نویسنده

 

یک دشت چون کربلا
بر اساس خاطره‏اى از شهید گمنام‏

مریم عرفانیان‏

سر که برگرداندم، اطرافم را غبار پوشانده بود. صداى ناله از گوشه و کنار و حتى از کمى دورتر به گوش مى‏رسید. نگاهم تیرگى مى‏کرد. غبار، آرام آرام نشست و من به چشم دیدم برادرهایى را که در سرخىِ خونِ خود غلتیده بودند و برخى دیگر حتى چهره‏هایشان نیز قابل تشخیص نبود.
بدنم سست بود. جاى ترکش‏هایى که در بدنم فرو رفته بودند مى‏سوخت. خواستم بلند شوم، خواستم فریاد بکشم و طلب کمک کنم ولى کسى نبود تا به کمک مجروحین بیاید. روى خاک، خود را کشان کشان جلو بردم. گودالى یافتم، تنها به اندازه قامت من بود. به گودال سرازیر شدم. تمام بدنم درد مى‏کرد. به سختى درون گودال غلتیدم. در برابر نگاهم آسمان را مى‏دیدم و خورشیدى که سوزان‏تر از همیشه مى‏تابید! کاش باران مى‏بارید. لب‏هایم خشکیده بودند. تشنه بودم. قمقمه‏ام نیز خالى بود!
لحظاتى پیش دشمن به یکباره ما را غافلگیر کرده و تیر و ترکش و خمپاره بر سرمان فرو ریخت. شاید بیشتر بچه‏هاى گردان شهید شده‏اند. نمى‏دانم بر سر آن جوان 18 ساله چه آمده. همان که شب قبل از عملیات وصیت‏نامه‏اش را نوشته و غسل شهادت کرده بود. مهدى، او که محاسنش تازه جوانه زده بود و دایم مى‏گفت دوست دارد چون اباعبداللَّه بى‏سر از دنیا برود. شاید زخمى شده و ... شاید هم من تنها بازمانده گردان باشم. نمى‏دانم کس دیگرى هم هنوز زنده است. چرا کسى نمى‏آید؟ کسى نمى‏آید تا زخمى‏ها را جمع کند. آفتاب مستقیم روى چشم‏هایم افتاده، چشم‏هایم مى‏سوزد. لب‏هایم خشک شده و زبانم چون تکه‏اى چوب به دهانم چسبیده است. زبانم را دور لب‏هاى ترک‏خورده‏ام مى‏چرخانم. طعم تلخ تشنگى در وجودم مى‏دود. به آسمان چشم مى‏دوزم؛ خورشید از برابر چشمانم گذشته است. هیچ ابرى در آسمان نیست. کاش باران ببارد.
صدایى مى‏آید. صداى قدم‏هاى چند نفر؛ شاید براى کمک آمده‏اند. حتماً براى جمع کردن مجروحین آمده‏اند. حتماً قمقمه‏هایشان پر از آب است. حتماً ... .
مى‏خواهم فریاد بکشم، فریاد بکشم و بگویم من اینجا هستم، میان این گودال. نکند که بروند. نکند که مرا نبینند. به لبه گودال رسیده‏اند. از لاى چشم‏هاى نیمه‏بازم نگاهشان مى‏کنم. لباس کُردى به تن دارند ولى فارسى حرف مى‏زنند. قاه قاه مى‏خندند. خودى نیستند. این را از حرف‏هایشان مى‏فهمم. باید چشم‏هایم را ببندم و خودم را به مردن بزنم، مبادا که اسیر شوم. نفسم را در سینه حبس مى‏کنم. باید طورى نفس بکشم که ... .
بالاى سرم ایستاده‏اند. سایه‏شان روى چشم‏هاى بسته‏ام مى‏افتد. مى‏خندند، صداى قهقهه‏هاى بلندشان در دشت گم مى‏شود. لب‏هاى خشکیده‏ام را بر هم مى‏فشارم. یکى از آنها خنجرى در یک دست دارد و با دستى دیگر سرى را در هوا تکان مى‏دهد. صداى لهجه‏دارش در گوشم مى‏پیچد: «این یارو، این یارو که تو گوداله، سر این‏رو هم ببریم؟» و دیگرى در حالى که درون کیسه‏اى را مى‏کاود، نگاهى به تن پر از خون من مى‏اندازد و سر تکان مى‏دهد و مى‏گوید: «نه این یارو که ریش نداره. سرِ اونایى که ریش دارن، فقط براى سرِ ریش‏دار 2000 تومان مى‏دن.»
اولى سر را در هوا تکان مى‏دهد و با ناراحتى مى‏گوید: «فقط 2000 تومان براى این همه زحمت؟»
دومى در حالى که کیسه را گره مى‏زند، ادامه مى‏دهد: «بیا بریم! این یکى که شانس آورد. حتماً آن طرفا مى‏تونیم چند تا سر دیگه پیدا کنیم ...»
نفسم در سینه بند آمده. از لاى پلک‏هاى نیمه‏بازم صورت خون‏آلود مهدى را مى‏بینم که در دستان مرد در هوا تاب مى‏خورد. طعم تلخ خونى که از سرش مى‏ریزد، در دهانم مى‏پیچد.
سایه آن دو مرد از روى چشم‏هایم جمع مى‏شود. چشم‏هایم مى‏سوزد. جوشش اشک را در آن احساس مى‏کنم. دیگر تشنه نیستم حتى جاى ترکش‏هاى بدنم نمى‏سوزد. در برابر نگاهم، در آسمانى که سرخىِ غروب آن را فرا گرفته است، چند پرنده آرام مى‏گذرند. صورت مهدى میان سرخىِ غروب به من مى‏خندد ... .