سفر به قفس
رفیع افتخار
زمانى که پس از یک سفر طولانى و خستهکننده «خندانه» به تهران رسید و به همراه دخترهایش «نمانده»، «بازمانده» و «بمانده» از اتوبوس پیاده شد؛ چمدان، ساک و بقچهاش را تحویل گرفت و منتظر ماند. تلفنى قرار گذاشته بودند «داریوش» شوهر «فتانه» دنبالشان بیاید ترمینال. خندانه مدتى اطراف را کاوید اما چون شوهرخواهرش را نیافت دست بچهها را گرفت و در گوشهاى روى سکویى نشست. تا آن زمان وى به تهران نیامده بود و تصاویرى که از این شهر در ذهن داشت و پرورانده بود، مربوط مىشد به آنچه در تلویزیون دیده و یا از رادیو شنیده بود. هر چند، خواهر و شوهرخواهرش در هر نوبت دیدارى و یا تماس تلفنى از آنان دعوت مىکردند تا نزدشان به تهران بروند. خندانه مکرر به خواهرش مىگفت: «من که از خدامه. هم خونه زندگیت رو با چشاى خودم مىبینم، هم که هوایى تازه مىکنیم.» لکن مشکلات زندگى و فشار کارهاى خانه و بیرون از خانه و مراقبت از بچههاى قد و نیمقد مانعى بزرگ فرا روى وى و شوهرش «مشصفدر» بودند که اجازه نمىدادند این خواست قلبى به مقصد و مقصودى برسد.
با این تفاصیل خندانه عمیقاً براى خواهر کوچکترش خوشحال بود که مسیر زندگى وى متحول گشته و هماى اقبال و خوشبختى او را از شهرى گمنام و دورافتاده به میان پایتخت بزرگ کشانیده است. آرزویى که براى وى و بسیارى از دیگر دختران جوان همچون رؤیایى دستنیافتنى و آرزویى بزرگ محسوب مىگردید. در واقع مسیر زندگى فتانه خیلى ساده و ناگهانى عوض شد. «داریوش پنیرکزاده» جوان تهرانى، در یکى از روزهاى شانزده سال پیش که دوران سربازىاش را در آن منطقه مىگذرانید، اتفاقى با فتانه برخورده و در همان نگاه اول عاشقش شد. بنابراین خیلى ساده و بر خلاف رسومات دست و پاگیر، بساط عقد و عروسى به سرعت مهیا شده و آنها رسماً زن و شوهر شدند. در آن وقت فتانه تازه دیپلم گرفته و «داریوش پنیرکزاده» با عنوان دبیر به استخدام آموزش و پرورش در نیامده بود لکن خندانه همسر «مشصفدر» کشاورز خردهپاى منطقه بوده و از وى پسرى به نام «بهرام» داشت. تا قبل از ازدواج فتانه و داریوش منطقه آنان چیزى میان شهر و روستا بود اما به واسطه استعدادهاى محلى و رشد جمعیت در قواره یک شهرک به حساب مىآمد. امرى که به سرعت محقق شده و طولى نکشید که به واسطه تقسیمات استانى آنان را صاحب شهردارى ساخت.
«داریوش پنیرکزاده» که از تهران آمده بود، اعتقاد داشت دختران روستایى و شهرستانى پاکتر و بىشیله پیلهاند. بنابراین جاى تعجب ندارد اگر انگشت روى فتانه گذاشت. از طرف دیگر جاى تعجب ندارد اگر خانواده فتانه با جدایى فرزندشان و رفتن وى به تهران که صدها کیلومتر دورتر از آنان بود موافقت نمایند و از تنها شرط داماد و خانواده داماد استقبال کنند.
از آن زمان سالها مىگذشت. حال خندانه داراى سه فرزند دختر و فتانه نیز صاحب پسرى به نام «مازیار» شده است.
از یک سال پیش که «نمانده» به دنیا آمده بود اصرارهاى خواهر کوچکتر جهت سفر و دیدار بیشتر شد تا بالاخره خندانه دل به دریا زده، تصمیم گرفت به تهران بیاید و براى اولین بار - و شاید هم آخرین بار - پایتخت و زندگى خواهر را از نزدیک ببیند. لکن وى مجبور بود تنها سفر کند چرا که «مشصفدر» نمىتوانست - و راضى نمىشد - خانه و کشاورزى و گاو و گوسفندان را به امان خدا رها کند و یا حتى به دیگرى بسپرد. اما قول داد در وقتى مناسب براى دومین بار زن و بچهاش را به پابوس امام رضا ببرد. بهرام نیز چون درس و مشق داشت و صلاح نبود پدر دستتنها بماند، علىرغم اشتیاق فراوان، او نیز از آن سفر کوتاه چند روزه باز ماند.
خندانه در فکر و خیالهاى خود بود که اتوبوسى به سرعت از کنارشان گذشت و از اگزوز خود تودهاى دود به اطراف پراکند. بلافاصله آن زن و بچههاى غریبه به سرفه افتادند. کارگر باربرى که در آنجا کار مىکرد و از لحظه پیاده شدن آنها را مىپایید جلو آمده و پرسید: «آبجى چرا نشستین اینجا؛ از شهرستون اومدین؟»
خندانه که مشغول پس زدن دود بدبو و آزاردهنده با بال چادرش بود جواب داد: «کجا بریم؟» و بدون اینکه به مرد باربر نگاه کند زیرلبى ادامه داد: «واى بچههام خفه شدن.»
باربر گفت: «اینجا که شوما نیشستین جاى سوار و پیاده شدن مسافره. ماشینا مىآن و مىرن. مسافر باس بره بالا. هم صندلى هس هم همهچى. دوس دارى بارت رو مىبرم بالا. واسه شوما که بچه کوچیک دارى مىشه پونصد تومن.» چشمهاى زن گرد شدند.
- پونصد تومن؟ مگه این چند بقچهرو مىخواى سفر قندهار ببرى؟
و در حالى که از روى سکوى سیمانى و سرد برمىخاست گفت: «لازم نکرده خودم مىبرم.» سپس به توقفگاه وسیع اتوبوسها چشم دواند و چون راهش را نیافت ناچاراً دست به دامن مرد باربر شد:
«چطورى باید بریم بالا؟»
مرد انگشت کشید و راهپلهاى را نشان داد.
خندانه بقچهها را داد «بازمانده» بیاورد. ساک سنگینشان را «بمانده» بلند کرد سپس دختر یک سالهاش را به بغل کشیده و با دست دیگرش چمدان را برداشت اما هنوز دو ساک دیگر روى زمین بود. خندانه مشغول فکر کردن و چارهاندیشى براى بردن آنها بود که متوجه مرد باربر شد. وى جلو آمده و گفت: «بریم، وسایلتون رو مىآرم.»
خندانه با خوشحالى گفت: «خدا خیرت بدهد!» و بلافاصله جدى ادامه داد: «اما از پول خبرى نیس ها!»
مرد باربر که گویى آنان را تک و تنها و غریب یافته و دلش برایشان سوخته بود چیزى نگفت و به راه افتاد. زن مسافر و بچهها در پى او به حرکت در آمدند.
طبقه بالا از جمعیت و مسافر موج مىزد. به زحمت جایى براى نشستن پیدا کردند. مرد باربر وسایلشان را کنار آنها زمین گذاشت و خداحافظى کرد. خندانه با صداى بلند صدایش زد. از داخل یکى از بقچهها مشتى گردو و کلوچهاى خرمایى که دستپخت خودش بود در آورده و به سوى او دراز کرد. خندانه گفت: «قابل شوما رو نداره. سوغات شهرمونه.»
مدتى گذشت اما هیچ چهره آشنایى به آن زن رخ نمىنمود. کم کم سر و صداى بچهها بلند شد. گرسنگى و سفرى طولانى به همراه نشستن در یک جا کلافه و بىحوصلهشان کرده بود. در این موقع صندلى کنار خندانه خالى شد و بلافاصله مردى کنار دست وى نشست. زن نگران و منتظر بود و به این نشست و برخاستها توجهى نداشت. در این حال ناگهان صداى مردى را از کنار دستش شنید: «منتظر کسى هستى آبجى؟»
خندانه به طرفش چرخید. مرد قوىهیکلى بود با صورت پاکتراش و دکمههاى باز. زن بچه کوچکش را در بغل فشرد: «ها، بله!»
«بازمانده» و «بمانده» به مرد غریبه چشم دوختند. مرد خودمانى پرسید: «بچههاى خودتن؟» خندانه نگاهى محبتآمیز به بچههایش انداخته و شروع کرد به معرفى.
- این یکى که از همه بزرگتره بماندهس، تازه پنج سالش شده. این یکى بازماندهس، دختر دوم منه. این آخرى هم نماندهس.
خندانه این جملات را ساده و صمیمى گفت. مرد غریبه لبهایش را جمع کرد: «عجب اسمهایى! دخترن دیگه، نه؟» و گویى سؤالش اضافى و زاید بوده منتظر جواب نماند. «شهرستانى هستى؟» و ادامه داد: «خب معلومه که، ببینم جا ما واسه موندن دارى؟» خندانه بار دیگر جمعیت را با نگاهش کاوید و در حالى که خودش را در میان چادر گلدارش مىپوشاند جواب داد: «ها، البته که داریم.» در صدایش لرزشى اندک پدیدار شده بود.
مرد غریبه نیشخندى زد: «آبجى رودروایسى رو بذار کنار؛ اگه جا ندارى مخلصتم هسم. یه کلبه محقر داریم مىذارمتون رو تخم دو چشام. خونه کوچیکه اما واسه تو و بچههات جا داره.» و در حال نگاه کردن به بچهها پرسید: «باباشون باتون نیس؟»
خندانه بر خود لرزید. او گرچه در مواجهه با مشکلات و سختىهاى زندگى خود یک پا مرد محسوب مىشد اما به هیچ وجه تجربه چنین مزاحمتها از طرف مردان غریبه را نداشت. بنابراین در مواجهه با آن صحنه دست و پایش را گم کرده بود.
مرد غریبه که با سکوت خندانه روبهرو شد، جسارتش بیشتر شد: «آبجى چرا ساکتى، ما که بدِ شوما رو نمىخواییم. گفتیم بىجا و مکانى چاکرتم هسیم. همین و بس.»
خندانه به دخترش «بمانده» نگاه کرد. دخترک زل زده بود به مردى که با مادرش حرف مىزد. احساسش به او مىگفت نباید از آن مرد خوشش بیاید. تنها راهى که به نظر خندانه مىرسید دور شدن از آن مردِ پلشت و بدطینت و فرار از آن محیط ناآشنا و نامأنوس بود. او آماده بلند شدن از روى صندلى پایانه مسافربرى بود که به ناگاه شوهرخواهرش همچون فرشتهاى نجاتبخش روبهرویش ظاهر شد: «سلام، حالتان خوبه. دیر شد. دیگه ببخشید تو رو خدا. این ترافیک آدم رو از کار و زندگى و برنامههاش مىاندازه.» و در آن حال براى برداشتن وسایل میهمانان از روى زمین دست دراز کرد. در یک لحظه خندانه چشمهایش را بست زیر لب خدا را شکر کرد و نفس راحتى کشید. ضربان قلب او کم کم به حالت طبیعى خود برمىگشت. آن مرد غریبه با دیدن «داریوش پنیرکزاده» و گفتگوى خودمانى آنان چون سمور از جایش سُر خورده و به سرعت در میان جمعیت انبوه خود را گم کرد.
«پنیرکزاده» که مشغول بلند کردن وسایل بود و تقلا مىکرد تمام آنها را خود به تنهایى از روى زمین بلند کند، با مشاهده رنگ رفته خواهرزنش پرسید: «خیلى خسته شدین، نه؟» و خودش جواب داد: «خوب راه طولانى و خستهکنندهس.» و ادامه داد: «اتوبوس که وسط راه زیاد توقف نداشتش.»
خندانه در حال برخاستن، از گوشه چشم، صندلى کنارش را نگاه کرد. صندلى خالى بود. زن متوجه رفتن مرد غریبه نشده بود. مهم نبود ولى بود. بنابراین سرش را کاملاً برگردانده و به جاى خالىاش لبخند زد. «پنیرکزاده» که آشکارا نشان مىداد عجله دارد رو به بچهها گفت: «خب دخترا، زود باشین بریم خونه خستگى در کُنین» و خود به راه افتاد. خندانه و دختربچهها به دنبالش مسافت طولانى را طى تا به پیکان گوجهاىرنگ مدل پایینى رسیدند. «پنیرکزاده» وسایلشان را در صندوق عقب ماشین جاى داده و گفت براى اینکه راحت باشند همهشان عقب بنشینند سپس ماشین را حرکت داد. خندانه که موضوع ناخوشایند مرد غریبه را به دست فراموشى سپرده بود به محض افتادن در خیابان غرق تماشا شد. جالبترین نکته براى وى و بچههاى کوچکش دیدن آن همه ماشین رنگ و وارنگ بود. چیزى که در شهرشان به ندرت دیده مىشد. زن میان افکار و دیدنش غوطه مىخورد که صداى شوهرخواهرش به گوشش رسید: «خب چه خبرها، چرا هیچى نمىگین ساکتین، کاشکى مشصفدر و بهرام هم مىاومدن.» و ادامه داد: «طفلى بهرام!»
زن آمد چیزى بگوید اما چراغ قرمز شد. خندانه فکر کرد خیابانها دشتند و ماشینها که تویش مىروند دامنههاى گندم که روى آن پاشیده شدهاند. در این موقع مردى از وسط ماشینها جلو آمد: «مستقیم سیصد تومن». «پنیرکزاده» با سر علامت داد. مرد مسافر در را باز کرد و سوار شد. چراغ سبز شد. «پنیرکزاده» گفت: «فقط همین خیابان را مىرم بالا. بعدش مىپیچم.» مرد مسافر در حالى که به سختى خودش را روى صندلى کهنه و فرورفته جلوى ماشین جاى مىداد گفت: «مسئلهاى نیستش. چرا صندلىتون اینقده ناراحته؟» و معنىدار ادامه داد: «واسه رفاه حال خودتون یه ریزه پول از جیب مسافرا بریزین تو ماشین نونوار شه. جاى دورى نمىره.»
«پنیرکزاده» گویى با این اعتراضات بیگانه نبود چون بلافاصله شروع کرد به شکایت از گرانى قطعات یدکى ماشین و دیگر گرانىهاى زندگى. او در حالى که حضور میهمانان را فراموش و بلاانقطاع و یکریز مىگفت، ناگهان با تمام قدرت پایش روى ترمز رفت. اما صداى برخورد که در خیابان طنینافکن شد حکایت از تصادف با ماشین جلویى داشت. با وقوع تصادف «پنیرکزاده» و راننده ماشین جلویى متوحشانه و با رنگ و رویى پریده تقریباً به طور همزمان از اتومبیلهایشان پیاده و همچون دو خروس جنگى مقابل هم ایستادند. در این زمان به دلیل راهبندان، ماشینهاى پشت سر شروع به بوق زدن نمودند. صداى بوقهاى ماشینها داد و فریاد دو راننده متخاصم را در خود فرو مىکشید. مسافر «پنیرکزاده» که دریافت وقتش تلف مىشود چند کلمه زیر لب زمزمه کرده و از جیبش دویست تومان در آورده روى داشبرد ماشین انداخت سپس با عصبانیت در را به هم زد و پیاده شد و رفت. پس از دقایقى بگومگو و قبل از رسیدن پلیس «پنیرکزاده» چون عجله داشت و از طرف دیگر مىدانست مقصر است خسارت ماشین جلویى را پرداخته و سوار ماشینش شد.
حوادث چنان سریع و برقآسا اتفاق و گذشته بودند که هضم آنها را براى خندانه غیر ممکن مىساخت. ماشین که راه افتاد وى با گیجى محسوسى پرسید: «آقاداریوش، فتانه نگفته بود شوما تاکسى دارین.»
«پنیرکزاده» که از بابت ضرر و زیان تصادف حالش متغیر و پکر بود، دویست تومانى روى داشبرد را در جیب چپانده و گفت: «تاکسى، ما تاکسى نداریم.» و بلافاصله متوجه اشتباه خواهرزنش شده با قیافه حقبهجانب ادامه داد: «دیدم بنده خدا کنار خیابون ایستاده کسى سوارش نمىکنه، گفتم تا یه جایى برسونیمش ثواب داره» و دنده را عوض کرد: «در ضمن خندانهخانوم تاکسىهاى تهرون این رنگى نیستن.»
وارد خانه که شدند «پنیرکزاده» گفت: «خیلى خوش آمدین. فتانه نیستش تا شبم نمىآدش. خونه کمپلیت در اختیارتونه» و در حالى که وسایل میهمانان را بر زمین مىگذاشت به صداى بلند گفت: «مازیار، کوشى، برگشتى؟»
مازیار که پشت میز کامپیوترش بود از توى اتاق به بیرون سرکى کشید و جواب داد: «آره، سلام.» و باز مشغول کارش شد. پدرش گفت: «بازم نرسیده و نیومده رفتى این ماسماسکو روشن کردى، بیا مهمون داریم. خالهتاینا اومدن» و رو به خندانه ادامه داد: «من باید برم، خیلى مىبخشى. هر چى لازم داشتین توى خونه هس. جاى چیزا رو مازیار بلده. ازش بپرسین بهتون نشون مىده.» و بلندتر خطاب به مازیار گفت: «اومدى، اگه از غذاى دیشب دوس نداشتن بپر چند سیخ کباب از آقامصطفى یا سوسیس کالباسى، پیتزایى بخر بیار با هم بخورین. شاید امروز مادرت زودتر اومدش.» و با گامهاى بلند به سمت درِ خروجى شتافت. مازیار با صداى تقریباً بلندى که همگان شنیدند گفت: «اَه بخشکى شانس!» و قبل از اینکه کامپیوتر را خاموش کند با کف دست محکم به روى میز کامپیوتر کوبید. آنگاه با سگرمههاى درهم در کمال بىمیلى از اتاق بیرون آمده و خود را نشان داد. خندانه به محض دیدن پسر خواهرش گل از گلش شکفت: «اى خاله به قربونت، بیا اینجا ببینمت، عزیزم» و او را سخت در آغوش فشرد.
- ماشاءاللَّه ماشاءاللَّه چه بزرگ شدى.
و او را از خود دور نگاه داشته، قد و بالایش را ورانداز کرد.
- چاقم شدى خاله، یه دو سالى مىشه ندیدمتون، نه خاله؟
و با اشاره به بچههایش ادامه داد: «اینام که مىبینى دخترخالههاتن. بازمانده، نمانده و بمانده.» مازیار زیرچشمى نگاهى سرسرى و از سر اجبار بدانها انداخته و همان طور خشک مانند مجسمه وسط هال ماند.
خندانه خود را روى مبلى انداخت: «واى خالهجون خیلى خسته شدیم. یه دو ساعتى مىشه تو راه خونهایم. چقده راهبندون، تا چشم کار مىکنه همین طورى ماشین تو خیابون پاشیدن.» پس از اداى این جملات به سرفه افتاد. در حین سرفه کردن پرسید: «خالهجون آب خوردنتون کجاس؟»
اخم مازیار باز نشد.
- آب توى یخچال هس!
و نگاهش را به نمانده دوخت که داشت چهار دست و پا به طرف اکواریوم ماهىها مىرفت. خندانه او را دید. دست دراز کرد و به وضعیت خمیده، بچه را از زمین بلند کرد.
- خالهجون حیاطتون کجاس بچهها برن واسه خودشون سرگرم بشن بازى بکنن.
مازیار با همان حالت خشک جواب داد: «باید برن تو پارکینگ. طبقه همکف. یکىم لازمه بالا سرشون وایسه. من که درس دارم.»
ناگهان فتانه یاد موضوع پایانه مسافربرى افتاد. چشمهایش زد بیرون: «مگه خطرناکه؟» مازیار با بىحوصلگى جواب داد: «خطرناک نیستش ولى باید یکى مواظبشون باشه جایى نرن یا جایى نیفتن.» خیال خندانه آسوده شد. چیزى یادش آمد. با خنده پرسید: «راستى خاله خونه شوما طبقه چندمه؟» و ادامه داد: «تو آسانسور که بودیم دیدم بابات یه دکمه رو زد اما حواسم پرت بچهها شد تو دست و پام وول مىخوردند.» مازیار که حسابى از این سؤال جوابها کلافه شده بود از سر رفع تکلیف زیرلبى گفت: «طبقه نهم!»
در این زمان تلفن زنگ زد. فتانه بود. مىخواست از رسیدن خواهرش مطمئن بشود. گفت یک ساعتى بعد از غروب مىرسد و تا آن وقت از خودش و بچهها خوب پذیرایى کند. مازیار همین که دید خالهاش گرم گفتگو با مادرش شده مثل پرندهاى از دام رسته بال گشود و خود را به دستگاه کامپیوترش رسانده مشغول بازى Fifa 5002شد.
خندانه قبل از اینکه گوشى را بگذارد خواست جواب سؤالى که حس کنجکاوىاش را تحریک مىکرد بگیرد. گفت توى راه که مىآمدند خیلىها را دیده پوزبند روى دماغ و دهانشان بسته بودند. فتانه جواب داد چون هوا آلوده است. هوا که سرد بشود اینورژن اتفاق مىافتد و آلودگى صدچندان مىشود. خندانه فکر کرد موضوع را گرفته است و بیشتر پاپیچ نشد. در عوض وقتى گوشى را گذاشت فرصت یافت تا به تماشاى زندگى خواهر کوچکش مشغول شود.
وى زندگى فتانه را از زاویه دید یک زنِ خانهدار شهرستانى مورد ارزیابى قرار داده تا تفاوتها و تمایزاتى که زنان در کدبانوگرى و تزئین خانه به کار بسته و رعایت مىکنند را مشاهده و بدین لحاظ مقایسهاى میان خود و خواهر که سالیان دراز میان دریایى از تجملات و امکانات زندگى کرده داشته باشد.
خندانه با ظرافت خاص زنانه همه چیز را مىدید و بررسى مىکرد. از رنگ و نقاشى در و دیوار گرفته تا مبلها، تابلوهاى روى دیوار، بوفه و کریستالهاى داخل آن تا وسایل و ظرف و ظروف آشپزخانهاى که در و پیکر نداشت تا کمدها و پشتىها و حتى دستشویى.
او چنان غرق این مقایسه ناخودآگاه که سالها پیش خود پرورانیده بود - و گاهى رشک برده بود - شده بود که از بچهها غافل ماند اما وقتى نگاهش بر «بمانده» نشست که بینىاش را چسبیده و با صدایى تودماغى مىگفت «نمانده» خرابکارى کرده به خود آمد. در آن حال که به صورت معلق دخترک را زیر بغل زده و به طرف دستشویى مىرفت، خطاب به پسرخواهرش پرسید: «خالهجان، مگه حمام ندارین؟» مازیار از توى اتاق داد کشید: «دوش توى توالته.»
خندانه لختى سر جایش ماند بعد با لب پایینداده شده از خود پرسید: «حالا اگه یکى حمام بود، یکى دستشویى داشت تکلیف چیه؟» و داخل دستشویى شد. دخترش را که عوض کرد انگار از مقایسه و وارسى سیر نشده به نظم و ترتیب در چیدن وسایل خانه پرداخت. مدتى بعد نهایتاً وى به این نتیجه رسیده بود که وسایل و امکانات خواهرش از وى بیشتر و بهتر و گرانبهاتر مىباشند لکن چه سود که شلختگى و بىنظمى و عدم رسیدگى به خانه از جاى جاى آن مشخص و هویدا بود. این موضوع مشغله ذهنى بعدى او شد: فتانه دختر شلخته و بىخیالى نبود پس چرا خانهاش این همه به هم ریخته و مثل بازار شام شلوغ پلوغ بود؟ آن هم خانهاى که قفسى بیش نبوده و در قیاس با خانه درندشت خودشان اتاقى کوچک محسوب مىشد.
شب زمستان، هوا زود تاریک مىشود. تا ساعت هشت که فتانه برسد، خندانه بارها از مازیار پرسیده بود که از نشستن یک جا خسته نشده و گرسنهاش نیست که مازیار در جواب، تنها شانه بالا انداخته بود.
خندانه از نظافت و رسیدن به بچهها دست کشیده بود که فتانه کلید انداخت. آن دو از عید دو سال پیش همدیگر را ندیده بودند. فتانه با چهره و تنى خسته در صورت خواهر بزرگتر چشم دوخت و با لبخندى محو گفت: «سفید کردى که!» خندانه نیز طولانى زمانى صورت شکسته خواهر را کاویده و معنىدار پاسخ داد: «نه که ما خواهر بزرگتریم!» اما بر زبان نراند که تارهاى فراوان موهاى سفید و خاکسترى جا به جا در میان خرمن موهاى وى روییده و صورتش از آن طراوت و شادابى گذشته افتاده.
فتانه دخترهاى خواهرش را که بغل زد و سیر بوسید، با رگههاى بازمانده از دوران گذشته براى «بازمانده» که خیلى ناز بود خواند:
به کسکسونت نمىدم
به همه نشونت نمىدم
و در آن حال از مازیار که به دیدن مادر، آرام و خاموش کامپیوتر را خاموش و خود را مشغول درس خواندن نشان داده بود پرسید: «غذا خوردى؟»
مازیار شانه بالا انداخت: «گشنهم نیس.»
خندانه هدایا را در آورد: کلوچه خرمایى، گردو، کشک، کره و پنیر محلى.
فتانه سپاسگزارانه گفت: «ما یا وقت نداریم یا وقت کم مىآریم. بیشتر زنگ مىزنیم از اینور و اونور واسمون غذا مىآرن. مزه غذاهاى خانگى پاک از یادمان رفته.»
و ادامه داد: «خونمون خیلى کوچیک و دلگیره، نه؟» و چون جواب را مىدانست منتظر نماند به نمانده اشاره کرد که روى زمین خوابش برده بود.
خندانه گفت: «خیالت راحت باشه. شیرشو خورده، زیرشو هم عوض کردم» و پرسید: «تا این وقتِ شب کار مىکنى؟» فتانه لختى چشمها را بست و زیرلبى گفت: «چه دوران خوشى داشتیم!» و آه کشید اما بلافاصله چشمها را گشود: «چیزى پرسیدى؟ آهان، آره» تکهاى از کلوچه سوغاتى خواهر را کَنده و به دهان برد: «دست به دلم نذار. صبح هوا تاریکه مىرم بیمارستان. یه بیمارستانیه نزدیک ترمینال. همونجایى که پیاده شدین» و تکهاى دیگر از کلوچه در دهان گذاشته رو به مازیار گفت: «بیا عرض ادب کن. از این سوغاتىهاى خوشمزه بخور و گرنه از کَفت رفته» اما چون مازیار از جایش جم نخورد ادامه داد: «تا یه جاهایش رو پنیرکزاده منو مىرسونه. از اونجاش رو با اتوبوس مىرم. دو کورس سوار مىشم تا مىرسم بیمارستان. جمعاً چهار کورس راهه.»
و نگاهى به دخترها انداخت که ساکت و مؤدب گوشهاى نشسته و زل زده بودند به او «الهى خاله به قربانتان. چقده شوماها گُلید. چى مىگفتم، آهان. یه جاى دیگهم کار مىکنم به عبارتى دو شیفت کارم. بعدازظهرها در خدمت یه بیمارستان دیگهم. این ولى شمال شهره. نزدیکه. یه ساعت، یه ساعت و ربع با خونه فاصله داره. این یکى بیمارستان رو خودم مىرم، خودم مىآم. پنیرکزاده نمىرسه بیاد یعنى وقتمون با هم تنظیم نمىشه. بیمارستان صبحى اون سرِ شهره، بیمارستان بعدازظهرى این سرِ شهر. ولى تا حالاش خدا کمک کرده کم نیاوردم. با هر چى که شده خودم را مىرسونم آژانس، مترو، تاکسى، اتوبوس، ماشیناى شخصى، مسافرکش.» و چشم در چشم خواهر دوخت: «شده ساعت دوازده شب رسیدم خونه.» خندانه که دریافته بود چرا زندگى خواهرش از تمیزى برق نمىزند سادهلوحانه پرسید: «واه! مگه خداى نکرده شوهرت بیکار شده؟» فتانه که دیگر پلکهایش روى هم مىرفت جواب داد: «واى نه، بنده خدا، اون از من بدتر. چهار روزش دبیرستان مىره درس مىده بقیه روزا و وقتا مشغول مسافرکشى است.»
خندانه ناباورانه گفت: «شنیده بودم زندگى تو تهرون خیلى سخته، یعنى خودت گفته بودى اما اینجوریش را فکر نمىکردم.»
فتانه سست و بىحال گفت: «اى خواهرجان، اینجا صب تا شب دو نفرى کار مىکنیم. قسط خونه، قسط ماشین، خرجهاى کمرشکن زندگى. اینم زندگى ماست. این ور رو مىگیریم یه پاى دیگهش مىلنگه.»
خندانه با ابروهاى درهم کشیده شده گفت: «عجب زندگى دارین شوماها، مجبورین دیگه، نه؟»
نگاه خسته فتانه راه کشید طرف مازیار: «عوضش آدم تهرون باشه بچههاش بافرهنگ بار مىآن.» خندانه داشت مىگفت: «مردهشور این ترتیب زندگى رو ببره» که یکهویى منصرف شد. حرفش را عوض کرد و همانند مادرى دلسوز با لبخندى مهربانانه گفت: «شایدم حق به جانب تو باشه. از قدیم و ندیم گفتن:
گنج خواهى ز طلب رنجى ببر
خرمنى مىبایدت تخمى بکار
اینو تو کتاب نوشته بودن، وقتى مدرسه مىرفتیم. یادت مىآد؟»
فتانه سپاسگزارانه با چشمهاى نیمه باز به خواهر بزرگش نگریست: «فردا صبح ما نیستیم. مازیارم که مىره مدرسه. ولى واسه غروب برنامه داریم. مىزنیم به تفریح. مىخواییم بریم شهربازى. بچهها خوششون مىآد. یه عالمه بازى داره. به همهمون خوش مىگذره. من یه ساعت زودتر مىآم، مرخصى مىگیرم. «پنیرکزاده» هم کار و ماشین رو ردیف مىکنه زودتر مىآدش.»
و در حالى که از زور خستگى و فشار خواب به سختى کلمات از دهانش بیرون مىآمد همراه با خمیازهاى ادامه داد: «واسه صبحونه و نهار همه چى تو یخچال هس. غذاهاى بستهبندى شده توى فریزره» و داشت برمىخاست با لبخندى کمرمق، بىحال گفت: «اگه خسته نیستى فردا آش درست کن. زمستونه خیلى مىچسبه. کشکم که خودت آوردى. دلم لک زده واسه غذاهاى آن موقع. خیلى وقته آشپزى نکردم. فکر کنم آشپزى یادم رفته باشه. دلم واسه شوهرم و مازیار مىسوزه. دلم واسه خودم مىسوزه.» و گویى از خواب بیدار شده باشد تکانى خورد و به زور چشمهایش را گشود: «خواستى آش درست کنى همه چى دم دستته. نخود، لوبیا، عدس، تره، جعفرى، گشنیز و اسفناج. ما سبزى آماده و پاک شده مىخوریم. تو یخچال همهچى پیدا مىکنى.»
و قبل از خواب انگار دوست ندارد از درددل کردن دست بردارد چند جمله دیگر از دهانش بیرون آمد: «آره، خیلى وقته توى آشپزخانه وقت صرف نکردم. خیلى وقته توى آشپزخانه سرپا نبودهام. همهش بیرونم. همهش مریض و بیمار مىبینم. صب تا شب با مریضا سر و کله مىزنم. بر عکس خیلى از زنها دوست دارم پیشبند ببندم کنار اجاقگاز بایستم غذا بپزم، خونه رو گردگیرى کنم و به زندگىام برسم. تو این یک سال چند بارى غذا پختم. غذاى فورى واسه آدمهاى شاغل. دستور پختش رو از تو کتاب آشپزى پیدا مىکردم. کتاب توى کابینت اولى آشپزخونهس» و نشسته خوابید.
غروب بود. خندانه و بچههایش حاضر و آماده بودند. دخترها خوشحال و خندان براى رفتن لحظهشمارى مىکردند. مازیار نیز بىقرارى مىکرد. وى هم پس از مدتها مىخواست همراه پدر و مادرش به گردش و تفریح برود.
بالاخره فتانه رسید. با ولع، تهمانده آش جویى که خواهرش درست کرده بود، خورد. به سهم شوهرش نیز رحم نکرد. بهانهاش این بود «پنیرکزاده» زیاد میانهاى با آش جو ندارد اگر خواست دوباره درست مىکنیم.
فتانه به خودش رسید و همگى به انتظار ماندند. اما دقایق و ساعتها مىآمدند و مىرفتند و از آمدن مردِ خانه خبرى نمىشد. انتظار طاقتفرساى آنان به درازا کشید. حالا عقربههاى ساعت روى یازده بود اما از آمدن «پنیرکزاده» خبرى نبود.
ساعت حدود دوازده شب بود. همه خواب بودند به جز فتانه که دست زیر چانه روى صندلى نشسته و نگران و دلواپس شوهرش بود. به محض دیدن وى با خشم و عصبانیت پرسید تا آن وقت کجا بوده و چرا طبق قولش عمل نکرده.
«پنیرکزاده» با صورتى مچاله شده از خستگى جواب داد که: «دست من نبود. دست هیچکى نبودش. این ترافیک بدمصب همهچى رو به هم مىریزه. چند تا مسافرِ ناتو خورده بود به پُستم. سرِ کرایه حرفمان شد. نزدیک بود کار به دعوا و کلانترى بکشه. بعدشم خرابى ماشین و ترافیک. ماشین نیس که لگنه. از زور خستگى یه پا میتم. میتِ میت.»
اما این حرفها دلایل قانعکنندهاى نبودند. با اعصاب خراب شروع کرد به جر و بحث با شوهر. وقتى از دعوا خسته شده و از نفس افتادند به حالت قهر هر کدام به طرفى رفتند تا به قول خودشان کپه مرگشان را بگذارند.
خندانه که از صداى جر و بحث زن و شوهر از خواب پریده بود، از خواهرش که پاورچین پاورچین راه مىرفت او بیدار نشود پرسید: «مگه چه خبر شده؟»
فتانه که سعى داشت به صدایش حالتى طبیعى ببخشد، جواب داد: «چیزى نیس. همین که هستیم شکر.»
خندانه به طرف پهلو برگشت و زیرلبى گفت: «اینکه شکر کردن نداره، کفاره داره.»
و چشمهایش را بر هم فشرد تا خوابش ببرد.