بوى بهشت 6 داستان

نویسنده


 

بوى بهشت‏
قسمت ششم‏

مریم بصیرى‏

راضیه توى آشپزخانه بود و شام درست مى‏کرد که صداى درِ حیاط بلند شد و ناصر مثل همیشه گفت: «سلام زن‏داداش.» و با دیدن لباس‏هایش روى بند، سرش را پایین انداخت.
- بازم که ما رو شرمنده کردین.
ناصر که حرف مى‏زد انگار خودِ یاسر بود، با همان شور و حرارت از جبهه و گردانى که یاسر در آن بود، مى‏گفت. مثل بچه‏اى که اسباب‏بازى نویى برایش خریده باشند، از احساس داشتن یک کلاشینکف مى‏گفت و حمل آن در شب و روز. از دوستانش مى‏گفت، از بچه‏هایى که کوچک‏تر از او بودند و دزدکى آمده بودند جبهه. از عراقى‏هایى که دیده بود مى‏گفت، از شبى که در محاصره بودند و هیچ چیز براى خوردن نداشتند و مجبور شده بودند نان خشک‏هاى چند روز پیش را از لاى خاک‏ها در بیاورند و بخورند. از دلتنگى‏هایش براى آنها مى‏گفت و اینکه اگر دعاى خانم‏جان نبود حتماً شهید مى‏شد و ناکام از دنیا مى‏رفت.
- بسته دیگه سردى کردى. بگیر بخواب بقیه‏شم فردا تعریف کن.
ناصر هر چند نمى‏خواست راضیه اشک‏هایش را ببیند اما ناگهان بغضش ترکید و سرش را گذاشت روى زانوى مادرش.
- به خدا خانم‏جان، به خدا مى‏گفتم به خاطر دل مادرمم که شده نذار من شهید بشم. نوکرتم بعداً تلافى مى‏کنم.
راضیه که از دست ناصر خنده‏اش گرفته بود، گفت: «آقاناصر فکر خانم‏جان بودى یا مادر بچه‏هات.» خانم‏جان که کم مانده بود اشکش جارى شود، چشمانش را با گوشه چادرش پاک کرد و خندید، خود ناصر هم از حرفش خنده‏اش گرفت آنقدر که صداى گریه یاسر در خواب بلند شد.
یک هفته زود گذشت. آنقدر زود که خانم‏جان حس مى‏کرد هنوز ناصر کوله‏پشتى‏اش را روى زمین نگذاشته است، اما کوله‏پشتى پر از لباس‏هاى تمیز و کلى خوراکى، از دست راضیه به دست ناصر رسید و خانم‏جان راهى شدن پسرش را دید، پسرى که در آن چند روز از صبح توى کوچه و مسجد و کنار دوستان قدیمش بود و شب‏ها پاى نقل و نصیحت عمه‏خانم و بچه‏هایش که مثلاً آمده بودند دیدن ناصر. حتى شبى رحمان هم به دیدن ناصر آمد و دو جوان کلى گفتند و خندیدند و راضیه فکر کرد واقعاً آن مرد چگونه بدون نعمت دیدن شاد است و صداى خنده‏اش دیگر مثل صداى نوحه‏اش زنگ‏دار و حزن‏انگیز نیست. ناصر رفت و دوباره خانم‏جان رفت توى خودش. دلش مى‏خواست لااقل یکى از پسرهایش کنارش بود. انگار از دیدن یکى از آنها جان مى‏گرفت و پشتش گرم مى‏شد. هر چند عکس یاسر همیشه پیشش بود، اما دلش براى شیطنت‏ها و شیرین‏زبانى‏هاى ناصر تنگ مى‏شد و براى شرم و حیاى یاسرش آتش مى‏گرفت.
خانم‏جان دیگر کارى نداشت جز اینکه روزها برود مسجد و یا اینکه اگر راضیه همراهش مى‏شد به جلسات قرآن و روضه در دو محله بالاتر برود و به هواى شب‏هاى جمعه و بوییدن دوباره مزار یاسر دلش را خنک کند. شب هم که مى‏شد کارش نشستن جلوى تلویزیون بود و پیگیرى اخبار جنگ و بمباران شهرها که گاه اوج مى‏گرفت و گاه وضعیت آرام‏تر مى‏شد.
- اینا رو که مى‏بینم انگار یاسرمو مى‏بینم که هنوز زنده‏س و تو جبهه‏س.
- خانم‏جان بسته دیگه. از بس گریه کردین چشماتون کم‏سو شدن.
خانم‏جان بغضش را فرو داد و لب‏هایش را لوله کرد تا دیگر اشکش در نیاید.
- مى‏دونم سخته. بدون شوهر، با یه بچه، با یه پیرزن غرغرو، ولى باور کن بیشتر نگرانى من واسه توس.
راضیه پسرش را که داشت دور آنها، چهار دست و پا مى‏چرخید، بغل کرد و گفت: «من راضیم، نگران من نباشین.»
- خدا ازت راضى باشه. ولى تا کى، تا کى تو مى‏خواى پاسوزِ منِ پیرزن بشى. ناصر مثل برادرشه، اونقده مى‏مونه جبهه تا اینکه یا جنگ تموم بشه، یا اینکه خودش شهید بشه. نه دلم مى‏یاد بگم برو پى بخت و اقبالت، نه دلم مى‏یاد تو رو اسیر خودم بکنم.
راضیه هم مثل خانم‏جان دودل بود، نمى‏دانست باید چکار کند؛ باید تا آخر عمرش مى‏ماند پیش خانم‏جان و بچه‏اش را بزرگ مى‏کرد و یا مى‏رفت تهران پیش مادرش. هر چند دلش در آن خانه کوچک بالاى مکانیکى مى‏گرفت و اصلاً نمى‏توانست خودش را به تهران عادت بدهد، ولى بالاخره پیش پدر و مادرش بود.
- دلم مى‏خواد راستشو بهم بگى دخترم. چیزى که تو دلته، ملاحظه منم نکن.
- چى مى‏گین خانم‏جان، این طورى تو خونه خودم احساس غربت مى‏کنم.
پیرزن دیگر نتوانست خودش را نگه دارد. اشکش که سرازیر شد راضیه مثل همیشه فکر کرد زمانى او گریه مى‏کرد و خانم‏جان دلدارى‏اش مى‏داد، اما غیبت چند ماهه وى، حسابى خانم‏جان را کم‏طاقت و بى‏حوصله کرده بود، تا چیزى مى‏شد، زود گریه‏اش مى‏گرفت و او توان دلدارى پیرزن را نداشت.
- پس قول بده هر وقت دلت خواست برى تهران یا اینکه خواستى دوباره شوهر کنى، بى‏رودرواسى بهم بگى.
و جمله آخر اشکش را دوباره در آورد. یاسر با دیدن اشک‏هاى پیرزن بناى گریه را گذاشت و راضیه لب‏هایش را جوید و نمِ چشمانش را پاک کرد.
- من هر جا باشم زیر سایه شمام. این حرفارم دیگه نزنین. اون وقت فکر مى‏کنم زیادیم و از دستم خسته شدین.
خانم‏جان یاسر را در آغوش گرفت و با چارقدش صورت او را پاک کرد و گفت: «زنده باشى دختر.»
راضیه تا آن شب هرگز به ازدواج مجدد فکر نکرده بود. هر چند خاله‏زنک‏هاى توى مسجد و مجالس روضه گه‏گاه دور از چشم او چیزهایى به خانم‏جان مى‏گفتند ولى اصلاً فکرش را هم نمى‏کرد که ازدواج کند، اما اگر روزى مجبور به ازدواج مى‏شد چکار مى‏کرد. نه، کسى نمى‏توانست مجبورش کند. براى چه ازدواج کند؟ همان جا مى‏ماند و وقتى ناصر ازدواج مى‏کرد، خانه‏شان شلوغ مى‏شد و یاسر همبازى پیدا مى‏کرد. خانم‏جان هم این همه دلتنگى نمى‏کرد.
آن شب تا صبح یاسر بدخلقى کرد. مدام از خواب مى‏پرید و گریه مى‏کرد. خانم‏جان مى‏گفت حتماً سردى کرده و دلش درد مى‏کند ولى راضیه فکر مى‏کرد پسرش تب دارد. دمِ اذان صبح بود که بالاخره با جوشانده و عرق نعنا و پاشویه یاسر خوابید و راضیه بالاى سر او خوابش برد ولى خانم‏جان رفت توى حیاط. آب حوض خنک بود. صورتش را شست دوباره و سه‏باره، انگار خودش هم تب کرده بود. وضو گرفت و نمازش که تمام شد راضیه را بلند کرد. زن گیج خواب، سر سنگینش را از کنار ننوى یاسر بلند کرد.
- عجب سرتقى شده این نوه شما خانم‏جان. معلوم نیست دیشب چش بود. الانم که راحت گرفته خوابیده.
خانم‏جان آرام گفت: «بچه همینه دخترم. باید مواظبش باشى، دست تنهام که باشى دیگه واویلا.»
بعد از نماز دیگر هیچ کدام نمى‏توانستند بیدار بمانند. اما یاسر دوباره گریه کرد و راضیه خواب‏آلود به او شیر داد و چشم‏هایش را بست.
صداى کوبیدن درِ حیاط بود. راضیه به زور چشمانش را باز کرد. صداى جوشیدن سماور هم مى‏آمد و تا آمد به خودش بجنبد دید خانم‏جان پاکشان توى حیاط است و دارد مى‏رود طرف در. یاسر خوابِ خواب بود و او منگ خواب. دست لرزان خانم‏جان از لاى در، پاکت نامه را گرفت. در بسته شد و پیرزن پاکت را به لبانش چسباند. راضیه زود دوید توى حیاط و دست خانم‏جان را گرفت. هر دو نشستند روى پله‏ها و راضیه نامه ناصر را خواند، آن هم با غلطهاى املایى‏اش که تمامى نداشت. راضیه داشت فکر مى‏کرد کاشکى کمى بیشتر به درس و مشق ناصر رسیده بود و خانم‏جان خدا را شکر مى‏کرد که پسرش سالم است. صداى گریه یاسر که بلند شد تازه خانم‏جان یاد چاى جوشیده‏اش افتاد. راضیه دوید توى اتاق و پشت سرش خانم‏جان که گویى جان گرفته بود با قدم‏هاى بلند به طرف بساط صبحانه‏اش رفت.
راضیه هنوز سرش درد مى‏کرد و گوشه پلکش مى‏پرید. خانم‏جان گفت سردردش با یک استکان چاى نجوشیده درست مى‏شود و پریدن پلک هم خبر خوبى است.
- اما خانم‏جان مثل اینکه اول خبر خوش رسید بعد پلکم پرید.
- عیب نداره مادرجون، شاید یه خبر خوش دیگه‏اى هم در راه باشه. شاید مادرت زنگ بزنه. شاید دختر بدرى‏خانوم از بیمارستان مرخص بشه. یا شایدم مشکل یکى دیگه از همسایه‏ها حل بشه و خبر خوشش به ما برسه.
- فعلاً که امروز کلى کار دارم و این آقا یاسرم نذاشت دیشب بخوابم.
سردرد راضیه خوب شدنى نبود ولى باید زودتر کارهاى خانه را روبه‏راه مى‏کرد و لباس‏هاى یاسر را مى‏شست و مى‏نشست پاى لباس مشترى. تا عصر هم بیشتر وقت نداشت. دستپاچه بود. مى‏ترسید سر موقع لباس را تمام نکند و بدقول از آب در بیاید که ناگهان سوزن چرخ شکست. سوزن دیگرى جا انداخت و پدال را فشار داد، چرخ نامنظم کار مى‏کرد. نگاهش که به پشت دوخت افتاد دید تمام نخ زیر کار شل شده و درزها دارند از هم وا مى‏روند. به قول مادرش مى‏دید هر وقت آدم عجله دارد کارش درست پیش نمى‏رود. نخ ماسوله را سفت کرد، چند تا پیچ را دستکارى کرد ولى درست بشو نبود. حسابى کلافه شده بود که خانم‏جان آمد بالاى سرش.
- چى شده راضیه‏جون، چرا دل و روده چرختو ریختى به هم؟
- چه مى‏دونم خانم‏جان یهو خراب شد. سوزن شکست و دیگه ندوخت.
- پس واسه همینه حواست به غذا نبود.
- چى شده؟
خانم‏جان گفت: «بوى سوختگى رو نمى‏فهمى؟» راضیه نمى‏دانست چرا همه کارهایش به هم پیچیده است اما خانم‏جان گفت ناهار هم نان و پنیر مى‏خورند تا راضیه بتواند چرخ را درست کند و سفارش زن همسایه را که شب مى‏خواست به عروسى برود، سرِ وقت تحویل دهد. حتى گفت ظهر هم به مسجد نمى‏رود و یاسر را نگه مى‏دارد.
سر تا پاى چرخ شده بود روغن، حتى یک قطره چکید روى لباس مشترى، آن هم درست روى یقه‏اش، تا لک لباس را پاک کند و با اتو بخار جایش را محو کند، از موقع ناهار هم گذشته بود. خانم‏جان داشت با تمام تلاشش کهنه یاسر را عوض مى‏کرد. راضیه هم دوید توى آشپزخانه تا لااقل تخم‏مرغ نیمرو کند. بعد هم کهنه‏هاى یاسر را گذاشت کنار حوض. ظرف‏هاى نشُسته را ریخت توى ظرفشویى. یاسر گرسنه‏اش بود و شیر او سیرش نمى‏کرد، تنها راهش این بود که با عجله یک پیاله فرنى درست کند و فوراً سردش کند و بدهد به یاسر و به زور بخواباندش. خانم‏جان هم بعد از ناهار نشست پاى کتاب دعایش.
راضیه هم نشست کنج اتاق و شروع به پس‏دوزى پیراهن کرد. نفهمید دکمه‏ها را کى دوخت و کى به لباس اتو زد که صداى درِ حیاط بلند شد. حتماً آمده بودند دنبال لباس. حتى وقت نکرده بود تکه پارچه‏هاى وسط اتاق را جمع کند. نفهمید چطور رسید دم در، در را که باز کرد خشکش زد. اکرم‏خانم، خاله آقارحمان با دو زن دیگر پشت در ایستاده بودند. انتظار آنها را دیگر نداشت. فقط وقتى تعارف‏شان مى‏کرد توى اتاق، دید یکى از زن‏ها نگاهى به کهنه‏هاى کنار حوض انداخت و اخم‏هایش را توى هم کرد.
زن‏ها با خانم‏جان خوش و بِش کردند و نشستند. راضیه زود رفت سراغ سماور تا چایى دم کند که دوباره صداى در بلند شد. این دیگر خودش بود. خواست تا دمِ در بدود ولى وقتى دید زن‏ها نگاهش مى‏کنند به آرامى خودش را به درِ حیاط رساند. زن همسایه وقتى فهمید لباسش حاضر است گل از گلش شکفت و دنبال راضیه راه افتاد. راضیه رفت توى اتاق خودش که چرخ خیاطى را گذاشته بود آنجا و زن که کفش‏هاى پشت در را دیده بود به هواى حال و احوال با خانم‏جان رفت توى اتاق بغلى. راضیه لباس را تا زد و تکه پارچه‏هاى آن را جمع کرد و رفت پیش بقیه.
- دستت درد نکنه راضیه‏جون. ببخشین دیگه باید برم. اگه سرِ وقت نرسم این خواهرشوهرم فکر مى‏کنه عمدى دیر کردم تا اونو پیش فامیلاى جدیدش سرشکسته کنم.
خانم‏جان اخم‏هایش را کشید توى هم و گفت: «شمام همش سخت مى‏گیرى. برو به سلامت.» زن که دلش نمى‏آمد پایش را از اتاق بیرون بگذارد، بالاخره چند اسکناس از لاى کش جورابش در آورد و گذاشت زیر پتو و رفت.
راضیه هنوز فرصت نکرده بود بنشیند و حال و احوال مهمان‏ها را بپرسد. لابد باز اکرم‏خانم مى‏خواست براى خودش لباس بدوزد، شاید هم مشترى جدید آورده بود.
- راضیه‏جون اونقده از دست و پنجه‏ت واسه آبجیم تعریف کردم تا بالاخره رضایت داده بیاد. نمى‏دونى این آبجى من خیلى سختگیره، مى‏خواد لباسش با سکّه باشه.
- روى چشم، آقارحمان خیلى به گردن ما حق داره.
مادر رحمان با این حرف سرش را به طرف راضیه چرخاند و زل زد توى چشم‏هاى او. راضیه که از این رفتار زن تعجب کرده بود، خجالت‏زده سرش را پایین انداخت. خانم‏جان که حواسش به همه بود، گفت: «آخه حاج‏خانوم سر سالگرد پسرم، آقارحمان شما کلى مایه گذاشت؛ یه نوحه‏اى مى‏خوند که دل سنگم آب مى‏شد.»
- خدا پسرتونو بیامرزه. ما که سعادت نداشتیم تو مجلس‏تون باشیم.
دختر جوانى که همراه دو خواهر بود فقط چشمش مانده بود به یاسر و فرنى که دور لبش خشک شده بود. یاسر غریبى مى‏کرد و راضیه را اذیت مى‏کرد و از سر و کولش بالا مى‏رفت.
- پسرتون چن وقتشه؟
- یه سال و یه ماهشه.
دختر هیچ نگفت و دوباره زل زد به یاسر. استکان‏هاى چایى که خالى شد، راضیه سینى را برداشت و برد توى آشپزخانه. از نگاههاى مادر و خواهر رحمان اصلاً خوشش نیامده بود. آمده بودند لباس بدوزند یا اینکه او را مسخره کنند. رفتارشان هم اصلاً به مشترى‏ها نمى‏رفت. نه مدل خواستند، نه پارچه‏اى نشان دادند، نه وقت و قیمتى پرسیدند. رفت سر یخچال، یک ظرف میوه درست کرد و با چند پیشدستى برگشت توى اتاق. خاله رحمان، یاسر را بغل کرده بود و بچه تقلا مى‏کرد تا از آغوش او بگریزد. راضیه بچه را گرفت دست چپش و با دست راست از مهمان‏ها پذیرایى کرد.
- چیه آبجى چرا خشکت زده، خوب پارچه‏تو رو کن.
مادر رحمان نگاهى به دخترش انداخت و دختر با بى‏میلى از زیر چادرش پارچه‏اى را بیرون کشید.
- اگه این آبجى ما شیفته کسى بشه دیگه ول‏کن نیس. شمام که ماشااللَّه از دست و پنجه‏ت هنر مى‏ریزه.
راضیه تاى پارچه را باز کرد، یاسر را داد بغل خانم‏جان و رفت تا دفتر اندازه‏گیرى‏اش را بیاورد. وقتى برگشت سانتى‏متر به دست ایستاده بود تا مادر رحمان از جایش بلند شود ولى او باز نگاهى به دخترش کرد و گفت: «بلند شو فریده، خانوم باید اندازه‏هاتو بگیره.»
- گفتم که مامان من از این پارچه خوشم نمى‏یاد. برا خودتون بدوزین.
زن که دید راضیه ماتش برده است، گفت: «آخه گفتم گل قرمز توش داره واسه من خوب نیس.»
- چه حرفا مى‏زنى آبجى. دو سه تا نقطه قرمز بیشتر توش پیدا نیس.
راضیه هنوز از بى‏خوابى و بدو بدو سرش درد مى‏کرد و دیگر تحمل نگاههاى مادر رحمان را نداشت که تا سانتى‏متر به تنش مى‏خورد زل مى‏زد توى چشم‏هاى راضیه و مثل طلبکارها نگاهش مى‏کرد. وقتى هم که راضیه مدل پیراهن را پرسید زن دوباره زل زد توى چشم‏هایش و هیچ چیز نگفت.
- راضیه‏جون مدل پیرهن من خیلى قشنگ بود، همون جورى براش بدوز. آخر هفته‏م مى‏یاییم واسه پرو.
زن‏ها که رفتند، راضیه داشت خفه مى‏شد. انگار گناه کرده بود خیاطى مى‏کرد، اگر مادر آقارحمان نبود، اصلاً مى‏گفت وقتش را ندارد. تازه خودش هم مى‏دانست آنقدرها که اکرم‏خانم تعریف مى‏کند کارش سکه نیست. بلند شد. همه جا ریخت و پاش بود. وسایل خیاطى را جمع کرد و بعد ظرف‏ها را شست و رفت توى حیاط و تا کهنه و لباس‏هاى یاسر را تمام کند، نور مناره مسجد بیشتر و بیشتر توى کنج حیاط نمایان مى‏شد تا اینکه هوا کاملاً تاریک شد و صداى اذان آمد. راضیه تا آمد برود توى اتاق دید خانم‏جان سجاده به بغل چادرش را کشید روى سرش.
- ظهرم نرفتم مسجد، الان همسایه‏ها فکر مى‏کنن طورى شده.
- صب کنین منم باهاتون بیام.
- نه مادرجون تو خسته‏اى از صبح کلى به این در و اون در زدى. یاسرم گذاشتم تو ننوش. برو به بچت برس.
راضیه رفت توى اتاق نشست بغل ننو و بى‏هوا زد زیر گریه ... .
دو روز بود که پارچه با خال‏هاى قرمزش روى چرخ خیاطى بود. راضیه هم کار خاصى نداشت ولى سراغ پارچه نمى‏رفت.
- راضیه‏جون دو روز دیگه اینا مى‏یان پرو. پس کى مى‏خواى پارچه شونو ببرّى؟
- دست و دلم به کار نمى‏ره خانم‏جان. یه جورى بودن. فکر مى‏کنم هر طورى که این پیرهن رو بدوزم بازم یه عیب و ایراد واسش پیدا مى‏کنن.
- این فکرا چیه دخترم. پاشو بسم‏اللَّه بگو و کار مردمو را بنداز. منم اگه پسر شاخ شمشادم دیگه نمى‏تونست دنیا رو ببینه حالى به حالى مى‏شدم.
پارچه توى دست‏هاى راضیه بالا و پایین شد، کش آمد و تا شد، روى هم افتاد و قیچى خورد و دوباره یک روز تمام کنج اتاق جایى دور از دسترس یاسر ماند. راضیه حسّ غریبى داشت. دستش به کار نمى‏رفت. انگار دیگر بلد نبود سوزن دست بگیرد و کوک بزند. در آن دو سه روز هر وقت نگاهش به آن پارچه سبز با خال‏هاى قرمز مى‏افتاد، سرگیجه مى‏گرفت و دیگر نمى‏توانست نگاهش کند.
خانم‏جان که برگشت جور دیگرى شده بود. سلانه سلانه خودش را رساند توى اتاق نشست روى تشک همیشگى‏اش و تکیه داد به پشتى. تلویزیون روشن بود و راضیه نشسته بود کنار تکه پارچه‏هاى سبز بدون اینکه کوکى به آن زده باشد. خانم‏جان هیچ نگفت و چشم دوخت به یک سریال تلویزیونى. راضیه مى‏دانست که پیرزن حواسش به فیلم نیست چون به
غیر از پیگیرى اخبار جنگ حواسش به برنامه‏هاى دیگر نبود. هر چه کرد خانم‏جان حرفى نزد. در سکوت لقمه‏اى شام خورد و گفت که سرش درد مى‏کند و مى‏خواهد بخوابد. به راضیه هم سپرد پارچه‏ها را ببرد توى اتاق خودش و آماده‏اش کند. گفت که خاله آقارحمان را در مسجد دیده و فردا قرار است بیایند پرو.
یاسر نمى‏خوابید، راضیه تا ولش مى‏کرد تکه‏اى از پارچه‏ها را برمى‏داشت و مى‏کشید. یا به طرف قیچى مى‏رفت. آخرش زن پارچه‏ها را به گوشه‏اى پرتاب کرد. یاسر را خواباند روى پایش و شروع کرد به لالایى خواندن.
خانم‏جان تا مشترى‏هاى راضیه بیایند همان طور دمغ و گرفته بود. ظهر هم غذا نخورده بود. توى خودش بود و راضیه کلافه نمى‏دانست چکار کند. فکر مى‏کرد شاید پیرزن مریض شده،
شاید دلش براى ناصر تنگ شده و یا اتفاقى افتاده که او نمى‏داند. از بچگى خودش کلافه بود، از اینکه نمى‏دانست در چنین مواقعى چه باید بکند و چطور دل مادرشوهرش را به دست بیاورد.
دیگر هوا داشت تاریک مى‏شد که در حیاط را زدند. مادر و خاله رحمان بودند با دو زن دیگر. راضیه سر در نمى‏آورد براى یک پرو ساده چرا این همه زن با هم آمده‏اند. خانم‏جان هم بر خلاف چند روز پیش که کلى عزت و احترام سرشان گذاشته بود، هیچ نمى‏گفت و تا کسى به حرف نمى‏گرفتش، ساکت مى‏ماند. اما در عوض خاله رحمان و دو زن دیگر کلى حرف زدند و وقتى راضیه لباس را پرو مى‏کرد، کاملاً مى‏فهمید که هیچ کس حواسش به لباس نیست تا عیبى از کارش بگیرد و یا صاحب لباس بگوید قدش بلند است،
آستینش پیچ مى‏خورد و یا هر حرف دیگرى. همه‏اش حرف‏شان از جنگ بود و از جوانان و اینکه کجا را موشک زده‏اند و صدام دوباره تهدید کرده شهرها را بمباران مى‏کند و اینکه به گفته آقارحمان هفته دیگر قرار است چند شهید براى تشییع جنازه بیاورند و ... .
وقتى زن‏ها رفتند راضیه نفس عمیقى کشید و نشست لبه پنجره. خانم‏جان هم غرغر کرد که وقت نماز آمده‏اند و نگذاشته‏اند برود مسجد. بدتر از همه آن بود که اکرم‏خانم دم در حیاط گفت زودتر لباس را بدوزد که چند روز دیگر مى‏آیند سراغش.
خانم‏جان نمازش را خواند. اخبار را نگاه کرد و به اصرار راضیه مثل شب قبل فقط یک لقمه غذا خورد و خوابید. زن داشت دیوانه مى‏شد. معنى کم‏محلى‏هاى پیرزن را نمى‏فهمید. به سرش زده بود همان موقع برود خانه عفت‏خانم به تهران تلفن بزند و از مادرش بپرسد باید چه کند. بعد مى‏دید آن وقت شب نه مکانیکى صاحبخانه‏شان باز است و نه پدرش سر کار. بدتر از همه اینکه باید جواب کنجکاوى‏هاى زن همسایه را هم مى‏داد. کاغذى برداشت تا نامه بنویسد ولى در نامه هم نمى‏توانست جوابى بگیرد. کاش تلفن داشتند، کاش صاحب مکانیکى تلفنش را مى‏داد طبقه بالا. کاش مادرش پیشش بود. کاش کمى بیشتر تجربه داشت و مى‏دانست لااقل خودش را چطور دلدارى دهد.

رفت توى حیاط. دزدکى از پشت پنجره اتاق خانم‏جان سرک کشید ولى فقط تاریکى پیدا بود و بس. زیر نور سبز مناره مسجد که همیشه کنج حیاط را روشن مى‏کرد، تاریکى را بلعید تا توانست هاله کمرنگى از همان نور سبز را روى گوشه‏اى از رختخواب خانم‏جان ببیند و بعد دست او را ببیند که دارد تسبیح مى‏چرخاند. راضیه همین که فهمید پیرزن بیدار است از خجالت نشست و خودش را از زیر پنجره کشید کنار.
سفره صبحانه دست‏نخورده جلوى تشک خانم‏جان و میز کوچک سماور باز مانده بود. پیرزن فقط دو استکان چاى خورده بود. راضیه به پسرش که خواب و بیدار در آغوشش تکان مى‏خورد، شیر مى‏داد. نه گلویش باز مى‏شد حرفى بزند و نه چیزى بخورد.
- دلت هواى مادرتو نکرده؟
راضیه از این سؤال ناگهانى خانم‏جان جا خورد. حس مى‏کرد که اتفاقى در حال افتادن است و او نباید سر در بیاورد.
- چطور خانم‏جان، دلتونو زدم؟
- این چه حرفیه. اگه مى‏تونستم خودمو ضبط و ربط کنم، همین امروز مى‏فرستادمت برى تهران. البته تنهایى هم که نمى‏تونى برى. خبر مى‏دادم عزت مى‏اومد دنبالت.
راضیه گیج بود که گفت: «شما رو به خاک آقایاسر بگین چى شده خانم‏جان؟ دو روزه که یه آدم دیگه شدین.»
- خدا از سر تقصیراتم بگذره.
راضیه سر از حرف‏هاى پیرزن در نمى‏آورد ولى آنقدر پاپیش شد تا اینکه بالاخره توانست او را به حرف بکشد اما فقط مى‏گفت خودخواهى گناه بزرگى است و اینکه اگر او و یاسر بروند دلش مى‏پوسد و خیلى زود مى‏میرد. اصلاً حرف‏هاى خانم‏جان بوى جدایى مى‏داد. خودش به راضیه مى‏گفت برود و بعد مى‏گفت اگر او برود از غصه‏شان دق مى‏کند. راضیه فکر کرد نکند خانم‏جان بیمارى خطرناکى گرفته است و یا اینکه خبرى از ناصر شنیده، شاید هم مادرش مریض شده بود. اما او که تمام مدت با خانم‏جان بود. در دو روز گذشته فقط یک بار تنها به مسجد رفته بود و تنها حرفش هم این بود که خاله آقارحمان را دیده است. او هم که حرف بدى نزده بود، حق داشتند بیایند پرو لباس، ولى آمدن‏شان کمى عجیب و غریب بود.
- غلط نکنم خانم‏جان یه خبرى شده. اکرم‏خانوم چیزى بهتون گفته؟
خانم‏جان روى تشکش جابه‏جا شد و تسبیحش را از جیبش در آورد و گفت: «اگه صبحونه نمى‏خورى، سفره رو جمع کن، نونا خشک مى‏شن.» جوابش همین بود و دیگر هر چه راضیه سعى کرد مادر یاسر را بیشتر به حرف بکشد او بیشتر سکوت کرد، حتى پاپى راضیه نشد تا زودتر لباس مادر آقارحمان را از زیر دست و پا جمع کند و بدوزدش.
ظهر نشده راضیه تمام کارهاى خانه را تمام کرده و آماده بود تا اذان دادند با خانم‏جان برود مسجد. فکر مى‏کرد حتماً آنجا مى‏تواند بفهمد چرا مادرشوهرش گرفته و غمگین است. خانم‏جان وقتى دید عروسش لباس یاسر را عوض کرد و چادرش را انداخت سرش، پرسید: «کجا مى‏رى؟»
- مسجد دیگه خانم‏جان.
- سرده، از صبحم هوا گرفته یهو دیدى بارون گرفت. یاسر تب مى‏کنه ها!
راضیه بهتش زده بود. امکان نداشت که خانم‏جان با آن لحن بگوید او به مسجد نرود. بلاتکلیف ماند دم در اتاق. پیرزن لحظه‏اى نگاهش به صورت بغ کرده عروسش افتاد. دلش لرزید. مى‏دانست که بى‏انصاف شده است و دارد راضیه را اذیت مى‏کند ولى دست خودش نبود. بدتر از راضیه گیج شده بود. نمى‏توانست حرفش را به او یا کس دیگرى بزند. فقط توانست بگوید که اگر دلش مى‏خواهد به مسجد بیاید، او مانعش نمى‏شود. راضیه پاى رفتن نداشت، اما باید مى‏رفت، حتماً خبرى بود، حتماً قرار بود بلایى سر همه نازل شود و او بى‏خبر مانده بود.
مسجد مثل همیشه بود. زن‏ها صف مى‏بستند، چادر نماز سر مى‏کردند، احوالپرسى مى‏کردند. بعد همه ایستادند به نماز و راضیه رفت صف آخر تا یاسر را بهتر بتواند کنترل کند. همه چیز عادى بود. نماز که تمام شد همه بلند شدند و راه افتادند طرف خانه‏شان که راضیه سر کوچه‏شان دید اکرم‏خانم با عجله به طرف‏شان مى‏آید.
- اینم از کم‏سعادتى ما، تا بجنبم نماز تموم شد. راستى راضیه‏جون ما بعدازظهر مزاحمتون مى‏شیم.
راضیه ناگهان از جا پرید و گفت: «ولى اکرم‏خانم من هنوز دست به لباستون نزدم.»
- باشه، دیگه با آبجى قول و قرارمونو گذاشتیم که عصرى یه تُک پا بیاییم خدمت‏تون. خانم‏جان در جریانن.
پس خبرى شده بود، خبرى شده بود که خانم‏جان از او پنهان مى‏کرد. همین که رسیدند، زن سفره ناهار را باز کرد و دوباره مثل صبح دست نخورده سفره را بست. خانه را جمع و جور کرد و رفت سراغ یاسر، بعدش هم به زور نشست پشت چرخ خیاطى تا شاید بتواند لااقل چند درز از لباس را بدوزد تا شاید خانم‏جان حرفى بزند. وقتى پیراهن مادر آقارحمان آماده نبود، دلیلى نداشت که بیایند، مگر اینکه لباس بهانه‏اى باشد. راستى اگر لباس بهانه بود، چه چیزى آنها را مى‏کشید آنجا. مگر غیر از آن سه نفر و یک چرخ خیاطى و کلى خاطرات یاسر چیز مهم دیگرى مى‏شد در آن خانه پیدا کرد که به درد کسى بخورد. ناگهان چیزى در ذهنش جرقه زد. فکر احمقانه‏اى بود ولى امکان داشت، یعنى امکان داشت تمام آن رفت و آمدها به خاطر خودش باشد و نه هنرش. از جا پرید. خواست برود سراغ خانم‏جان ولى رویش نمى‏شد. اگر اشتباه کرده بود چه، آن وقت خانم‏جان پیش خودش مى‏گفت چه عروس پررویى دارد. جلوى در خشکش زده بود که در باز شد.
- چرا واستادى اینجا.
راضیه همان طور ایستاد. پاهایش خشک شده بود. نمى‏دانست چه کند.
- بشین دو کلام باهات حرف دارم.
راضیه همانجا جلوى در روى زمین آوار شد. مى‏ترسید خانم‏جان خبر بدى بدهد و او توان تحملش را نداشته باشد. آن طور که پیرزن به او نگاه مى‏کرد حتماً کسى مرده بود یا اینکه ...
- الان پیش خودت مى‏گى این پیرزن چقده ظالمه. اما باور کن راضیه این سه روزه آب خوش از گلوم پایین نرفته. نمى‏دونم چکار کنم. هر چى نذر و نیاز کردم یاسر بیاد به خوابم، نیومد که نیومد. از یه طرف مى‏گم وظیفمه که برا همیشه تو رو پیش خودم نگه دارم، از یه طرف دیگه مى‏گم من کیم که بخوام جلوى خدا واستم و واست تکلیف تعیین بکنم. نه من کاره‏اى هستم و نه حتى عزت. همه چى به خودت بستگى داره. اما باور کن برام خیلى سخته. نه مى‏تونم بدون یاسر سر کنم، نه مى‏تونم تو رو از یاسر جدا کنم. اصلاً کو قوّه که بخوام یه بچه رو نگه دارم.
راضیه گیج نبود، خودش را هم به گیجى نمى‏زد ولى حرف‏هاى خانم‏جان گیجش مى‏کرد.
- تصمیم با خودته. من حق ندارم جلوتو بگیرم. منو ببخش این دو سه روزه اذیتت کردم. حتى مى‏خواستم جلوتو بگیرم تا نرى خونه خدا، نرى مسجد قاطى زن‏ها بشى.
و سریع بلند شد که برود. راضیه خیلى زور زد تا لب‏هایش را از هم باز کند و بپرسد که چه شده است و تا لب از لب باز کرد، خانم‏جان نیشخندى زد و پرسید: «یعنى واقعاً خودت نمى‏دونى چه شده؟» از کجا مى‏دانست، چه کسى به او چیزى گفته بود، اصلاً چه شده بود که به او بگویند.
- اون روزى که رفته بودم مسجد، اکرم‏خانم گفت، فردا مى‏یان پرو، بعدش برا امر خیر مزاحم مى‏شن.
راضیه حس کرد مثل یک پارچ آب روى زمین ولو شد و وقتى خانم‏جان از اتاق بیرون رفت پایش را رویش گذاشت و او از خجالت بخار شد و به هوا رفت.
نوزده سال که بیشتر نداشت. همسر شهید بود و مادر یک بچه. تا بیاید به خودش بجنبد و فکر کند وقت ازدواجش رسیده یا نه، شوهر کرده بود و در آن دو سال به اندازه یک عمر، تجربه زندگى پیدا کرده بود. در عرض یک سال ناگهان از یک دختر مدرسه‏اى تبدیل شده بود به یک بیوه بچه‏دار و حالا دوباره حرف ازدواج بود. مگر مى‏شد، مگر مى‏توانست به مرد دیگرى جز یاسر فکر کند، مگر مى‏توانست دوباره مثل دو سال پیش راحت تصمیم بگیرد و بخواهد ازدواج کند، آن هم با یکى از همرزمان یاسر! اصلاً رحمان چطور به خودش اجازه داده بود که چنین خواسته‏اى داشته باشد. کاش مادرش بود، کاش مى‏آمد و جواب قوم و خویش رحمان را مى‏داد، اما حتى رویش نمى‏شد حرفى به مادرش بزند. به خانم‏جان حق مى‏داد، حق مى‏داد که در آن چند روز گذشته آن همه پکر باشد و حرف نزند. فکر مى‏کرد به او توهین شده، فکر مى‏کرد همه باید بدانند که همسر شهید به احترام شوهرش نباید ازدواج کند. اصلاً تعجب مى‏کرد که چطور رحمان فکر کرده که مى‏تواند پسر یاسر را بزرگ کند.
هر چقدر یاسر اتاق را به هم ریخت و از سر و کول راضیه بالا رفت و بعد نشست و براى خودش نق زد و سر و صدا کرد، راضیه توى خودش بود. مى‏خواست فریاد بکشد، مى‏خواست بچه‏اش را بردارد و فرار کند. به جایى برود که همه بدانند او هنوز به شوهرى که روى هم یک ماه بیشتر ندیده بودش، وفادار است. راضیه آنقدر توى خودش بود که نه تنها یاسر و شیطنت‏هایش را نمى‏دید، حتى نمى‏دانست دور و برش چه خبر است. فقط یک آن دید اکرم‏خانم وارد اتاق شد و سلام کرد.
- چرا بغ کردى عروس‏خانوم، پاشو بیا تو اون اتاق.
راضیه هیچ نگفت و زن گفت: «چیه رفتى تو فکر. پس بگو چرا دو ساعت پشت در معطل موندیم تا خانم‏جان درو باز کنه. خانوم داره سبک و سنگین مى‏کنه. به ولاى علىّ هر چند مى‏دونم رحمان براى تو یاسر نمى‏شه، ولى باور کن پسر آبجیم جوون خوبیه. سه ساله که هى پاپیش شدیم زن بگیره، همش مى‏گه امروز، فردا. از وقتى هم که چشماش نابینا شد دیگه اصلاً نمى‏شد باهاش حرف ازدواج زد تا اینکه نمى‏دونم چى شد یهو دلش نرم شد. رفتم پیشش از کمالات تو براش گفتم. گفت خودم مى‏دونم، نمى‏خواد شما چیزى بگین.»
اکرم‏خانم ول‏کن نبود. همین طور حرف مى‏زد و راضیه متعجب بود که رحمان او را از کجا مى‏شناسد و به زیر و بم اخلاقش آشناست. یاسر که زمین خورد اکرم‏خانم آخى گفت و به طرف بچه دوید. کم مانده بود اشک یاسر در بیاید که زن آنقدر لى لى به لالایش گذاشت که بچه خنده‏اش گرفت. یک آن راضیه با دیدن خنده پسرش فکر کرد چطور او از این کارها بلد نیست و به جاى اینکه بچه‏اش را آرام کند گاهى اوقات بدتر باعث بلندتر شدن گریه‏اش هم مى‏شود.
زن بچه را بغل کرد و به زور چادر راضیه را انداخت روى سرش.
- بابا پاشو بیا دیگه. حالا مجبورت که نکردن همین دیقه جواب بدى. حالا پاشو بیا ببیننت بعد بشین غمبرک بزن.
راضیه که رفت توى اتاق همه سرها به طرف او چرخید و رحمان از جایش بلند شد. راضیه نمى‏دانست چکار باید بکند، کنار خانم‏جان نشست و محکم یاسر را توى بغلش نگه داشت. یاسر تلاش مى‏کرد تا خودش را از میان دست‏هاى مادرش رهایى بخشد و راضیه خوشحال بود که خانم‏جان سینى چایى را گذاشته بود جلوى مهمان‏ها و او مجبور نبود این کار را بکند.
اکرم‏خانم دوباره شروع کرد به بازارگرمى و خانم‏جان سرش را انداخت پایین و هى لب‏هایش را به دندان گرفت تا اشکش در نیاید.
- جسارت نباشد خانم‏بزرگ، هر چى باشه شما بزرگ‏ترِ راضیه‏خانوم هستین، هر چى شما بگین مام قبول داریم.
- راضیه بچه نیست، خودش مى‏تونه واسه زندگیش تصمیم بگیره. من هیچى برا گفتن ندارم.
دوباره همان زن که گویا عمه رحمان بود، رفت سر حرف اولش و گفت هر چه باشد باید خانم‏جان اجازه بدهد و خانم‏جان داشت خودش را مى‏خورد که مگر مى‏شود بیایند خانه آدم و عروسش را خواستگارى کنند.
راضیه هیچ نگفت، هیچ نکرد، حتى بلند نشد ظرف میوه را از یخچال بیاورد. وقتى هم رحمان دهان باز کرد و گفت فقط براى گفتن چند جمله آمده است، تا حرف‏هاى او را شنید از جا پرید، حتى به گریه‏هاى یاسر توجهى نکرد. فرار کرد، بلند شد و رفت توى اتاق خودش و وقتى خاله رحمان آمد و کلى برایش سخنرانى کرد که دوباره برگردد پیش مهمان‏ها، فقط گریه کرد و پشت سرش صداى گریه یاسر هم در آمد.
شب که شد همه رفته بودند و یا اینکه راضیه فکر مى‏کرد رفته‏اند. شاید هم اصلاً کسى نیامده بود خانه‏شان و او بیخودى فکر و خیال برش داشته بود. اما فرورفتگى‏هاى روى پشتى و متکاهاى اتاق خانم‏جان و استکان‏هاى نشُسته، نشان مى‏داد که کسانى به متکاها تکیه داده و چایى خورده‏اند. هر دو سکوت کرده بودند حتى حال و حوصله شیرین‏زبانى براى یاسر را هم نداشتند. خانم‏جان فکر مى‏کرد راضیه حتماً مراعات او را مى‏کند و راضیه دلش مى‏خواست بپرسد که چطور خانم‏جان دلش آمده آنها را به حریم یاسر راه بدهد.
آفتاب نزده راضیه بلند شد و راه افتاد. خانم‏جان تنها نگاهش کرد و هیچ نگفت تا اینکه راضیه گفت مى‏رود امامزاده محمد عابد و پیرزن مى‏فهمید که حتماً راضیه با آن چشمان پف‏کرده مى‏خواهد دوباره گریه کند و دنبال جایى مى‏گردد تا مثل شب قبل گریه‏هایش را در گلویش خفه نکند و بتواند راحت هاى هاى بزند زیر گریه. خانم‏جان مى‏دید که راضیه بال بال مى‏زند اما نمى‏تواند پرواز کند، نمى‏تواند از آن خانه جدا شود.
حیاط امامزاده شلوغ بود درست خود مشهد میقان. داشتند کسى را خاک مى‏کردند. صداى جیغ و گریه اهالى روستا مى‏آمد و یاسر از زیر چادر مادرش سرک مى‏کشید. خود امامزاده خلوت بود، جز دو زن و یک مرد و بچه‏اى کوچک کسى نبود. بقعه مثل همیشه سبز و روشن بود و گاه روشن‏تر از همیشه به نظر راضیه مى‏آمد. زن حس مى‏کرد ناگهان نور سبزى از دل زمین مى‏جوشد و همه جا را روشن مى‏کند. حس مى‏کرد در دریاى نور غرق مى‏شود، فکر مى‏کرد رحمان باید در آن نور غلت بزند تا چشمانش بینا شود، فکر مى‏کرد آن نور در هر گره‏اى رسوخ مى‏کند و آن را مى‏گشاید، جز گره دل خودش. راضیه نمى‏دانست چه جوابى باید به رحمان بدهد. اصلاً حقش بود مى‏رفت گلزار و از خودِ یاسر مى‏پرسید، اما از یاسر قهر کرده بود، براى اولین بار از دستش عصبانى شده بود. حتى شب قبل هم برایش نامه ننوشته بود. وقتى رحمان دیروز توى خانه‏شان گفت صمیمى‏ترین دوست یاسر بوده و شب قبل از عملیات هنگام نوشتن وصیت‏نامه، یاسر از او خواسته بود که اگر شهید شد، مواظب خانواده‏اش باشد و بچه‏اش را بزرگ کند، نمى‏دانست چکار کند و چه بگوید. رحمان او را یاد یاسر مى‏انداخت ولى اصلاً نمى‏خواست ازدواج کند. نمى‏خواست خلوتش را با یاسر، با دیگرى قسمت کند. هر چند مى‏دانست رحمان لااقل پس از ازدواج وى با یاسر، خیلى بیشتر از او، یاسر را دیده است، ولى نمى‏توانست حضور هیچ مرد دیگرى را در خانه‏اش تحمل کند. مى‏دانست رحمان قهرمان جنگ است و با اینکه دیگر جبهه نمى‏رود، مسئول یکى از دفترهاى بسیج است و تمام اخبار جنگ را مو به مو مى‏داند.
اگر یاسر، راضیه را کلافه نمى‏کرد شاید زن ساعت‏ها در آن دریاى نور مى‏نشست و فکر مى‏کرد، فکر مى‏کرد و براى چندمین بار وصیت‏نامه شوهرش را مى‏خواند و براى چندمین بار روى کلمه رحمان مکث مى‏کرد. کلمه‏اى که به گفته همرزم شوهرش، براى اطمینان راضیه از حرف‏هاى او از سوى یاسر در وصیت‏نامه گنجانده شده بود.
اما اگر رحمان این همه به این ازدواج اصرار داشت و به قول خودش منتظر فرصت مى‏گشت چرا نگاههاى خانواده‏اش آنقدر خصمانه بود، انگار هیچ کس او را دوست نداشت و غیر از اکرم‏خانم که دایم زبان مى‏ریخت، کسى به فکر او نبود. اصلاً زنى بیوه با یک بچه نمى‏توانست همسرى مناسب براى یک قهرمان جوان جنگ باشد. اما قهرمان که نابینا بود، چطور مى‏توانست براى یاسر پدرى کند. اصلاً او که نمى‏خواست ازدواج کند. پس چرا بیخود فکر مى‏کرد و هى خودش را مى‏خورد. اصلاً خود او کى بود که بخواهد خانواده یاسر، بچه او، خاطرات او و حتى همرزمانش را براى خودش، تنها خودش بخواهد.
یاسر بى‏تابى مى‏کرد و هر چه راضیه سعى مى‏کرد تا آرامش کند و بنشیند و خودش را به امواج نور بسپارد، بى‏فایده بود. باید مى‏رفت. دلش نمى‏آمد بیشتر از آن خانم‏جان را تنها بگذارد. باید به یاسر هم مى‏رسید، باید به مادرش تلفن مى‏کرد و نمى‏دانست با چه رویى ماجراى خواستگارى را تعریف کند.

وقتى از امامزاده بیرون آمد و نشست روى صندلى مینى‏بوس از خودش بدش آمد. تمام مدتى که در راه بودند تا به اراک برسند به این فکر مى‏کرد که بعد از مدت‏ها بدون خانم‏جان آمده بود امامزاده و به جز آن دو رکعت نماز، همه‏اش رفته بود توى خواب و خیال. از امامزاده عابد هم که مى‏گفتند برادر امام رضاست خجالت مى‏کشید، از خودش خجالت مى‏کشید که نمى‏دانست چکار باید بکند و آن همه دست و پا چلفتى است. حتى وقتى گوشى تلفن را برداشت هنوز خجالت مى‏کشید. از سرما و سرگردانى مى‏لرزید. صداى مرد مکانیک مى‏آمد که دایم الو الو مى‏کرد و آخرش وقتى که مى‏خواست گوشى را قطع کند، صداى راضیه در آمد.
عزت که خودش را رساند توى مغازه، مرد همراه شاگردش رفت جلوى در ایستاد تا باد لاستیک ماشینى را تنظیم کند و به شاگردش فهماند تا وقتى که زن در مکانیکى است پایش را توى مغازه نگذارد.
همین که عزت صداى دخترش را شنید، هم خوشحال شد و هم دلش ناگهان فرو ریخت. سابقه نداشت راضیه دم اذان ظهر زنگ بزند و مِن مِن کند. آخرش وقتى عزت گفت
توى مغازه تنهاست، قفل دهان راضیه شکست و چون دختربچه‏اى خجول گفت که برایش خواستگار آمده است. بر خلاف تصور زن جوان، وقتى مادرش اسم خواستگار را شنید، نه تنها تعجب نکرد و نگفت بشین بچه‏ات را بزرگ کن، بلکه با خوشحالى گفت: «حالا کى هس مادر؟ نکنه همین طورى یهو جواب رد بهش بدى.» عزت وقتى حس کرد دخترش از رفتار او جا خورده است شروع کرد به نصیحت کردن که دنیا همین است و بعد از سال شوهرش، همین طور سر و کله خواستگارها پیدا مى‏شود و او از خیلى وقت پیش منتظر شنیدن چنین خبرى از او بوده است.
راضیه تا خانه برسد گیج بود. فکر مى‏کرد مادرش هم مثل خانم‏جان با شنیدن این خبر ناراحت مى‏شود ولى عزت نه تنها ناراحت نشد بلکه گفت خودش بعدازظهر زنگ مى‏زند خانه همسایه‏شان و همه چیز را مى‏پرسد.

راضیه آنقدر پریشان بود که نفهمید لااقل اشک‏هایش را پاک کند و برود توى اتاق. خانم‏جان تازه از مسجد آمده و غذا را هم گرم کرده بود. وقتى راضیه نشست کنج اتاق تا به یاسر شیر بدهد، هنوز چشمانش خیس بود و نمى‏دانست جواب خانم‏جان را چه بدهد.
- چرا گریه مى‏کنى؟ رفتى امامزاده دلت سبک نشد؟ بهت که گفتم هر طورى که تو بخواى منم راضیم. شک نکن آقارحمان مرد خوبیه. باور کن منم تا حالا خبر نداشتم که چرا یاسر تو وصیت‏نامه‏ش سه بار کلمه رحمان رو اورده.
راضیه دیگر وصیت‏نامه را حفظ شده بود. «یا رحمان ...» یادآورى همان کلمه اول دوباره اشکش را در مى‏آورد. خدا هزار هزار صفت داشت، چرا یاسر، وصیت‏نامه‏اش را با این صفت شروع کرده بود. حتماً به قول رحمان مى‏خواست نشانه‏اى به او بدهد، شاید به قول همرزمانش
مطمئن بوده که مى‏خواهد شهید بشود. اصلاً یاسر چه حقى داشت به او تکلیف کند که پس از شهادت ازدواج کند، آن هم با رحمان. آن مرد چه ویژگى خاصى داشت که شوهرش همیشه از او تعریف مى‏کرد، حتى در وصیت‏نامه‏اش. از همه اینها گذشته رحمان بعد از شهادت شوهرش نابینا شده بود، مگر او در آن شرایط مى‏توانست براى پسرش پدرى کند. آنقدر با خودش حرف زد و کنج اتاق نشست تا اینکه با صداى خانم‏جان به خود آمد.
- راضیه! راضیه! حواست به من هست دخترم. عفت‏خانومه، مادرت تلفن کرده، پاشو برو الان قطع مى‏شه.
راضیه بر خلاف همیشه که تا زن همسایه را مى‏دید فکر مى‏کرد مادرش تلفن زده و زود خودش را به حیاط مى‏رساند، سلانه سلانه بلند شد، چادرش را برداشت و تا خواست در را ببندد گریه یاسر در آمد که مى‏خواست مادرش او را هم با خود ببرد.
- برو دیگه دختر، من مواظب یاسر هستم.
صداى گریه یاسر تا وقتى که راضیه درِ حیاط را بست، مى‏آمد. زن همسایه تا حال و روز راضیه را دید گفت: «خدا بد نده، مریض‏احوالى؟» و گوشى تلفن را داد دست راضیه و خودش بروبر نگاهش کرد. وقتى هم دید راضیه چشمانش را به زمین دوخته و فقط گوش مى‏کند و هیچ نمى‏گوید، بلند شد تا برود صداى بچه‏هایش را ساکت کند.
عزت خیلى خوشحال بود و مدام به راضیه مى‏گفت که زود تصمیم نگیرد و بزرگ کردن یک بچه بى‏پدر خیلى سخت است و نباید دل به کمک‏هاى بنیاد شهید خوش کند. وقتى هم که شنید خواستگار نابیناست ناگهان ساکت شد.
- راست مى‏گى راضیه؟ الان وضع دیگه فرق مى‏کنه. تو چى، تو مى‏تونى با این شرایط قبولش کنى؟
- من که اصلاً نمى‏خوام، هیچ کس رو.
- حرف بیخود نزن دختر. اما نابینایى کم نیست، یکى باید خود اونو جمع و جور کنه. منو باش که گفتم دخترم راحت شد و یکى پیدا شده که به دردش برسه.
عفت‏خانم که با یک استکان چاى آمد توى اتاق، راضیه دیگر هیچ نگفت و گذاشت مادرش باز نظرات خودش را بدهد.
بچه‏ها دوباره خانه را گذاشته بودند روى سرشان که راضیه چایى‏اش را نخورده بلند شد و بدون اینکه جواب کنجکاوى زن همسایه را بدهد به طرف خانه خودشان راه افتاد.
یاسر دیگر گریه نمى‏کرد. توى بغل خانم‏جان وول مى‏خورد و بالا و پایین مى‏پرید. خانم‏جان هیچ نپرسید ولى دلش مى‏خواست بداند عزت وقتى ماجراى خواستگارى را شنیده، چه عکس‏العملى نشان داده است. اما راضیه هیچ نگفت، فقط خودش را توى بو و بخار آشپزخانه زندانى کرد و وقتى خانم‏جان از مسجد برگشت، از آنجا بیرون آمد و سفره شام را پهن کرد. دو زن به جاى اینکه غذا بخورند، به سفره خیره شده بودند و یاسر در کنارشان سر و صداى بشقاب و قاشق‏ها را در آورده بود.
- بفرمایین خانم‏جان، شما که خورش آلو دوست دارین.
پیرزن به چشمان راضیه خیره شد و گفت: «دستت درد نکنه ولى یه چیزى ته دلت هست که به من نمى‏گى، خوب اگه من نامحرمم لااقل به عزت مى‏گفتى و خودتو خلاص مى‏کردى.»
- چیزى نیس خانم‏جان، کمى کسلم، حوصله آقارحمان و طایفه‏شم ندارم. دلم مى‏خواد دوباره همه چى روبه‏راه بشه. باور کنین هنوز هیچى نشده همسایه‏ها جور دیگه نیگام مى‏کنن. انگار همه از همه چیز خبر دارن و بى‏خبرتر از همه خودِ منم.
خانم‏جان یاسر را کشید طرف خودش و در دهانش کمى غذا گذاشت و گفت: «به خدا توکل کن.» بعد بوسه‏اى بر گونه یاسر زد و کنار دهانش را پاک کرد.
- به خیال خودم داشتم آمادگى روبه‏رویى با اولین خواستگارتو پیدا مى‏کردم که دیدم نه تنها آمادگى‏شو ندارم، حتى تحمل فکر کردنشم ندارم، اما قضیه من فرق مى‏کنه، مادر نمى‏تونه کس دیگه‏اى رو جاى بچه‏ش ببینه، ولى تو باید درست و حسابى فکر کنى و تصمیم بگیرى.
اما راضیه تصمیمى نداشت که بگیرد. بالاخره فردا باید مى‏رفت گلزار و کلى از یاسر گلگى مى‏کرد. آخر او چطور مى‏توانست در زمانى که زنده است و هنوز آنقدر با همسرش زندگى نکرده که کاملاً وى را شناخته باشد برایش شوهرى دیگر پیدا کند تا پس از شهادتش بچه‏اش بى‏سرپرست نماند.
ادامه دارد.