نویسنده

 

انتظار سبز

نکند راهت را بسته باشند

در کوچه بن‏بست آخرالزمان ایستاده‏ام. پشت سرم دیوارى است پر از خطخوردگى‏هاى گذشته و پیش رویم، تا چشم مى‏بیند، راههاى نرفته، حرف‏هاى ناگفته و کارهاى ناکرده.
براى رسیدن به آن نقطه که تو ایستاده‏اى، باید قدمى برداشت، نگاهى کرد، حرفى زد، حتى یک نفس کشیدن به یاد تو، راه را نزدیک‏تر مى‏کند.
راه، دور نیست. ما مدت‏هاست که خودمان را دور مى‏زنیم، پس عجیب نیست که فقط خودمان را مى‏بینیم و در نهایت فقط به خودمان مى‏رسیم.
راه، تاریک نیست، آنقدر که بى‏چراغ و مهتاب هم مى‏توان دوید، بى‏آنکه پا بلغزد. بهتر بگویم: مى‏توان پرواز کرد، نه با بال‏هاى دروغین خیال، بلکه جذب نورى شد که حتى ذره‏هاى کوچک و معلق در هوا را نیز به سمت خود مى‏کشاند.
انتهاى کوچه را مى‏نگرم، کسى نمى‏آید! با خود مى‏گویم، نکند راهت را بسته باشند یا شاید تو از آمدن پشیمان شده باشى؟
راه، بسته نیست؛ در این کوچه، اگر کسى نیاید، من مى‏آیم به سوى تو و تو را با خود به کوچه بن‏بست‏مان مى‏آورم تا دیوارهاى فاصله را بردارى.
من به انتهاى این کوچه ایمان دارم که کسى از آن خواهد آمد، به سوى من و همه ذرات معلق در هواى یاد تو!

نزهت بادى‏