فروغى در خاکستر

نویسنده


 

فروغى در خاکستر

مریم عرفانیان‏

پشت همین نیمکت‏هاى چوبى او را شناختى؛ اویى که اولین معلم روستایتان بود و به اهالى در ساختن اولین مدرسه کمک کرد. هر گاه که به کلاس مى‏آمد، حسى غریب نسبت به او داشتى. دوست داشتى با جان و دل به حرف‏هایش گوش دهى. حس مى‏کردى خیلى شبیه اویى؛ روستازاده‏اى رنج‏کشیده. خودش همیشه مى‏گفت که با سختى و کارگرى مخارج تحصیلش را تهیه کرده و معلم شده است. همچون تو به شعر و ادبیات علاقه‏مند بود. تنها معلمى که با آمدن معلم‏هاى دیگر هنوز با شاگردانش صمیمى و مهربان بود و براى آنها از رنج‏هاى روزهاى زندگى‏اش تعریف مى‏کرد. سختى‏هایى که باعث شده بود تا در تنهایى‏هایش با شعر و داستان انس بگیرد. یک روز، روزنامه‏هایى که نوشته‏هایش در آن چاپ شده بود را به مدرسه آورد و به شاگردانش نشان داد.
مى‏دانستى، از همان اولین روزى که به کلاس آمده بود با همان کوچکى‏ات مى‏دانستى که نگاهش با دیگران فرق دارد. در نظرت چشم‏هایى آرام و گیرا داشت و گویى تمام آن چیزهایى را که تو مى‏دیدى او نیز دیده بود. زمانى که شعرهایش را برایتان مى‏خواند، تو به خوبى پرواز شاپرک‏هاى احساس را در ابیات غزل‏هایش مى‏دیدى و دویدن برگ خشکیده‏اى در باد و نجواى آهنگین آبشار و نغمه چکاوک‏ها و تمام اینها باعث شده بود تا بیشتر و بیشتر به او علاقه‏مند شوى. اگر روزى به مدرسه نمى‏آمد، دلتنگش مى‏شدى. بى‏قرارِ او از میان پنجره کلاس به راه باریکه خاکى مى‏نگریستى و منتظر آمدنش ساکت‏تر از هر روز، ساعت‏ها خاموش پشت پنجره چشم به راه مى‏ماندى.
نمى‏توانستى او را از میان خاطرت محو کنى. وقتى او را با پسرعمویت، مجتبى که روى زمین عمو کار مى‏کرد و از وقتى پشت لبش سبز شده بود، رفت و آمدش هم به خانه‏تان بیشتر شده بود مقایسه مى‏کردى، مى‏فهمیدى که خیلى با هم فرق دارند. احساس مى‏کردى که تنها آقاى اکبرى است که حرف‏هاى تو را مى‏فهمد و رنگ شعرهایت را مى‏بیند. شعرهایت را به او داده بودى و نظرش را در باره آنها خوانده بودى. او حتى ساعت‏ها در باره شعرها با تو صحبت کرده بود. گویى نگاهت را مى‏فهمید؛ همان شعرهایى که هیچ کس دیگر حتى پدر و مادرت هم به آنها توجهى نداشتند. همان شعرهایى که یک بار براى مجتبى خوانده بودى تا نظرش را در باره آنها به تو بگوید ولى او در حالى که پشت گوشش را مى‏خاراند، بى‏تفاوت به آنها به چشم‏هایت خیره مانده و گفته بود: «با این چیزها که نمى‏شه زندگى کرد دخترعمو! باید هنر آشپزى‏ات خوب باشه تا زندگى خوبى داشته باشیم.»
شعرهایى که برایت چون گنجینه‏اى گرانبها بود، باارزش‏ترین چیزى که در دنیا داشتى و تنها او در موردشان به تو گفته بود که تا به حال شاگردى بااستعداد و هنرمند چون تو نداشته و گفته بود که نگاهت لطیف، شاعرانه و زیباست. تمام دستنوشته‏هایش را در دفترى جمع کرده بودى. او از شخصیت‏ها و ماجراهاى داستان‏هایى که خوانده بود برایتان تعریف مى‏کرد. از اسطوره‏هاى کهن، از رستم و سهراب و افراسیاب و از خسرو و شیرین، و تو نیز در افکارت با او همراه مى‏شدى. زمانى که حافظ را مى‏گشود و برایتان چند بیت آن را تفسیر مى‏کرد، گویى تمامى زیبایى‏ها را در لحن کلامش مى‏یافتى. تا به آن هنگام هیچ کس آنقدر زیبا برایت حافظ نخوانده بود. دنیاى تو و او شبیه روز و خورشید، مهتاب و شب، دنیایى نزدیک به هم بود.
گویى او همان شاهزاده خیالى‏ات بود. همان مردِ آفتابگون که بر اسب سپیدى نشسته بود، از بیابان‏هاى تاریک و وهم‏انگیز گذشته بود و ابرهاى سیاه زندگى‏ات را کنار زده و امید را به شب‏هاى تاریک و غمگین زندگى‏ات هدیه کرده بود.
احساس مى‏کردى که او مى‏فهمد که عطر یاس‏هاى سپید در کام تو چه طعم خوبى دارد و باد در نگاهت چقدر رنگین است. احساس مى‏کردى او بهار را به سردى خانه دلت ارمغان آورده است. دشت در دشت، سبزى و مهربانى و امید ... را در نگاهش مى‏دیدى. نگاهش تو را در رؤیاهایت با خود به دورهاى دور مى‏برد.
یک روز وقتى در کلاس سوم راهنمایى نشسته بودى، روى تخته سیاه نوشت: «موضوع انشا: هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ...» و جلسه بعد از آن، اسم اولین کسى را که خواند تو بودى. تویى که تا به آن هنگام معنى آن را نمى‏فهمیدى، بلند شدى و گفتى که نمى‏دانى عشق یعنى چه و گونه‏هایت از خجالت گلگون شدند. نمى‏توانستى سرت را بالا بیاورى و به چشم‏هایش بنگرى. خیال مى‏کردى دروغى را که گفته بودى در نگاهت مى‏خواند.
تنها به انگشت‏هاى دستش چشم دوخته بودى که با خودکار قرمزرنگى به میز ضربه مى‏زد. با قهقهه بچه‏هاى کلاس، دوباره روى نیمکت نشستى و مشت‏هایت را گره کردى و به نوشته‏هاى درهم و برهم روى میز خیره شدى. از حرفى که زده بودى خجالت مى‏کشیدى. مبادا که راز دلت را فهمیده و احساساتت را نسبت به خودش دریافته باشد.
ظهرِ یک روز بهارى بود. ساقه‏هاى ذرت‏هاى حیاط خانه‏تان بلند شده بودند و تنها درخت سیب میان حیاط، چون عروسى سپیدپوش زیباتر از همیشه سرافراز در باد دامن مى‏افشاند. نسیمى که آرام در میان شاخه‏ها و شکوفه‏هاى بهارى مى‏چرخید، عطر دل‏انگیز شکوفه‏هاى سفید را با خود تا دورهاى دور، میان کوچه‏هاى روستا مى‏برد؛ تا مدرسه.
روز ششم عید، شانزده سالت تمام شده بود و مادرت پیراهن ساتن سرخ‏رنگى برایت دوخته بود. همان پیراهنِ ساتن سرخ را به تن داشتى و با دخترخاله‏ات روى پله‏هاى خشتى ایوان نشسته بودید و از آینده حرف مى‏زدید، از آرزوهاى دخترانه‏اى که داشتید و از شاهزاده‏اى خیالى و اسب سفیدش و از دخترِ ماه‏پیشانى قصه‏ها و داستان‏هایى شیرین که خوانده بودید.
کوبه در را زده بودند و تو شال بر سر در را باز کرده بودى. سه تا از معلم‏هاى مدرسه به خانه‏تان آمدند و در همان اتاقى که پنجره‏هایش رو به ایوان باز مى‏شد، با پدر و مادرت شروع به صحبت کردند. اصلاً به ذهنت نمى‏رسید که آنها به چه کار آمده‏اند! از پشت نرده‏هاى سفید به اتاق سرک کشیدى تا حرف‏هایشان را بشنوى که ناگهان پدرت نگاهى تند به تو انداخت و با دو دست پرده گلدوزى‏شده را در برابر نگاهت کشید. نگاهت را گل و بوته‏هاى هفت‏رنگ گلدوزى‏هاى پرده پوشاند.
آن روز را هر چه با خود فکر کردى که آنها براى چه به خانه‏تان آمده‏اند، چیزى به ذهنت نرسید. تا اینکه شب مادرت گفت نه به خاطر درس‏هایت آمده بودند و نه به خاطر رفتارت در مدرسه. گفت آنها از من براى آقاى معلم خواستگارى کرده‏اند.
از شرم سرخ شده بودى. فکرش را هم نمى‏توانستى بکنى که معلمت، کسى که چند سال را با هم در یک کلاس بودید و به تو درس داده بود و هر روز و هر روز همدیگر را مى‏دیدید، از تو که یک دختر ساده روستایى بودى خواستگارى کند! با خود گمان مى‏کردى شاید نگاهت را خوانده و شیفتگى‏ات را فهمیده باشد. مادرت ادامه داده بود: «ما گفتیم هنوز خیلى زوده.» ولى مى‏دانستى که نظرت براى پدر و مادر ارزشى ندارد و آنها تو را براى پسرعمویت مى‏خواهند؛ به همان دلیل به معلمت جواب رد داده بودند. از مجتبى و خنده‏هاى تمسخرآمیز و آن نگاه سرد و بى‏روحش متنفر بودى. او که درس و مدرسه را به خاطر شیطنت و بدزبانى رها کرده بود و با داشتن قیافه‏اى مردانه در نظرت هنوز کودکى بیش نبود و در بیست سال عمرش حتى یک کتاب شعر هم نخوانده بود؛ اصلاً هیچ کتابى را نخوانده بود. باز هم نمى‏توانستى تنفرت را از او به پدر و مادرت بگویى که عقیده‏شان بر این بود: «عقدِ پسرعمو و دخترعمو در آسمان‏ها بسته شده.»
بعد از آن روز تا سیزدهم عید مریض شدى و در رختخواب افتادى و هیچ کس ندانست چرا. روز بعد هم پدرت به خاطر خواستگارى آقا معلم از تو گفت: «دیگه نمى‏خواد برى مدرسه. بهتره درس نخونى و به ما تو کشاورزى کمک کنى ...» بهانه پشت بهانه، گفت: «مى‏تونى قالى ببافى. همین قدر که درس خوندى بسه. حالا باید خونه‏دارى یاد بگیرى. به هیچ کسم نگو چرا دیگه مدرسه نمى‏رى.» از آن پس رفت و آمد خانواده عمو با نرفتنت به مدرسه به خانه‏تان بیشتر شد. هر گاه که آنها مى‏آمدند، خود را در اتاقى دیگر پنهان مى‏کردى و صداى مادر و پدر و عمویت را مى‏شنیدى که مى‏گفتند و مى‏خندیدند و زن‏عمویت بلند بلند حرف مى‏زد: «لیلا خجالتیه، اما مجتبى رو دوس داره. به روى خودش نمى‏آره، براى همین هم توى اتاق قایم مى‏شه ...»
ولى فکر تو جایى دیگر بود. او را در ذهنت مجسم مى‏کردى که کنار تخته سیاه ایستاده و کتاب ادبیات را گشوده و شعرهاى آن را بلند و واضح مى‏خواند و گاه گاهى به نیمکت خالى تو در کنار پنجره چشم مى‏دوزد. از این فکر نگاهت مى‏سوخت و دلت مى‏لرزید. گویى یادش همیشه و همه جا با تو بود و چشم‏هاى مهربانش را در برابر دیدگانت؛ میان دفتر شعر و لابه‏لاى دست‏خط خودش و حتى در سرخىِ گل‏هاى شمعدانى گلدان سفالى کنار پنجره مى‏دیدى.
با اینکه مى‏دانستى وصال تو و او غیر ممکن است، ولى باز هم نمى‏توانستى او را از یاد ببرى. از زمانى که شنیده بودى که مجتبى به یکى از فامیل‏هایتان گفته بود من اول لیلا را دوست دارم و بعد دختر دایى‏ام را، تنفرت از او بیشتر و بیشتر شده بود. او گفته بود که اول به خواستگارى لیلا مى‏روم و اگر قبول نکرد باید به فکر دختر دایى‏ام باشم .. .

با خودت فکر مى‏کردى که عاشقِ واقعى تنها یک کلام مى‏گوید و بس و تنها یک نفر را در زندگى‏اش دوست دارد و نه هیچ کس دیگر را. صداى زن‏عمویت تو را به خود آورد که مى‏گفت: «چرا لیلا از تو اتاق بیرون نمى‏یاد. فکر مى‏کنه همه چیز شعر و کتابه و یا شاید فکر مى‏کنه هنوز همون دخترِ کوچیکه چند سال پیشه. پسر ما هم زمین داره و هم گاو، و هم گوسفند. اگر لیلا این بار هم ناز کنه معلوم نیست که دیگه تحمل کنیم ...». دیگر تاب و تحمل حرف‏هایش را نداشتى، با مشت‏هایى گره شده از اتاق بیرون زدى و در برابرشان ایستادى و گفتى که قصد ازدواج با هیچ کس را ندارى و از مجتبى و زمین و گاو و گوسفندهایش هم با آن خنده مسخره‏اش متنفرى.
نفهمیدى که چطور حرف‏هایت را زدى! نفس نفس مى‏زدى. عمو، زن‏عمو و مجتبى با نگاهى متحیر به تو زل زده بودند گویى تو را در برابر خود نمى‏دیدند. در نظرشان خیلى فرق کرده بودى. بعد غُرغُرکنان و با ناراحتى از خانه‏تان بیرون رفتند. پدرت به خاطر حرف‏هایى که زده بودى، تو را یک شب تا صبح در انبارى قدیمى آن سوى حیاط جایى که همیشه در کودکى از تاریکى آن مى‏ترسیدى، زندانى کرد. از فرداى آن روز واسطه پشت واسطه؛ عموها، خواهرهاى مجتبى، مادربزرگت و ... همه و همه به خانه‏تان مى‏آمدند و مى‏گفتند: «چرا به پسرعموت جواب رد دادى؟» با اینکه مجتبى در نظرت آدم خوش‏اخلاقى نبود، نمى‏دانستى چرا بین اقوام آن همه محبوبیت داشت. حرف حرفِ خودت بود: «نه.» فامیل رفت و آمد خود را با خانواده‏تان قطع کردند و عقیده‏شان بر این بود که پدرت مثل دیگر مردان روستا از پسِ دخترش برنمى‏آید. با این حال مى‏دانستى که پدر با آنکه عوام است اما سعى مى‏کند خود را منطقى نشان دهد و هیچ گاه دخترش را مجبور به ازدواجى ناخواسته نمى‏کند! خانواده عمویت هم آخرین پیغام‏هاى خود را فرستادند: «اگر لیلا پشیمون شده، مجتبى اونو مى‏بخشه.» دیگر خسته شده بودى و باز حرف، حرفِ خودت بود: «نه.» در فکر مدرسه و معلمت بودى و به پدر و مادرت هم گفتى که اصلاً دوست ندارى چون دیگر دختران روستا زود ازدواج کنى. مى‏خواهى در کنار کار در روستا، به دَرست ادامه دهى و به دانشگاه بروى و قصد ازدواج با آقا معلم را هم ندارى. پدرت هم با آنکه مى‏دانستى خیلى دوستت دارد، ولى به خاطر ناراحتى خانواده عمویت روزها و روزها با تو حرف نزد.

* *

جمعه یکى از همان هفته‏هاى خسته‏کننده بود که زن‏عمویت به همراه دختر برادرش به درِ خانه‏تان آمد و در حالى که خبر دامادى مجتبى را به تو مى‏داد، دختر را عروس خوبم خطاب کرد. گویى از خوشحالى مى‏خواست روح از تنت پرواز کند. در دل هزار بار خدا را شکر کردى که بالاخره از شرّ پسرعمویت راحت شدى. زن‏عمویت مى‏خندید و مى‏گفت: «مى‏خوام یه عروسى به یادموندنى تو آبادى واسه تنها پسرم بگیرم.»
و به راستى هم بهترین عروسى را گرفت که تا به آن روز در روستا ندیده بودى. سرتاسر کوچه خانه‏شان را آذین بسته و مطرب آورده بودند. هفت شب و هفت روز بزن و بکوب داشتند و تو هم با خوشحالى همان لباس ساتن سرخ‏رنگ را پوشیدى و به دامادى مجتبى رفتى تا کسى نگوید که از روى حسادت نیامده است.

* *

فصل درو از راه رسیده بود. آفتاب سوزان‏تر از همیشه مى‏تابید. مشغول روى هم گذاشتن دسته‏هاى زردِ گندم بودید. خروار در خروار محصول آن سال. مادر و پدرت آن سوى زمین بودند و دیوار کاهگلى کوچکى که کنار زمین مرز دو مزرعه را مشخص مى‏کرد، بین تو و آنها حایل بود. تو این سو بودى که او چون همیشه در حالى که ترک موتورش پر از کتاب بود از راه رسید و این سو پشت دیوار کوتاه کاهگلى کنار گندم‏زار ایستاد و به تو نگریست.
سر بلند کردى. دلت با دیدن چشم‏هایش یک باره فرو ریخت. گویى سال‏هاى سال منتظر آمدنش بودى! خطاب به تو دست بلند کرد. دسته گندمى را که در دست داشتى روى خاک انداختى و به طرفش رفتى و او در کوره راه، دور از چشم پدر و مادرت در پناه دیوار ایستاد. طاقت نیاورد و سلام کرد. مى‏دانستى به چشم‏هایت مى‏نگرد و تو نگاهت به کوههاى دور پشت سر او دوخته شده بود، مبادا که چشم در نگاهش بیندازى. به زحمت و با صدایى لرزان سلام کردى. صدایش در وجودت پیچید: «خواستم قبل از رفتن چیزى بگم ...» به آرامى جواب دادى: «سراپا گوشم. یه شاگرد همیشه حرف معلمش رو گوش مى‏کنه.» آنقدر آرام گفتى که نفهمیدى صدایت را شنید یا نه. دسته‏اى کتاب به دستت داد و گفت: «مى‏خوام از اینجا برم لیلاخانم ...» و ادامه داد: «هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق ...» با گفتن این جمله دلت یک باره لرزید و صدایش در گوشت تکرار شد: «عشق یعنى ایثار؛ و از خود گذشتگى، یعنى فداکارى. عشق یعنى به خاطر عقیده‏اى که دارى از عزیزترین وجود زندگى‏ات هم بگذرى ...»
او مى‏گفت و مى‏گفت و تو تنها گوش مى‏دادى و گوش مى‏دادى! «مدرسه رو رها نکن؛ حیف نیست به خاطر این مسئله درس رو رها کنى! من مى‏رم منطقه، ولى حتماً یه روز برمى‏گردم. اون روز درس تو هم تموم شده ... اون وقت براى خودت خانم معلمى شدى ... منتظرم باش ...» و تو بى‏آنکه چشم از دوردست‏هاى نگاهت بردارى، تنها یک جمله گفتى: «عشق ما چون هیمه‏اى افسرده اما گرم با نیفسرده فروغى زیر خاکستر، انتظار کُنده‏هایى خشک‏تر را مى‏کشد بى‏تاب ...»
و او گفت آنقدر هیزم مى‏گذارد تا آتش آن به آسمان‏ها شعله‏ور شود و با گفتن این حرف، سوار بر موتورش در راه باریکه خاکى میان گندم‏زار به راه افتاد. تو کتاب‏هاى درسى را در آغوش گرفتى و با چشم‏هایى پر اشک به او نگریستى که با دور و دورتر شدنش در غبار جاده خاکى میان گندم‏هاى زرد، در برابر دیدگانت گم شد!

* *

بیشتر وقت‏ها با خود فکر مى‏کنى آن دیدار آخر را در خواب دیده‏اى. گچ سفید را میان انگشت‏هاى باریکت مى‏چرخانى. چند ضربه به تخته سیاه مى‏زنى. روى سیاهى آن مى‏نویسى: «موضوع انشا: هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق ...» همهمه شاگردهایت در چهاردیوارى کلاس درس مى‏پیچد. هر کس چیزى مى‏گوید: «خانم اجازه ... خانم اجازه ...» چند نفر از شیطان‏ترهاى کلاس ریز مى‏خندند ... توجهى نمى‏کنى؛ گویى دیگر صدایشان را نمى‏شنوى و حرف‏هایشان را نمى‏فهمى ... حس مى‏کنى پشت نیمکت چوبى کنار پنجره نشسته‏اى و او روبه‏رویت کنار تخته سیاه ایستاده است و موضوع انشا را روى تخته سیاه مى‏نویسد.
به سوى پنجره کلاس مى‏روى و به جاده آسفالتى که از میان گندم‏زار مى‏گذرد چشم مى‏دوزى به همان راه باریکه خاکى قدیمى که روزى او در آن قدم گذاشته بود. زیر لب زمزمه مى‏کنى به راستى که او معنى عشق را در خاکریزهاى جنوب پیدا کرد؛ و نگاهت روى تابلوى بزرگ سر درِ مدرسه ثابت مى‏ماند: «مدرسه راهنمایى شهید على اکبرى.»