سخن اهل دل
مطلع و الفجر امامت على(ع)
شیر خدا میر ولایت على
کُشته در راه عدالت على
عاشق درگاه خداوندگار
مطلع و الفجر امامت على
مخزن جود و کرم و علم و فضل
کوثر نیکوى هدایت على
مُلک ز تو زینت و زیور گرفت
از تو بود جاه امارت على
یاور مظلوم و ستمدیدگان
گشته به هنگام ریاست على
از سخنش دانش و حکمت روان
شمس درخشان بلاغت على
اى على، اى رهبر آزادگان
کن به منِ زار عنایت على
جستهاى از جملگى مشرکین
در همه اعصار برائت على
اى على، اى صاحب علم الکتاب
شاهد زیباى رسالت على
در حرم امن خداى کریم
کعبه نمودست ولادت على
راه على عشق و جهادست و خون
راه شرف کرده دلالت على
زنده جهان شد ز تولّاى او
رهبر وادى ولایت على
اى على، اى قائد آزادگى
دین خدا کرده حمایت على
نهضت اسلامى ایران نگر
از کرمش کرده صیانت على
کرده نکو مدرسهاى افتتاح
درس دهد عشق و شهادت على
واصل بر وصل و لقاى خدا
گشته به محراب عبادت على
گر همه دهر پر از دشمن است
مرحمتش کرده کفایت على
قافلهسالار شرف میر عشق
اى گل گلزار وصایت على
(باقر) بیچاره عاصى منم
شافع من روز قیامت علىاحمد باقریان (باقر)
ناسرودهها
از گوشه اتاق بخار مىشوم
بر شیشه سرد پنجرهام
مىنشینم
ماه
به روى دلم مىتابد
و خیالِ این دایره نقره
در گرماگرم بارش
مرا مىتکاند.
سُر مىخورم
قطره مىشوم
و از گونههاى زنى مىلغزم
مىبارم
در گوشه اتاق همیشگىام.
کاش
این حصار چهارگوش تمام شود
و هزار بار
ماه را طواف کنم
شیشه سرد بشکند و
صداى دف
و این دایره نقره
بر بام شهر بپیچد
من آرام گیرم
هر چند که
ناسرودهها بسیارند.فرزانه بابایى
نقصان
سیب سرخم - با تو کامل نیست ماه سالیانم - آه
مىشکوفم - لیک در چشم تو نقصان مىپذیرد ماه
سیب مىداند سکوت بیشهها دیگر معما نیست
ماه، ماهِ شرمگین هم، در تفاهم مىسپارد راه
من ولى روزى پرىوار از خمِ کاخى گذر کردم
شهسوارى در رکابش اختران، بگذشت بر درگاه
سیب سرخى در کَفَش، در چشمهایش نقره مىرقصید
من حریر سیمگون بر دوش و از معناى خود آگاه
با هزاران میوه شب جشن سرخ و جشن آتش بود
در تفاخر، ماه و بىپیرایه آنک در تواضع، شاه
من ولى روزى پرىوار از خمِ کاخى گذر کردم
قامتم اکنون ندارد جلوه در آیینهاى کوتاه
سیب سرخم - هاله دیروز، حالى رنگ مىبازد
چشم تلقین تو چون سیماب، مىآویزدم از چاهسپیده سامانى
توحید
و روز
روزِ روشن و پهناور
از قله سپیده فرو افتاد
گنجشکها
هنوز صلابت باران را
همهمه مىکردند
و راز
در امتداد لحظه نامحدود
تا روشنایى فوارهوار تکامل یافت.
فریاد خاک
در خطوط عمودى
تا اوج آفتاب
برپا خاست
و دهلیزهاى رابطه را پُر کرد.
انگار
چیزى در امتداد افق
نهایت را زندگى مىکرد.
انگار قلبِ منتظرم
با میوههاى رسیده جفت مىشد
چشمان من
- اقیانوس بىکران لحظه توحید - پلک نمىزد
و لبهایم
با سُرب داغ سکوت مُهر مىشد
آه اى شکوه عطش!
آیا براى تو
دستان هیچ کس پیاله نخواهد شد؟!
من امتداد درختان را خواهم گرفت
و رفت! ...پروانه میلانى
اى نازنین!
در این صحراى بىپایان، در این شبهاى دلگیرى
چرا تنها رهایم کردى اى همزاد تقدیرى؟
چرا همرنگ اندوه پرىهاى پریشانى است
دل این دیوانه گمنام و ماتمکیش زنجیرى؟
هلا هفت آسمان، سرشار رؤیاهاى شیرینت
از این تاریک ناسوتى تو دستم را نمىگیرى
تو و همسایگى با آسمانهاى آبىپوش
من و افتادنى غمگین در اندوه سرازیرى
بیا اى نازنینآوا که بر شیب و شبابم باز
به آهنگى ستمآلود سیلى مىزند پیرى
تو را مىجویم امشب در فراسوهاى ناپیدا
که شامستان تارم را تو فرداى فراگیرى
تو را تا ابتداى صبح محشر «چشم در راهم»
تو آن روح پرىزادى که در دلها نمىمیرىابوالفضل صمدى رضایى (کیانا) - مشهد