سفر به قفس داستان

نویسنده


 

سفر به قفس‏

رفیع افتخار

زمانى که پس از یک سفر طولانى و خسته‏کننده «خندانه» به تهران رسید و به همراه دخترهایش «نمانده»، «بازمانده» و «بمانده» از اتوبوس پیاده شد؛ چمدان، ساک و بقچه‏اش را تحویل گرفت و منتظر ماند. تلفنى قرار گذاشته بودند «داریوش» شوهر «فتانه» دنبال‏شان بیاید ترمینال. خندانه مدتى اطراف را کاوید اما چون شوهرخواهرش را نیافت دست بچه‏ها را گرفت و در گوشه‏اى روى سکویى نشست. تا آن زمان وى به تهران نیامده بود و تصاویرى که از این شهر در ذهن داشت و پرورانده بود، مربوط مى‏شد به آنچه در تلویزیون دیده و یا از رادیو شنیده بود. هر چند، خواهر و شوهرخواهرش در هر نوبت دیدارى و یا تماس تلفنى از آنان دعوت مى‏کردند تا نزدشان به تهران بروند. خندانه مکرر به خواهرش مى‏گفت: «من که از خدامه. هم خونه زندگیت رو با چشاى خودم مى‏بینم، هم که هوایى تازه مى‏کنیم.» لکن مشکلات زندگى و فشار کارهاى خانه و بیرون از خانه و مراقبت از بچه‏هاى قد و نیم‏قد مانعى بزرگ فرا روى وى و شوهرش «مش‏صفدر» بودند که اجازه نمى‏دادند این خواست قلبى به مقصد و مقصودى برسد.
با این تفاصیل خندانه عمیقاً براى خواهر کوچک‏ترش خوشحال بود که مسیر زندگى وى متحول گشته و هماى اقبال و خوشبختى او را از شهرى گمنام و دورافتاده به میان پایتخت بزرگ کشانیده است. آرزویى که براى وى و بسیارى از دیگر دختران جوان همچون رؤیایى دست‏نیافتنى و آرزویى بزرگ محسوب مى‏گردید. در واقع مسیر زندگى فتانه خیلى ساده و ناگهانى عوض شد. «داریوش پنیرک‏زاده» جوان تهرانى، در یکى از روزهاى شانزده سال پیش که دوران سربازى‏اش را در آن منطقه مى‏گذرانید، اتفاقى با فتانه برخورده و در همان نگاه اول عاشقش شد. بنابراین خیلى ساده و بر خلاف رسومات دست و پاگیر، بساط عقد و عروسى به سرعت مهیا شده و آنها رسماً زن و شوهر شدند. در آن وقت فتانه تازه دیپلم گرفته و «داریوش پنیرک‏زاده» با عنوان دبیر به استخدام آموزش و پرورش در نیامده بود لکن خندانه همسر «مش‏صفدر» کشاورز خرده‏پاى منطقه بوده و از وى پسرى به نام «بهرام» داشت. تا قبل از ازدواج فتانه و داریوش منطقه آنان چیزى میان شهر و روستا بود اما به واسطه استعدادهاى محلى و رشد جمعیت در قواره یک شهرک به حساب مى‏آمد. امرى که به سرعت محقق شده و طولى نکشید که به واسطه تقسیمات استانى آنان را صاحب شهردارى ساخت.
«داریوش پنیرک‏زاده» که از تهران آمده بود، اعتقاد داشت دختران روستایى و شهرستانى پاک‏تر و بى‏شیله پیله‏اند. بنابراین جاى تعجب ندارد اگر انگشت روى فتانه گذاشت. از طرف دیگر جاى تعجب ندارد اگر خانواده فتانه با جدایى فرزندشان و رفتن وى به تهران که صدها کیلومتر دورتر از آنان بود موافقت نمایند و از تنها شرط داماد و خانواده داماد استقبال کنند.
از آن زمان سال‏ها مى‏گذشت. حال خندانه داراى سه فرزند دختر و فتانه نیز صاحب پسرى به نام «مازیار» شده است.
از یک سال پیش که «نمانده» به دنیا آمده بود اصرارهاى خواهر کوچک‏تر جهت سفر و دیدار بیشتر شد تا بالاخره خندانه دل به دریا زده، تصمیم گرفت به تهران بیاید و براى اولین بار - و شاید هم آخرین بار - پایتخت و زندگى خواهر را از نزدیک ببیند. لکن وى مجبور بود تنها سفر کند چرا که «مش‏صفدر» نمى‏توانست - و راضى نمى‏شد - خانه و کشاورزى و گاو و گوسفندان را به امان خدا رها کند و یا حتى به دیگرى بسپرد. اما قول داد در وقتى مناسب براى دومین بار زن و بچه‏اش را به پابوس امام رضا ببرد. بهرام نیز چون درس و مشق داشت و صلاح نبود پدر دست‏تنها بماند، على‏رغم اشتیاق فراوان، او نیز از آن سفر کوتاه چند روزه باز ماند.
خندانه در فکر و خیال‏هاى خود بود که اتوبوسى به سرعت از کنارشان گذشت و از اگزوز خود توده‏اى دود به اطراف پراکند. بلافاصله آن زن و بچه‏هاى غریبه به سرفه افتادند. کارگر باربرى که در آنجا کار مى‏کرد و از لحظه پیاده شدن آنها را مى‏پایید جلو آمده و پرسید: «آبجى چرا نشستین اینجا؛ از شهرستون اومدین؟»
خندانه که مشغول پس زدن دود بدبو و آزاردهنده با بال چادرش بود جواب داد: «کجا بریم؟» و بدون اینکه به مرد باربر نگاه کند زیرلبى ادامه داد: «واى بچه‏هام خفه شدن.»
باربر گفت: «اینجا که شوما نیشستین جاى سوار و پیاده شدن مسافره. ماشینا مى‏آن و مى‏رن. مسافر باس بره بالا. هم صندلى هس هم همه‏چى. دوس دارى بارت رو مى‏برم بالا. واسه شوما که بچه کوچیک دارى مى‏شه پونصد تومن.» چشم‏هاى زن گرد شدند.
- پونصد تومن؟ مگه این چند بقچه‏رو مى‏خواى سفر قندهار ببرى؟
و در حالى که از روى سکوى سیمانى و سرد برمى‏خاست گفت: «لازم نکرده خودم مى‏برم.» سپس به توقفگاه وسیع اتوبوس‏ها چشم دواند و چون راهش را نیافت ناچاراً دست به دامن مرد باربر شد:
«چطورى باید بریم بالا؟»
مرد انگشت کشید و راه‏پله‏اى را نشان داد.

خندانه بقچه‏ها را داد «بازمانده» بیاورد. ساک سنگین‏شان را «بمانده» بلند کرد سپس دختر یک ساله‏اش را به بغل کشیده و با دست دیگرش چمدان را برداشت اما هنوز دو ساک دیگر روى زمین بود. خندانه مشغول فکر کردن و چاره‏اندیشى براى بردن آنها بود که متوجه مرد باربر شد. وى جلو آمده و گفت: «بریم، وسایلتون رو مى‏آرم.»
خندانه با خوشحالى گفت: «خدا خیرت بدهد!» و بلافاصله جدى ادامه داد: «اما از پول خبرى نیس ها!»
مرد باربر که گویى آنان را تک و تنها و غریب یافته و دلش برایشان سوخته بود چیزى نگفت و به راه افتاد. زن مسافر و بچه‏ها در پى او به حرکت در آمدند.
طبقه بالا از جمعیت و مسافر موج مى‏زد. به زحمت جایى براى نشستن پیدا کردند. مرد باربر وسایل‏شان را کنار آنها زمین گذاشت و خداحافظى کرد. خندانه با صداى بلند صدایش زد. از داخل یکى از بقچه‏ها مشتى گردو و کلوچه‏اى خرمایى که دست‏پخت خودش بود در آورده و به سوى او دراز کرد. خندانه گفت: «قابل شوما رو نداره. سوغات شهرمونه.»
مدتى گذشت اما هیچ چهره آشنایى به آن زن رخ نمى‏نمود. کم کم سر و صداى بچه‏ها بلند شد. گرسنگى و سفرى طولانى به همراه نشستن در یک جا کلافه و بى‏حوصله‏شان کرده بود. در این موقع صندلى کنار خندانه خالى شد و بلافاصله مردى کنار دست وى نشست. زن نگران و منتظر بود و به این نشست و برخاست‏ها توجهى نداشت. در این حال ناگهان صداى مردى را از کنار دستش شنید: «منتظر کسى هستى آبجى؟»
خندانه به طرفش چرخید. مرد قوى‏هیکلى بود با صورت پاکتراش و دکمه‏هاى باز. زن بچه کوچکش را در بغل فشرد: «ها، بله!»
«بازمانده» و «بمانده» به مرد غریبه چشم دوختند. مرد خودمانى پرسید: «بچه‏هاى خودتن؟» خندانه نگاهى محبت‏آمیز به بچه‏هایش انداخته و شروع کرد به معرفى.
- این یکى که از همه بزرگ‏تره بمانده‏س، تازه پنج سالش شده. این یکى بازمانده‏س، دختر دوم منه. این آخرى هم نمانده‏س.
خندانه این جملات را ساده و صمیمى گفت. مرد غریبه لب‏هایش را جمع کرد: «عجب اسم‏هایى! دخترن دیگه، نه؟» و گویى سؤالش اضافى و زاید بوده منتظر جواب نماند. «شهرستانى هستى؟» و ادامه داد: «خب معلومه که، ببینم جا ما واسه موندن دارى؟» خندانه بار دیگر جمعیت را با نگاهش کاوید و در حالى که خودش را در میان چادر گلدارش مى‏پوشاند جواب داد: «ها، البته که داریم.» در صدایش لرزشى اندک پدیدار شده بود.
مرد غریبه نیش‏خندى زد: «آبجى رودروایسى رو بذار کنار؛ اگه جا ندارى مخلصتم هسم. یه کلبه محقر داریم مى‏ذارمتون رو تخم دو چشام. خونه کوچیکه اما واسه تو و بچه‏هات جا داره.» و در حال نگاه کردن به بچه‏ها پرسید: «باباشون باتون نیس؟»
خندانه بر خود لرزید. او گرچه در مواجهه با مشکلات و سختى‏هاى زندگى خود یک پا مرد محسوب مى‏شد اما به هیچ وجه تجربه چنین مزاحمت‏ها از طرف مردان غریبه را نداشت. بنابراین در مواجهه با آن صحنه دست و پایش را گم کرده بود.
مرد غریبه که با سکوت خندانه روبه‏رو شد، جسارتش بیشتر شد: «آبجى چرا ساکتى، ما که بدِ شوما رو نمى‏خواییم. گفتیم بى‏جا و مکانى چاکرتم هسیم. همین و بس.»
خندانه به دخترش «بمانده» نگاه کرد. دخترک زل زده بود به مردى که با مادرش حرف مى‏زد. احساسش به او مى‏گفت نباید از آن مرد خوشش بیاید. تنها راهى که به نظر خندانه مى‏رسید دور شدن از آن مردِ پلشت و بدطینت و فرار از آن محیط ناآشنا و نامأنوس بود. او آماده بلند شدن از روى صندلى پایانه مسافربرى بود که به ناگاه شوهرخواهرش همچون فرشته‏اى نجات‏بخش روبه‏رویش ظاهر شد: «سلام، حال‏تان خوبه. دیر شد. دیگه ببخشید تو رو خدا. این ترافیک آدم رو از کار و زندگى و برنامه‏هاش مى‏اندازه.» و در آن حال براى برداشتن وسایل میهمانان از روى زمین دست دراز کرد. در یک لحظه خندانه چشم‏هایش را بست زیر لب خدا را شکر کرد و نفس راحتى کشید. ضربان قلب او کم کم به حالت طبیعى خود برمى‏گشت. آن مرد غریبه با دیدن «داریوش پنیرک‏زاده» و گفتگوى خودمانى آنان چون سمور از جایش سُر خورده و به سرعت در میان جمعیت انبوه خود را گم کرد.
«پنیرک‏زاده» که مشغول بلند کردن وسایل بود و تقلا مى‏کرد تمام آنها را خود به تنهایى از روى زمین بلند کند، با مشاهده رنگ رفته خواهرزنش پرسید: «خیلى خسته شدین، نه؟» و خودش جواب داد: «خوب راه طولانى و خسته‏کننده‏س.» و ادامه داد: «اتوبوس که وسط راه زیاد توقف نداشتش.»
خندانه در حال برخاستن، از گوشه چشم، صندلى کنارش را نگاه کرد. صندلى خالى بود. زن متوجه رفتن مرد غریبه نشده بود. مهم نبود ولى بود. بنابراین سرش را کاملاً برگردانده و به جاى خالى‏اش لبخند زد. «پنیرک‏زاده» که آشکارا نشان مى‏داد عجله دارد رو به بچه‏ها گفت: «خب دخترا، زود باشین بریم خونه خستگى در کُنین» و خود به راه افتاد. خندانه و دختربچه‏ها به دنبالش مسافت طولانى را طى تا به پیکان گوجه‏اى‏رنگ مدل پایینى رسیدند. «پنیرک‏زاده» وسایل‏شان را در صندوق عقب ماشین جاى داده و گفت براى اینکه راحت باشند همه‏شان عقب بنشینند سپس ماشین را حرکت داد. خندانه که موضوع ناخوشایند مرد غریبه را به دست فراموشى سپرده بود به محض افتادن در خیابان غرق تماشا شد. جالب‏ترین نکته براى وى و بچه‏هاى کوچکش دیدن آن همه ماشین رنگ و وارنگ بود. چیزى که در شهرشان به ندرت دیده مى‏شد. زن میان افکار و دیدنش غوطه مى‏خورد که صداى شوهرخواهرش به گوشش رسید: «خب چه خبرها، چرا هیچى نمى‏گین ساکتین، کاشکى مش‏صفدر و بهرام هم مى‏اومدن.» و ادامه داد: «طفلى بهرام!»
زن آمد چیزى بگوید اما چراغ قرمز شد. خندانه فکر کرد خیابان‏ها دشتند و ماشین‏ها که تویش مى‏روند دامنه‏هاى گندم که روى آن پاشیده شده‏اند. در این موقع مردى از وسط ماشین‏ها جلو آمد: «مستقیم سیصد تومن». «پنیرک‏زاده» با سر علامت داد. مرد مسافر در را باز کرد و سوار شد. چراغ سبز شد. «پنیرک‏زاده» گفت: «فقط همین خیابان را مى‏رم بالا. بعدش مى‏پیچم.» مرد مسافر در حالى که به سختى خودش را روى صندلى کهنه و فرورفته جلوى ماشین جاى مى‏داد گفت: «مسئله‏اى نیستش. چرا صندلى‏تون اینقده ناراحته؟» و معنى‏دار ادامه داد: «واسه رفاه حال خودتون یه ریزه پول از جیب مسافرا بریزین تو ماشین نونوار شه. جاى دورى نمى‏ره.»
«پنیرک‏زاده» گویى با این اعتراضات بیگانه نبود چون بلافاصله شروع کرد به شکایت از گرانى قطعات یدکى ماشین و دیگر گرانى‏هاى زندگى. او در حالى که حضور میهمانان را فراموش و بلاانقطاع و یک‏ریز مى‏گفت، ناگهان با تمام قدرت پایش روى ترمز رفت. اما صداى برخورد که در خیابان طنین‏افکن شد حکایت از تصادف با ماشین جلویى داشت. با وقوع تصادف «پنیرک‏زاده» و راننده ماشین جلویى متوحشانه و با رنگ و رویى پریده تقریباً به طور همزمان از اتومبیل‏هایشان پیاده و همچون دو خروس جنگى مقابل هم ایستادند. در این زمان به دلیل راه‏بندان، ماشین‏هاى پشت سر شروع به بوق زدن نمودند. صداى بوق‏هاى ماشین‏ها داد و فریاد دو راننده متخاصم را در خود فرو مى‏کشید. مسافر «پنیرک‏زاده» که دریافت وقتش تلف مى‏شود چند کلمه زیر لب زمزمه کرده و از جیبش دویست تومان در آورده روى داشبرد ماشین انداخت سپس با عصبانیت در را به هم زد و پیاده شد و رفت. پس از دقایقى بگومگو و قبل از رسیدن پلیس «پنیرک‏زاده» چون عجله داشت و از طرف دیگر مى‏دانست مقصر است خسارت ماشین جلویى را پرداخته و سوار ماشینش شد.
حوادث چنان سریع و برق‏آسا اتفاق و گذشته بودند که هضم آنها را براى خندانه غیر ممکن مى‏ساخت. ماشین که راه افتاد وى با گیجى محسوسى پرسید: «آقاداریوش، فتانه نگفته بود شوما تاکسى دارین.»
«پنیرک‏زاده» که از بابت ضرر و زیان تصادف حالش متغیر و پکر بود، دویست تومانى روى داشبرد را در جیب چپانده و گفت: «تاکسى، ما تاکسى نداریم.» و بلافاصله متوجه اشتباه خواهرزنش شده با قیافه حق‏به‏جانب ادامه داد: «دیدم بنده خدا کنار خیابون ایستاده کسى سوارش نمى‏کنه، گفتم تا یه جایى برسونیمش ثواب داره» و دنده را عوض کرد: «در ضمن خندانه‏خانوم تاکسى‏هاى تهرون این رنگى نیستن.»

وارد خانه که شدند «پنیرک‏زاده» گفت: «خیلى خوش آمدین. فتانه نیستش تا شبم نمى‏آدش. خونه کمپلیت در اختیارتونه» و در حالى که وسایل میهمانان را بر زمین مى‏گذاشت به صداى بلند گفت: «مازیار، کوشى، برگشتى؟»
مازیار که پشت میز کامپیوترش بود از توى اتاق به بیرون سرکى کشید و جواب داد: «آره، سلام.» و باز مشغول کارش شد. پدرش گفت: «بازم نرسیده و نیومده رفتى این ماس‏ماسکو روشن کردى، بیا مهمون داریم. خاله‏ت‏اینا اومدن» و رو به خندانه ادامه داد: «من باید برم، خیلى مى‏بخشى. هر چى لازم داشتین توى خونه هس. جاى چیزا رو مازیار بلده. ازش بپرسین بهتون نشون مى‏ده.» و بلندتر خطاب به مازیار گفت: «اومدى، اگه از غذاى دیشب دوس نداشتن بپر چند سیخ کباب از آقامصطفى یا سوسیس کالباسى، پیتزایى بخر بیار با هم بخورین. شاید امروز مادرت زودتر اومدش.» و با گام‏هاى بلند به سمت درِ خروجى شتافت. مازیار با صداى تقریباً بلندى که همگان شنیدند گفت: «اَه بخشکى شانس!» و قبل از اینکه کامپیوتر را خاموش کند با کف دست محکم به روى میز کامپیوتر کوبید. آنگاه با سگرمه‏هاى درهم در کمال بى‏میلى از اتاق بیرون آمده و خود را نشان داد. خندانه به محض دیدن پسر خواهرش گل از گلش شکفت: «اى خاله به قربونت، بیا اینجا ببینمت، عزیزم» و او را سخت در آغوش فشرد.
- ماشاءاللَّه ماشاءاللَّه چه بزرگ شدى.
و او را از خود دور نگاه داشته، قد و بالایش را ورانداز کرد.
- چاقم شدى خاله، یه دو سالى مى‏شه ندیدمتون، نه خاله؟
و با اشاره به بچه‏هایش ادامه داد: «اینام که مى‏بینى دخترخاله‏هاتن. بازمانده، نمانده و بمانده.» مازیار زیرچشمى نگاهى سرسرى و از سر اجبار بدان‏ها انداخته و همان طور خشک مانند مجسمه وسط هال ماند.
خندانه خود را روى مبلى انداخت: «واى خاله‏جون خیلى خسته شدیم. یه دو ساعتى مى‏شه تو راه خونه‏ایم. چقده راه‏بندون، تا چشم کار مى‏کنه همین طورى ماشین تو خیابون پاشیدن.» پس از اداى این جملات به سرفه افتاد. در حین سرفه کردن پرسید: «خاله‏جون آب خوردنتون کجاس؟»
اخم مازیار باز نشد.
- آب توى یخچال هس!
و نگاهش را به نمانده دوخت که داشت چهار دست و پا به طرف اکواریوم ماهى‏ها مى‏رفت. خندانه او را دید. دست دراز کرد و به وضعیت خمیده، بچه را از زمین بلند کرد.
- خاله‏جون حیاطتون کجاس بچه‏ها برن واسه خودشون سرگرم بشن بازى بکنن.
مازیار با همان حالت خشک جواب داد: «باید برن تو پارکینگ. طبقه همکف. یکى‏م لازمه بالا سرشون وایسه. من که درس دارم.»
ناگهان فتانه یاد موضوع پایانه مسافربرى افتاد. چشم‏هایش زد بیرون: «مگه خطرناکه؟» مازیار با بى‏حوصلگى جواب داد: «خطرناک نیستش ولى باید یکى مواظبشون باشه جایى نرن یا جایى نیفتن.» خیال خندانه آسوده شد. چیزى یادش آمد. با خنده پرسید: «راستى خاله خونه شوما طبقه چندمه؟» و ادامه داد: «تو آسانسور که بودیم دیدم بابات یه دکمه رو زد اما حواسم پرت بچه‏ها شد تو دست و پام وول مى‏خوردند.» مازیار که حسابى از این سؤال جواب‏ها کلافه شده بود از سر رفع تکلیف زیرلبى گفت: «طبقه نهم!»
در این زمان تلفن زنگ زد. فتانه بود. مى‏خواست از رسیدن خواهرش مطمئن بشود. گفت یک ساعتى بعد از غروب مى‏رسد و تا آن وقت از خودش و بچه‏ها خوب پذیرایى کند. مازیار همین که دید خاله‏اش گرم گفتگو با مادرش شده مثل پرنده‏اى از دام رسته بال گشود و خود را به دستگاه کامپیوترش رسانده مشغول بازى Fifa 5002شد.
خندانه قبل از اینکه گوشى را بگذارد خواست جواب سؤالى که حس کنجکاوى‏اش را تحریک مى‏کرد بگیرد. گفت توى راه که مى‏آمدند خیلى‏ها را دیده پوزبند روى دماغ و دهان‏شان بسته بودند. فتانه جواب داد چون هوا آلوده است. هوا که سرد بشود اینورژن اتفاق مى‏افتد و آلودگى صدچندان مى‏شود. خندانه فکر کرد موضوع را گرفته است و بیشتر پاپیچ نشد. در عوض وقتى گوشى را گذاشت فرصت یافت تا به تماشاى زندگى خواهر کوچکش مشغول شود.
وى زندگى فتانه را از زاویه دید یک زنِ خانه‏دار شهرستانى مورد ارزیابى قرار داده تا تفاوت‏ها و تمایزاتى که زنان در کدبانوگرى و تزئین خانه به کار بسته و رعایت مى‏کنند را مشاهده و بدین لحاظ مقایسه‏اى میان خود و خواهر که سالیان دراز میان دریایى از تجملات و امکانات زندگى کرده داشته باشد.
خندانه با ظرافت خاص زنانه همه چیز را مى‏دید و بررسى مى‏کرد. از رنگ و نقاشى در و دیوار گرفته تا مبل‏ها، تابلوهاى روى دیوار، بوفه و کریستال‏هاى داخل آن تا وسایل و ظرف و ظروف آشپزخانه‏اى که در و پیکر نداشت تا کمدها و پشتى‏ها و حتى دستشویى.
او چنان غرق این مقایسه ناخودآگاه که سال‏ها پیش خود پرورانیده بود - و گاهى رشک برده بود - شده بود که از بچه‏ها غافل ماند اما وقتى نگاهش بر «بمانده» نشست که بینى‏اش را چسبیده و با صدایى تودماغى مى‏گفت «نمانده» خراب‏کارى کرده به خود آمد. در آن حال که به صورت معلق دخترک را زیر بغل زده و به طرف دستشویى مى‏رفت، خطاب به پسرخواهرش پرسید: «خاله‏جان، مگه حمام ندارین؟» مازیار از توى اتاق داد کشید: «دوش توى توالته.»
خندانه لختى سر جایش ماند بعد با لب پایین‏داده شده از خود پرسید: «حالا اگه یکى حمام بود، یکى دستشویى داشت تکلیف چیه؟» و داخل دستشویى شد. دخترش را که عوض کرد انگار از مقایسه و وارسى سیر نشده به نظم و ترتیب در چیدن وسایل خانه پرداخت. مدتى بعد نهایتاً وى به این نتیجه رسیده بود که وسایل و امکانات خواهرش از وى بیشتر و بهتر و گرانبهاتر مى‏باشند لکن چه سود که شلختگى و بى‏نظمى و عدم رسیدگى به خانه از جاى جاى آن مشخص و هویدا بود. این موضوع مشغله ذهنى بعدى او شد: فتانه دختر شلخته و بى‏خیالى نبود پس چرا خانه‏اش این همه به هم ریخته و مثل بازار شام شلوغ پلوغ بود؟ آن هم خانه‏اى که قفسى بیش نبوده و در قیاس با خانه درندشت خودشان اتاقى کوچک محسوب مى‏شد.
شب زمستان، هوا زود تاریک مى‏شود. تا ساعت هشت که فتانه برسد، خندانه بارها از مازیار پرسیده بود که از نشستن یک جا خسته نشده و گرسنه‏اش نیست که مازیار در جواب، تنها شانه بالا انداخته بود.
خندانه از نظافت و رسیدن به بچه‏ها دست کشیده بود که فتانه کلید انداخت. آن دو از عید دو سال پیش همدیگر را ندیده بودند. فتانه با چهره و تنى خسته در صورت خواهر بزرگ‏تر چشم دوخت و با لبخندى محو گفت: «سفید کردى که!» خندانه نیز طولانى زمانى صورت شکسته خواهر را کاویده و معنى‏دار پاسخ داد: «نه که ما خواهر بزرگتریم!» اما بر زبان نراند که تارهاى فراوان موهاى سفید و خاکسترى جا به جا در میان خرمن موهاى وى روییده و صورتش از آن طراوت و شادابى گذشته افتاده.
فتانه دخترهاى خواهرش را که بغل زد و سیر بوسید، با رگه‏هاى بازمانده از دوران گذشته براى «بازمانده» که خیلى ناز بود خواند:
به کس‏کسونت نمى‏دم‏
به همه نشونت نمى‏دم‏

و در آن حال از مازیار که به دیدن مادر، آرام و خاموش کامپیوتر را خاموش و خود را مشغول درس خواندن نشان داده بود پرسید: «غذا خوردى؟»
مازیار شانه بالا انداخت: «گشنه‏م نیس.»
خندانه هدایا را در آورد: کلوچه خرمایى، گردو، کشک، کره و پنیر محلى.
فتانه سپاسگزارانه گفت: «ما یا وقت نداریم یا وقت کم مى‏آریم. بیشتر زنگ مى‏زنیم از اینور و اونور واسمون غذا مى‏آرن. مزه غذاهاى خانگى پاک از یادمان رفته.»
و ادامه داد: «خونمون خیلى کوچیک و دلگیره، نه؟» و چون جواب را مى‏دانست منتظر نماند به نمانده اشاره کرد که روى زمین خوابش برده بود.
خندانه گفت: «خیالت راحت باشه. شیرشو خورده، زیرشو هم عوض کردم» و پرسید: «تا این وقتِ شب کار مى‏کنى؟» فتانه لختى چشم‏ها را بست و زیرلبى گفت: «چه دوران خوشى داشتیم!» و آه کشید اما بلافاصله چشم‏ها را گشود: «چیزى پرسیدى؟ آهان، آره» تکه‏اى از کلوچه سوغاتى خواهر را کَنده و به دهان برد: «دست به دلم نذار. صبح هوا تاریکه مى‏رم بیمارستان. یه بیمارستانیه نزدیک ترمینال. همونجایى که پیاده شدین» و تکه‏اى دیگر از کلوچه در دهان گذاشته رو به مازیار گفت: «بیا عرض ادب کن. از این سوغاتى‏هاى خوشمزه بخور و گرنه از کَفت رفته» اما چون مازیار از جایش جم نخورد ادامه داد: «تا یه جاهایش رو پنیرک‏زاده منو مى‏رسونه. از اونجاش رو با اتوبوس مى‏رم. دو کورس سوار مى‏شم تا مى‏رسم بیمارستان. جمعاً چهار کورس راهه.»
و نگاهى به دخترها انداخت که ساکت و مؤدب گوشه‏اى نشسته و زل زده بودند به او «الهى خاله به قربان‏تان. چقده شوماها گُلید. چى مى‏گفتم، آهان. یه جاى دیگه‏م کار مى‏کنم به عبارتى دو شیفت کارم. بعدازظهرها در خدمت یه بیمارستان دیگه‏م. این ولى شمال شهره. نزدیکه. یه ساعت، یه ساعت و ربع با خونه فاصله داره. این یکى بیمارستان رو خودم مى‏رم، خودم مى‏آم. پنیرک‏زاده نمى‏رسه بیاد یعنى وقتمون با هم تنظیم نمى‏شه. بیمارستان صبحى اون سرِ شهره، بیمارستان بعدازظهرى این سرِ شهر. ولى تا حالاش خدا کمک کرده کم نیاوردم. با هر چى که شده خودم را مى‏رسونم آژانس، مترو، تاکسى، اتوبوس، ماشیناى شخصى، مسافرکش.» و چشم در چشم خواهر دوخت: «شده ساعت دوازده شب رسیدم خونه.» خندانه که دریافته بود چرا زندگى خواهرش از تمیزى برق نمى‏زند ساده‏لوحانه پرسید: «واه! مگه خداى نکرده شوهرت بیکار شده؟» فتانه که دیگر پلک‏هایش روى هم مى‏رفت جواب داد: «واى نه، بنده خدا، اون از من بدتر. چهار روزش دبیرستان مى‏ره درس مى‏ده بقیه روزا و وقتا مشغول مسافرکشى است.»
خندانه ناباورانه گفت: «شنیده بودم زندگى تو تهرون خیلى سخته، یعنى خودت گفته بودى اما اینجوریش را فکر نمى‏کردم.»
فتانه سست و بى‏حال گفت: «اى خواهرجان، اینجا صب تا شب دو نفرى کار مى‏کنیم. قسط خونه، قسط ماشین، خرج‏هاى کمرشکن زندگى. اینم زندگى ماست. این ور رو مى‏گیریم یه پاى دیگه‏ش مى‏لنگه.»
خندانه با ابروهاى درهم کشیده شده گفت: «عجب زندگى دارین شوماها، مجبورین دیگه، نه؟»
نگاه خسته فتانه راه کشید طرف مازیار: «عوضش آدم تهرون باشه بچه‏هاش بافرهنگ بار مى‏آن.» خندانه داشت مى‏گفت: «مرده‏شور این ترتیب زندگى رو ببره» که یکهویى منصرف شد. حرفش را عوض کرد و همانند مادرى دلسوز با لبخندى مهربانانه گفت: «شایدم حق به جانب تو باشه. از قدیم و ندیم گفتن:
گنج خواهى ز طلب رنجى ببر
خرمنى مى‏بایدت تخمى بکار

اینو تو کتاب نوشته بودن، وقتى مدرسه مى‏رفتیم. یادت مى‏آد؟»
فتانه سپاسگزارانه با چشم‏هاى نیمه باز به خواهر بزرگش نگریست: «فردا صبح ما نیستیم. مازیارم که مى‏ره مدرسه. ولى واسه غروب برنامه داریم. مى‏زنیم به تفریح. مى‏خواییم بریم شهربازى. بچه‏ها خوششون مى‏آد. یه عالمه بازى داره. به همه‏مون خوش مى‏گذره. من یه ساعت زودتر مى‏آم، مرخصى مى‏گیرم. «پنیرک‏زاده» هم کار و ماشین رو ردیف مى‏کنه زودتر مى‏آدش.»
و در حالى که از زور خستگى و فشار خواب به سختى کلمات از دهانش بیرون مى‏آمد همراه با خمیازه‏اى ادامه داد: «واسه صبحونه و نهار همه چى تو یخچال هس. غذاهاى بسته‏بندى شده توى فریزره» و داشت برمى‏خاست با لبخندى کم‏رمق، بى‏حال گفت: «اگه خسته نیستى فردا آش درست کن. زمستونه خیلى مى‏چسبه. کشکم که خودت آوردى. دلم لک زده واسه غذاهاى آن موقع. خیلى وقته آشپزى نکردم. فکر کنم آشپزى یادم رفته باشه. دلم واسه شوهرم و مازیار مى‏سوزه. دلم واسه خودم مى‏سوزه.» و گویى از خواب بیدار شده باشد تکانى خورد و به زور چشم‏هایش را گشود: «خواستى آش درست کنى همه چى دم دستته. نخود، لوبیا، عدس، تره، جعفرى، گشنیز و اسفناج. ما سبزى آماده و پاک شده مى‏خوریم. تو یخچال همه‏چى پیدا مى‏کنى.»
و قبل از خواب انگار دوست ندارد از درددل کردن دست بردارد چند جمله دیگر از دهانش بیرون آمد: «آره، خیلى وقته توى آشپزخانه وقت صرف نکردم. خیلى وقته توى آشپزخانه سرپا نبوده‏ام. همه‏ش بیرونم. همه‏ش مریض و بیمار مى‏بینم. صب تا شب با مریضا سر و کله مى‏زنم. بر عکس خیلى از زن‏ها دوست دارم پیشبند ببندم کنار اجاق‏گاز بایستم غذا بپزم، خونه رو گردگیرى کنم و به زندگى‏ام برسم. تو این یک سال چند بارى غذا پختم. غذاى فورى واسه آدم‏هاى شاغل. دستور پختش رو از تو کتاب آشپزى پیدا مى‏کردم. کتاب توى کابینت اولى آشپزخونه‏س» و نشسته خوابید.

غروب بود. خندانه و بچه‏هایش حاضر و آماده بودند. دخترها خوشحال و خندان براى رفتن لحظه‏شمارى مى‏کردند. مازیار نیز بى‏قرارى مى‏کرد. وى هم پس از مدت‏ها مى‏خواست همراه پدر و مادرش به گردش و تفریح برود.
بالاخره فتانه رسید. با ولع، ته‏مانده آش جویى که خواهرش درست کرده بود، خورد. به سهم شوهرش نیز رحم نکرد. بهانه‏اش این بود «پنیرک‏زاده» زیاد میانه‏اى با آش جو ندارد اگر خواست دوباره درست مى‏کنیم.
فتانه به خودش رسید و همگى به انتظار ماندند. اما دقایق و ساعت‏ها مى‏آمدند و مى‏رفتند و از آمدن مردِ خانه خبرى نمى‏شد. انتظار طاقت‏فرساى آنان به درازا کشید. حالا عقربه‏هاى ساعت روى یازده بود اما از آمدن «پنیرک‏زاده» خبرى نبود.
ساعت حدود دوازده شب بود. همه خواب بودند به جز فتانه که دست زیر چانه روى صندلى نشسته و نگران و دلواپس شوهرش بود. به محض دیدن وى با خشم و عصبانیت پرسید تا آن وقت کجا بوده و چرا طبق قولش عمل نکرده.
«پنیرک‏زاده» با صورتى مچاله شده از خستگى جواب داد که: «دست من نبود. دست هیچکى نبودش. این ترافیک بدمصب همه‏چى رو به هم مى‏ریزه. چند تا مسافرِ ناتو خورده بود به پُستم. سرِ کرایه حرف‏مان شد. نزدیک بود کار به دعوا و کلانترى بکشه. بعدشم خرابى ماشین و ترافیک. ماشین نیس که لگنه. از زور خستگى یه پا میتم. میتِ میت.»
اما این حرف‏ها دلایل قانع‏کننده‏اى نبودند. با اعصاب خراب شروع کرد به جر و بحث با شوهر. وقتى از دعوا خسته شده و از نفس افتادند به حالت قهر هر کدام به طرفى رفتند تا به قول خودشان کپه مرگ‏شان را بگذارند.
خندانه که از صداى جر و بحث زن و شوهر از خواب پریده بود، از خواهرش که پاورچین پاورچین راه مى‏رفت او بیدار نشود پرسید: «مگه چه خبر شده؟»
فتانه که سعى داشت به صدایش حالتى طبیعى ببخشد، جواب داد: «چیزى نیس. همین که هستیم شکر.»
خندانه به طرف پهلو برگشت و زیرلبى گفت: «اینکه شکر کردن نداره، کفاره داره.»
و چشم‏هایش را بر هم فشرد تا خوابش ببرد.