى آفتاب زده بود عزت سرپا بود. آشپزخانه را ریخته بود به هم و داشت گردگیرى مى‏کرد. مى‏دانست که چند روز دیگر باید دخترش آنجا را بچرخاند. یاسر که پاگیرش بود پس باید حسابى تا مى‏توانست آنجا را تر تمیز مى‏کرد تا راضیه راحت‏تر باشد.
خانم‏جان تکیه بر عصایش کنار پنجره ایستاده بود و به محسن نگاه مى‏کرد که نردبان را چسبیده بود تا پدرش پرده‏ها را پایین بیاورد. راضیه که تازه به یاسر شیر داده بود مدام به پشت او مى‏زد تا آروغ بزند و مرضیه که داشت پرده‏هاى روى زمین ریخته را جمع مى‏کرد براى یاسر شکلک در مى‏آورد. ناصر را فرستاده بودند توى حیاط تا آب حوض را عوض کند و عزت نشسته بود کنار باغچه و زیر آفتاب به کوه لباس‏ها چنگ مى‏زد. مرضیه که آمد توى حیاط خانم‏جان هم عصازنان پشت سرش راه افتاد.
- بمیرم عزت نیومده افتادى تو دردسر.
- چه دردسرى خانم‏جان. هر چند هیچ کس دل و دماغ نداره ولى عیده از در و همسایه‏ها بده.
خانم‏جان نشست روى پله‏ها و به ناصر نگاه کرد که داشت دیواره‏هاى لجن‏بسته حوض را مى‏سابید.
- سردت نشه خانم‏جان.
- نه خوبم پسر تو سردت نشه.
ناصر سرش را بالا انداخت و عزت گفت: «جوونه چى چى رو سردش بشه، تازه باید باغچه‏ام بیل بزنه. اون وقت دیگه حسابى گرمش مى‏شه.» ناصر نفسى تازه کرد و گفت: «رو چشم عزت‏خانوم شمام مثل مادر خودمى.»
راضیه بچه به بغل که آمد توى حیاط عزت گفت بچه سرما مى‏خورد و بهتر است او برود ناهار درست کند. خانم‏جان هم پا کشان رفت تا به عروسش کمک کند.
محسن رفت سراغ ناصر و عزت شوهرش را فرستاد پى برادرش تا بعدازظهر بیاید و آنها را ببرد بهشت فاطمه و گلزار شهدا.
راضیه که رفت توى آشپزخانه انگار که همه چیز را خودش چیده باشد خیلى زود ظرف و ظروف را پیدا کرد. خانم‏جان نشست روى چهارپایه کنج آشپزخانه و چشم دوخت به راضیه.
- الهى قربونت بشم دختر که خیر از بختت ندیدى.
راضیه آمد نشست کنار پاى خانم‏جان و اشک‏هاى او را پاک کرد.
- این چه حرفیه. خودتون مى‏دونین که یاسر خیلى برام عزیز بود. هر کسى نمى‏تونه به این راحتى بشه همسر شهید. من افتخار مى‏کنم که شوهرم واسه ما جنگید و شهید شد.
- اینارو مى‏دونم دخترم، ولى چشمم که به تو و بچه‏ت مى‏افته دلم آتش مى‏گیره. اول زندگى اومدى که زیر سایه شوهر باشى، شدى عصاکش منِ پیرزن.
- اِ وا این حرفا چیه خانم‏جون. هر کى ندونه من که مى‏دونم از وقتى پامو گذاشتم تو خونه شما همش خوردم و خوابیدم. یادتونه چقدر لى‏لى به لالام مى‏ذاشتین و مى‏گفتین تکون نخور. یادتونه بدتر از دکتر مواظبم بودین، حالا وقتشه که تلافى کنم. بعد زود بلند شد نگاهى به اطرافش کرد یک سینى سیب‏زمینى گذاشت جلوى خانم‏جان و گفت: «بى‏زحمت اینا رو پوست بگیرین بلکه کمتر غصه بخورین.»
- باشه دخترم، باشه.
خانم‏جان سیب‏زمینى‏ها را پوست مى‏گرفت و به آرامى اشک مى‏ریخت. مرضیه که آمد توى آشپزخانه با دیدن پیرزن خندید و گفت: «سیب‏زمینى‏هاى اراکم مثل پیاز اشک آدمو در مى‏یارن؟» راضیه لبخندى زد و جواب داد: «نه شیطون. تو برو حواست به یاسر باشه.»
- باید برم عوضش کنم.
و رفت، اما قبل از رفتن به حیاط نگاه کرد و به ناصر و محسن که داشتند حوض را پر مى‏کردند و به همدیگر آب مى‏پاشیدند؛ و عزت فقط چنگ مى‏زد و چنگ.
راضیه سفره را چیده بود و عزت تمام بندها را پر از لباس کرده بود و آب حوض زیر آفتاب مى‏درخشید.
کلون در را که زدند، عزت به محسن گفت: «آقاته برو به راضیه بگو غذا رو بکشه اومدیم.»
مرد با دیدن بند رخت‏ها گفت: «خسته نباشى عزت.»
- مونده نباشى چه خبر از داداشم‏اینا.
- همه خوب و سلامتن. گفت عصر مى‏یاد دنبالمون.
عزت بعد از ناهار هنوز کنار علاءالدین دستانش را مى‏مالید که محسن فریاد زد: «دایى اومد.» خانم‏جان قوطى وازلین را داد دست عزت و گفت بزند به دستانش و راضیه رفت تا لباس‏هاى یاسر را بیاورد.
محسن دست در دست دایى‏اش آمد توى اتاق. عزت با دیدن برادرش از جا جست و تا خواست زبان گلایه را باز کند، مرد خودش گفت: «گله‏ت به سرم آبجى. حق دارى واللَّه. از وقتى رفتى تهران هنوز نتونستم یه بار بیام بهت سر بزنم. باور کن همش گرفتارى پشت گرفتارى. یه روز ماشین خرابه، یه روز دیوار حیاط مى‏یاد پایین، یه روز بچه‏ها مریضن، یه روز تو صنف داد و بیداده. به خون آقایاسر قسم شرمندتم آبجى. هر چى بگى حقته.»
خانم‏جان یک استکان چایى گذاشت جلوى حبیب‏آقا و گفت: «عوضش عزت این داداشت منو شرمنده خودش کرد، دست‏کم هفته‏اى یه بار مى‏اومد بهم سر مى‏زد تا کم و کسرى نداشته باشیم.»
- وظیفه‏مونه خانم‏جان.
- لطفه حبیب‏آقا، وظیفه کدومه.
محسن دست دایى‏اش را کشید و گفت: «دایى پس چرا سعیداینا رو نیوردین؟»
- بچه‏ها دلشون لک زده بود واسه دیدن شما، اما گفتم تو ماشین جا نمى‏شن باشه شب مى‏یارمشون. ادامه دارد.