نویسنده

 

بوى بهشت‏
قسمت پنجم‏

مریم بصیرى‏

راضیه همین که از تاکسى دایى‏اش پیاده شد نتوانست قدم‏هایش را همپاى بقیه کند. دست خودش نبود. انگار مى‏دوید، انگار روى هوا راه مى‏رفت. از خودش خجالت مى‏کشید. از گلزارى که بزرگ و بزرگ‏تر شده بود و او براى پیدا کردن یاسر، راهى جز بوییدن نداشت، همان بوى غریبى که از مزار یاسر بلند بود، بویى که همه در باره آن حرف مى‏زدند. بویى که با تمام شدن مهرماه، تازه شروع شده و در گلزار پیچیده بود و همیشه جان راضیه را تازه‏تر مى‏کرد.
نسیمى بهارى که عطر یار را به مشامش رساند، خودش را رها کرد. چادرش تمام سنگ قبر را پوشاند و صدایش در شمیم یاسر رها شد. عزت که رسید بالاى سرش، اشک و آه راضیه را جمع کرد و دایى تا آمد سنگ قبر را بشوید، دید دختر عزت با اشک‏هایش قبر را شسته است.
خانم‏جان روى چارپایه‏اى که برایش آورده بودند نشست. عینکش را به چشم زد و کتاب دعایش را باز کرد. با اینکه عزت مخالف آوردن بچه به گلزار بود ولى راضیه پسرش را آورده بود و یاسر بدون دلیل فقط در آغوش عزت گریه مى‏کرد. پدر راضیه به پیرمردى که دور و برشان مى‏چرخید پولى داد تا قرآن بخواند و ناصر شیشه گلاب را به سر و روى همه پاشید. بوى گل و گلاب مى‏داد گلزار. صداى گریه در گریه مى‏پیچید و در صداى قرآن و دعا گم مى‏شد.
خانم‏جان کتاب دعایش را بست و همان طور که عینکش را برمى‏داشت بدون اینکه کسى متوجه شود اشک‏هایش را پاک کرد و به دیگران گفت وعده‏گاه دیدار یاسر و خالقش جاى گریه نیست، جاى طلب و بخشش است، جاى وعده گرفتن براى همنشینى با بزرگان.
راضیه معنى حرف‏هاى خانم‏جان را مى‏فهمید، مى‏دانست که داغ او بدتر از همه است ولى تاب مى‏آورد و همان تاب آوردن کمرش را خم مى‏کند.
خانم‏جان با دیدن راضیه لبخند مى‏زد و با دیدن نوه‏اش گاهى مى‏خندید. ناصر مى‏گفت مادرش دیگر همان خانم‏جان دو سه ماه پیش نیست که همیشه کنج خانه مى‏نشست و فقط براى نماز به مسجد مى‏رفت. ناصر مى‏گفت خانم‏جان، جان گرفته است و دیگر به قول خودش هیچ آرزویى در دنیا ندارد. خانم‏جان جانش بود و عروس و نوه‏اش. دست آخر هم به راضیه گفت برود با دست خودش دو مشت گندم از آشپزخانه بیاورد و سبز کند تا با آمدن آنها سرسبزى و نشاط به خانه‏اش بیاید تا دل یاسر هم شاد شود.
گندم که جوانه زد عید آمد، عید با همسایه‏ها آمد، عید با فامیل و دوستان آمد؛ عید با لیلا و بچه‏هایش آمد و خانه خانم‏جان شد خانه مادر شهیدى که خم به ابرویش نیاورده و براى پسرش عید گرفته است.
لیلا افتاد به دست و پاى مادرش که گرفتار زندگى بوده و نمى‏توانسته بیاید کمکش. دایم مى‏رفت جلوى عکس قاب‏شده یاسر مى‏ایستاد و از او مى‏خواست ببخشدش که نتوانسته حتى به مراسم چهلم او بیاید. در عوض هر چه مى‏توانست به بچه برادرش مى‏رسید، اصلاً شده بود مادر او و تمام مدت بر بالینش بود.
- خوشحالم راضیه که مى‏بینم حالت بهتر شده. باور کن شب و روز فکرم پیش تو و خانم‏جان بود. مى‏خواستم زمین دهن باز کنه و من برم توش. اگه درس و مشق بچه‏ها نبود اصلاً ول مى‏کردم و مى‏اومدم اراک، اما چه کنم که گیر دو تا بچه مدرسه‏اى و این فسقلى و یه شوهر نساز افتادم.
زن لیلا را دوست داشت، خیلى مهربان بود؛ مظلوم و مهربان، آنقدر که راضیه دلش براى او مى‏سوخت وقتى مى‏دید حتى شوهرش در تعطیلات هم با او همسفر نشده است.
لیلا به کسى مجال نمى‏داد پایش را بگذارد توى آشپزخانه. یا بالاى سر یاسر بود یا توى آشپزخانه برایش حریره بادام درست مى‏کرد. یک لحظه جایى بند نبود. مى‏خواست چند ماه نبودنش را در چند روز جبران کند، مى‏خواست به راضیه و پدر و مادرش بد نگذرد. ناصر هم شده بود وردستش، هر کارى در خانه و بیرون از خانه داشت به او مى‏گفت و ناصر شده بود مرغ گریزپاى و جلوى چشم خواهرش پیدایش نمى‏شد. به قول خانم‏جان دعایش مستجاب شده و یک پسرش شهید شده بود و دیگرى پایش از مسجد و بسیج و حسینیه کوتاه نمى‏شد. پدر راضیه هم که مرخصى‏اش تمام شد و رفت تهران، ناصر شد تنها مرد خانه که چپ و راست از بزرگ‏ترها فرمان مى‏شنید و یا به کوچک‏ترها نصیحت مى‏کرد زیادى شیطنت نکنند و مراقب حال خانم‏جان باشند. اما بچه‏هاى لیلا شیطان‏تر از محسن بودند و با یاسر پنج‏تایى خانه را مى‏گذاشتند روى سرشان.
لیلا مثل همیشه حواسش به همه جا بود و مى‏دید چطور ناصر در بحران بلوغ گه‏گاه دزدانه به مرضیه مى‏نگرد و مرضیه رنگ به رنگ مى‏شود. لیلا مى‏دانست ناصر آرزویى جز رفتن به جبهه ندارد پس هر طور که شده باید درسش را تمام کند تا خانم‏جان رضایت بدهد برود جبهه. لیلا مى‏دانست غصه برادرش کم از مادرش نیست، مى‏دانست ناصر ناگهان از دنیاى بچگى به دنیاى بزرگ‏ترها پا گذاشته است. مى‏دانست تنها کسى که مى‏تواند جاى خالى یاسر را در آن خانه پر کند فقط اوست و بس. راضیه هم مى‏دانست که لیلا دلش براى آدم و عالم مى‏سوزد و مثل او بهترین خاطره‏اش از سال گذشته، آخرین پنج‏شنبه سال است که کنار مزار یاسر فرش پهن کردند و حلواى دست‏پخت خانم‏جان را گذاشتند وسط و ناصر کلى خرما و میوه خرید و نوحه‏خوان دعوت کرد و براى شادى روح برادرش سنگ تمام گذاشت. راضیه خاطره آن روز را هر روز براى خودش زنده مى‏کرد، روزى که به نظرش یاسر را براى همیشه در دلش زنده مى‏کرد. روزى که انگار دوباره متولد شده بود تا یادگار یاسر را بزرگ کند تا خاطرات یاسر را براى پسرش زنده کند.
لیلا که با سر و صداى بچه‏هایش رفت. عزت هم دست بچه‏ها را گرفت که راهى شود، هر چند پایش به رفتن نمى‏آمد.
دلش پیش دخترش بود و توان دور شدن از نوه‏اش را نداشت. از وقتى دنیا آمده بود بالاى سرش بود و حالا بعد از شش ماه تحمل دورى‏اش را نداشت. به راضیه سپرد وقت دکتر و واکسن یاسر را فراموش نکند. سپرد مواظب نوه خانم‏جان باشد، سپرد براى مادر یاسر هم دخترى کند. بعد آنها را هم به ناصر سپرد و همه‏شان را به خدا.
ناصر که رفت عزت و بچه‏ها را تا ترمینال راهى کند مى‏دانست مادر راضیه تا در خاک اراک است یکریز سفارش خواهد کرد و او را به خون برادرش قسم خواهد داد که مواظب مادر دلشکسته‏اش باشد و نگذارد راضیه برود توى فکر و خیال و غصه بخورد. ناصر هم مى‏دانست خیلى بزرگ شده است، آنقدر که دیگر بعد از شهادت برادرش کسى او را بچه صدا نمى‏کند. شده است آقاناصر، شده است بزرگ خانه شهید. شده است نمونه بچه‏هاى محل.
همه که رفتند راضیه تکیه داد به پشت در حیاط و یک دل سیر گریه کرد. خانم‏جان هم هر چه کرد گریه‏اش بند نیامد. یاسر هم به صداى مادرش در آغوش خانم‏جان گریست.

- گریه نکن دختر. طورى نشده که، عزت دوباره مى‏یاد، دوباره همه دور هم جمع مى‏شیم. دوباره خنده رو لب همه‏مون مى‏یاد.
اما راضیه همچنان اشک مى‏ریخت. در نظرش خانه شده بود مثل آن وقت‏ها، آن وقت‏هایى که یاسر به دیدن‏شان مى‏آمد، مثل سال گذشته که دو هفته بعد از عید آمد و کلى شیرین‏زبانى کرد و کلى پوکه فشنگ ریخت توى دامن او و گفت که بچه‏شان باید از همان موقع بفهمد با چه دشمنى طرف است و چطور پدرش به خاطر او جلوى این گلوله‏ها ایستاده است.
راضیه تمام آن پوکه‏ها را نگه داشته و با آنها روى گهواره پسرش ریسه بسته بود. یاسر با صداى پوکه‏ها به خواب مى‏رفت و با به هم خوردن آنها مى‏خندید. راضیه هم تمام دلخوشى‏اش این بود که پسرش با خاطره و یاد یاسر بزرگ شود و شکل و شمایل او را به خود بگیرد.

خانم‏جان لحظه‏اى از نوه‏اش غافل نمى‏شد. مدام بالاى سر یاسر بود و کودکى پسرش را به خاطر مى‏آورد و اشک مى‏ریخت. ناصر داده بود عکس کودکى برادرش را بزرگ کرده بودند. بعد هم براى اولین بار یاسر را برده بود عکاسى و هر دو عکس را زده بود روى دیوار، درست روى تلویزیون جایى که خانم‏جان همیشه روبه‏رویش مى‏نشست. عکس یاسر سیاه و سفید بود و عکس پسرش رنگى. این تنها تفاوت میان دو عکس بود. یاسر در نه ماهگى درست مثل پدرش بود. با موهاى فر ریز و چشمان همیشه خندان و لب‏هاى کج و معوج.
راضیه گهگاهى که وقتى پیدا مى‏کرد و خیالش از طرف مادرش راحت بود و خبرى از بمباران شهرها نبود براى زنان همسایه سوزن مى‏زد.
- زن‏داداش مگه کم و کسرى چیزى دارى که نشستى پشت این چرخ لکنته و هى سوزن مى‏زنى؟

خانم‏جان هر چند راضى نبود عروسش براى این و آن لباس بدوزد ولى وقتى مى‏دید راضیه تا تنها و بیکار مى‏شود گوشه‏اى گریه مى‏کند، راضى بود که او جلوى چشمش پشت چرخ بنشیند ولى گریه نکند. اما راضیه تنها جوابش به ناصر این بود که از تنهایى حوصله‏اش سر مى‏رود و بالاخره باید در کارى مهارت پیدا کند تا بتواند آینده پسرش را بسازد.
- بهتره تو سرت تو دفتر و کتاب خودت باشه مثلاً با کلى زور و ادا و اصول مى‏خواى امسال دیپلمتو بگیرى. چن روز دیگه امتحانات شروع مى‏شه. تو بچسب به دَرست.
- چشم خانم‏جان فقط یادت باشه که قول دادى وقتى درسم تموم شه برم جبهه. شکر خدا راضیه خانومم که پیشته و دیگه تنها نیستى.
راضیه، پسرش را که داشت چهار دست و پا به طرف چرخ خیاطى مى‏آمد بغل کرد و پرسید: «راستى آقاناصر تو همرزماى یاسر کسى به اسم رحمان مى‏شناسى؟»
- رحمان! کدوم رحمان؟ همون که نوحه‏خونه.
- نمى‏دونم کیه. خالَش سفارش یه پیرهن داده، مى‏گه رحمان با یاسر تو یه گردان بودن و تو یه عملیات مجروح شدن.

ناصر به فکر فرو رفت و گفت: «اگه همون آقارحمان باشه، عکسش تو آلبوم داداش هس. به جفت چشماشم ترکش خورده.» خانم‏جان بى‏هوا گفت: «پناه بر خدا.» ناصر از جا پرید و از بالاى کمد آلبوم را برداشت چند صفحه‏اى ورق زد و رسید به عکسى که رزمنده‏اى با شوخى دست‏هایش را گذاشته بود روى چشمان یاسر. رزمنده رحمان بود با چشمان سبز و صورتى خندان. راضیه لحظه‏اى جا خورد. بارها آن عکس را دیده بود. اصلاً یادش افتاد که یاسر همیشه از صداى خوب او تعریف مى‏کرد و مى‏گفت رحمان مى‏خواهد در عروسى همه بچه‏هاى گردان نوحه بخواند. بى‏اختیار اشک از چشمان راضیه سُرید.
- عجب جوون رعناییه. خدا به درد دل مادرش برسه.
- راستى خانم‏جان تو مراسم چهلم آقاداداش همین رحمان بود که نوحه خوند، یادتونه؟ مردونه یه غوغایى بود که نگو. مى‏گفت تازه از بیمارستان مرخص شده اما کورمال کورمال گشته مسجد رو پیدا کرده. همش مى‏گفت یاسر خیلى به گردن ما حق داشت ... .
راضیه فکر مى‏کرد، فکر مى‏کرد اگر یاسر زنده بود، ولى در عوض چشم‏هایش نمى‏دید؛ او چه حالى داشت. زن یک نابینا بودن سخت‏تر بود و یا همسر
شهید بودن. دیگر به حرف‏هاى ناصر گوش نمى‏کرد. دسته چرخِ چرخ خیاطى مى‏چرخید و راضیه در افکارش چرخ مى‏خورد.
- حواست کجاست زن‏داداش یاسر داره گریه مى‏کنه.
راضیه به خود آمد. درز پیراهن به آخر رسیده بود و او حیران به پنجره چشم دوخته بود. پسرش در آغوش خانم‏جان بى‏تابى مى‏کرد و ناصر حواسش به او بود.
- به گمونم پاهاش سوخته. هوا گرم شده. این بچه‏م که تاب گرما رو نداره. ناصر رفتى بیرون یه پمادى، پودرى چیزى بخر، بزنیم به پاى این طفل معصوم.
راضیه هنوز ماتش برده بود. هنوز فکر مى‏کرد یاسر زنده است و با چشمانى که دیگر هرگز نمى‏بیند کنار حوض نشسته است و از پشت پنجره به او لبخند مى‏زند.
- راضیه! راضیه! چت شد دوباره ... .
راضیه در حال و هواى خودش بود. بچه‏اش را بزرگ مى‏کرد، آشپزى مى‏کرد. هر روز براى یاسر نامه مى‏نوشت. هواى خانم‏جان را داشت. مواظب بود ناصر درس‏هایش را بخواند. هر پنج‏شنبه مى‏رفت سر مزار یاسر. مى‏رفت خانه همسایه و به کارخانه پدرش تلفن مى‏کرد، یا مادرش از مخابرات تلفن مى‏کرد و راضیه سراسیمه تا خانه همسایه مى‏دوید. به خاطر دل خانم‏جان براى ناصر مادرى و معلمى مى‏کرد تا امتحان‏هایش را بدهد و زودتر به جبهه برود. راضیه شده بود سنگ صبور آن خانه. شده بود غمخوار خانم‏جان و ناصر و تمام زن‏هاى اهل محل که فکر مى‏کردند نفس او شفاست و دستش چون خانم‏جان مشکل‏گشاى مشکلات.
- تموم شد، اینم امتحان آخر.
- تو که منو نصفه جون کردى تا درستو تموم کنى. پدر خدابیامرزتون بهم وصیت کرده بود که حتمى همتون درس بخونین. نه که خودش سواد نداشت و همه عمرش تو اون دکون گذشت فکر مى‏کرد اگه شما درس بخونین کسى مى‏شین و یه ثوابى هم به اون مى‏رسه. خبر نداشت که تا این دوتا امتحانو بدى طفلى راضیه رو جون به سر مى‏کنى.
راضیه لبخندى زد و چادرش را از روى صورتش کنار کشید و گفت: «عیبى نداره خانم‏جان. ادبیاتش ضعیف بود که کلى باهاش کار کردم. حالا باید ببینم نمره فارسى‏شو چند مى‏یاره. ریاضى و آمارم که اصلاً پیاده بود.»
- من از آمار و ریاضى و هندسه خوشم نمى‏یاد. همین که مدیرمون گذاشت امتحان بدم باید خدا رو شکر کنم. خب حالا مى‏رسیم به اینکه هفته دیگه اعزامه و آقا ناصرتون رفتنیه.
خانم‏جان سفره غذا را کنار زد و پاهایش را دراز کرد.
- حالا دیگه راضیم. اما به برکت این سفره قسم اگه بخواى برى و منو بى‏خبر بذارى نمى‏بخشمت.
- نه بابا چرا بى‏خبر؛ املا و انشام که به لطف راضیه‏خانوم حرف نداره هر روز براتون یه نامه مى‏فرستم.
- تا ببینم. مادر راضیه هم آخر هفته مى‏یاد اینجا. اونارم مى‏بینى و بعد مى‏رى. ناصر سرخ شد و گفت: «چه بهتر.» راضیه سفره را که جمع کرد ظرف‏ها را برد کنار حوض گذاشت. چادرش را بست به کمرش و افتاد به جان ظرف‏ها. ناصر هم آمد آن طرف حوض نشست پاى تشت و شروع به چنگ زدن لباس‏هاى یاسر کرد.
- خودم مى‏شورم آقاناصر. دستاتو کثیف نکن.
- چیزى نیست زن‏داداش. در عوض اون همه درسى که باهام کار کردین باید تا قیام قیامت ظرف و لباس بشورم، اینا که چیزى نیست.
- امیدوارم لااقل قبول بشى تا خستگى به تنم نمونه.
ناصر با اینکه چندین بار لباس‏هاى یاسر را شسته بود ولى هنوز ناشیانه به تشت چنگ مى‏زد.
- راستى به مرضیه‏خانوم و محسنم همین طورى تو درساشون کمک مى‏کنین؟
راضیه شیر آب را بست و گفت: «آره، شمام هیچ فرقى با اونا ندارى. انگار یه داداش کوچک‏تر دیگه هم دارم. محسنم عین شما کشته‏مرده جبهه‏س. اگه بدونه که مى‏خواى برى ول کن نیس.»
- مرضیه خانوم چى، اونم جبهه رو دوس داره؟
راضیه پوزخندى زد و گفت: «خونه ما همه جبهه‏اى‏ها رو دوست دارن.» ناصر آب تشت را خالى کرد و گفت: «تمیز شدن زن‏داداش. شما آب مى‏کشین یا خودم آب بکشم؟»
خانم‏جان که بچه به بغل نشسته بود لبه پنجره و به عروس و پسرش نگاه مى‏کرد با خنده گفت: «کار را که کرد، آنکه تمام کرد.»
صداى در که بلند شد ناصر شانه را گذاشت جلوى آینه و دوید توى حیاط. راضیه داشت میوه‏هایى را که ناصر خریده بود، مى‏شست و خانم‏جان یاسر را خوابانده بود روى پاهایش و برایش لالایى مى‏خواند. در که باز شد پدر و مادر راضیه با مرضیه و محسن آمدند توى حیاط. همه شاد بودند و خانم‏جان همان طور که یاسر را تکان مى‏داد به نوروز فکر مى‏کرد که راضیه و یاسر هم جزو مهمانانش بودند ولى الان یاسر در کنار او بود و راضیه داشت از پله‏هاى حیاط پایین مى‏رفت تا مادرش را در آغوش بگیرد. محسن تا پایش به اتاق رسید یاسر را قاپید و عزت نگذاشت خانم‏جان از جایش بلند شود.
- بازم دردسر ما افتاد سر شما.
- این چه حرفیه عزت‏جون قدمت سر چشم. خونه خودتونه.
- گفتم اول بریم خانم‏جان رو ببینیم بعد برم خونه داداشم.
ناصر گفت: «خوب کردین. آخه راضیه‏خانوم دست تنها نمى‏تونست آش پشت پا بپزه.» عزت جا خورد. «کجا به سلامتى؟» راضیه ظرف میوه را گذاشت وسط اتاق و گفت: «داره مى‏ره جبهه. منم زابرا کرده که براش آش بپزم تا همه در و همسایه‏ها بفهمن آقا ناصر درسش تموم شده و حالا مى‏خواد مثل یه مرد بره جنگ.»
تا اسم درس آمد ناصر زود از مرضیه پرسید: «راستى شما امتحاناتونو چطور دادین؟»
- عالى، فکر کنم معدلم هیجده بشه، شایدم نوزده.
خانم‏جان بارک‏اللهى گفت و ناصر سرش را انداخت پایین.
- یاد بگیر آقاناصر. مرضیه‏جون تو اون هیر و ویرى تهرون بشه هیجده اون وقت من و راضیه هى دعا کنیم که تجدید نشى.
- بسه دیگه خانم‏جان از راه نرسیده آبروى ما رو جلوشون بردى.
عزت خنده‏اى کرد و گفت: «نه بابا طورى نشده ما که خودى هستیم بپا جلوى دشمن آبروت نره.»
محسن که هنوز داشت با یاسر بازى مى‏کرد، گفت: «آقاناصر، اگه یه وقت ترسیدى زنگ بزن بیام کمکت. تابستونم که هس، کاریم ندارم. تا چشم به هم بزنى یه تانکو چپه کردم.»
راضیه از اینکه مى‏دید همه شادند غرق خوشى بود. آقاجانش مثل همیشه کم‏حرف بود، تکیه داده بود به پشتى‏ها و داشت میوه‏اش را پوست مى‏گرفت.
- عراقیا دیگه چقدر بدبختند که تو بخواى تانکاشونو چپه کنى. بچه، جبهه مگه اوقات فراغته که تابستون پاشى برى اونجا.
- آقاجون شمام هى بزن تو ذوق ما، اون از پارسال که نذاشتى با گروه سرود برم جبهه، اینم از الان.
قرار شد ناصر خودش سبزى بخرد و دیگ مسى را از انبارى بیاورد و توى حیاط اجاق علم کند. خانم‏جان و مرضیه و راضیه سبزى‏ها را پاک کنند و عزت آش را بپزد.
یاسر هم که دست به دست مى‏گشت و تا مى‏گذاشتندش روى زمین یا وسط سبزى‏ها بود یا نخود و لوبیاها را پخش مى‏کرد روى زمین.
اجاق که علم شد راضیه گریه‏اش گرفت. یاد روز هفت یاسر افتاده بود. حیاط شلوغ بود و چند اجاق گوشه‏اش روشن بود. او درد مى‏کشید و دیدن آن همه آدم منگش مى‏کرد. خانم‏جان مى‏گفت فامیل آمده‏اند او را ببینند ولى همه از دیدنش فرار مى‏کردند فقط لیلا بود که لحظه‏اى ترکش نمى‏کرد تا اینکه مادرش از بیمارستان آمد و گفت طفلک بچه از گرسنگى تلف شد و ... .
خانم‏جان هم حس غریبى داشت از اینکه پسر دیگرش هم داشت به راه پسر بزرگش مى‏رفت. خوشحال بود، خوشحال بود و مى‏ترسید، مى‏ترسید و نمى‏دانست چکار کند. نمى‏خواست در آن وضعیت ناصر آنها را تنها بگذارد. اما نمى‏خواست دیگر مانع رفتن پسرش شود. نمى‏خواست اشک بریزد و بگوید ... .
ناصر رفت، ناصر میان سلام و صلوات و دود اسپند و بوى عطر رفت و پشت سرش بوى چوب سوخته از زیر اجاق بلند شد و آش قل قل جوشید.
تا عزت بود نگذاشت راضیه چیزى بفهمد. یک روز بردش خانه برادرش، یک روز بردش گلزار شهدا، یک روز امامزاده محمد عابد، یک روز پارک، یک روز بازار، ... هر چه لازم بود خرید و گذاشت توى خانه خانم‏جان. مى‏دانست راضیه با وجود بچه‏اى که راه افتاده است نمى‏تواند دایم توى کوچه و بازار باشد. مى‏دانست کار دخترش دو برابر شده و باید حواسش به همه جا باشد. مثل همیشه دل سوزاند و هر کارى که به نظرش مى‏رسید انجام داد. پدر راضیه هم چکه شیر آب حیاط را درست کرد. دستى به چرخ خیاطى دخترش کشید تا کمتر روغن پس بدهد و نخ پاره کند. محسن هم تا توانست شیطنت کرد و صداى همه را در آورد.
بعد از یک هفته خادم مسجد که خبر آورد ناصر زنگ زده و خبر سلامتى‏اش را داده، خانم‏جان نفسى تازه کرد و عزت گفت دیگر وقت رفتن است.
وقتى خانه خالى شد راضیه تازه دید چقدر تنهاست. باید نان مى‏گرفت. باید خانم‏جان را تا مسجد همراهى مى‏کرد. لباس‏هاى یاسر نشسته مانده بود. پیراهنى پر از نخ کوک از روى چرخ خیاطى آویزان بود و او دلش لک زده بود که لحظه‏اى جاى ناصر باشد تا بتواند حس در کنار یاسر بودن را تجربه کند. حس کند شوهرش کجا بوده، چطور بوده، چه جور جنگیده، چقدر تاب آورده و شکایت نکرده، چقدر دلش براى خانه تنگ شده و چیزى نگفته است.

شب که شد باز نور مناره مسجد به حیاط افتاد و باز دل راضیه از کف رفت. همیشه آن نور او را به یاد اولین شبى مى‏انداخت که پس از ازدواج‏شان یاسر مى‏خواست به جبهه برود و داشت با او اتمام حجت مى‏کرد که مجبور است براى دفاع از او و دیگران برود؛ هر چند دلش نزد اوست ولى باید برود و نگذارد چراغ مسجدها خاموش شود و نور ایمان در دل‏ها ضعیف شود. یاسر هنوز براى راضیه چیزى مثل خیال و رؤیا بود. چیزى که به دست نیاورده از دست داده بود، چیزى که نمى‏دانست او را دیده و یا اینکه در رؤیاهایش همنشینش بوده است. یاسر خاطره‏اى رؤیاگونه از گذشته‏ها بود. یاسر، سِحرى بود که راضیه هنوز به حکمتش پى نبرده بود. یاسر معجون سُکرآورى بود که حتى یادش راضیه را از خود بى‏خود مى‏کرد. حسى غریب میان بودن و نبودن مدام با او بود. خانم‏جان هم دست کمى از او نداشت. هر کس در کوچه مى‏دیدش به شهامتش احسنت مى‏گفت و دل بزرگش را مى‏ستود. پیرزن خواندن نماز در مسجد ترکش نمى‏شد و اگر مى‏دید راضیه در حال خودش است و یا کار دارد، عصایش را برمى‏داشت و یواش یواش خودش را به درِ مسجد مى‏رساند.
در همین رفت و آمدها راضیه خودش را مى‏رساند و تا جایى که صداى یاسر در نیامده بود با جماعت نماز مى‏خواند و خانم‏جان را همراهى مى‏کرد.
- مى‏گم حاج‏خانوم!
خانم‏جان که داشت تسبیحش را مى‏چرخاند روى سجاده‏اش جابه‏جا شد و سرش را به طرف زن چرخاند. اما زن لبش را گزید و هیچ نگفت و به راضیه نگاه کرد که دستان یاسر را گرفته بود و نمى‏گذاشت مُهر جانمازش را بردارد.
- بگو، چى شده؟
زن من‏من‏کنان گفت: «آخه روم نمى‏شه حاج‏خانوم. مى‏خواستم در باره راضیه یه چیزى بگم. بچه‏اش که دیگه امروز و فردا یه سالش مى‏شه. البته خدا پسرتونو رحمت کنه اما راضیه‏م جوونه ... مى‏دونین زن‏عموى من بچه‏دار نمى‏شه. مى‏گم اگه صلاح باشه بگم ...»
- قباحت داره توران‏خانوم. اولن که هنوز سال پسرم نشده، دومن عموى شما اقلکن شصت سالى باید داشته باشه.
- مهم سن و سال نیست، مهم اینه که عمو و زن‏عموم، راضیه‏جونو مى‏ذارن رو چشمشون.
خانم‏جان استغفراللهى گفت و به زحمت از جایش بلند شد و اقامه بست. زن دوباره به راضیه نگاه کرد و طورى که او بشنود بلند گفت: «پسرت خیلى شیرین شده، به خودت رفته واللَّه.»
از مسجد که بیرون آمدند زنى همراه خانم‏جان بود.
- فردا سفره داریم خانم‏جان، منتظرتونیم. راضیه‏خانومم حتمى بیارین.
یکى از مردها که دمِ درِ مردانه تازه مى‏خواست کفش‏هایش را بپوشد زیر لب گفت: «خانم‏جان!» بعد با صداى بلندتر گفت: «خانم‏جان!»
پیرزن برگشت. مرد جوانى را روبه‏روى خودش دید که سرش پایین بود و پایش در کفش مى‏چرخید. مرد سلام کرد و پرسید: «شما مادر آقایاسر هستین؟» پیرزن گفت: «خدا رحمتش کنه. هم اونو هم همه شهداى اسلامو.»
- پس خودتون هستین. یاسر مى‏گفت از بچگى به مادرمون مى‏گیم خانم‏جان. هیچ کس تو فامیل و تو محل همچین اسمى روى مادرشون نذاشتن. وقتى شنیدم یکى گفت خانم‏جان، یاد حرف اون مرحوم افتادم.
- به جا نیوردم.
مرد سرش را بالا گرفت و راضیه که تازه پایش را از درِ مسجد بیرون گذاشته بود، در زیر نور چراغ برق کوچه چشمان بى‏حالت مرد را دید.
- رحمانم، همرزم آقایاسر.
خانم‏جان اشک شوق در چشمانش دوید و گفت خیلى دلش مى‏خواست این رحمان باوفا را ببیند که همیشه یاسر از او برایش مى‏گفت.
کوچه خلوت شده بود و راضیه ساکت ایستاده بود و هیچ نمى‏گفت. اما مرد صداى بچه را مى‏شنید.
- خانم آقایاسرم با شمان؟
راضیه سلام کرد و رحمان گفت شنیده که به یاد شوهرش اسم پسرش را یاسر گذاشته است. بعد از خانم‏جان حال ناصر را پرسید و رفت.

خانم‏جان تا به در خانه برسد از رحمان گفت و از اینکه تا چشمش به چشمان مرد افتاده ته دلش خالى شده و فکر کرده یاسرش جلوى او قد کشیده اما با چشمانى که دیگر او را نمى‏بیند. راضیه هم او را با عکس‏هایش مقایسه مى‏کرد. مرد لاغر و خندان توى عکس به نابیناى سر به زیرى تبدیل شده بود که هیکلش دو برابر عکس دو سال پیشش بود.
دو زن نمى‏دانستند چرا حرف رحمان هنوز در دهان‏شان مى‏چرخد. راضیه سفره شام را که جمع مى‏کرد مدام چشمان بى‏فروغ رحمان در نظرش ظاهر مى‏شد چشمانى که نمى‏دید اما گویى تا عمق درون آدم را سوراخ مى‏کرد.
خانم‏جان عینکش را به چشم زد و به راضیه گفت آلبوم یاسر را به او بدهد. راضیه هم نشست کنار پیرزن و دید او بر خلاف همیشه که به عکس‏هاى یاسر و دوستانش در کوه «مستوفى» نگاه مى‏کرد و یا به یاسر در جمع همرزمانش مى‏نگریست، به رحمان نگاه مى‏کند.

- نمى‏دونم چرا با دیدن رحمان یه طورى شدم. از سر شب به فکرشم. پسر خوبیه. تازه یادم افتاده که تا ده سال پیش تو همین محله بودن. همبازى یاسر بود. خیلى وقت بود که ندیده بودمش. یاسر مى‏گفت همکلاسش بوده اما کو هوش و حواس. یادم رفته بود.
- خاله‏شم به نظر زن خوبى مى‏یاد.
- مادرشم زن خوبیه. دو کوچه بالاتر مى‏نشستن. گهگدارى تو مسجد مى‏دیدمش.
راضیه آلبوم را بست و رختخواب خانم‏جان را پهن کرد.
- فردا باید برم مدرسه آقاناصر ببینم کارنامه‏ش حاضره یا نه.
- پیر شى دخترم. اگه تو نبودى معلوم نبود من پیرزن الان کجا بودم. تموم دلخوشى من این بچه‏س. اگه اون نبود، اگه تو نبودى، من تک و تنها تو این خونه دق مى‏کردم.
راضیه نمى‏دانست چه بگوید فقط زل زد به نوک مناره مسجد و بعد چراغ را خاموش کرد و به رختخوابش خزید.
- یاسر چرا نمى‏یاى پسرتو ببینى. اونقده خواستنى شده که نگو. بگو بهت مرخصى بدن، بگو بچه‏م مریضه باید برم ببینمش.
- دروغ راضیه؟ یه عملیات در پیشه. نمى‏تونم بیام. اما شاید واسه جشن تولد یاسر اومدم، یه ماه دیگه شاید بتونم مرخصى بگیرم.
راضیه به صداى اذان از خواب پرید. یک ماه دیگر درست یاسر یک ساله مى‏شد. خوابش را که براى خانم‏جان تعریف کرد، پیرزن گفت دلش روشن است حتماً خبرهاى خوبى مى‏رسد و یا اینکه ناصر براى سالگرد برادرش مى‏آید. اما تنها خبر خوش آن بود که بالاخره ناصر با تبصره قبول شده بود و راضیه دلش مى‏سوخت که چرا خودش درسش را رها کرده است.
دو هفته‏اى بیشتر به روز شهادت یاسر نمانده بود. هر چند جنازه‏اش یک هفته بعد به دست خانم‏جان رسیده بود و راضیه درست یک هفته بعدش خبر شده بود که شوهرش شهید شده است. دست تنها به فکر تدارک مراسم بودند، مراسمى در مسجد محل. زن حقوق یک ماهش را که از بنیاد شهید گرفت یک راست برد داد دست خادم مسجد تا خودش هر چه لازم است بخرد. دایى‏اش هم وانت گرفت و یک حجله آورد دم در مسجد. راضیه قول و قرار پیدا کردن یک روضه‏خوان را با پیشنماز مى‏گذاشت که صداى آشنایى توى صحن مسجد پیچید.
- رحمان تو سالگرد رفیقش نوحه نخونه کى بخونه؟
پیشنماز پیشانى رحمان را بوسید و به راضیه گفت با وجود رحمان دیگر نباید غصه‏اى داشته باشد. رحمان آمد و بچه‏ها را بسیج کرد تا مسجد را سیاهپوش کنند. جلوى در را چراغانى کنند. بلندگوها را امتحان کنند و گرد و غبار از در و دیوار مسجد بگیرند.
قلب راضیه مى‏تپید؛ وقتى رحمان مى‏گفت با اینکه نمى‏بیند ولى چنان کارها را ردیف مى‏کند که کسى نفهمد یک نابینا این کار را کرده، قلبش بیشتر مى‏تپید.
داغ مى‏شد. فکر مى‏کرد مثل همیشه سرخ شده است و لااقل دلش به این خوش بود که رحمان صورتش را نمى‏بیند.
- غصه نخورین راضیه‏خانوم. فکر نکنین دست تنها موندین. خودم هستم ... صداتونم که مى‏لرزه، لابد خسته شدین. برین تو حیاط یه آبى به دست و صورتتون بزنین.
راضیه دوباره داغ شد. یک آن فکر کرد نکند رحمان مى‏بیند. به آرامى نگاهش را به چشمان مرد دوخت ولى رحمان فقط به طرف زمین زل زده بود.
سه روز به سالگرد یاسر مانده بود که لیلا آمد با شوهر و بچه‏هایش. پشت سرش هم پدر و مادر خودش با مرضیه و محسن آمدند. دوباره خانه شلوغ شد. دوباره رفت و آمد و خرید و پخت و پز توى قابلمه‏هاى بزرگ شروع شد اما خبرى از ناصر نبود. خانم‏جان به روى خودش نمى‏آورد ولى معلوم بود که نگران است.

- خانم‏جان پس چى شد این تلفن خریدن شما؟
- دست من نیست که دخترم. همون وقت که راضیه پاشو گذاشت تو این خونه یاسر رفت یه تلفن اسم نوشت ولى کو؟ هنوز خبرى ازش نیست.
راضیه یک استکان چاى گذاشت جلوى خانم‏جان و گفت: «دل‏نگران نباشین. امروز و فرداس که پیداش بشه.» خانم‏جان هنوز تمام چاى استکانش را سر نکشیده بود که عفت‏خانم آمد.
- الان آقاناصر زنگ زد، گفتم برم خانم‏جان رو خبر کنم؛ گفت نه، نمى‏تونم خیلى حرف بزنم، فقط بهش بگو به روح یاسر نمى‏تونم بیام. شبِ عملیاته.
لیلا بى‏هوا زد زیر گریه. هر چه کردند آرام نمى‏گرفت. دلش براى غریبى برادرش مى‏سوخت. براى شب چهلش که او نتوانسته بود بیاید و براى سالگردش که ناصر در جبهه بود و هیچ مردى از خانواده‏شان نبود جز شوهر او که اصلاً میانه‏اى با جنگ و جبهه و شهادت نداشت.
- ده ساله که موندم تو شهر غریب. ده ساله که دیدن خانم‏جان برام حسرت شده. آقامم که مُرد، این مرد نذاشت لااقل برا شب سالگردش بیام اراک. شدم اسیر و سرگردون این مرد. هر جا که خودش بخواد باید را بیفتم برم دنبالش. هر جا که من بخوام برم، مى‏گه کجا، بشین سر جات.
راضیه کارى جز دلدارى خواهر یاسر نداشت. او هم از نگاهها و حرف‏ها و کارهاى شوهر لیلا خوشش نمى‏آمد ولى چاره‏اى جز تحمل نداشتند. فعلاً باید مراسم را آبرومندانه برگزار مى‏کردند. راضیه هم باید دل همه را به دست مى‏آورد. حتى وقتى همه فامیل و دوست و آشنا آمدند مسجد، در میان گریه‏هاى لیلا و سرسلامتى دادن‏ها به خانم‏جان حواسش به همه چیز و همه کس بود؛ شاید داشت تلافى شب چهلم یاسر را در مى‏آورد، شبى که حواسش به هیچ چیز نبود. مات و منگ بود حتى نمى‏توانست یک دل سیر گریه کند.
با اشاره عزت، مرضیه و یکى دیگر از دختران فامیل گلاب آوردند و به دست و روى زنان پاشیدند که صدایى به خوشى بوى گلاب در گوش راضیه نشست. چشمش به عکس یاسر بود و مشامش پر از بوى گل و گلاب که صداى آشناى نوحه او را سر جایش میخکوب کرد. صدا صداى رحمان بود، همان رحمانى که قبل از مراسم گریسته و بارها گفته بود چه اشتباهى کرده که به شوخى به همه گفته که بعد از شهید شدن‏شان حلوایشان را مى‏خورد و برایشان نوحه مى‏خواند. آن شوخى تلخ‏ترین شوخى عمرش شده بود و او مجبور بود براى چندمین بار بر سر مزار و مجلس همرزمانش حاضر شود و نوحه بخواند، نوحه‏اى که دلش را آتش مى‏زند و او را به یاد سعادتى مى‏انداخت که از آن بى‏نصیب مانده بود.
راضیه که تا آن موقع خوددارى کرده بود و دیگر نمى‏خواست کسى اشک‏هایى را که فقط براى یاسر مى‏ریزد، ببیند؛ دیگر تاب از کف داد و صورتش خیس شد. صداى رحمان محملى شده بود که راضیه در آن پیچ و تاب مى‏خورد، به آسمان مى‏رفت، مى‏چرخید و سر از سنگر یاسر در مى‏آورد. در خیالش یاسر را با همرزمانش تصور مى‏کرد حتى وقایعى را که شوهرش برایش تعریف کرده بود مجسم مى‏کرد و هر طورى که دلش مى‏خواست به آنها شاخ و برگ مى‏داد.
زن‏عموى یاسر که صورتش را بوسید تازه راضیه به خود آمد. ناگهان افتاد وسط خاکریزها، بین زنان و همهمه‏شان براى روبوسى و خداحافظى. اگر زن‏دایى‏اش دست او را نچسبیده بود فکر مى‏کرد اصلاً قدرت سر پا ایستادن ندارد. هنوز سرش تاب مى‏خورد. دیگر در میان سر و صداى زنان خبرى از صداى رحمان نبود.
عمه پیر یاسر هنوز نشسته بود و امیدوار بود ناصر سر برسد. باورش نمى‏شد که برادر در شب سالگرد برادرش پیدایش نشود. در نظر او هیچ توجیهى قابل قبول نبود و یاسر مظلوم‏ترین شهید اراک بود و راضیه باوفاترین همسر شهید.

همه رفته بودند، دیگر غیر از خانم‏جان، لیلا، راضیه و مادر و خواهرش کسى در مسجد نبود جز خاله آقارحمان که کنار خانم‏جان ایستاده بود و دایم براى آمرزش روح یاسر و خوشبختى ناصر دعا مى‏کرد و عزت را به خاطر داشتن دخترى صبور ستایش مى‏کرد.
اما راضیه به ظاهر صبورى به خرج مى‏داد. دلش پیش یاسر بود و دنبال جاى دنجى مى‏گشت تا پسرش را بغل کند و هر دو بزنند زیر گریه. آنقدر که راه نفسش باز شود و بتواند نفسى دیگر تازه کند و پسرى بى‏پدر را بزرگ کند، آنقدر که قلبش نگیرد و تپش‏هاى وقت و بى‏وقت نیندازدش روى زمین. آنقدر که بتواند جواب محبت‏هاى
خانم‏جان را بدهد و او را در خانه‏اى تنها، تنهاتر نگذارد.
لیلا که رفت انگار سرزندگى هم از خانه خانم‏جان رفت. با اینکه همیشه از زندگى و شوهرش گلایه داشت اما صدایش صداى زندگى بود، وقتى بود همه فکر مى‏کردند زنده هستند و دارند زندگى مى‏کنند و وقتى مى‏رفت همه دل‏شان مى‏گرفت و حس مى‏کردند چیزى را گم کرده‏اند. لیلا که رفت
راضیه فکر مى‏کرد خودش را گم کرده است. هر کار مى‏کرد انگار همان راضیه قبلى نمى‏شد. گیج بود. دایم خاطرات یک سال گذشته جلوى چشمانش رژه مى‏رفتند، پس و پیش؛ و او دلش مى‏خواست لااقل لیلا پیشش بود و دلدارى‏اش مى‏داد. هر وقت مثل خواهر بزرگ‏تر مى‏نشست و به حرف‏هایش گوش مى‏داد دلش باز مى‏شد انگار کوههاى غم و غصه‏ها نابود مى‏شدند و جایشان بوستانى پر از گل سر بر مى‏آورد. لیلا که حرف مى‏زد راضیه دلش مى‏خواست هیچ کارى نداشته باشد و به حرف‏هاى زیباى خواهر یاسر
گوش کند. فکر مى‏کرد حتماً خواهر و برادر مثل هم هستند. آنقدرى یاسر را ندیده بود که پاى تمام درد و دل‏هایش نشسته باشد. لیلا که مى‏آمد، راضیه از پیله تنهایى و حجب و حیایش بیرون مى‏آمد و ناصر بعد از مدت‏ها صداى خندیدن زن برادرش را مى‏شنید. همه‏شان مى‏دانستند که با رفتن پدر و مادر راضیه به تهران و نبود یاسر، زن جوان چقدر دلش مى‏گیرد و دنبال هم‏صحبتى هم‏سن و سال خودش مى‏گردد. لیلا کسى بود که با وجود ده سال فاصله سنى از راضیه، او را مى‏فهمید و مى‏خواست همیشه لب‏هاى راضیه را خندان کند.
عزت محسن را به خاطر درس و مشقش با پدرش راهى تهران کرده بود تا از همان اول سال تنبلى را پیشه نکند و خودش با مرضیه مانده بود تا دو سه روزى بگذرد و خانه و زندگى راضیه روال همیشگى‏اش را پیدا کند. اما مثل همیشه دلش پیش محسن بود و شیطنت‏هایى که در نبودِ پدرش مى‏کرد.

- خانم‏جان اگه اجازه بدین من و مرضیه هم زحمتو کم کنیم. پام که به تهران برسه بازار شام پیش رومه. پدر و پسر که دستشون به هیچ کارى نمى‏ره، الان خونه رو گذاشتن رو سرشون.
عزت پرچانگى مى‏کرد. دلش نمى‏آمد از پیش راضیه برود ولى چاره‏اى هم نداشت. وقت و بى‏وقت یکى از وسایلش را مى‏گذاشت توى ساک سفرش و مدام از راضیه مى‏پرسید کم و کسرى دارند یا نه.
- برو به سلامت عزت. اینقدم جوش این دخترو نزن. تا من زنده‏م نمى‏ذارم به راضیه بد بگذره. ایشااللَّه امروز و فردام ناصر مى‏یاد و خونه مى‏شه همون خونه همیشگى.
خانم‏جان از حرف خودش گریه‏اش گرفت. مى‏دانست که آن خانه دیگر با نبودِ یاسر هرگز همان خانه همیشگى نمى‏شه.
یاسر بغل مرضیه بود و ساک عزت دست راضیه که خانم‏جان کاسه آب را ریخت پشت سرشان و تا آمد برود توى حیاط، ناصر را دید که با کوله‏پشتى خاکى‏اش پیچید توى کوچه.
ناصر گیج بود، گیج‏تر از همه، نمى‏دانست به خاطر برگشتن به خانه خوشحال باشد و یا به خاطر غیبت در مراسم برادرش شرمسار. نمى‏دانست اول یاسر را از بغل مرضیه بگیرد یا اینکه خانم‏جان را ببوسد. دلش براى حال و احوال کردن لک زده بود ولى عزت قصد ماندن نداشت.
- خبر مى‏کردى جلو پات گوسفندى چیزى قربونى مى‏کردیم. نشستى نشستى حالا که ما بلیت گرفتیم و داریم مى‏ریم اومدى.
- شرمنده عزت‏خانوم. آدم اونجا هیچى دست خودش نیست. کلى شرمنده شما و آقاداداشم شدم. از خجالت خانم‏جان اصلاً نمى‏دونم چطور سرمو بالا کنم.
اشک در چشمان پیرزن جمع شد و گفت: «دشمنمون شرمنده بشه پسر. اگه جایى غیر جبهه بودى که هرگز نمى‏بخشیدمت، اما مى‏دونم یه جایى بودى که از همه به یاسر نزدیک‏تر بودى. دلم به همین خوش بود و هیچى نمى‏گفتم.»
- خوب خانم‏جان، هم ما دیرمون شده، هم دیگه خوبیت نداره جلو در و همسایه واستیم. آقاناصرم که اومد چشمتون روشن. ایشااللَّه بعد از این واسه خیر و عروسى بیاییم اراک.
خانم‏جان دوباره درد و دلش تازه شده بود و از عزت و دردسرهایى که به او داده بود عذرخواهى مى‏کرد که ناصر ساک مرضیه را از دستش گرفت و گفت: «بدین به من تا ترمینال مى‏رسونمتون.»
- نه پسرم، تو خسته‏اى تازه از راه رسیدى برو تو راضیه یه چایى برات بیاره.
اما ناصر ول کن دسته ساک نبود. کوله‏پشتى‏اش را گذاشت توى حیاط. گونه یاسر را کشید و دنبال عزت و مرضیه راه افتاد.
خانم‏جان که درِ حیاط را بست، یاسر را داد دست دیگرش و کوله‏پشتى ناصر را برداشت و دمى بعد خانم‏جان حواسش به نوه‏اش بود که به طرف سماور نرود و راضیه توى حیاط داشت با اجازه خانم‏جان کوله‏پشتى و لباس‏هاى چرک ناصر را مى‏شست. ادامه دارد.