بوى بهشت
قسمت ششممریم بصیرى
راضیه توى آشپزخانه بود و شام درست مىکرد که صداى درِ حیاط بلند شد و ناصر مثل همیشه گفت: «سلام زنداداش.» و با دیدن لباسهایش روى بند، سرش را پایین انداخت.
- بازم که ما رو شرمنده کردین.
ناصر که حرف مىزد انگار خودِ یاسر بود، با همان شور و حرارت از جبهه و گردانى که یاسر در آن بود، مىگفت. مثل بچهاى که اسباببازى نویى برایش خریده باشند، از احساس داشتن یک کلاشینکف مىگفت و حمل آن در شب و روز. از دوستانش مىگفت، از بچههایى که کوچکتر از او بودند و دزدکى آمده بودند جبهه. از عراقىهایى که دیده بود مىگفت، از شبى که در محاصره بودند و هیچ چیز براى خوردن نداشتند و مجبور شده بودند نان خشکهاى چند روز پیش را از لاى خاکها در بیاورند و بخورند. از دلتنگىهایش براى آنها مىگفت و اینکه اگر دعاى خانمجان نبود حتماً شهید مىشد و ناکام از دنیا مىرفت.
- بسته دیگه سردى کردى. بگیر بخواب بقیهشم فردا تعریف کن.
ناصر هر چند نمىخواست راضیه اشکهایش را ببیند اما ناگهان بغضش ترکید و سرش را گذاشت روى زانوى مادرش.
- به خدا خانمجان، به خدا مىگفتم به خاطر دل مادرمم که شده نذار من شهید بشم. نوکرتم بعداً تلافى مىکنم.
راضیه که از دست ناصر خندهاش گرفته بود، گفت: «آقاناصر فکر خانمجان بودى یا مادر بچههات.» خانمجان که کم مانده بود اشکش جارى شود، چشمانش را با گوشه چادرش پاک کرد و خندید، خود ناصر هم از حرفش خندهاش گرفت آنقدر که صداى گریه یاسر در خواب بلند شد.
یک هفته زود گذشت. آنقدر زود که خانمجان حس مىکرد هنوز ناصر کولهپشتىاش را روى زمین نگذاشته است، اما کولهپشتى پر از لباسهاى تمیز و کلى خوراکى، از دست راضیه به دست ناصر رسید و خانمجان راهى شدن پسرش را دید، پسرى که در آن چند روز از صبح توى کوچه و مسجد و کنار دوستان قدیمش بود و شبها پاى نقل و نصیحت عمهخانم و بچههایش که مثلاً آمده بودند دیدن ناصر. حتى شبى رحمان هم به دیدن ناصر آمد و دو جوان کلى گفتند و خندیدند و راضیه فکر کرد واقعاً آن مرد چگونه بدون نعمت دیدن شاد است و صداى خندهاش دیگر مثل صداى نوحهاش زنگدار و حزنانگیز نیست. ناصر رفت و دوباره خانمجان رفت توى خودش. دلش مىخواست لااقل یکى از پسرهایش کنارش بود. انگار از دیدن یکى از آنها جان مىگرفت و پشتش گرم مىشد. هر چند عکس یاسر همیشه پیشش بود، اما دلش براى شیطنتها و شیرینزبانىهاى ناصر تنگ مىشد و براى شرم و حیاى یاسرش آتش مىگرفت.
خانمجان دیگر کارى نداشت جز اینکه روزها برود مسجد و یا اینکه اگر راضیه همراهش مىشد به جلسات قرآن و روضه در دو محله بالاتر برود و به هواى شبهاى جمعه و بوییدن دوباره مزار یاسر دلش را خنک کند. شب هم که مىشد کارش نشستن جلوى تلویزیون بود و پیگیرى اخبار جنگ و بمباران شهرها که گاه اوج مىگرفت و گاه وضعیت آرامتر مىشد.
- اینا رو که مىبینم انگار یاسرمو مىبینم که هنوز زندهس و تو جبههس.
- خانمجان بسته دیگه. از بس گریه کردین چشماتون کمسو شدن.
خانمجان بغضش را فرو داد و لبهایش را لوله کرد تا دیگر اشکش در نیاید.
- مىدونم سخته. بدون شوهر، با یه بچه، با یه پیرزن غرغرو، ولى باور کن بیشتر نگرانى من واسه توس.
راضیه پسرش را که داشت دور آنها، چهار دست و پا مىچرخید، بغل کرد و گفت: «من راضیم، نگران من نباشین.»
- خدا ازت راضى باشه. ولى تا کى، تا کى تو مىخواى پاسوزِ منِ پیرزن بشى. ناصر مثل برادرشه، اونقده مىمونه جبهه تا اینکه یا جنگ تموم بشه، یا اینکه خودش شهید بشه. نه دلم مىیاد بگم برو پى بخت و اقبالت، نه دلم مىیاد تو رو اسیر خودم بکنم.
راضیه هم مثل خانمجان دودل بود، نمىدانست باید چکار کند؛ باید تا آخر عمرش مىماند پیش خانمجان و بچهاش را بزرگ مىکرد و یا مىرفت تهران پیش مادرش. هر چند دلش در آن خانه کوچک بالاى مکانیکى مىگرفت و اصلاً نمىتوانست خودش را به تهران عادت بدهد، ولى بالاخره پیش پدر و مادرش بود.
- دلم مىخواد راستشو بهم بگى دخترم. چیزى که تو دلته، ملاحظه منم نکن.
- چى مىگین خانمجان، این طورى تو خونه خودم احساس غربت مىکنم.
پیرزن دیگر نتوانست خودش را نگه دارد. اشکش که سرازیر شد راضیه مثل همیشه فکر کرد زمانى او گریه مىکرد و خانمجان دلدارىاش مىداد، اما غیبت چند ماهه وى، حسابى خانمجان را کمطاقت و بىحوصله کرده بود، تا چیزى مىشد، زود گریهاش مىگرفت و او توان دلدارى پیرزن را نداشت.
- پس قول بده هر وقت دلت خواست برى تهران یا اینکه خواستى دوباره شوهر کنى، بىرودرواسى بهم بگى.
و جمله آخر اشکش را دوباره در آورد. یاسر با دیدن اشکهاى پیرزن بناى گریه را گذاشت و راضیه لبهایش را جوید و نمِ چشمانش را پاک کرد.
- من هر جا باشم زیر سایه شمام. این حرفارم دیگه نزنین. اون وقت فکر مىکنم زیادیم و از دستم خسته شدین.
خانمجان یاسر را در آغوش گرفت و با چارقدش صورت او را پاک کرد و گفت: «زنده باشى دختر.»
راضیه تا آن شب هرگز به ازدواج مجدد فکر نکرده بود. هر چند خالهزنکهاى توى مسجد و مجالس روضه گهگاه دور از چشم او چیزهایى به خانمجان مىگفتند ولى اصلاً فکرش را هم نمىکرد که ازدواج کند، اما اگر روزى مجبور به ازدواج مىشد چکار مىکرد. نه، کسى نمىتوانست مجبورش کند. براى چه ازدواج کند؟ همان جا مىماند و وقتى ناصر ازدواج مىکرد، خانهشان شلوغ مىشد و یاسر همبازى پیدا مىکرد. خانمجان هم این همه دلتنگى نمىکرد.
آن شب تا صبح یاسر بدخلقى کرد. مدام از خواب مىپرید و گریه مىکرد. خانمجان مىگفت حتماً سردى کرده و دلش درد مىکند ولى راضیه فکر مىکرد پسرش تب دارد. دمِ اذان صبح بود که بالاخره با جوشانده و عرق نعنا و پاشویه یاسر خوابید و راضیه بالاى سر او خوابش برد ولى خانمجان رفت توى حیاط. آب حوض خنک بود. صورتش را شست دوباره و سهباره، انگار خودش هم تب کرده بود. وضو گرفت و نمازش که تمام شد راضیه را بلند کرد. زن گیج خواب، سر سنگینش را از کنار ننوى یاسر بلند کرد.
- عجب سرتقى شده این نوه شما خانمجان. معلوم نیست دیشب چش بود. الانم که راحت گرفته خوابیده.
خانمجان آرام گفت: «بچه همینه دخترم. باید مواظبش باشى، دست تنهام که باشى دیگه واویلا.»
بعد از نماز دیگر هیچ کدام نمىتوانستند بیدار بمانند. اما یاسر دوباره گریه کرد و راضیه خوابآلود به او شیر داد و چشمهایش را بست.
صداى کوبیدن درِ حیاط بود. راضیه به زور چشمانش را باز کرد. صداى جوشیدن سماور هم مىآمد و تا آمد به خودش بجنبد دید خانمجان پاکشان توى حیاط است و دارد مىرود طرف در. یاسر خوابِ خواب بود و او منگ خواب. دست لرزان خانمجان از لاى در، پاکت نامه را گرفت. در بسته شد و پیرزن پاکت را به لبانش چسباند. راضیه زود دوید توى حیاط و دست خانمجان را گرفت. هر دو نشستند روى پلهها و راضیه نامه ناصر را خواند، آن هم با غلطهاى املایىاش که تمامى نداشت. راضیه داشت فکر مىکرد کاشکى کمى بیشتر به درس و مشق ناصر رسیده بود و خانمجان خدا را شکر مىکرد که پسرش سالم است. صداى گریه یاسر که بلند شد تازه خانمجان یاد چاى جوشیدهاش افتاد. راضیه دوید توى اتاق و پشت سرش خانمجان که گویى جان گرفته بود با قدمهاى بلند به طرف بساط صبحانهاش رفت.
راضیه هنوز سرش درد مىکرد و گوشه پلکش مىپرید. خانمجان گفت سردردش با یک استکان چاى نجوشیده درست مىشود و پریدن پلک هم خبر خوبى است.
- اما خانمجان مثل اینکه اول خبر خوش رسید بعد پلکم پرید.
- عیب نداره مادرجون، شاید یه خبر خوش دیگهاى هم در راه باشه. شاید مادرت زنگ بزنه. شاید دختر بدرىخانوم از بیمارستان مرخص بشه. یا شایدم مشکل یکى دیگه از همسایهها حل بشه و خبر خوشش به ما برسه.
- فعلاً که امروز کلى کار دارم و این آقا یاسرم نذاشت دیشب بخوابم.
سردرد راضیه خوب شدنى نبود ولى باید زودتر کارهاى خانه را روبهراه مىکرد و لباسهاى یاسر را مىشست و مىنشست پاى لباس مشترى. تا عصر هم بیشتر وقت نداشت. دستپاچه بود. مىترسید سر موقع لباس را تمام نکند و بدقول از آب در بیاید که ناگهان سوزن چرخ شکست. سوزن دیگرى جا انداخت و پدال را فشار داد، چرخ نامنظم کار مىکرد. نگاهش که به پشت دوخت افتاد دید تمام نخ زیر کار شل شده و درزها دارند از هم وا مىروند. به قول مادرش مىدید هر وقت آدم عجله دارد کارش درست پیش نمىرود. نخ ماسوله را سفت کرد، چند تا پیچ را دستکارى کرد ولى درست بشو نبود. حسابى کلافه شده بود که خانمجان آمد بالاى سرش.
- چى شده راضیهجون، چرا دل و روده چرختو ریختى به هم؟
- چه مىدونم خانمجان یهو خراب شد. سوزن شکست و دیگه ندوخت.
- پس واسه همینه حواست به غذا نبود.
- چى شده؟
خانمجان گفت: «بوى سوختگى رو نمىفهمى؟» راضیه نمىدانست چرا همه کارهایش به هم پیچیده است اما خانمجان گفت ناهار هم نان و پنیر مىخورند تا راضیه بتواند چرخ را درست کند و سفارش زن همسایه را که شب مىخواست به عروسى برود، سرِ وقت تحویل دهد. حتى گفت ظهر هم به مسجد نمىرود و یاسر را نگه مىدارد.
سر تا پاى چرخ شده بود روغن، حتى یک قطره چکید روى لباس مشترى، آن هم درست روى یقهاش، تا لک لباس را پاک کند و با اتو بخار جایش را محو کند، از موقع ناهار هم گذشته بود. خانمجان داشت با تمام تلاشش کهنه یاسر را عوض مىکرد. راضیه هم دوید توى آشپزخانه تا لااقل تخممرغ نیمرو کند. بعد هم کهنههاى یاسر را گذاشت کنار حوض. ظرفهاى نشُسته را ریخت توى ظرفشویى. یاسر گرسنهاش بود و شیر او سیرش نمىکرد، تنها راهش این بود که با عجله یک پیاله فرنى درست کند و فوراً سردش کند و بدهد به یاسر و به زور بخواباندش. خانمجان هم بعد از ناهار نشست پاى کتاب دعایش.
راضیه هم نشست کنج اتاق و شروع به پسدوزى پیراهن کرد. نفهمید دکمهها را کى دوخت و کى به لباس اتو زد که صداى درِ حیاط بلند شد. حتماً آمده بودند دنبال لباس. حتى وقت نکرده بود تکه پارچههاى وسط اتاق را جمع کند. نفهمید چطور رسید دم در، در را که باز کرد خشکش زد. اکرمخانم، خاله آقارحمان با دو زن دیگر پشت در ایستاده بودند. انتظار آنها را دیگر نداشت. فقط وقتى تعارفشان مىکرد توى اتاق، دید یکى از زنها نگاهى به کهنههاى کنار حوض انداخت و اخمهایش را توى هم کرد.
زنها با خانمجان خوش و بِش کردند و نشستند. راضیه زود رفت سراغ سماور تا چایى دم کند که دوباره صداى در بلند شد. این دیگر خودش بود. خواست تا دمِ در بدود ولى وقتى دید زنها نگاهش مىکنند به آرامى خودش را به درِ حیاط رساند. زن همسایه وقتى فهمید لباسش حاضر است گل از گلش شکفت و دنبال راضیه راه افتاد. راضیه رفت توى اتاق خودش که چرخ خیاطى را گذاشته بود آنجا و زن که کفشهاى پشت در را دیده بود به هواى حال و احوال با خانمجان رفت توى اتاق بغلى. راضیه لباس را تا زد و تکه پارچههاى آن را جمع کرد و رفت پیش بقیه.
- دستت درد نکنه راضیهجون. ببخشین دیگه باید برم. اگه سرِ وقت نرسم این خواهرشوهرم فکر مىکنه عمدى دیر کردم تا اونو پیش فامیلاى جدیدش سرشکسته کنم.
خانمجان اخمهایش را کشید توى هم و گفت: «شمام همش سخت مىگیرى. برو به سلامت.» زن که دلش نمىآمد پایش را از اتاق بیرون بگذارد، بالاخره چند اسکناس از لاى کش جورابش در آورد و گذاشت زیر پتو و رفت.
راضیه هنوز فرصت نکرده بود بنشیند و حال و احوال مهمانها را بپرسد. لابد باز اکرمخانم مىخواست براى خودش لباس بدوزد، شاید هم مشترى جدید آورده بود.
- راضیهجون اونقده از دست و پنجهت واسه آبجیم تعریف کردم تا بالاخره رضایت داده بیاد. نمىدونى این آبجى من خیلى سختگیره، مىخواد لباسش با سکّه باشه.
- روى چشم، آقارحمان خیلى به گردن ما حق داره.
مادر رحمان با این حرف سرش را به طرف راضیه چرخاند و زل زد توى چشمهاى او. راضیه که از این رفتار زن تعجب کرده بود، خجالتزده سرش را پایین انداخت. خانمجان که حواسش به همه بود، گفت: «آخه حاجخانوم سر سالگرد پسرم، آقارحمان شما کلى مایه گذاشت؛ یه نوحهاى مىخوند که دل سنگم آب مىشد.»
- خدا پسرتونو بیامرزه. ما که سعادت نداشتیم تو مجلستون باشیم.
دختر جوانى که همراه دو خواهر بود فقط چشمش مانده بود به یاسر و فرنى که دور لبش خشک شده بود. یاسر غریبى مىکرد و راضیه را اذیت مىکرد و از سر و کولش بالا مىرفت.
- پسرتون چن وقتشه؟
- یه سال و یه ماهشه.
دختر هیچ نگفت و دوباره زل زد به یاسر. استکانهاى چایى که خالى شد، راضیه سینى را برداشت و برد توى آشپزخانه. از نگاههاى مادر و خواهر رحمان اصلاً خوشش نیامده بود. آمده بودند لباس بدوزند یا اینکه او را مسخره کنند. رفتارشان هم اصلاً به مشترىها نمىرفت. نه مدل خواستند، نه پارچهاى نشان دادند، نه وقت و قیمتى پرسیدند. رفت سر یخچال، یک ظرف میوه درست کرد و با چند پیشدستى برگشت توى اتاق. خاله رحمان، یاسر را بغل کرده بود و بچه تقلا مىکرد تا از آغوش او بگریزد. راضیه بچه را گرفت دست چپش و با دست راست از مهمانها پذیرایى کرد.
- چیه آبجى چرا خشکت زده، خوب پارچهتو رو کن.
مادر رحمان نگاهى به دخترش انداخت و دختر با بىمیلى از زیر چادرش پارچهاى را بیرون کشید.
- اگه این آبجى ما شیفته کسى بشه دیگه ولکن نیس. شمام که ماشااللَّه از دست و پنجهت هنر مىریزه.
راضیه تاى پارچه را باز کرد، یاسر را داد بغل خانمجان و رفت تا دفتر اندازهگیرىاش را بیاورد. وقتى برگشت سانتىمتر به دست ایستاده بود تا مادر رحمان از جایش بلند شود ولى او باز نگاهى به دخترش کرد و گفت: «بلند شو فریده، خانوم باید اندازههاتو بگیره.»
- گفتم که مامان من از این پارچه خوشم نمىیاد. برا خودتون بدوزین.
زن که دید راضیه ماتش برده است، گفت: «آخه گفتم گل قرمز توش داره واسه من خوب نیس.»
- چه حرفا مىزنى آبجى. دو سه تا نقطه قرمز بیشتر توش پیدا نیس.
راضیه هنوز از بىخوابى و بدو بدو سرش درد مىکرد و دیگر تحمل نگاههاى مادر رحمان را نداشت که تا سانتىمتر به تنش مىخورد زل مىزد توى چشمهاى راضیه و مثل طلبکارها نگاهش مىکرد. وقتى هم که راضیه مدل پیراهن را پرسید زن دوباره زل زد توى چشمهایش و هیچ چیز نگفت.
- راضیهجون مدل پیرهن من خیلى قشنگ بود، همون جورى براش بدوز. آخر هفتهم مىیاییم واسه پرو.
زنها که رفتند، راضیه داشت خفه مىشد. انگار گناه کرده بود خیاطى مىکرد، اگر مادر آقارحمان نبود، اصلاً مىگفت وقتش را ندارد. تازه خودش هم مىدانست آنقدرها که اکرمخانم تعریف مىکند کارش سکه نیست. بلند شد. همه جا ریخت و پاش بود. وسایل خیاطى را جمع کرد و بعد ظرفها را شست و رفت توى حیاط و تا کهنه و لباسهاى یاسر را تمام کند، نور مناره مسجد بیشتر و بیشتر توى کنج حیاط نمایان مىشد تا اینکه هوا کاملاً تاریک شد و صداى اذان آمد. راضیه تا آمد برود توى اتاق دید خانمجان سجاده به بغل چادرش را کشید روى سرش.
- ظهرم نرفتم مسجد، الان همسایهها فکر مىکنن طورى شده.
- صب کنین منم باهاتون بیام.
- نه مادرجون تو خستهاى از صبح کلى به این در و اون در زدى. یاسرم گذاشتم تو ننوش. برو به بچت برس.
راضیه رفت توى اتاق نشست بغل ننو و بىهوا زد زیر گریه ... .
دو روز بود که پارچه با خالهاى قرمزش روى چرخ خیاطى بود. راضیه هم کار خاصى نداشت ولى سراغ پارچه نمىرفت.
- راضیهجون دو روز دیگه اینا مىیان پرو. پس کى مىخواى پارچه شونو ببرّى؟
- دست و دلم به کار نمىره خانمجان. یه جورى بودن. فکر مىکنم هر طورى که این پیرهن رو بدوزم بازم یه عیب و ایراد واسش پیدا مىکنن.
- این فکرا چیه دخترم. پاشو بسماللَّه بگو و کار مردمو را بنداز. منم اگه پسر شاخ شمشادم دیگه نمىتونست دنیا رو ببینه حالى به حالى مىشدم.
پارچه توى دستهاى راضیه بالا و پایین شد، کش آمد و تا شد، روى هم افتاد و قیچى خورد و دوباره یک روز تمام کنج اتاق جایى دور از دسترس یاسر ماند. راضیه حسّ غریبى داشت. دستش به کار نمىرفت. انگار دیگر بلد نبود سوزن دست بگیرد و کوک بزند. در آن دو سه روز هر وقت نگاهش به آن پارچه سبز با خالهاى قرمز مىافتاد، سرگیجه مىگرفت و دیگر نمىتوانست نگاهش کند.
خانمجان که برگشت جور دیگرى شده بود. سلانه سلانه خودش را رساند توى اتاق نشست روى تشک همیشگىاش و تکیه داد به پشتى. تلویزیون روشن بود و راضیه نشسته بود کنار تکه پارچههاى سبز بدون اینکه کوکى به آن زده باشد. خانمجان هیچ نگفت و چشم دوخت به یک سریال تلویزیونى. راضیه مىدانست که پیرزن حواسش به فیلم نیست چون به
غیر از پیگیرى اخبار جنگ حواسش به برنامههاى دیگر نبود. هر چه کرد خانمجان حرفى نزد. در سکوت لقمهاى شام خورد و گفت که سرش درد مىکند و مىخواهد بخوابد. به راضیه هم سپرد پارچهها را ببرد توى اتاق خودش و آمادهاش کند. گفت که خاله آقارحمان را در مسجد دیده و فردا قرار است بیایند پرو.
یاسر نمىخوابید، راضیه تا ولش مىکرد تکهاى از پارچهها را برمىداشت و مىکشید. یا به طرف قیچى مىرفت. آخرش زن پارچهها را به گوشهاى پرتاب کرد. یاسر را خواباند روى پایش و شروع کرد به لالایى خواندن.
خانمجان تا مشترىهاى راضیه بیایند همان طور دمغ و گرفته بود. ظهر هم غذا نخورده بود. توى خودش بود و راضیه کلافه نمىدانست چکار کند. فکر مىکرد شاید پیرزن مریض شده،
شاید دلش براى ناصر تنگ شده و یا اتفاقى افتاده که او نمىداند. از بچگى خودش کلافه بود، از اینکه نمىدانست در چنین مواقعى چه باید بکند و چطور دل مادرشوهرش را به دست بیاورد.
دیگر هوا داشت تاریک مىشد که در حیاط را زدند. مادر و خاله رحمان بودند با دو زن دیگر. راضیه سر در نمىآورد براى یک پرو ساده چرا این همه زن با هم آمدهاند. خانمجان هم بر خلاف چند روز پیش که کلى عزت و احترام سرشان گذاشته بود، هیچ نمىگفت و تا کسى به حرف نمىگرفتش، ساکت مىماند. اما در عوض خاله رحمان و دو زن دیگر کلى حرف زدند و وقتى راضیه لباس را پرو مىکرد، کاملاً مىفهمید که هیچ کس حواسش به لباس نیست تا عیبى از کارش بگیرد و یا صاحب لباس بگوید قدش بلند است،
آستینش پیچ مىخورد و یا هر حرف دیگرى. همهاش حرفشان از جنگ بود و از جوانان و اینکه کجا را موشک زدهاند و صدام دوباره تهدید کرده شهرها را بمباران مىکند و اینکه به گفته آقارحمان هفته دیگر قرار است چند شهید براى تشییع جنازه بیاورند و ... .
وقتى زنها رفتند راضیه نفس عمیقى کشید و نشست لبه پنجره. خانمجان هم غرغر کرد که وقت نماز آمدهاند و نگذاشتهاند برود مسجد. بدتر از همه آن بود که اکرمخانم دم در حیاط گفت زودتر لباس را بدوزد که چند روز دیگر مىآیند سراغش.
خانمجان نمازش را خواند. اخبار را نگاه کرد و به اصرار راضیه مثل شب قبل فقط یک لقمه غذا خورد و خوابید. زن داشت دیوانه مىشد. معنى کممحلىهاى پیرزن را نمىفهمید. به سرش زده بود همان موقع برود خانه عفتخانم به تهران تلفن بزند و از مادرش بپرسد باید چه کند. بعد مىدید آن وقت شب نه مکانیکى صاحبخانهشان باز است و نه پدرش سر کار. بدتر از همه اینکه باید جواب کنجکاوىهاى زن همسایه را هم مىداد. کاغذى برداشت تا نامه بنویسد ولى در نامه هم نمىتوانست جوابى بگیرد. کاش تلفن داشتند، کاش صاحب مکانیکى تلفنش را مىداد طبقه بالا. کاش مادرش پیشش بود. کاش کمى بیشتر تجربه داشت و مىدانست لااقل خودش را چطور دلدارى دهد.
رفت توى حیاط. دزدکى از پشت پنجره اتاق خانمجان سرک کشید ولى فقط تاریکى پیدا بود و بس. زیر نور سبز مناره مسجد که همیشه کنج حیاط را روشن مىکرد، تاریکى را بلعید تا توانست هاله کمرنگى از همان نور سبز را روى گوشهاى از رختخواب خانمجان ببیند و بعد دست او را ببیند که دارد تسبیح مىچرخاند. راضیه همین که فهمید پیرزن بیدار است از خجالت نشست و خودش را از زیر پنجره کشید کنار.
سفره صبحانه دستنخورده جلوى تشک خانمجان و میز کوچک سماور باز مانده بود. پیرزن فقط دو استکان چاى خورده بود. راضیه به پسرش که خواب و بیدار در آغوشش تکان مىخورد، شیر مىداد. نه گلویش باز مىشد حرفى بزند و نه چیزى بخورد.
- دلت هواى مادرتو نکرده؟
راضیه از این سؤال ناگهانى خانمجان جا خورد. حس مىکرد که اتفاقى در حال افتادن است و او نباید سر در بیاورد.
- چطور خانمجان، دلتونو زدم؟
- این چه حرفیه. اگه مىتونستم خودمو ضبط و ربط کنم، همین امروز مىفرستادمت برى تهران. البته تنهایى هم که نمىتونى برى. خبر مىدادم عزت مىاومد دنبالت.
راضیه گیج بود که گفت: «شما رو به خاک آقایاسر بگین چى شده خانمجان؟ دو روزه که یه آدم دیگه شدین.»
- خدا از سر تقصیراتم بگذره.
راضیه سر از حرفهاى پیرزن در نمىآورد ولى آنقدر پاپیش شد تا اینکه بالاخره توانست او را به حرف بکشد اما فقط مىگفت خودخواهى گناه بزرگى است و اینکه اگر او و یاسر بروند دلش مىپوسد و خیلى زود مىمیرد. اصلاً حرفهاى خانمجان بوى جدایى مىداد. خودش به راضیه مىگفت برود و بعد مىگفت اگر او برود از غصهشان دق مىکند. راضیه فکر کرد نکند خانمجان بیمارى خطرناکى گرفته است و یا اینکه خبرى از ناصر شنیده، شاید هم مادرش مریض شده بود. اما او که تمام مدت با خانمجان بود. در دو روز گذشته فقط یک بار تنها به مسجد رفته بود و تنها حرفش هم این بود که خاله آقارحمان را دیده است. او هم که حرف بدى نزده بود، حق داشتند بیایند پرو لباس، ولى آمدنشان کمى عجیب و غریب بود.
- غلط نکنم خانمجان یه خبرى شده. اکرمخانوم چیزى بهتون گفته؟
خانمجان روى تشکش جابهجا شد و تسبیحش را از جیبش در آورد و گفت: «اگه صبحونه نمىخورى، سفره رو جمع کن، نونا خشک مىشن.» جوابش همین بود و دیگر هر چه راضیه سعى کرد مادر یاسر را بیشتر به حرف بکشد او بیشتر سکوت کرد، حتى پاپى راضیه نشد تا زودتر لباس مادر آقارحمان را از زیر دست و پا جمع کند و بدوزدش.
ظهر نشده راضیه تمام کارهاى خانه را تمام کرده و آماده بود تا اذان دادند با خانمجان برود مسجد. فکر مىکرد حتماً آنجا مىتواند بفهمد چرا مادرشوهرش گرفته و غمگین است. خانمجان وقتى دید عروسش لباس یاسر را عوض کرد و چادرش را انداخت سرش، پرسید: «کجا مىرى؟»
- مسجد دیگه خانمجان.
- سرده، از صبحم هوا گرفته یهو دیدى بارون گرفت. یاسر تب مىکنه ها!
راضیه بهتش زده بود. امکان نداشت که خانمجان با آن لحن بگوید او به مسجد نرود. بلاتکلیف ماند دم در اتاق. پیرزن لحظهاى نگاهش به صورت بغ کرده عروسش افتاد. دلش لرزید. مىدانست که بىانصاف شده است و دارد راضیه را اذیت مىکند ولى دست خودش نبود. بدتر از راضیه گیج شده بود. نمىتوانست حرفش را به او یا کس دیگرى بزند. فقط توانست بگوید که اگر دلش مىخواهد به مسجد بیاید، او مانعش نمىشود. راضیه پاى رفتن نداشت، اما باید مىرفت، حتماً خبرى بود، حتماً قرار بود بلایى سر همه نازل شود و او بىخبر مانده بود.
مسجد مثل همیشه بود. زنها صف مىبستند، چادر نماز سر مىکردند، احوالپرسى مىکردند. بعد همه ایستادند به نماز و راضیه رفت صف آخر تا یاسر را بهتر بتواند کنترل کند. همه چیز عادى بود. نماز که تمام شد همه بلند شدند و راه افتادند طرف خانهشان که راضیه سر کوچهشان دید اکرمخانم با عجله به طرفشان مىآید.
- اینم از کمسعادتى ما، تا بجنبم نماز تموم شد. راستى راضیهجون ما بعدازظهر مزاحمتون مىشیم.
راضیه ناگهان از جا پرید و گفت: «ولى اکرمخانم من هنوز دست به لباستون نزدم.»
- باشه، دیگه با آبجى قول و قرارمونو گذاشتیم که عصرى یه تُک پا بیاییم خدمتتون. خانمجان در جریانن.
پس خبرى شده بود، خبرى شده بود که خانمجان از او پنهان مىکرد. همین که رسیدند، زن سفره ناهار را باز کرد و دوباره مثل صبح دست نخورده سفره را بست. خانه را جمع و جور کرد و رفت سراغ یاسر، بعدش هم به زور نشست پشت چرخ خیاطى تا شاید بتواند لااقل چند درز از لباس را بدوزد تا شاید خانمجان حرفى بزند. وقتى پیراهن مادر آقارحمان آماده نبود، دلیلى نداشت که بیایند، مگر اینکه لباس بهانهاى باشد. راستى اگر لباس بهانه بود، چه چیزى آنها را مىکشید آنجا. مگر غیر از آن سه نفر و یک چرخ خیاطى و کلى خاطرات یاسر چیز مهم دیگرى مىشد در آن خانه پیدا کرد که به درد کسى بخورد. ناگهان چیزى در ذهنش جرقه زد. فکر احمقانهاى بود ولى امکان داشت، یعنى امکان داشت تمام آن رفت و آمدها به خاطر خودش باشد و نه هنرش. از جا پرید. خواست برود سراغ خانمجان ولى رویش نمىشد. اگر اشتباه کرده بود چه، آن وقت خانمجان پیش خودش مىگفت چه عروس پررویى دارد. جلوى در خشکش زده بود که در باز شد.
- چرا واستادى اینجا.
راضیه همان طور ایستاد. پاهایش خشک شده بود. نمىدانست چه کند.
- بشین دو کلام باهات حرف دارم.
راضیه همانجا جلوى در روى زمین آوار شد. مىترسید خانمجان خبر بدى بدهد و او توان تحملش را نداشته باشد. آن طور که پیرزن به او نگاه مىکرد حتماً کسى مرده بود یا اینکه ...
- الان پیش خودت مىگى این پیرزن چقده ظالمه. اما باور کن راضیه این سه روزه آب خوش از گلوم پایین نرفته. نمىدونم چکار کنم. هر چى نذر و نیاز کردم یاسر بیاد به خوابم، نیومد که نیومد. از یه طرف مىگم وظیفمه که برا همیشه تو رو پیش خودم نگه دارم، از یه طرف دیگه مىگم من کیم که بخوام جلوى خدا واستم و واست تکلیف تعیین بکنم. نه من کارهاى هستم و نه حتى عزت. همه چى به خودت بستگى داره. اما باور کن برام خیلى سخته. نه مىتونم بدون یاسر سر کنم، نه مىتونم تو رو از یاسر جدا کنم. اصلاً کو قوّه که بخوام یه بچه رو نگه دارم.
راضیه گیج نبود، خودش را هم به گیجى نمىزد ولى حرفهاى خانمجان گیجش مىکرد.
- تصمیم با خودته. من حق ندارم جلوتو بگیرم. منو ببخش این دو سه روزه اذیتت کردم. حتى مىخواستم جلوتو بگیرم تا نرى خونه خدا، نرى مسجد قاطى زنها بشى.
و سریع بلند شد که برود. راضیه خیلى زور زد تا لبهایش را از هم باز کند و بپرسد که چه شده است و تا لب از لب باز کرد، خانمجان نیشخندى زد و پرسید: «یعنى واقعاً خودت نمىدونى چه شده؟» از کجا مىدانست، چه کسى به او چیزى گفته بود، اصلاً چه شده بود که به او بگویند.
- اون روزى که رفته بودم مسجد، اکرمخانم گفت، فردا مىیان پرو، بعدش برا امر خیر مزاحم مىشن.
راضیه حس کرد مثل یک پارچ آب روى زمین ولو شد و وقتى خانمجان از اتاق بیرون رفت پایش را رویش گذاشت و او از خجالت بخار شد و به هوا رفت.
نوزده سال که بیشتر نداشت. همسر شهید بود و مادر یک بچه. تا بیاید به خودش بجنبد و فکر کند وقت ازدواجش رسیده یا نه، شوهر کرده بود و در آن دو سال به اندازه یک عمر، تجربه زندگى پیدا کرده بود. در عرض یک سال ناگهان از یک دختر مدرسهاى تبدیل شده بود به یک بیوه بچهدار و حالا دوباره حرف ازدواج بود. مگر مىشد، مگر مىتوانست به مرد دیگرى جز یاسر فکر کند، مگر مىتوانست دوباره مثل دو سال پیش راحت تصمیم بگیرد و بخواهد ازدواج کند، آن هم با یکى از همرزمان یاسر! اصلاً رحمان چطور به خودش اجازه داده بود که چنین خواستهاى داشته باشد. کاش مادرش بود، کاش مىآمد و جواب قوم و خویش رحمان را مىداد، اما حتى رویش نمىشد حرفى به مادرش بزند. به خانمجان حق مىداد، حق مىداد که در آن چند روز گذشته آن همه پکر باشد و حرف نزند. فکر مىکرد به او توهین شده، فکر مىکرد همه باید بدانند که همسر شهید به احترام شوهرش نباید ازدواج کند. اصلاً تعجب مىکرد که چطور رحمان فکر کرده که مىتواند پسر یاسر را بزرگ کند.
هر چقدر یاسر اتاق را به هم ریخت و از سر و کول راضیه بالا رفت و بعد نشست و براى خودش نق زد و سر و صدا کرد، راضیه توى خودش بود. مىخواست فریاد بکشد، مىخواست بچهاش را بردارد و فرار کند. به جایى برود که همه بدانند او هنوز به شوهرى که روى هم یک ماه بیشتر ندیده بودش، وفادار است. راضیه آنقدر توى خودش بود که نه تنها یاسر و شیطنتهایش را نمىدید، حتى نمىدانست دور و برش چه خبر است. فقط یک آن دید اکرمخانم وارد اتاق شد و سلام کرد.
- چرا بغ کردى عروسخانوم، پاشو بیا تو اون اتاق.
راضیه هیچ نگفت و زن گفت: «چیه رفتى تو فکر. پس بگو چرا دو ساعت پشت در معطل موندیم تا خانمجان درو باز کنه. خانوم داره سبک و سنگین مىکنه. به ولاى علىّ هر چند مىدونم رحمان براى تو یاسر نمىشه، ولى باور کن پسر آبجیم جوون خوبیه. سه ساله که هى پاپیش شدیم زن بگیره، همش مىگه امروز، فردا. از وقتى هم که چشماش نابینا شد دیگه اصلاً نمىشد باهاش حرف ازدواج زد تا اینکه نمىدونم چى شد یهو دلش نرم شد. رفتم پیشش از کمالات تو براش گفتم. گفت خودم مىدونم، نمىخواد شما چیزى بگین.»
اکرمخانم ولکن نبود. همین طور حرف مىزد و راضیه متعجب بود که رحمان او را از کجا مىشناسد و به زیر و بم اخلاقش آشناست. یاسر که زمین خورد اکرمخانم آخى گفت و به طرف بچه دوید. کم مانده بود اشک یاسر در بیاید که زن آنقدر لى لى به لالایش گذاشت که بچه خندهاش گرفت. یک آن راضیه با دیدن خنده پسرش فکر کرد چطور او از این کارها بلد نیست و به جاى اینکه بچهاش را آرام کند گاهى اوقات بدتر باعث بلندتر شدن گریهاش هم مىشود.
زن بچه را بغل کرد و به زور چادر راضیه را انداخت روى سرش.
- بابا پاشو بیا دیگه. حالا مجبورت که نکردن همین دیقه جواب بدى. حالا پاشو بیا ببیننت بعد بشین غمبرک بزن.
راضیه که رفت توى اتاق همه سرها به طرف او چرخید و رحمان از جایش بلند شد. راضیه نمىدانست چکار باید بکند، کنار خانمجان نشست و محکم یاسر را توى بغلش نگه داشت. یاسر تلاش مىکرد تا خودش را از میان دستهاى مادرش رهایى بخشد و راضیه خوشحال بود که خانمجان سینى چایى را گذاشته بود جلوى مهمانها و او مجبور نبود این کار را بکند.
اکرمخانم دوباره شروع کرد به بازارگرمى و خانمجان سرش را انداخت پایین و هى لبهایش را به دندان گرفت تا اشکش در نیاید.
- جسارت نباشد خانمبزرگ، هر چى باشه شما بزرگترِ راضیهخانوم هستین، هر چى شما بگین مام قبول داریم.
- راضیه بچه نیست، خودش مىتونه واسه زندگیش تصمیم بگیره. من هیچى برا گفتن ندارم.
دوباره همان زن که گویا عمه رحمان بود، رفت سر حرف اولش و گفت هر چه باشد باید خانمجان اجازه بدهد و خانمجان داشت خودش را مىخورد که مگر مىشود بیایند خانه آدم و عروسش را خواستگارى کنند.
راضیه هیچ نگفت، هیچ نکرد، حتى بلند نشد ظرف میوه را از یخچال بیاورد. وقتى هم رحمان دهان باز کرد و گفت فقط براى گفتن چند جمله آمده است، تا حرفهاى او را شنید از جا پرید، حتى به گریههاى یاسر توجهى نکرد. فرار کرد، بلند شد و رفت توى اتاق خودش و وقتى خاله رحمان آمد و کلى برایش سخنرانى کرد که دوباره برگردد پیش مهمانها، فقط گریه کرد و پشت سرش صداى گریه یاسر هم در آمد.
شب که شد همه رفته بودند و یا اینکه راضیه فکر مىکرد رفتهاند. شاید هم اصلاً کسى نیامده بود خانهشان و او بیخودى فکر و خیال برش داشته بود. اما فرورفتگىهاى روى پشتى و متکاهاى اتاق خانمجان و استکانهاى نشُسته، نشان مىداد که کسانى به متکاها تکیه داده و چایى خوردهاند. هر دو سکوت کرده بودند حتى حال و حوصله شیرینزبانى براى یاسر را هم نداشتند. خانمجان فکر مىکرد راضیه حتماً مراعات او را مىکند و راضیه دلش مىخواست بپرسد که چطور خانمجان دلش آمده آنها را به حریم یاسر راه بدهد.
آفتاب نزده راضیه بلند شد و راه افتاد. خانمجان تنها نگاهش کرد و هیچ نگفت تا اینکه راضیه گفت مىرود امامزاده محمد عابد و پیرزن مىفهمید که حتماً راضیه با آن چشمان پفکرده مىخواهد دوباره گریه کند و دنبال جایى مىگردد تا مثل شب قبل گریههایش را در گلویش خفه نکند و بتواند راحت هاى هاى بزند زیر گریه. خانمجان مىدید که راضیه بال بال مىزند اما نمىتواند پرواز کند، نمىتواند از آن خانه جدا شود.
حیاط امامزاده شلوغ بود درست خود مشهد میقان. داشتند کسى را خاک مىکردند. صداى جیغ و گریه اهالى روستا مىآمد و یاسر از زیر چادر مادرش سرک مىکشید. خود امامزاده خلوت بود، جز دو زن و یک مرد و بچهاى کوچک کسى نبود. بقعه مثل همیشه سبز و روشن بود و گاه روشنتر از همیشه به نظر راضیه مىآمد. زن حس مىکرد ناگهان نور سبزى از دل زمین مىجوشد و همه جا را روشن مىکند. حس مىکرد در دریاى نور غرق مىشود، فکر مىکرد رحمان باید در آن نور غلت بزند تا چشمانش بینا شود، فکر مىکرد آن نور در هر گرهاى رسوخ مىکند و آن را مىگشاید، جز گره دل خودش. راضیه نمىدانست چه جوابى باید به رحمان بدهد. اصلاً حقش بود مىرفت گلزار و از خودِ یاسر مىپرسید، اما از یاسر قهر کرده بود، براى اولین بار از دستش عصبانى شده بود. حتى شب قبل هم برایش نامه ننوشته بود. وقتى رحمان دیروز توى خانهشان گفت صمیمىترین دوست یاسر بوده و شب قبل از عملیات هنگام نوشتن وصیتنامه، یاسر از او خواسته بود که اگر شهید شد، مواظب خانوادهاش باشد و بچهاش را بزرگ کند، نمىدانست چکار کند و چه بگوید. رحمان او را یاد یاسر مىانداخت ولى اصلاً نمىخواست ازدواج کند. نمىخواست خلوتش را با یاسر، با دیگرى قسمت کند. هر چند مىدانست رحمان لااقل پس از ازدواج وى با یاسر، خیلى بیشتر از او، یاسر را دیده است، ولى نمىتوانست حضور هیچ مرد دیگرى را در خانهاش تحمل کند. مىدانست رحمان قهرمان جنگ است و با اینکه دیگر جبهه نمىرود، مسئول یکى از دفترهاى بسیج است و تمام اخبار جنگ را مو به مو مىداند.
اگر یاسر، راضیه را کلافه نمىکرد شاید زن ساعتها در آن دریاى نور مىنشست و فکر مىکرد، فکر مىکرد و براى چندمین بار وصیتنامه شوهرش را مىخواند و براى چندمین بار روى کلمه رحمان مکث مىکرد. کلمهاى که به گفته همرزم شوهرش، براى اطمینان راضیه از حرفهاى او از سوى یاسر در وصیتنامه گنجانده شده بود.
اما اگر رحمان این همه به این ازدواج اصرار داشت و به قول خودش منتظر فرصت مىگشت چرا نگاههاى خانوادهاش آنقدر خصمانه بود، انگار هیچ کس او را دوست نداشت و غیر از اکرمخانم که دایم زبان مىریخت، کسى به فکر او نبود. اصلاً زنى بیوه با یک بچه نمىتوانست همسرى مناسب براى یک قهرمان جوان جنگ باشد. اما قهرمان که نابینا بود، چطور مىتوانست براى یاسر پدرى کند. اصلاً او که نمىخواست ازدواج کند. پس چرا بیخود فکر مىکرد و هى خودش را مىخورد. اصلاً خود او کى بود که بخواهد خانواده یاسر، بچه او، خاطرات او و حتى همرزمانش را براى خودش، تنها خودش بخواهد.
یاسر بىتابى مىکرد و هر چه راضیه سعى مىکرد تا آرامش کند و بنشیند و خودش را به امواج نور بسپارد، بىفایده بود. باید مىرفت. دلش نمىآمد بیشتر از آن خانمجان را تنها بگذارد. باید به یاسر هم مىرسید، باید به مادرش تلفن مىکرد و نمىدانست با چه رویى ماجراى خواستگارى را تعریف کند.
وقتى از امامزاده بیرون آمد و نشست روى صندلى مینىبوس از خودش بدش آمد. تمام مدتى که در راه بودند تا به اراک برسند به این فکر مىکرد که بعد از مدتها بدون خانمجان آمده بود امامزاده و به جز آن دو رکعت نماز، همهاش رفته بود توى خواب و خیال. از امامزاده عابد هم که مىگفتند برادر امام رضاست خجالت مىکشید، از خودش خجالت مىکشید که نمىدانست چکار باید بکند و آن همه دست و پا چلفتى است. حتى وقتى گوشى تلفن را برداشت هنوز خجالت مىکشید. از سرما و سرگردانى مىلرزید. صداى مرد مکانیک مىآمد که دایم الو الو مىکرد و آخرش وقتى که مىخواست گوشى را قطع کند، صداى راضیه در آمد.
عزت که خودش را رساند توى مغازه، مرد همراه شاگردش رفت جلوى در ایستاد تا باد لاستیک ماشینى را تنظیم کند و به شاگردش فهماند تا وقتى که زن در مکانیکى است پایش را توى مغازه نگذارد.
همین که عزت صداى دخترش را شنید، هم خوشحال شد و هم دلش ناگهان فرو ریخت. سابقه نداشت راضیه دم اذان ظهر زنگ بزند و مِن مِن کند. آخرش وقتى عزت گفت
توى مغازه تنهاست، قفل دهان راضیه شکست و چون دختربچهاى خجول گفت که برایش خواستگار آمده است. بر خلاف تصور زن جوان، وقتى مادرش اسم خواستگار را شنید، نه تنها تعجب نکرد و نگفت بشین بچهات را بزرگ کن، بلکه با خوشحالى گفت: «حالا کى هس مادر؟ نکنه همین طورى یهو جواب رد بهش بدى.» عزت وقتى حس کرد دخترش از رفتار او جا خورده است شروع کرد به نصیحت کردن که دنیا همین است و بعد از سال شوهرش، همین طور سر و کله خواستگارها پیدا مىشود و او از خیلى وقت پیش منتظر شنیدن چنین خبرى از او بوده است.
راضیه تا خانه برسد گیج بود. فکر مىکرد مادرش هم مثل خانمجان با شنیدن این خبر ناراحت مىشود ولى عزت نه تنها ناراحت نشد بلکه گفت خودش بعدازظهر زنگ مىزند خانه همسایهشان و همه چیز را مىپرسد.
راضیه آنقدر پریشان بود که نفهمید لااقل اشکهایش را پاک کند و برود توى اتاق. خانمجان تازه از مسجد آمده و غذا را هم گرم کرده بود. وقتى راضیه نشست کنج اتاق تا به یاسر شیر بدهد، هنوز چشمانش خیس بود و نمىدانست جواب خانمجان را چه بدهد.
- چرا گریه مىکنى؟ رفتى امامزاده دلت سبک نشد؟ بهت که گفتم هر طورى که تو بخواى منم راضیم. شک نکن آقارحمان مرد خوبیه. باور کن منم تا حالا خبر نداشتم که چرا یاسر تو وصیتنامهش سه بار کلمه رحمان رو اورده.
راضیه دیگر وصیتنامه را حفظ شده بود. «یا رحمان ...» یادآورى همان کلمه اول دوباره اشکش را در مىآورد. خدا هزار هزار صفت داشت، چرا یاسر، وصیتنامهاش را با این صفت شروع کرده بود. حتماً به قول رحمان مىخواست نشانهاى به او بدهد، شاید به قول همرزمانش
مطمئن بوده که مىخواهد شهید بشود. اصلاً یاسر چه حقى داشت به او تکلیف کند که پس از شهادت ازدواج کند، آن هم با رحمان. آن مرد چه ویژگى خاصى داشت که شوهرش همیشه از او تعریف مىکرد، حتى در وصیتنامهاش. از همه اینها گذشته رحمان بعد از شهادت شوهرش نابینا شده بود، مگر او در آن شرایط مىتوانست براى پسرش پدرى کند. آنقدر با خودش حرف زد و کنج اتاق نشست تا اینکه با صداى خانمجان به خود آمد.
- راضیه! راضیه! حواست به من هست دخترم. عفتخانومه، مادرت تلفن کرده، پاشو برو الان قطع مىشه.
راضیه بر خلاف همیشه که تا زن همسایه را مىدید فکر مىکرد مادرش تلفن زده و زود خودش را به حیاط مىرساند، سلانه سلانه بلند شد، چادرش را برداشت و تا خواست در را ببندد گریه یاسر در آمد که مىخواست مادرش او را هم با خود ببرد.
- برو دیگه دختر، من مواظب یاسر هستم.
صداى گریه یاسر تا وقتى که راضیه درِ حیاط را بست، مىآمد. زن همسایه تا حال و روز راضیه را دید گفت: «خدا بد نده، مریضاحوالى؟» و گوشى تلفن را داد دست راضیه و خودش بروبر نگاهش کرد. وقتى هم دید راضیه چشمانش را به زمین دوخته و فقط گوش مىکند و هیچ نمىگوید، بلند شد تا برود صداى بچههایش را ساکت کند.
عزت خیلى خوشحال بود و مدام به راضیه مىگفت که زود تصمیم نگیرد و بزرگ کردن یک بچه بىپدر خیلى سخت است و نباید دل به کمکهاى بنیاد شهید خوش کند. وقتى هم که شنید خواستگار نابیناست ناگهان ساکت شد.
- راست مىگى راضیه؟ الان وضع دیگه فرق مىکنه. تو چى، تو مىتونى با این شرایط قبولش کنى؟
- من که اصلاً نمىخوام، هیچ کس رو.
- حرف بیخود نزن دختر. اما نابینایى کم نیست، یکى باید خود اونو جمع و جور کنه. منو باش که گفتم دخترم راحت شد و یکى پیدا شده که به دردش برسه.
عفتخانم که با یک استکان چاى آمد توى اتاق، راضیه دیگر هیچ نگفت و گذاشت مادرش باز نظرات خودش را بدهد.
بچهها دوباره خانه را گذاشته بودند روى سرشان که راضیه چایىاش را نخورده بلند شد و بدون اینکه جواب کنجکاوى زن همسایه را بدهد به طرف خانه خودشان راه افتاد.
یاسر دیگر گریه نمىکرد. توى بغل خانمجان وول مىخورد و بالا و پایین مىپرید. خانمجان هیچ نپرسید ولى دلش مىخواست بداند عزت وقتى ماجراى خواستگارى را شنیده، چه عکسالعملى نشان داده است. اما راضیه هیچ نگفت، فقط خودش را توى بو و بخار آشپزخانه زندانى کرد و وقتى خانمجان از مسجد برگشت، از آنجا بیرون آمد و سفره شام را پهن کرد. دو زن به جاى اینکه غذا بخورند، به سفره خیره شده بودند و یاسر در کنارشان سر و صداى بشقاب و قاشقها را در آورده بود.
- بفرمایین خانمجان، شما که خورش آلو دوست دارین.
پیرزن به چشمان راضیه خیره شد و گفت: «دستت درد نکنه ولى یه چیزى ته دلت هست که به من نمىگى، خوب اگه من نامحرمم لااقل به عزت مىگفتى و خودتو خلاص مىکردى.»
- چیزى نیس خانمجان، کمى کسلم، حوصله آقارحمان و طایفهشم ندارم. دلم مىخواد دوباره همه چى روبهراه بشه. باور کنین هنوز هیچى نشده همسایهها جور دیگه نیگام مىکنن. انگار همه از همه چیز خبر دارن و بىخبرتر از همه خودِ منم.
خانمجان یاسر را کشید طرف خودش و در دهانش کمى غذا گذاشت و گفت: «به خدا توکل کن.» بعد بوسهاى بر گونه یاسر زد و کنار دهانش را پاک کرد.
- به خیال خودم داشتم آمادگى روبهرویى با اولین خواستگارتو پیدا مىکردم که دیدم نه تنها آمادگىشو ندارم، حتى تحمل فکر کردنشم ندارم، اما قضیه من فرق مىکنه، مادر نمىتونه کس دیگهاى رو جاى بچهش ببینه، ولى تو باید درست و حسابى فکر کنى و تصمیم بگیرى.
اما راضیه تصمیمى نداشت که بگیرد. بالاخره فردا باید مىرفت گلزار و کلى از یاسر گلگى مىکرد. آخر او چطور مىتوانست در زمانى که زنده است و هنوز آنقدر با همسرش زندگى نکرده که کاملاً وى را شناخته باشد برایش شوهرى دیگر پیدا کند تا پس از شهادتش بچهاش بىسرپرست نماند.
ادامه دارد.