چاپلوسى همان و بى پولى همان

نویسنده


 

چاپلوسى همان و بى‏پولى همان‏

نفیسه محمدى‏

خواهر دانشجو منیره‏جان سلام!
نامه‏ات سه روز پیش در اوج شادى و میمنت رسید. همه ما بسیار شاد و خوشحال بودیم از جمله من که بسیار مورد احترام و علاقه خانواده واقع شده‏ام؛ البته فکر نکنى که آمدن نامه ناقابلى از تو اینقدر شادى و شعف با خود مى‏آورد، خیر! اگر خودت هم مى‏آمدى خیلى قابل اهمیت نبود. خوشحالى ما به خاطر خبرى بود که در همان روز به ما رسید. بگذریم! نوشته بودى که خوابگاهتان عوض شده و از خوابگاه فعلى بسیار ناراحتى. اما خواهر من، درس خواندن این مشکلات را دارد و باید با آن بسازى؛ در ضمن همه دانشمندان به خاطر همین سختى‏ها به جایگاه بالا رسیده‏اند و تو هم باید این مسائل را تحمل کنى. فکر نمى‏کنم زندگى با پنج نفر دیگر در یک اتاق پانزده مترى سخت باشد به عبارتى نفرى سه متر یا کمتر جا دارید. حالا تخت نباشد که استراحت کنید و به راحتى بخوابید آسمان که به زمین نمى‏رسد، تازه فکر مى‏کنم خیلى هم خوب باشد چرا که چند وقت دیگر درس تو تمام خواهد شد و خواه ناخواه چون ترشیده‏اى به خانه پدرى‏ات که هیچ تختى براى استراحت ندارد، برخواهى گشت و اگر الان روى تخت نخوابى، مشکل بعدى‏ات حل خواهد شد.
در ضمن راه دور خوابگاه تا دانشگاه را هم که باعث شده پول اضافى از جیب تو برود را با پیاده‏روى حل کن چرا که الان خیلى مُد شده است که خانم‏ها لاغرمردنى باشند تا حدى که اگه فُوت کنى، بیفتند! آنقدر هم لاغر مى‏شوند که النگو براى کمرشان بیشتر مناسب است تا دست‏هاى مبارک‏شان و از این قشر خانم‏هاى سر به فلک کشیده استخوانى در اطراف و اکناف زیاد پیدا مى‏شوند، تو هم مى‏توانى به این وسیله از هزینه ورزشگاه رهایى یابى و حسابى صرفه‏جویى مى‏شود. این هم از راه حل‏هاى خوبى که من به عنوان مشاور براى تو ارائه دادم، گوش گیر و در عمل آر!
مشکل جدایى از دوستانت هم که به نظر من خیلى خوب است تو که چند وقت دیگر از درس و دانشگاه فارغ مى‏شوى و کودکى که لیسانس نام دارد به دنیاى خانه ما وارد خواهد شد و باید از همه دوستانت جدا شوى چه بهتر که از همین الان آماده باشى مگر اینکه به بهانه‏هایى نخواهى که از بعضى دوستانت جدا شوى که البته خودت بهتر مى‏دانى کدام بهانه و کدام دوست!
اما الحق و الانصاف چه دانشگاه خوبى دارید؛ حسابى آینده‏نگر است. با یک تیر چندین نشان مى‏زند، خوابگاه را که عوض مى‏کند، مشکل ورزشگاه و جدایى از دوستان و مسئله تخت که در چند خط پیش توضیح دادم را حل مى‏کند و کارى مى‏کند که دانشجوهایش در سختى باشند و صبر و تحمل‏شان را زیاد کنند؛ به به! واقعاً باید به این دانشگاهها که آدم را زجرکش مى‏کنند، افتخار کرد!
حالا بپردازیم به مسئله خانه و خانواده که رکن اساسى نامه‏هاى من مى‏باشد. مى‏دانى که چند ماه پیش با خواسته من مبنى بر عمل زیبایى بر روى بینى مبارکم مخالفت شد و این فکرِ خام به تنبیهى انجامید که پول و پله من تمام شد و در نتیجه به انسان مُفلس و بى‏پولى تبدیل شدم چرا که پول‏هاى من براى آینده‏ام مثلاً پس‏انداز مى‏شد. خودمانیم انگار که چقدر پول توجیبى مى‏گرفتم که براى آینده پس‏انداز شود، بگذریم!
با همه این حرف‏ها آقاجون سرِ قولش مانده و بنده خدا هر ماه مبلغى ناچیز در حساب بانکى که دو سال پیش در همین بانک سرِ خیابان باز کرده بود و فقط پانصد تومان ته آن مانده بود، مى‏گذارد؛ تا اینکه یک اتفاق میمون افتاد؛ و این میمون‏خان پولى بود که من در قرعه‏کشى بزرگ بانگ برنده شدم. از آنجایى که خداوند دادِ دل ستمدیده را مى‏شنود و او را همیشه بزرگ مى‏گرداند این اتفاق افتاد و گرنه من و تو صد بار هم بمیریم و زنده شویم و التماس و درخواست کنیم، عمراً اگر پولى که البته مُفت هم باشد به دست بیاوریم. من هم تصمیم گرفتم تا براى خودشیرینى و چاپلوسى کارهایى بکنم تا بلکه مابقى توجیبى‏ام برگردد و زین پس بتوانم با فراغ خاطر خرج کنم، اما تیرم به سنگ برخورد کرد.
حدود یک هفته پیش شخص ناشناسى به منزل ما زنگ زد و اسم و مشخصات منِ بدبخت را پرسید. آقاجون در ابتدا بسیار عصبانى شد و با تندى به آقاى پشتِ تلفن جواب مى‏داد ولى وقتى فهمید از بانک سرِ خیابان است و مى‏خواهد خبر برنده شدن من را در قرعه‏کشى بدهد، چنان قربان صدقه یارو مى‏رفت که بیا و تماشا کن. بله درست فهمیدى. من، همان دخترک کبریت‏فروش بیچاره، کُزت و حنا دخترى در چنگ بى‏پولى اسیر، پولدار شده بودم و مبلغ پانصد هزار تومان ناقابل در قرعه‏کشى برده بودم. همه از این اتفاق بهت‏زده بودند. مامان که نزدیک بود سکته کند، داداش هادى هم با چشمانى برّاق مرا که به یک شاهزاده و ملکه تبدیل شده بودم، مى‏نگریست. در همان دقایق اولیه مامان که خودش را گم کرده بود، در حوالى صورت من پیدا کرد و چنان بوسه‏اى بر گونه‏هاى لاغرم زد که هنوز از فشار آن بوسه لثه‏هایم درد مى‏کند. آقاجون هم با یک جمله احساساتش را بیان کرد که: «دختر چقدر خوش‏شانسى، اما همه اینها رو از صدقه سر من دارى، گفته باشم!» البته من درست منظور آقاجون را از این حرف‏ها نفهمیدم ولى همین قدر که در مقام اهمیت و ارزش قرار گرفته بودم برایم کافى بود. شاید تو معنى این همه شادى و خوشحالى را نفهمى چرا که اساساً در مورد پول شامه ضعیفى دارى و نمى‏توانى مسائل حول و حوش آن را درک کنى و شاید اصلاً ندانى پانصد هزار تومان چند میلیون مى‏شود!
خلاصه آقاجون بعد از رفتن به بانک و کسب اطلاع و صحت آن به خانه برگشت و اعلام کرد خبر کاملاً صحیح بوده و جاى نگرانى نیست. من هم مانده بودم در میان وسوسه‏هاى مامان و داداش هادى که هر کدام چیزهایى مى‏خواستند، چه کنم؟ بالاخره تصمیمم را گرفتم و رو به آقاجون گفتم: «مى‏گم آقاجون شما که چند وقته به موبایل نیاز دارید خوب نیست حالا این پول رو موبایل بخرید؟ بعداً هر وقت من نیاز داشتم بهم برگردونید.» آقاجون هم با قیافه حق‏به‏جانبى گفت: «تو اصلاً به این پول چه نیازى دارى، همه چیز که دارى! اگه من این پول رو توى بانک نمى‏ذاشتم تو برنده نشده بودى. در ثانى حالا حالاها به این پول کارى نداشته باش!»
مامان در این میان جلو آمد و گفت: «بابا بذار براى خودش یه چیزى بخریم، این دختره پس‏فردا اثاث مى‏خواد!» آقاجون با یک فریاد دهان همه ما را بست: «شما فعلاً همون یکى رو شوهر بده تا این!»
البته من به این نتیجه رسیدم که پول خیلى هم چیز خوبى نیست چون بین همه دعوا راه مى‏اندازد. بگذریم. بالاخره با نظر من موافقت شد و پدر خانواده تصمیم گرفت پس از دریافت وجه که البته مبلغى هم به خاطر مالیات از آن کسر خواهد شد، براى خرید تلفن همراه اقدام نماید، گرچه مدت‏ها باید براى گرفتن پول بدود.

چند روز پیش هم رفته بودیم بانک؛ بعد از برگشت جلوى چند مغازه موبایل‏فروشى ایستادیم و قیمت گرفتیم که آقاجون حسابى سوتى داد. آن هم جریانى دارد. وقتى که وارد موبایل‏فروشى شدیم، آقاجون قیمت چند گوشى را پرسید و از یکى از گوشى‏ها حسابى خوشش آمد چون کارآیى زیادى داشت به
این ترتیب که فیلمبردارى مى‏کرد، عکس مى‏انداخت و قابل وصل به کامپیوتر بود و هزار امکانات دیگر و فقط مانده بود غذا درست کند و نگهبانى بدهد! آقاجون ذوق‏زده در حالى که من از تعجب شاخ در آورده بودم گفت: «این خیلى چیز خوبیه! قیمتش چنده؟» حتى در مقابل قیمتى سیصد و هشتاد هزار تومانى هم نظرش برنگشت و باز هم پافشارى کرد. درست شنیدى، البته درست خواندى،
آقاجون تصمیم گرفته بود پس از دریافت پول همان گوشى کذایى را بخرد ولى من به عمق فاجعه پى برده بودم. پدر بیچاره ما فکر کرده بود خط تلفن و گوشى با هم چنین قیمتى دارد که من با هزار زور و ترفند به او فهماندم که این طور نیست و با یک حساب سرانگشتى قیمت اصلى را که از یک میلیون هم بالا مى‏زد، برایش توضیح دادم. گرچه همان لحظه از خریدن چنین چیزى خیلى پشیمان شده بود، اما هنوز نتوانسته خودش را راضى کند که از آن دست بکشد، به همین دلیل در فکر جور کردن بقیه پول است تا بتواند به آرزویش برسد.
من هم که فکر مى‏کردم بعد از این جریان و دست کشیدن من از آن پول هنگفت، پول توجیبى‏ام حتماً حفظ خواهد شد، تیرم به سنگ خورد و آقاجون در این مورد فرمودند که اگر این پول پس‏انداز نمى‏شد، حالا مبلغ پانصد هزار تومان نداشتیم، پس بهتر است که بقیه پول توجیبى به بانک سپرده شود و طبق قرارداد چند ماه پیش عمل شود. در کل، من باز به وضعیت قبلى برگشتم. داداش هادى هم مى‏گوید که بگذار پدر محترم پولم را پس‏انداز کند بلکه بقیه پول موبایل جور شود؛ این هم براى خودش حرفى است. حداقل حُسنى که این پول براى منِ بیچاره داشت، این بود که آقاجون براى من احترام زیادى قائل مى‏شود و مورد توجه هستم به طورى که پول‏هایى را که هر شب از شغل شریف مسافرکشى به خانه مى‏آورد، به دست من مى‏دهد تا بشمارم و مدام هم مى‏گوید: «دختر، بسم‏اللَّه بگو! بسم‏اللَّه بگو بعد بشمر!» خودمانیم انگار جن مى‏شمارم که باید بسم‏اللَّه بگویم؛ آن هم چند مرتبه با آئین و شیوه خاص تا شاید چند تا برگه سبز به آن اضافه شود. خوب من هم به همین راضى‏ام؛ چه مى‏شود کرد. اما از من مى‏شنوى، هیچ وقت براى کسى که قدرت بیشترى از تو دارد، چاپلوسى نکن! هیچ وقت هم بذل و بخشش بى‏جا نکن و آخرین مورد اینکه قبل از چاپلوسى و دادن رشوه شرایط دلخواهت را بگو و گرنه عنان مالت به دست دیگران افتاده و دیگر راهى براى گریختن از مُفلسى ندارى! در ضمن در صورت عمل به موارد بالا دچار افسردگى هم نمى‏شوى چون به نظر من هیچ چیز تلخ‏تر از این نیست که پولى که به تو مى‏رسد قبل از رسیدن، راهش را کج کند و پا در جیب دیگرى بگذارد.
سرت را درد نیاورم امیدوارم تو فقط با مشکلاتى نظیر خوابگاه دست به گریبان باشى و مسائلى از قشر من نداشته باشى. ولى به نظر من در مورد مسئله خوابگاه نامه پر سوز و گدازى براى رئیس دانشگاه بنویسید اما مراقب باشید که چاپلوسى به اندازه باشد چون امکان دارد در صورت اشتباه و عدم توجه به این مسئله، دو نفر دیگر هم به اتاق‏تان اضافه شود؛ شانس که ندارید، صد البته! با این حال امسال، سال آخر درس توست. حسابى بخوان تا با مدرک سنگین چهار ساله به آغوش گرم بیکارى برگردى. امیدوارم شاد و سرحال باشى. به دوستانت که به تازگى از همدیگر جدا شده‏اید سلام برسان. موفق باشى.

خواهرت: مهرى!