علم بهتر است یا پسر ناخلف

نویسنده


 

علم بهتر است یا پسر ناخلف!

نفیسه محمدى‏

با عرض سلام خدمت خواهر گرامى‏ام که از درس خواندن در شهر غریب دست نکشیده و با تمامى مشکلات باز هم به ادامه تحصیل پرداخته و موجبات سربلندى ما را فراهم ساخته است. به هر صورت امیدوارم که همچنان گرم تحصیل باشى و از عهده مسئولیت عظیم کارشناسى ادبیات به در آیى.
اگر از احوال خانه و مامان و آقاجون خواسته باشى همه خوبند و در حیرت عظیمى به سر مى‏برند از اتفاقى که در مورد تو افتاده است. اما این وسط داداش هادى معتقد است که اگر اشتباهى در کار نباشد نان همه ما در روغن است که البته نانِ روغنى ما هم بستگى به جناب‏عالى دارد. من که امیدوارم خدا خودش عاقبت کار را درست کند. مامان که هنوز هیچ اتفاقى نیفتاده تو را شوهرداده فرض کرده و دنبال وام و پول است براى تهیه اثاثیه! تازه خبر ندارى که جوّ این ماجرا چنان مامان را تکان داده بود که مى‏گفت اگر خرج دانشگاهِ منیره زیاد است سال آخر را نخواند و پولش را براى خرید خِرت و پِرت کنار بگذارد که داداش هادى جمله قشنگى ایراد کرد و فرمود: «مامان، اگه منیر چار تا خواستگار هم داره به خاطر دو کلاس سواد دانشگاهه. اگه این کارو بکنى که دخترت ترشیده مى‏شه!»
آقاجون هم در حیرت است و هنوز نمى‏داند چه کند. حتماً خیلى مشتاقى تا از سر و ته کار سر در بیاورى، عجله نکن من که وقتم را گذاشته‏ام تا به قول آقاجون این برگه‏ها را سیاه کنم، فقط براى اطلاع توست.
جریان آبدار ... نه روغن‏دارِ خانواده ما و صد البته تو از اینجا شروع شد. آقاجون محترم ما براى خرید یک دست لاستیک نو به بازار رفته بود. حتماً مى‏دانى که شوهر «ثریا»خانم دخترعمه مرحوم آقاجون (منظورم عمه‏گلشن است) یک لاستیک‏فروشى بزرگ دارد که به قول داداش هادى بازار را ترکانده. دو پسر خلف و ناخلفش هم در همین کارند. البته با این تفاوت که اول درس خوانده و سپس به اجبار اجتماع به این شغل پرداخته و خدمت پدر مى‏کنند و همان طور که در مجلس ختم عمه‏گلشن دیدیم از لحاظ وضع مالى صد و هشتاد درجه با ما تفاوت دارند. با این مقدمه حتماً به عمق فاجعه پى برده‏اى؟ بگذریم!
خلاصه آقاجون به خاطر بى‏احترامى و رفتار بد خانواده ثریاخانم در روز ختم عمه‏اش اصلاً سراغ لاستیک‏فروشى‏شان نرفته و در حوالى همان مغازه بزرگ به مغازه‏هاى کوچک دیگرى سر زده تا بتواند با پول ناچیز خود چیزى براى ماشینش بخرد. از قضا وارد یک مغازه کوچک مى‏شود و یک صورت آشنا مى‏بیند که همانا پسر بزرگ ثریاخانم «محمود»آقا بوده است. محمودآقا پسر خلف ثریاخانم که در ادا و اصول کاملاً راه پدر و مادر را رفته و به تازگى هم با خانواده پولدارتر از خودشان وصلت کرده، آقاجون را مى‏شناسد و دست از سرش برنمى‏دارد و به زور او را به مغازه پدرش مى‏برد. آقاجون در بدو امر از تعجب شاخ در مى‏آورد چرا که با توجه به سابقه قبلى و بى‏احترامى خانواده ثریاخانم به ما این همه احترام و تحویل گرفتن کارى بعید به نظر مى‏رسید. خلاصه شوهر ثریاخانم یعنى آقاى «عزیزى» دو عدد لاستیک فرد اعلا به آقاجون مى‏دهد و مى‏گوید که هیچ مشکلى براى پرداخت پول آن نداشته باشید چرا که این یک هدیه است و ما حالا حالاها با شما کار داریم و از این جور حرف‏ها! آقاجون هم با قیافه‏اى مضحک که نمى‏دانست شاد باشد یا متعجب به خانه آمد و جریان را تعریف کرد. مامان هم در این میان جمله‏اى ایراد کرد که همه ما را اندکى در دلهره فرو برد. آن جمله غرّا این بود: «سلام گرگ بى‏طمع نیست!» و واقعاً هم نبود چون شب همه ما جریان را فهمیدیم و جریان هم این بود که پسر دوم آقاى عزیزى یعنى «محمد»آقا معلوم نیست کى جناب‏عالى را دیده و پسندیده و پا در یک کفش کرده که الّا و بلّا باید همین منیرخانم را براى من بگیرید. آقاى عزیزى هم که دیده حریف زبان و خواسته پسرش نیست دست به دامن آقاجون شده بود تا به دلایل مختلف از جمله عدم تفاهم مالى مخالفت خود را با این قضیه اعلام کند.
اما چشمت روز بد نبیند. این جریان و همچنین خواسته نامعقول آقاى عزیزى خون آقاجون را به جوش آورد، طورى که با فریاد پشت تلفن گفت: «پول شما آماده است مگه من رشوه مى‏گیرم که شما جنس مُفتى به من مى‏دید که مخالفت کنم. نه لاستیک مى‏خوام، نه خواستگارى پسرتو!» اما کارى هم از دستش برنمى‏آمد چون همه ما مى‏دانستیم صد و پنجاه، شصت تومان پول یک روز آقاجون نبود که آماده داشته باشد، تازه به قول داداش هادى مگر آدم مغز یک حیوان نفهم را خورده باشد که دست از داماد پولدار بکشد، گرچه آقاجون اصلاً مایل به این کار نیست. به هر صورت آقاجون برنامه‏اى ریخت تا در روز مهمانى حسابى دق و دلى‏اش را خالى کند.
جریانات روز مهمانى هم عالمى دارد، اولاً اینکه من مجبور شدم مثل «کُزِت» در خانه بمانم و همه جا را گردگیرى کنم، مامان هم در این فاصله لباس‏هایش را امتحان مى‏کرد و به خودش مى‏رسید تا از ثریاخانم چیزى کم نداشته باشد، طلاهاى ناچیز من و خودش را روى هم ریخت و با بدلیجات‏ها آمیخت، اما باز هم نشد. داداش هادى هم تند و تند نظریه مى‏داد از جمله اینکه مى‏گفت همین امشب باید مراسم عقد برگزار شود و گرنه داماد با پولش از دست مى‏رود. گاهى هم از میان عکس‏هایت یکى را جدا مى‏کرد و مى‏گفت سر سفره عقد عکس عروس را بگذاریم و تلفنى وکالت بگیریم. بعد هم کم نیاورد و به آقاجون که اصرار داشت تو در مراسم نباشى گفت: «من که مى‏گم اشتباهى گرفتن. اینا بیان منیره رو ببینن خودشون بدون حرف و حدیث مى‏رن. آخه آدم بیاد عاشق یه همچین دخترى بشه ...!» چند بار هم نزدیک بود به خاطر نظراتش کتک بخورد که بخیر گذشت.
خلاصه دردسرت ندهم. مهمان‏هاى پرافاده ما آمدند. البته این افاده شامل داماد نبود چون در بدو ورود با همه ما به گرمى برخورد کرد. در هنگام ورود ثریاخانم که حسابى هم به خودش رسیده بود، پاى مبارک‏شان به پاشنه در گیر کرد و پخش زمین شد. من و داداش هادى اصلاً نتوانستیم جلوى خنده‏مان را بگیریم چرا که قضیه به همین جا ختم نشد و دستش هنگام خوردن چایى حسابى سوخت، اما واقعاً کسى مثل ثریاخانم نصیب گرگ بیابان هم نشود چرا که این قدر به خودش النگو و دستبند آویزان کرده بود که با هر بار تکان خوردن انگار کاروان شتر از کنارش رد مى‏شد.
به هر صورت آقاجون از همان ابتدا فرمود که با این قضیه مخالف است البته نه به خاطر لاستیک‏ها بلکه به خاطر خانواده از دماغ فیل افتاده آقاى عزیزى!
اما جناب داماد مهلت حرف زدن به کسى نداد و رو به آقاجون از محسّنات خودش و خوشبخت کردن تو صحبت کرد و بالاخره با هزار زور موفق شد یک عدد قول از آقاجون دریافت کند که در این باره فکر کند و با تو هم مشورت کند، ثریاخانم و شوهرش هم حسابى جوش آورده بودند و زیر لب حرف‏هایى رد و بدل مى‏کردند، اما پسرشان بى‏توجه به عصبانیت آنها تصمیم قطعى گرفته بود که تو را خوشبخت کند. خلاصه جوِّ خانه حسابى به هم ریخته بود و اصلاً نمى‏شد تشخیص داد که عاقبت کار چه مى‏شود. با قولى که آقاجون به داماد عاشق‏پیشه داد جناب آقاى عزیزى از کوره در رفت و جمله بدى گفت که با ایراد این جمله لجبازى بین طرفین آغاز شد.
- فکر کنم که جنس لاستیک‏ها خیلى خوب نبوده که اثرى نداشته؟
آقاجون هم جواب داد: «خیر لاستیک‏ها بسیار عالى بودند، ایراد در جنس پسر شماست که نسبت به پدر و مادرش ناخلف است.» خواستگارى در همین جا ختم شد اما اصرارهاى پى در پى و تلفن‏هاى این داماد تازه از راه رسیده همه را کلافه کرده است. آقاجون هم حسابى ناراحت است و هر از چند گاهى لگدى به چرخ‏هاى ماشینش مى‏زند و مى‏گوید: «همه این آتیش‏ها از گور این لاستیک‏ها بلند مى‏شه!» گرچه من معتقدم اصلاً ربطى به لاستیک ندارد. مامان هم مانده است که با این داماد پولدار تازه به دوران رسیده‏اش چه کند. جالب اینجاست که چند روز پیش آقاى دکتر آمده بود و با آقاجون کار داشت اما مامان انگار که اصلاً دکتر را نمى‏شناسد با بى‏تفاوتى به جناب دکتر که تا حالا خیلى ارزش داشت و یکباره ارزشش را از دست داده بود گفت: «نمى‏دونم کى میاد شما دوباره شب یه سرى بزن!» دلم مى‏خواست همان موقع مقاله‏اى در مورد اینکه علم بهتر است یا ثروت بنویسم و به مامان‏جان تقدیم کنم چرا که عملاً علم آقاى دکتر را نادیده گرفته بود. البته آقاجون به مامان گفته که این پنبه را از گوشش بیرون بیاورد چرا که آقاجون به این خانواده دختر نمى‏دهد. به نظر من هم بهتر است به این خانواده جواب منفى داد چون واقعاً از خودراضى هستند.
از اتفاقات خانه بگذریم به «سمانه» دوستت، که عکس مرا در حین کمک به دیگران با پاى شکسته کشیده تشکر کن و از قول من بگو که حتماً جبران خواهم کرد، در ضمن به علت عدم وجود پول از خرید سفارشاتى که در نامه‏ات داده بودى معذورم شاید که لیست خریدت را به خواستگار جدیدت بدهم تا براى خوش‏خدمتى، کارى انجام بدهد. همچنین به نظر من بهتر است که براى موضوع نمایشى که قرار است اجرا کنید مراسم خواستگارى ثریاخانم را اجرا کنید چرا که خیلى جالب است و به نظرم با ادا و اصول‏هاى تو همه تماشاچیان از خنده روده‏بُر مى‏شوند. امیدوارم که روزهاى خوبى داشته باشیم. تو هم منتظر خبرهاى جدید باش!

مهرى‏