همچنان بیدار خواهم بود
رفیع افتخار
چشمانم گشوده مىشوند. آفتاب اشعه زرینش را از میان پنجره بر صورتم مىتاباند. چشمانم را باز و بسته مىکنم. لحظاتى فرصت لازم دارم تا هوشیار شوم.
از روى تختم برمىخیزم. پنجره را به تمامى مىگشایم. به خورشید چشم مىدوزم. آفتاب چشمانم را مىزند اما من دستبردار نیستم. حقهاى سوار مىکنم. نگاهم را از خورشید برمىگیرم و به جایش به تیغهاى از نور زرین خیره مىشوم. حس مىکنم آفتاب، درخشان و نیروبخش نفس مىکشد. ریههایم را از هواى تمیز صبحگاهى پر و خالى مىکنم. جریانى از تمیزى و پاکیزگى در وجودم به جوشش در مىآید. به همه اطرافم چشم مىدوانم. همه چیز درخشنده و رؤیایى است.
دستهایم را به چارچوب پنجره قلاب مىکنم و تمام وزنم را روى دستانم مىاندازم. آنگاه با نگاهم همه محیط اطرافم را تا دوردستها مىکاوم.
کوه روبهرویم است. درست روبهروى پنجره اتاقم. خورشید تقلا مىکند. نیمِ بیشترش را از فراز کوه نمایانده و حالا دارد همین طورى بالا مىآید. دشت زیر نگاهم خفته است. به گیاهان نورس مزرعه کوچکم چشم مىدوزم که درست زیر پنجره اتاقم با دستهاى خودم کاشتهام.
طاقت نمىآورم. از اتاق مىزنم بیرون. به حیاط که مىرسم مىدوم. با خوشحالى و شادمانانه مىدوم. خانه را دور مىزنم تا برسم زیر پنجره اتاقم. با غرور به مزرعه کوچکم نگاه مىکنم. سبزىها و بوتههاى نو دمیده در تلألوى نور خورشید مىدرخشند. سرم را بالا مىگیرم. حالا خورشید از پشت کوه بالا آمده و در دل آسمان جا خوش کرده است.
صداى بع بع مىآید. صدا آشناست. چشم مىبندم. صدایشان را به وضوح مىشنوم. صداى بزغاله و برهام در گوشم طنینافکن مىشوند. اسمشان را گذاشتم «سفیدى» و «پاکى».
مادرم، امسال که سیزده ساله شدم، در روز تولدم به جاى عروسک آنها را هدیه داد. از میان گلّه جدایشان کرد و گفت مال تو. مادرم گفت: «عروسکهاى تو بهتر است جاندار باشند تا حرفت را بفهمند. وانگهى، عروسک پلاستیکى زود دل آدم را مىزند. من که وقتى سیزده سالم شد این جورى بودم.»
«سفیدى» و «پاکى» را خیلى دوست دارم. هر دویشان سفیدند مثل برف با خالهاى ریز سیاه و قهوهاى روى پوست تنشان.
مىروم درِ قفسشان را باز مىکنم. ورجه ورجهکنان بع بع مىکنند و دنبالم مىآیند. انگارى مىدانند مال منند. تا کنار درخت بیدمجنون حاشیه یک کرت مىبرمشان. به برگها دست مىکشم. دستم خیس مىشود. قطرات شبنم روى برگها نشسته. باز انگشت مىکشم. مىخواهم سبزىِ برگ و پاکىِ شبنم را بفهمم. احساس خنکى مىکنم. طعم توتفرنگى و آناناس مىدود زیر زبانم.
زیر درخت بیدمجنون مىنشینم و «سفیدى» و «پاکى» را در آغوش مىگیرم. خودشان را در بغلم جاى مىدهند و نفسهاى گرم و مرطوبشان را بر صورتم مىریزند. بر سر و گوششان دست مىکشم و نوازششان مىکنم. هر دویشان به نقطهاى در جلو خیره شدهاند. چشمهاى درشتى دارند به درشتى چشم آهوان معصوم و زیباى دشت و صحرا. همیشه آرزو داشتهام آهویى داشته باشم. آهویى که مال خودم باشد و بتوانم آن را به بغل بکشم. نمىخواهم بچه آهو اسیرم باشد. اما دوست دارم صدایش بزنم و بیاید کنارم دستم را لیس بزند.
در این فکر و خیالها هستم که نسیم خنکى مىوزد و بر سر و صورتم مىنشیند. امروز واقعاً مثالزدنى است! در این موقع احساسات متعالى از میان بسترى از آفرینشهاى اعجازانگیز خداوند در وجودم به غلیان در آمده است. آرزو مىکنم ساعتها که نه، روزها و شبها در این حالت بمانم و به صداى پرندهها، وزش باد و سکوت باشکوه محیط اطرافم فکر کنم. لذت و آرامشى که از دیدن این مناظر سحرآمیز و زیبا به من دست مىدهد را حاضر نیستم با هیچ چیز دیگرى در دنیا عوض کنم. مادرم را مىبینم.
آمده میان پنجره اتاقم ایستاده و دارد مرا نگاه مىکند. تا مىبیند متوجهش شدهام برایم دست تکان مىدهد. مادرم را بیشتر از جانم دوست دارم که هم مادرم است و هم جاى پدر را برایمان پر کرده است.
مادرم را دوست دارم که همیشه نگرانمان است و نمىدانم چرا بیشتر نگران من.
مادرم مىگوید: «تو با بقیه بچههایم فرق دارى، تو علىحدهاى! جنست از چیز دیگهس. همیشه باید مواظبت باشم. باید مواظبت باشم نشکنى، مثل آینه!» من نمىدانم جواب مادر را چه بگویم اما خوب مىدانم او را به اندازه همه دنیا دوست دارم. حالا که حرف دوست داشتن پیش آمد این را هم بگویم، بزرگترین آرزوى من، مادر شدن است. مادرى همچون مادرم براى بچههایم.
با این افکار و آرزوها من همچنان بیدار خواهم بود، در کنار «پاکى» و «سفیدى».