سودا با خدا

نویسنده


 

سودا با خدا
دیدار با مرضیه هوشمند
همسر جانباز حسین موحدى‏

زهرا فرخى‏

راضى به صحبت نمى‏شد. مى‏گفت مطلب قابل گفتن ندارم. کارى نکردم. خودش این را مى‏گفت؛ اما آنهایى که با او سر و کار داشتند چیز دیگرى گفتند. از صحنه‏هایى گفتند که خود به چشم دیده بودند. این را هم گفتند که او را سرمشق زندگى‏شان قرار داده‏اند. ما که نمى‏شناختیمش، نشانى دادند، اصرار کردند پاى حرف‏هایش بنشینیم.
وقتى رفتیم به دنبال این بودیم که از غصه‏هایش بدانیم. رفتیم که صداى ناله‏هایش را بشنویم که: «پشیمانم.» در آن لحظات تنها چیزى که از یک جانباز و همسرش به خاطر داشتیم همان چیزهایى بود که خیلى‏ها در سال‏هاى اخیر در تلویزیون دیده بودند؛ یک جانباز شیمیایى که بر تخت آرمیده. موهاى سرش ریخته و خس خس سینه‏اش شنیده مى‏شود و گاهى یک ویلچر. گاهى تنها و گاهى با یک همراه؛ با زنى که دسته‏هاى ویلچر را گرفته و آن را به جلو هُل مى‏دهد، و شاید خیلى از صحنه‏هاى دیگر که از زاویه نگاه دیگران شاهد بودیم. اما دیگر حوصله دیدن و یا به قولى دلِ دیدن صحنه‏هاى غم‏انگیز را نداشتیم. وقتى که از او گفتند، براى لحظه‏اى به خود آمدیم.
دنبالش گشتیم. با دنیایى سؤال از دنیاى ناآشناى جانبازان. خواستیم دنیاى تازه‏مان را با نگاه یک همسر جانباز بسازیم.
بالاخره پیدایش کردیم. بر خلاف تصورمان زرد و نزار نبود، سر حال، قبراق و باروحیه. اولش فکر کردیم شاید اشتباه آمده‏ایم. پرسیدیم: «خانم هوشمند؟» گفت: «بفرمایید.» باز باورمان نشد که همسر یک جانباز هفتاد درصد اعصاب و روان باشد. دوباره پرسیدیم: «همسر آقاى حسین موحدى؟» فهمید که به دنبال چیز دیگرى مى‏گردیم. لبخند زد و گفت: «بله، خودم هستم؛ مرضیه هوشمند، همسر جانباز حسین موحدى، امر بفرمایید!»
نمى‏دانستیم از کجا شروع کنیم. گفت: «شما هم آمده‏اید بپرسید پشیمانم یا نه؟»
گفتیم: «بعد از هفده سال که از جنگ مى‏گذرد، الان وقتى به جانبازان نگاه مى‏کنیم، بیشتر از خودشان به همسران‏شان فکر مى‏کنیم؛ چون اوضاع سختى را قبول کردند. بله، حقیقتش آمدیم از شما بشنویم پشیمان شده‏اید یا نه؟!»
گفت: «معمولاً ماه اوّل - دوم ازدواج، همه به تازه‏عروس تبریک مى‏گویند، نمى‏گویند: «چه جوریه وضعت؟ چه طورى باهاش مى‏سازى؟ پشیمون نشدى؟» اما متأسفانه این سؤال‏ها از روز اوّل براى من بود. چه آن لحظه و چه الان - که بیست سال از زندگى‏ام با حسین‏آقا مى‏گذرد - باز مى‏گویم ازدواج با ایشان یکى از بهترین اتفاق‏هاى زندگى‏ام بوده است.»
مگر شما مثل خیلى‏هاى دیگر نمى‏خواستید زندگى راحتى داشته باشید؟ چه شد که با جانباز ضربه مغزى ازدواج کردید؟
وقتى خیلى از جوان‏ها، براى خاطر ما دچار چنین وضعیتى شدند، خواه ناخواه این وظیفه به گردن ما مى‏افتاد. از طرفى من به عنوان یک امدادگر بسیجى در بیمارستان امدادى کار مى‏کردم. مجروح‏هاى ضربه مغزى و فوق‏العاده بدحال را مى‏آوردند آنجا و من توى همان بیمارستان بود که به این نتیجه رسیدم. احتمالاً مى‏دانید جانباز قطع عضو بیشتر به کسى احتیاج دارد که در کارهاى روزمره کمکش کند اما جانباز ضربه مغزى به یک همسر مطّلع. من اطلاعات خوبى داشتم و احساس مى‏کردم این وظیفه به گردن من است، نه آنهایى که آگاهى ندارند. دوست داشتم با کسى ازدواج کنم که درصد جانبازى‏اش بالا باشد.
خانواده مخالفتى نداشتند؟
چرا. مخصوصاً پدرم مى‏گفت نمى‏توانم ببینم بچه‏ام این همه سختى بکشد. اصرار و علاقه من را که دید، تصمیم را گذاشت به عهده خودم. اما همچنان مضطرب بود.
ایشان از لحاظ درصد جانبازى در چه وضعیتى بودند؟
نیمه راست بدن‏شان فلج است، لکنت زبان دارند، سردردهاى شدید مى‏گیرند، تشنج و مشکلات عصبى زیادى دارند.
یعنى هیچ چیز برایتان مهم نبود. حتى چهره‏شان؟
فقط دوست داشتم صورتى داشته باشد که من را به یاد شهدا بیندازد تا از آنها غافل نشوم که خوشبختانه همین طور شد. از طرفى آدم وقتى مى‏خواهد با خدا معامله کند که شرط و شروط نمى‏گذارد! جانبازى ایشان براى من از همه چیز مهم‏تر بود.
از مراسم خواستگارى چیزى یادتان هست؟
مگر مى‏شود فراموش کرد. چون لکنت داشت نمى‏توانست خوب حرف بزند؛ شاید در حد بچه‏هاى سه، چهار ساله. خیلى هم خجالتى به نظر مى‏رسید. تنها جمله‏اى که گفت این بود: «مادر ... پسن ... دیدن.»
بعضى از جانبازهاى ضربه مغزى براى بچه‏دار شدن مشکل دارند. دانستن این قضیه تأثیرى روى تصمیم‏تان نگذاشت؟

آدم وقتى یک اصل را قبول مى‏کند، باید از خیلى چیزهاى دیگر چشم بپوشد. من همه چیز را پذیرفته بودم. اما خواستِ خداوند چیز دیگرى بود. درست یک سال بعد از زندگى‏مان خدا یک دختر به ما داد. دکترهایى که در جریان بیمارى آقاى موحدى بودند، اصلاً باورشان نمى‏شد. خوشبختانه الان دو بچه داریم. دخترم زینب، سال اوّل دانشگاهش را در رشته معمارى دانشگاه تهران به پایان رسانده و پسرم سال دوم دبیرستان است.
به صورت کوتاه، جانباز را براى ما تعریف کنید.
جانبازان، شهداى مکرّرند. هر لحظه امتحان مى‏دهند و هر لحظه شهید مى‏شوند و ما به عنوان همسران آنها هر لحظه شهادت‏شان را نگاه مى‏کنیم.
از وضع جسمى آقاى موحدى بگویید.
حسین‏آقا نباید سرما بخورد. یک ترکش توى سرش است. استخوان جمجمه‏اش مصنوعى است. اگر عفونت وارد خون بشود، روى همان قسمت ضعیف تأثیر مى‏گذارد و در این حالت دچار بیهوشى خاص مى‏شود که گاهى چند روز طول مى‏کشد و دکتر و بیمارستان هم نمى‏توانند کارى بکنند، فقط باید فضاى خانه آرام باشد، داروها را به موقع بخورد و از نظر غذایى هم به او رسید.
فکر نمى‏کنیم این تمام مسائل باشد!
خوب، سردردهاى بدى هم دارد، اینقدر بد که توى رختخواب غلت مى‏زند. گاهى تشنج مى‏گیردش و بدنش به شدت مى‏لرزد و دندان‏هایش قفل مى‏شود. وظیفه من در درجه اوّل این است که نگذارم راه تنفسى ایشان بسته شود؛ مثلاً یک لوله خودکار مى‏گذارم لاى دندان‏هایش، بعد دست و پایش را ماساژ مى‏دهم تا اسپاسم ول کند.
واکنش بچه‏ها در آن لحظات چگونه است؟

تا به حال نگذاشته‏ام آنها متوجه شوند. تا نشانه‏هاى تشنج و سردردهاى شدید را در حسین‏آقا مى‏دیدم، بچه‏ها را از خانه مى‏فرستادم بیرون، یا خانه پدرم، یا خانه اقوام. دخترم دو سال پیش سردرد پدرش را دید، آن هم وقتى بود که من خانه نبودم. وقتى آمدم دیدم پدرش از درد به خود مى‏پیچد. دیدن پدر در این وضعیت به قدرى روى دخترم تأثیر بدى گذاشته بود که من را مجبور کرد پدرش را به بیمارستان ببرم. تا جایى که بتوانم، نمى‏گذارم بفهمند.
آقاى موحدى را براى فرزندانش چطور تعریف کردید؟
از شهادت امام حسین(ع) برایشان گفتم و از جانباز شدن حضرت ابوالفضل(ع). بعد اینها را ربط دادم به پدرشان؛ به یکى بودن هدف‏شان. طورى با اینها صحبت کردم که جانباز شدن پدرشان را ارزش دیدند. اگر براى آدم چیزى ارزشمند بشود با مسائل بهتر کنار مى‏آید. معمولاً جانبازهاى ضربه مغزى اگر کارى خلاف میل‏شان انجام شود، اگر فشار روحى بهشان وارد بشود و اگر سر و صدایى باشد، کنترل‏شان را از دست مى‏دهند. با این وجود بچه‏ها آنقدر پدرشان را دوست دارند که تا مى‏توانند مراعات حالش را مى‏کنند. آنها معتقد هستند ارتباطى که بین افراد خانواده ماست در هیچ خانواده‏اى وجود ندارد.
زندگى با جانباز مشکل نیست؟ هیچ وقت نشد طاقت نیاورید؟
هر زندگى مشکلات خود را دارد؛ وقتى دچار مشکلى مى‏شوم، مى‏گویم: «خدایا، من با تو معامله کردم، پس خودت کمکم کن.»مشکلات من خدایى است، خیلى هم شیرین است، کم آوردن معنا ندارد.
سخت‏ترین لحظه زندگى‏تان کى بود؟
لحظه‏اى که به حسین‏آقا سخت گذشت. وقتى که توى اتاق عمل بود و از پشت شیشه او را مى‏دیدم. سرما خورده بود و عفونت وارد خونش شده بود و احتمال این بود که به مننژیت مبتلا شده باشد. مى‏خواستند براى آزمایش، آب نخاعش را بگیرند. موقع آزمایش حسین‏آقا فریاد کشید و گریه کرد و این اولین بارى بود که او درد کشید و من احساس کردم توانم تمام شده است. همان جا پشت درِ اتاق عمل به دیوار تکیه کردم و تا توانستم اشک ریختم.

گفتید که به خاطر وظیفه با آقاى موحدى ازدواج کردید. الان هم به همان خاطر دارید ادامه مى‏دهید؟
اوّل به خاطر خدا و وظیفه بود، ولى حالا به خاطر خودم و خودش است نیز به خاطر عشق و علاقه‏اى که به او پیدا کرده‏ام.
مانع رسیدن شما به اهداف مورد نظرتان نبود؟
بر عکس؛ فکر مى‏کنم اگر با کس دیگرى ازدواج مى‏کردم، اینقدر خوشبخت نبودم. چون اهداف‏مان یکى بود. پس از انقلاب اصلاً فکر نمى‏کردم دوباره درس بخوانم ولى با تشویق حسین‏آقا، سال 82 لیسانس روانشناسى بالینى را گرفتم. خودش هم سال 76 لیسانس کامپیوترش را گرفت، درست سیزده سال پس از ازدواج‏مان.
براى درس خواندن تشویقش کردید؟
نه تنها تشویقش نکردم بلکه جلوگیرى هم کردم. سلامتى‏اش مهم‏تر بود. پیش از جراحت، رشته تحصیلى‏اش دبیرى ریاضى بود، ولى سال 70 وقتى خواست درسش را ادامه بدهد، مهندسى کامپیوتر را انتخاب کرد. رشته سختى بود. از طرفى مشکل فراموشى داشت، سردردهایش هم که تمامى نداشت. در طول تحصیل چند بار بیمارى‏اش شدت گرفت و در بیمارستان بسترى شد اما وقتى شروع کرد تنهایش نگذاشتم. چون یادداشت برداشتن برایش کار سختى بود، درس‏هاى

عمومى را ضبط مى‏کرد، آن وقت نوارها را من پیاده مى‏کردم. وقتى گفت: «تو هم بخوان.»، گفتم: «اگر تو مدرکت را گرفتى، من هم ادامه مى‏دهم.» در نهایت مدرکش را گرفت و من هم مجبور شدم به قولى که داده بودم عمل کنم.
برخى از همسران جانبازان بریدند و شوهران‏شان را در آسایشگاهها گذاشتند ...
ببخشید حرف‏تان را قطع مى‏کنم. این حرفى است که عامه مردم مى‏زنند. من و همسران دیگر جانبازان خیلى هم از زندگى‏مان راضى هستیم. اتفاقاً پایان‏نامه دانشگاهم تحقیقى علمى در همین باره بود؛ با عنوان «بررسى میزان رضایت‏مندى زناشویى همسران جانباز شهرستان مشهد» که نتیجه مثبت هم داد. پس این حرف‏ها که مى‏گویید حقیقت ندارد.

* * *

لحظه‏اى به فکر فرو رفتیم که چرا تصاویر دروغینى در اذهان ما نقش بسته است و توانایى درک توان سترگ انسان‏هاى کمال‏یافته را نداریم! چرا تفاوت از زمین تا آسمان، از زنده بودن تا زندگى داشتن، از به فکر خود بودن تا اهداف خدایى داشتن و کبر و خودپسندى را کنار گذاشتن، نمى‏توانیم درک کنیم! فقط توانستیم بگوییم: حرف آخر؟
پیش از ازدواج، زندگى با یک جانباز را سعادت مى‏دانستم. اما مطمئن نبودم خدا من را لایق بداند. الان خیلى خوشحالم. به این خاطر که این طرز فکر برایم ماند و تبدیل به یک ارزش شد. افتخار من در جامعه، همسر جانباز بودن است.

وقت رفتن به این فکر مى‏کنیم که این دیدار چقدر در ما شور و ولوله به پا کرد و چقدر مى‏تواند دوستان جوان‏مان را در اهداف‏شان ثابت‏قدم‏تر کند! و به این فکر مى‏کنیم که حتى اگر برخى همسران هر چند کم، چاره‏اى ندیدند جز اینکه شوهران جانباز خود را که شرایطى استثنایى داشتند راهى آسایشگاههاى جانبازان کنند نباید ملامت کرد. یک انسان چه کند وقتى شرایط برایش غیر قابل تحمل مى‏شود و مى‏بیند نمى‏تواند به وظایف و خدمات خویش به درستى عمل کند و در این میان فقط او سختى نمى‏کشد، بلکه او و اطرافیان و شاید بیش از همه شوهر عزیزش سختى مى‏کشد. این را نباید حمل بر بى‏وفایى کرد، فقط و فقط باید فداکارانى چون خانم هوشمند را ستایش کرد که چنین زیبا و استوار و ماندگار توفیق یافته‏اند خانه دل و خانه جسم‏شان را این گونه گرم و روشن و بامعنویت نگه دارند. درود بر اینان.