تو هم مىتوانى، تلاش کنى
نفیسه محمدى
«همه چیز را هم که بشود عوض کرد، وضعیت شما را نمىشود.» حرفهاى «نیره» دخترعمو در گوشت صدا مىکند، نمىتوانى خودت را آرام کنى، بلند مىشوى و در ضبط کوچکى که به تازگى خریدهاى نوار شعرى مىگذارى تا کمى از این فکرهاى خستهکننده رها شوى، باز هم آرامش ندارى. انگار که هیچ چیز در اختیارت نیست حتى فکر و روحت!
صداى مادر را مىشنوى که با تلفن حرف مىزند، حتماً مادربزرگ است. از لاى در به صورت چروکیده و خستهاش نگاه مىکنى. مادر با دست دیگرش روى قالى نخنماى زیر پایش دست مىکشد و کرکهاى پوسیدهاش را از قالى جدا مىکند. چقدر دلت براى دستهاى مادر، چهره تکیده و قلب مجروحش مىسوزد، دلت براى عمرى که به رایگان از مادر تلف مىشد، مىسوزد. زندگى مادر درست آینهاى از زندگى مادربزرگ بود. انگار هر دویشان روبهروى هم نشسته بودند و زندگى پر از حسرتشان را با هم تقسیم مىکردند، زندگى مادر البته کمى روبهراهتر بود، چون مادر حداقل چهار فرزند داشت و مادربزرگ دو فرزند اما هر دوشان از زندگى چیزى جز سختى ندیده بودند.
بعد از گذشت چند سال مادربزرگ جز مادر که زندگى سختى را مىگذراند دلخوشى دیگرى نداشت. پسرش هم که براى همیشه از ایران رفته بود. گاهى اوقات با خودت فکر مىکردى که خدا در زندگى همینها را براى مادربزرگ و مادر گذاشته و گفته خوب یا بد، باید از همینها لذت ببرند. اگر چه تو به این زندگى قانع نبودى و دنبال دلخوشىهاى دیگرى بودى اما همیشه صدایى تو را از آیندهات مىترساند، همان صدایى که در دوران نوجوانى مادر به او گفته بود هرگز طعم رفاه را نخواهد چشید.
بارها و بارها از زبان اطرافیان مخصوصاً عموها و عمهها شنیده بودى که ازدواج پدر و مادرت از اول اشتباه بوده اما دلیل آن را نمىدانستى، فقط فهمیده بودى که به خاطر اختلاف طبقاتى پدر و مادر و خانوادههایشان همه ناراحت بودند با اینکه سالها از آن روزها گذشته بود اما مادر طور دیگرى از زندگىاش حرف مىزد، وقتى که از گذشته پر شر و شورَش حرف مىزد، چشمانش برق مىزد. لبخند و شادى تمام چهرهاش را مىپوشاند و طورى از زندگىاش مىگفت که انگار روى ابرها نشسته و پادشاهى مىکرده، شاید هم زندگى گذشته مادر پادشاهى بوده اما این مسئله را هیچ کس باور نداشت، جز مادربزرگ که او هم همین زندگى را تجربه کرده بود.
بارها دیده بودى که مادر به خاطر وضعیتش چه سرزنشهایى مىشنود، حتى از دو خواهر بزرگترت و برادرت چون مادر در راه رسیدن به آرمانهایش از خیلى چیزها گذشته بود. مادر و پدر در جوانى دلبسته هم شده بودند و علىرغم مخالفتهاى زیاد با هم ازدواج کردند.
اما عشق پدر و مادر عشقى نبود که حالا در کوچه و بازار انواع و اقسامش را به این و آن و به قیمتهاى مختلف هدیه مىدهند. آنها عاشق هدف و تلاش همدیگر شده بودند، با این حال باز هم مىدیدى که چقدر عشق آن دو به مسخره گرفته مىشد.
وقتى که مادر خیلى جوان بود و به قول خودش تازه دست راست و چپش را شناخته بود، به فکر انتقام خون پدربزرگ بوده که در زندانهاى زمان شاه به طرز مشکوکى فوت کرده و از همان زمان در کارهاى انقلابى شرکت کرده، دایى با آنکه در آن زمان سن و سالى نداشته اما از همان اول با این طور کارها مخالفت مىکند ولى در روحیه مادر که تازه تلاش و مبارزه را شناخته بوده هیچ تأثیرى نمىکند. یک روز هم در راه همین مبارزه به طور اتفاقى با پدر آشنا شد و علىرغم مخالفت خانواده پدر ازدواج آن دو سر مىگیرد. از همان زمان مشکلاتشان شروع مىشود، چند بار دستگیر مىشوند، علاوه بر این زندگى روبهراهى هم نداشتند، نه خانهاى، نه وسیلهاى و گاهى اوقات نان شبشان هم تأمین نمىشد. اما هیچ مشکلى زندگى آنها را از هم نمىپاشید و هر دوى آنها بعد از تولد سومین فرزندشان باز هم با شور و شوق به زندگىشان ادامه مىدادند. مادر بارها گفته بود که با چه ذوقى لباسهاى قدیمىشان را وصله مىکردند و مىپوشیدند و در هر موردى صرفهجویى مىکردند تا بتوانند پولهایشان را براى خرید وسایل و خانه پسانداز کنند. گاهى اوقات تو هم این حس را تجربه کردى. مثلاً وقتى که پول توجیبى مدرسهات را پسانداز کردى تا ضبط صوت بخرى، مزه ساندویچ نان و پنیر برایت بهترین و لذیذترین مزهها بود.
با اینکه کار مادر و زندگى او تا چندین سال بعد از شهادت پدر و اینکه تو را بدون حضور پدر به دنیا آورده بود و بزرگ کرده بود، براى همه یک فداکارى بود و همه از او به عنوان یک اسطوره نام مىبردند. اما حالا باز هم مىدیدى که دخترعموهایت یا بعضى بستگان که در راحتى و آرامش بودند چطور به خون پدرت، به تلاشهاى مادر و به وضعیت تو و امثال تو بىاحترامى مىکردند و عشق آنها را جز ناکامى چیزى نمىدانستند. خودت هم میان دوراهى گیر کرده بودى چون فرق میان عشق و علاقه مادر را با عشق و علاقههاى امروزى نمىفهمیدى! نمىفهمیدى که چرا مادر هنوز به آن علاقه و دلبستگى پایدار است اما «کتایون» دختر همسایه بعد از دو سال دوستى و رفاقت ازدواج کرد و هنوز یک سال نشده با تنفر و خستگى از همسرش که آن همه دوستش داشت جدا شد. و یا نمىدانستى چرا مادر این همه سال بدون اینکه خانهاى داشته باشد با پدر زندگى کرد اما هنوز پسرعمویت و نامزدش نتوانستهاند به همان خانه کوچکى که خریدهاند اکتفا کنند و با هم مشکل دارند.
همه معتقد بودند که مادر و پدر مشکل داشتند و گاهى هم با وقاحت آنها را مسخره مىکردند، تنها به این خاطر که آنها تفاهم داشتند و به کم و زیاد هم مىساختند، انگار که سازش مادر با آن همه مشکل براى همه جاى تعجب بود و غیر از این را انتظار داشتند.
حالا هم ماندهاى که کدام درست است و کدام غلط! حرفهاى دیگران، وضعیت مالى خودتان، مادر! چهرهاى که تو او را محترمانه دوست داشتى! کلاهت را که خوب قاضى مىکردى حق را به مادر مىدادى و او را بیشتر از همه، قبول داشتى، مادر راه غلطى نرفته بود، عشق او از روزى که جوانه کرده بود و شکوفا شده بود، پژمرده نبود،تر و تازه بود و همه جاى خانه را معطر کرده بود؛ خودت این را دیده بودى و حس مىکردى، پس جاى ابهام نمىماند، بهتر بود ذهنت را از حرفهاى پوچ دیگران خالى کنى و به اعتقادات مادر بیشتر فکر کنى، در این خانه و با این فضا براى تو بیشتر جاى شکوفا شدن بود چون این بستر را مادر و پدر با مبارزه با مشکلات آماده کرده بودند، تو مىدیدى که مادر هنوز هم دست از تلاش نکشیده و با هر چه که او را ناامید مىکند به مبارزه مىپردازد، تو جوان و سرزندهتر از مادر هستى. نباید حرفهاى توخالى دیگران تصویر پدرت را تیره و تار کند، قلب تو باید سرشار از امید باشد، نباید شکوفههاى دلت را پژمرده کند، این بار نوبت توست، بلند شو تا سردى زمستان در تو نفوذ نکند، تو هم باید مبارزه کنى با هر آنچه که ارزشهایت، شعورت و تلاشت را زیر پا مىگذارد.