بوى بهشت 7 آخرین قسمت داستان

نویسنده


 

بوى بهشت‏
قسمت هفتم‏
(آخرین قسمت)

مریم بصیرى‏

بوى عطر همیشگى مزار یاسر که به مشام راضیه رسید، چند قدم باقیمانده را سریع‏تر برداشت و شیشه گلاب را روى سنگ قبر سفید یاسر خالى کرد.
- مى‏دونم میون این همه گل و گلاب، عطر این شیشه چیزى نیست، ولى خواستم بهت بگم این منم، همون دختر کم‏سن و سالى که دو سال پیش بهش گفتى بوى گلاب مى‏دى. اونم به خاطر عطرى بود که آقاجونم تازه از مشهد برام سوغات آورده بود، اون وقت تو قول دادى دختر گلابو ببرى مشهد که نبردى. حتى قول دادى منو ببرى کاشان و بندازى تو پاتیل گل سرخ تا ازم گلاب بگیرن.
اشک دیگر مجال نداد تا راضیه بقیه حرف‏هایش را بگوید، اما او در میان هق هق گریه هنوز با خودش نجوا مى‏کرد: «فکر کردى چون بنده خوب خدا بودى و شهید شدى مى‏تونى به این زودى منو از سرت باز کنى. هیچ فکر کردى اگه پسرت یه روز پرسید چرا اسمشو یاسر گذاشتیم باید چى جوابشو بدم. هیچ فکر کردى ...»
گلزار شهدا خلوت بود، آنقدر که در آن صبح پاییزى کسى مزاحم نشود و راضیه تا جایى که مى‏تواند عقده دلش را باز کند
و تمام حرف‏هایى را که دوست داشت وقتى یاسر به خانه برمى‏گشت، برایش تعریف کند، یکجا براى عکسى که بالاى سر سنگ سفید بود، بگوید. آخر سر هم اگر زنى همراه بچه‏اش از کنارش رد نمى‏شد اصلاً یادش مى‏رفت که یاسر را پیش خانم‏جان گذاشته و تا کارى دست پیرزن نداده باید زودتر به خانه برگردد. اما دلش مى‏خواست پایش به خانه نمى‏رسید، چون تا خانم‏جان را دید، شنید که
اکرم‏خانم بچه‏اش را فرستاده دمِ در که بعدازظهر مى‏آیند. بعد از آن نجواهاى گلایه‏آمیز با یاسر، شنیدن آن خبر هم مثل آوار شدن دنیا روى سر راضیه سنگین بود. آرزو مى‏کرد کاش مى‏توانست بچه‏اش را بغل بگیرد و ناگهان سر از تهران در بیاورد و به مادرش بگوید او و پسرش را براى همیشه در آن دو اتاق کوچک زندانى کند.
جمع زن‏ها جمع بود. مادر، خواهر و خاله رحمان یک طرف و دو عمه‏هایش طرف دیگر خانم‏جان نشستند و زُل زدند به راضیه. دیگر از آن نگاههاى دفعه قبل خبرى نبود. انگار همه چیز تمام شده و راضیه هیچ نگفته، شده بود عروس‏شان.
حرف‏شان هم این بود که نمى‏شود به وصیت شهید عمل نکرد و چه و چه ... . تا راضیه مى‏آمد حرفى بزند یکى از محسّنات رحمان مى‏گفت، دیگرى از خوبى‏هاى یاسر مى‏گفت، یکى از زندگى مى‏گفت و اینکه اگر زن بى‏سر و همسر سر بر بالین بگذارد کفر کرده و راضیه مى‏ماند که جواب این همه آدم را چه بدهد. هر کس هم که بُهت راضیه را مى‏دید رو به خانم‏جان مى‏گفت: «بد مى‏گم حاج‏خانوم. راضیه‏جون که ماشااللَّه اهل کمالاته، خودش باید بدونه که نمى‏شه تنهایى یه بچه رو بزرگ کرد، اونم پسربچه که کلى دنگ و فنگ داره.» و خانم‏جان ساکت‏تر از راضیه هیچ نمى‏گفت و یاسر را بیشتر در آغوشش مى‏فشرد.
زن‏ها که رفتند راضیه مات و مبهوت چشمش ماند به کله قند و پارچه‏اى که کنار میز سماور جا خوش کرده بود و قول و قرار اینکه دفعه بعد ان شاءاللَّه پدر و مادر راضیه بیایند تا حرف‏هاى آخر زده شود. راضیه خشکش زده بود. نمى‏دانست چکار کند.
نمى‏دانست چرا هیچ کار نکرده است، چرا جواب زن‏ها را نداده، چرا به اکرم‏خانم نگفته به پسر خواهرش بگوید دست از سر او بردارد. چرا به مادر آقارحمان نگفته نه آن ترشرویى دفعه اول‏تان نه به این بگو و بخند آخرتان.
دیگر راضیه همین که پایش را مى‏گذاشت توى کوچه تا نخود و لوبیا بخرد، یا توى صف نان و روغن کوپنى مى‏ایستاد، زن‏ها با دیدنش پچ پچ مى‏کردند و منتظر بودند راضیه به رویشان بخندد و براى عروسى دعوت‏شان کند. مى‏شنید یکى پشت سرش مى‏گوید خیلى خوش‏شانس بوده که یک پسر مجرد به خواستگارى‏اش آمده و یکى دیگر مى‏گفت باید جوان‏ها بدانند که خوب است با همسر شهید ازدواج کنند و یادگار شهدا را بزرگ کنند. یکى براى راضیه دلسوزى مى‏کرد که مجبور است با یک نابینا زندگى کند و زن دیگرى مى‏گفت باید افتخار کند که مى‏خواهد پس از یک شهید، همسر یک جانباز، آن هم جانبازى چون رحمان بشود.
راضیه حرف‏ها را مى‏شنید و دم نمى‏زد. هر روز به خودش مى‏گفت مى‏رود دم درِ دفتر بسیج محله و به آقارحمان مى‏گوید به خون یاسر دست از سر او بردارد و لحظه‏اى دیگر پشیمان مى‏شد و راه خانه‏اش را در پیش مى‏گرفت تا یاسر، مادربزرگش را عاصى نکند و او را با آن عصا و پاى دردناکش دنبال خودش نکشاند.
عزت که آمد راضیه نفس راحتى کشید. مى‏دانست که بالاخره مادرش مى‏تواند جواب خانواده رحمان را که با بهانه و بى‏بهانه یک روز در میان به او سر مى‏زدند، بدهد. مى‏دانست که مادرش دیگر مثل خانم‏جان رودربایستى ندارد و بالاخره مى‏تواند او را از آن همه حرف و حدیث برهاند.
- ببین دخترم، این چند روزه من و آقات هر شب در باره تو با هم حرف مى‏زدیم. خیلى با هم کلنجار رفتیم؛ آخرش آقات گفت وقتى راضیه تونست دو سال پیش درست فکر کنه و جواب بده، حالام خودش مى‏تونه خوب و بد زندگیشو تشخیص بده. اما من مى‏گم تو رو باید به زور شوهر داد اونم نه به هر کسى، به یه آدمى که اگه بهتر از آقایاسر مرحوم نباشه، بدتر از اونم نباشه. تمام افتخار ما تو فامیل اینه که دومادمون شهید شده، حالام باید یه آدم مسلمون مثل خود آقایاسر بشه دومادمون.
راضیه، پسرش را به سینه‏اش فشرده بود و هیچ نمى‏گفت که عزت رو کرد به خانم‏جان.
- نه که فکر کنین دارم جلو روتون مى‏گم خانم‏جان، به ولاى على کسى مثل پسر شما تو طایفه ما نبوده. حالام اگه شما بگین آقارحمان جوون باخداییه، خودم مى‏رم خونه‏شون و ته توى ماجرا رو در مى‏یارم.
خانم‏جان تنها گفت: «هر گل زدى به سر خودت زدى عزت.» و راضیه شیرهاى دور دهان یاسر را پاک کرد و او را در بغل مادرش گذاشت و در حالى که دکمه‏هاى یقه‏اش را مى‏بست، بلند شد.
- خب لااقل بگو من چیکار کنم دختر. از وقتى که اومدم یه کلوم درست و حسابى با من حرف نزدى. سرِ زمستونى دو تا بچه رو ول کردم به امون خدا اومدم اینجا که لال‏بازى برام در بیارى.
راضیه هیچ نگفت و سر و صداى ظرف‏هاى آشپزخانه را در آورد.
- عزت، اینا حتمى بعدازظهر دوباره پیداشون مى‏شه. نه حرف من، نه حرف راضیه، خودت ببین چه کار مى‏تونى بکنى.
راضیه وقتى به اندازه کافى سر و صداى همه ظرف‏هاى آشپزخانه را در آورد، نشست پاى بساط بافتنى و میل‏هایش را دست گرفت تا کت تازه یاسر را تمام کند. با آنکه کمد پر بود از بافتنى‏هایى که قبلاً براى بچه به دنیا نیامده‏اش بافته بود، ولى کلافه بود و نمى‏توانست بشیند پشت چرخ. لباس نیمه‏کاره مادر رحمان یک ماه تمام روى چرخ مانده بود و هر بار که راضیه مى‏خواست حتى درز شکافته‏اى را بدوزد تا چشمش به آن پیراهن با خال‏هاى قرمزش مى‏افتاد، از کنار چرخ خیاطى فرار مى‏کرد، پس کارى بهتر از پناه بردن به کلاف‏هاى کاموا نبود و بازى‏اى زیباتر از بازى یاسر با کلاف‏هاى رنگى.
دمِ غروب بود و خانم‏جان داشت توى آشپزخانه وضو مى‏گرفت تا براى رفتن به مسجد آماده شود که صداى در بلند شد. راضیه از جایش تکان نخورد و عزت که درد دخترش را مى‏دانست، ژاکتش را پوشید و چادرش را انداخت سرش و رفت توى حیاط. اکرم‏خانم تا چشمش به عزت افتاد، از خوشحالى پر در آورد. آمدن مادر راضیه در نظر او اتمام کار بود. اما عزت براى خودش یک پا مُفتش شده بود. هر چند قبلاً دو بار آن زن را در خانه دخترش دیده بود ولى دیدار سوم، مثل گذشته نبود. عزت طور دیگرى به اکرم‏خانم نگاه مى‏کرد، به چشم گرگى که مى‏خواهد دخترش را از چنگش در بیاورد. اما خاله رحمان عین خیالش نبود؛ اصلاً کم نمى‏آورد و با بگو و بخند به عزت تبریک مى‏گفت که چنان دخترخانمى را تربیت کرده است. آخرش هم وقتى عزت به او گفت که دلش مى‏خواهد براى آشنایى بیشتر به خانه خواهرش برود، گل از گل زن شکفت.
- قدم رو تخم چشم ما مى‏ذارین. هر وقت خواستین تشریف بیارین. اصلاً خودم مى‏یام مى‏برمتون. آبجیم خیلى خوشحال مى‏شه.
زن رفت و پشت سرش خانم‏جان از مسجد برگشت و دید عزت هم مثل دخترش بُغ کرده و رفته توى فکر.
- چى شده عزت، تونستى باهاش هم‏کلوم بشى.
عزت فقط گفت: «خدا خودش همه چى رو درست مى‏کنه.» و رفت توى آشپزخانه و با کترى آب برگشت توى اتاق و آن را گذاشت روى چراغ علاءالدین.
تا نزدیکى اذان صبح مادر و دختر با هم پچ پچ کردند و خانم‏جان خودش را به خواب زد تا صداى آنها را نشنود و بگذارد با خیال راحت حرف‏شان را بزنند.
راضیه در تاریکى شب نطقش باز شده بود و طورى که یاسر از خواب بیدار نشود با مادرش درد و دل مى‏کرد و عزت مثل کسى که دارد دختر کم‏سن و سالش را شوهر مى‏دهد، دایم راضیه را نصیحت مى‏کرد که حواسش باشد چه مى‏کند، و زندگى شوخى‏بردار نیست. بعد هم شروع کرد از گذشته‏ها گفت. از خاطرات خودش، خاطراتى که هرگز راضیه آنها را نشنیده بود، خاطراتى که از مشکلات زندگى پدر و مادرش پرده برمى‏داشت. عزت مى‏گفت اگر شوهر نداشت و یا اینکه مردش، ازدواج نکرده بود، هیچ کدام نمى‏توانستند به تنهایى از پسِ مشکلات‏شان برآیند.
راضیه اولش حرف‏هاى مادرش را با دقت گوش مى‏کرد ولى کم کم رفت توى فکر. دیگر فقط نجوایى را در کنار گوشش حس مى‏کرد و نمى‏فهمید مادرش چه مى‏گوید. مدام دو چشم سبز به خاطرش مى‏آمد و دمى بعد صورت رحمان. گاهى هم فکر مى‏کرد یاسر پشت پنجره ایستاده است و زیر دانه‏هاى ریز برف که از سرِ شب باریدن گرفته بود به او نگاه مى‏کند.
صبح، صبح دیگرى بود. راضیه قول داد تا صبح فردا نظرش را بگوید و عزت قول داد همه حرف‏هاى مادر رحمان را بشنود و حتى به دیدن خودِ مرد جوان برود. با اینکه هنوز زن هیچ تصمیمى نگرفته بود ولى با آمدن مادرش سبک شده بود. مطمئن بود او خودش همه چیز را درست مى‏کند. دیگر از شنیدن اسم رحمان و خانواده‏اش وحشت نمى‏کرد. اصلاً حتى فکرشان را هم نمى‏کرد. مثل هر روز به کارهاى خانه رسید. بعد با اینکه برف بند آمده بود ولى از دست سوز و سرما روسرى پشمى‏اش را از زیر چادر سر کرد و رفت تا از بقالى خرید کند. پیرمرد مثل چند روز گذشته، باز هم جور دیگرى به راضیه نگاه کرد و پلاستیک خریدهایش را گذاشت روى پیشخوان. اما راضیه بى‏تفاوت به نگاه او و سلامى که به خانم‏جان مى‏رساند، از مغازه بیرون آمد و قدم‏هایش را به طرف خانه تند کرد. دمِ در، دختر اکرم‏خانم را دید که مى‏گفت مادرش ساعت سه مى‏آید سراغ عزت‏خانم تا بروند خانه خاله‏اش.
عزت دخترک را روانه کرد و خریدهاى راضیه را از دستش گرفت. خانم‏جان گوشش را چسبانده بود به رادیویش و مى‏خواست بداند آیا از عملیات شب قبل خبرى مى‏دهند یا نه.
راضیه غذایش را درست کرد و هر سه در سکوت ناهار خوردند. خانم‏جان کمى دراز کشید و عزت همراه اکرم‏خانم رفت. راضیه هم یاسر را به زور خواباند و کلى پوکه‏هاى روى ننو را تکان داد تا پسرش چشم‏هایش را بست. بعد هم بساط بافتنى‏اش را گذاشت جلویش و تا آمد اولین ردیف را ببافد، صداى در بلند شد. امکان نداشت مادرش باشد، او تازه رفته بود. کسى که پشت در بود خیلى محکم در را مى‏کوبید تند و بى‏امان.
راضیه زود چادرش را انداخت سرش تا خانم‏جان و یاسر بلند نشده‏اند برود در را باز کند. چارچوب در به تمامى باز نشده بود که ساک ناصر زودتر از خودش وارد حیاط شد. زن خوشحال شد، هر چند انتظار نداشت که ناصر ناگهان پیدایش شود اما پسر جوان اصلاً خوشحال نبود فقط جواب سلامش را داد و خانم‏جان را صدا کرد. پیرزن که به صداى در بیدار شده بود، درِ راهرو را باز کرد و با دیدن پسرش در آن حال فهمید که او از چیزى دلخور است.
- خانم‏جان، خودت بهتر از من مى‏دونى که پسرت سال به سال عصبانى نمى‏شه، اما وقتى جوش بیاره دیگه هیچ کس جلودارش نیست.
- چى شده ناصر، آروم باش. بذار اول چشممون به جمالت روشن بشه بعد شروع کن به داد و هوار.
پیرزن پسرش را کشاند توى اتاق خودش و در را بست. راضیه از رفتار آن دو سر در نمى‏آورد. نمى‏دانست چه اتفاقى افتاده که ناصر آن طور هراسان به خانه بازگشته است. آن دو آنقدر از توى اتاق در نیامدند و او آنقدر با یاسر بازى کرد که عزت برگشت.
- چیه چى شده چرا اینقده پکرى؟
- ناصر اومده.
- چشمت روشن، اینکه غصه نداره.

- آخه خیلى ناراحته. حتماً اگه ماجراى آقارحمانم بشنوه ناراحت‏تر مى‏شه.
عزت که دید درِ اتاق خانم‏جان بسته است، رفت توى اتاق دخترش و گفت: «ببین مادر، من هیچ بدى تو خونواده آقارحمان ندیدم. هر چى بگى آقاس. مادرش از سیر تا پیاز زندگى‏شونو بدون رودربایستى گفت. آخرش دمِ در گفتش منتظر یه جوابه تا روز خرید و عقدکنون رو معلوم کنه.»
راضیه سکوت کرد و هیچ نگفت. با آمدن ناصر و با آن نگاه گذرایى که دمِ در به او انداخته بود، زن سردرگم شده بود. خیلى سخت بود که یکى را جاى یاسر انتخاب کند و سخت‏تر از آن این بود که این انتخاب را به ناصر هم بگوید. اگر او قبول مى‏کرد با رحمان ازدواج کند، حتماً ناصر با این اولدروم بلدرومش نمى‏گذاشت یاسر را با خودش ببرد و راضیه بدون یاسر حاضر نبود هیچ جا برود.
ناصر درِ اتاق خانم‏جان را به هم کوبید و پشت سرش صداى کوبیدن درِ حیاط بلند شد. عزت که نگاه نگران خانم‏جان را دید رفت توى اتاق.
- چه خبر عزت؟
- شما چه خبر؟ آقاناصرم که اومده، چشمتون روشن.
- مى‏بینى که اونقده توپش پُره که جاى چشم‏روشنى واسه آدم نمى‏مونه.
راضیه دلش لک زده بود که برود توى اتاق و ببیند آن دو چه مى‏گویند ولى فکر کرد شاید بهتر است بنشیند پیش پسرش. صداى عصاى خانم‏جان که آمد، فهمید پیرزن رفت توى آشپزخانه تا وضو بگیرد. عزت هم آمد سراغ دخترش. نگاهش مثل نگاه مادر ناصر شده بود و راضیه مرده شد و زنده شد تا فهمید یک روز ناصر به بقالى محل تلفن کرده تا حال و روز مادرش را بپرسد و خبر سلامتى‏اش را به آنها برساند که پیرمرد گفته همه چیز خوب است و به زودى دعوتش مى‏کنند عروسى. ناصر هم غیرتى شده و بعد از دو روز تحملش تمام شده و راه افتاده خانه‏شان.
راضیه از خجالت چسبید به دیوار، تنش یخ کرد و دستانش دور کمر یاسر قفل شد. بچه بى‏تابى مى‏کرد تا از آغوش مادرش فرار کند، اما گره دستان راضیه باز نمى‏شد.
- مى‏دونى دخترم، پسرا تو این سن و سال فکر مى‏کنن خیلى بزرگ شدن. به گمونم ناصر از این دلخوره که چرا کسى باهاش صلاح مشورت نکرده و بدون اجازه اون پاى خواستگار به این خونه باز شده.
- حالا باید چه کار کنم مامان؟
- خدا بزرگه بذار شب برگرده، خودم باهاش حرف مى‏زنم.
- نکنه رفته باشه سراغ آقارحمان؟
- بعیدم نیست.
رنگ راضیه مثل گچ دیوار سفید شد و دوباره چسبید به دیوار. خجالت مى‏کشید از یاسر، از خودش، از خانم‏جان و مادرش، حالا هم باید از ناصر و رحمان هم خجالت مى‏کشید. از اینکه سرِ زبان‏ها بیفتد مى‏ترسید. اگر ناصر به سراغ رحمان مى‏رفت حتماً خانواده‏اش فکر مى‏کردند او آنها را دست انداخته است. بلاتکلیف مانده بود چه کند. کز کرده بود پشت چرخ خیاطى تا کمتر به چشم بیاید. عزت هم بچه را برداشت و برد توى اتاق خانم‏جان تا دخترش فکرهایش را بکند ولى راضیه فکرى نداشت. در نظرش آبروریزى شده بود و فردا همه توى خیابان او را به همدیگر نشان مى‏دادند و مى‏گفتند این همان زن شهید است که عوض کمک به پشت جبهه و جمع‏آورى کمک‏هاى مردمى، بین مردها دعوا راه مى‏اندازد و ... .
صداى در حیاط که بلند شد راضیه از جا پرید و دوباره پشت چرخ خیاطى جبهه گرفت. رویش نمى‏شد با ناصر هم‏کلام شود و بگوید خون برادرش را زیر پا گذاشته و مى‏خواهد مرد دیگرى را به حریم او راه بدهد.
ناصر آمد توى حیاط و وقتى از پشت پنجره اتاق راضیه رد مى‏شد نیم‏نگاهى به اتاق انداخت. راضیه شرمنده سرش را انداخت پایین و فکر کرد چرا چراغ برق را خاموش نکرده است. زن آنقدر آنجا کز کرد و منتظر ماند تا ناصر از راه برسد و سرش فریاد بزند ولى هیچ کس نیامد. صداى حرف زدن ناصر مى‏آمد و صداى مادرش و گاه صداى خنده‏هاى یاسر، درست مثل وقتى که ناصر او را بالا و پایین مى‏انداخت و پسرش از خنده غش مى‏کرد. راضیه به خودش قوّت داد که خبرى نیست و ناصر عصبانیتش فروکش کرده است. حتى نیم‏خیز شد که برود اتاق خانم‏جان که صداى پایى دوباره او را روى زمین میخکوب کرد. ناصر بالاخره آمده بود، حتماً در را باز مى‏کرد و به او مى‏گفت لیاقت همسرى یک شهید را ندارد. حتماً مى‏گفت یاسر را از او مى‏گیرد و در عوض هر جا که دلش خواست مى‏تواند برود. قلبش داشت از جا کنده مى‏شد که در باز شد.
- فکر کردنت تموم نشد دختر. پاشو بیا اون اتاق. آقاناصر کارت داره.
پس قرار بود خانم‏جان و مادرش هم شاهد خُرد شدن او باشند. پس قرار بود ناصر جلوى آنها ببنددش به رگبار حرف.
- پاشو دیگه.
- چیزى نگفت.
- نه از وقتى که اومده همش از جبهه تعریف مى‏کنه و یاسرو بالا و پایین مى‏ندازه. فکر کنم تا تو نیایى چیزى نگه.
راضیه چادرش را به خودش پیچید و راه افتاد. باید مى‏گفت که او تقصیرى ندارد و آنها سرخود بلند شده و آمده‏اند خواستگارى.


باید مى‏گفت اگر به او باشد که مى‏خواهد تا آخر عمر پیش خانم‏جان بماند و عروسى او و یاسر را ببیند.
راضیه در را باز کرد، جواب سلام برادرشوهرش را داد و تا آمد کنار مادرش بنشیند، ناصر گفت: «راضیه‏خانوم یه لیوان شربت برا من مى‏یارین؟»
خانم‏جان عینکش را داد پایین و رو به ناصر گفت: «پسر تو این سرما چه وقت شربته!»
- داغ کردم خانم‏جان، عیبى داره.
عزت گفت: «نه والاه چه عیبى.» و بعد رو به دخترش کرد و با اشاره به او فهماند که زودتر ترتیب شربت را بدهد.
- براى شمام درست کنم خانم‏جان؟
- نه دخترم. من استخونام داره ذُق ذُق مى‏کنه، مى‏بینى که صب تا شب کارم شده چایى داغ تا یه ذره استخونام گرم شه.
راضیه که رفت توى آشپزخانه اصلاً نمى‏دانست چه کار کند. دستپاچه شده بود. هر چند ناصر خیلى شربت دوست داشت ولى در آن دو زمستان گذشته ندیده بود که توى سرما هوس شربت خوردن بکند. شیشه آبلیمو را پیدا کرد، توى کمد دنبال ظرف شکر مى‏گشت که چشمش به شیشه نصفه شربت آلبالو که از تابستان مانده بود افتاد. شیشه را برداشت و توى یک لیوان بزرگ شربت درست کرد و برگشت توى اتاق. مادرش ساکت نشسته بود و خانم‏جان طبق معمول چشمش به تلویزیون بود و ناصر همچنان با یاسر و اسباب‏بازى‏هایش بازى مى‏کرد. زن سینى را گرفت جلوى برادرشوهرش و لحظه‏اى بعد سینى خالى را کنار کشید و نشست کنار مادرش. ناصر بچه را گذاشت روى زمین و به شدت لیوان را هم زد. شربت با آب قاطى شد و دمى بعد یاسر جرعه‏اى از شربت نوشید و سپس ناصر لیوان را تا ته بالا کشید. خانم‏جان با اینکه حواسش به اخبار بود ولى چشمش مانده بود به پسرش تا بالاخره زبان باز کند و بگوید آن طور بى‏خبر آمده خانه که چه کند.
- عزت‏خانوم خیلى خوشحالم که شمام اینجاین و گرنه همش فکر مى‏کردم که پیش خودتون مى‏گین یه الف بچه مى‏خواد واسه دخترم تعیین تکلیف کنه. باور کنین تو بد مخمصه‏اى بودیم، درست شبِ عملیات، حمله لو رفته بود که هیچ، عراقیام داشتن حسابى ما رو مى‏کوبیدن که دیگه طاقتم طاق شد. بالاخره اونجام یه جورایى خبرا به گوشمون مى‏رسه.
خانم‏جان عینکش را در آورد و به پسرش نگاه کرد که داشت لب‏هایش را مى‏جوید و دنبال جمله‏اى دیگر مى‏گشت.
- تو هم اینقده بزرگش نکن ناصر. اونا خودشون همه چى رو بریدن و دوختن و به در و همسایه‏شون خبر دادن، و گرنه راضیه‏جون که هنوز جوابى به اونا نداده که بخواد زمان عقد معلوم بشه.

ناصر، پسر برادرش را که جلوى او نشسته بود و با لیوان شربت بازى مى‏کرد، بغل کرد و گفت: «من خودم جواب آقارحمان رو دادم.» خانم‏جان که ابروهایش را تو هم کرده بود، گفت: «مگه اومده بودن خواستگارى تو. قرار بود خودِ راضیه فردا جوابشونو بده.»
- خب بعضى وقتام اینطورى مى‏شه. راضیه‏خانوم ناموس داداشمه، این همه راه بلند نشدم بیام اینجا تبریک بگم، اومدم کارو یه‏سره کنم.
خانم‏جان که چنان محو حرف‏هاى ناصر شده بود براى دومین بار چایى‏اش یخ کرد، درست مثل خودش که یخ کرده بود و داشت از خودسرىِ پسرش مى‏لرزید.
- اگه نمى‏اومدم نمى‏دونم تا آخر عمر چطور مى‏تونستم تو چشماى یاسر نیگا کنم. اگه بهم مى‏گفت تو چطور عمویى بودى که منو سپردى دست یه مرد غریبه، چى داشتم بهش بگم.
خانم‏جان پرسید: «پس وصیت یاسر در مورد رحمان چى مى‏شه.» ناصر که دوباره جوش آورده بود، گفت: «وصیتى در کار نبوده. یاسر چند بار کلمه رحمان رو تو وصیت‏نامه‏ش برده، این که چیزى رو ثابت نمى‏کنه.»
- حرف شما درست آقاناصر، حالا به نظرت تکلیف دختر من چیه؟
- هیچى عزت‏خانوم دختر شما مثل گذشته با پسرش مى‏مونه تو خونه ما.
خانم‏جان غرید: «آخه تا کى؟ جواب حرف مردمو چى بدیم. فردا همه فکر مى‏کنن که من نذاشتم راضیه شوهر کنه.»
- کى گفت شوهر نکنه.
- تو مى‏گى؟
- من خودم تا آخر عمر غلام راضیه‏خانم هستم، البته اگه ما رو به غلامى قبول داشته باشن.
صورت راضیه ناگهان مثل شربتى که ناصر هم زده بود از پیشانى تا چانه سرخ شد. عزت ماتش برد و خانم‏جان لبخند زد. ناصر که صورتش را پشت یاسر پنهان کرده بود زیرچشمى نگاهى به راضیه انداخت. راضیه همچنان سرخ و خجل سرش را انداخته بود پایین و خشکش زده بود. مى‏دانست که ناصر یک سال از او کوچک‏تر است و ته دلش پیش مرضیه است. مى‏دانست که ناصر جوان است و او نباید با یک بچه سرش هوار شود، اما جرئت نداشت سرش را بلند کند و حرف دلش را به ناصر بزند. اما عزت که نه سرخ شده بود و نه شرمنده، بالاخره از شوک در آمد.
- آخه آقاناصر، راضیه ... .
اما نتوانست حرفش را تمام کند. ناصر که بدتر از راضیه از همه خجالت مى‏کشید بچه به بغل بلند شد و جلوى پنجره ایستاد. عزت زل زد به عکس ناصر که روى شیشه پنجره افتاده بود و تا آمد بقیه حرفش را بزند، پسر جوان گفت: «خودم همه چى رو مى‏دونم، من نمى‏تونم تحمل کنم ناموس داداشم بره زنِ یکى دیگه بشه. راضیه‏خانوم کلى به گردن ما حق داره. اگه بذاره از این خونه بره من نمى‏تونم خودمو ببخشم. بچه داداشم عینهو بچه خودمه.» بعد خیلى سریع یاسر را وسط اتاق گذاشت روى زمین و رفت. خانم‏جان هر چند ته دلش مى‏دانست ناصر فداکارى کرده و براى اینکه راضیه از آن خانه نرود چنان پیشنهادى را داده و پا روى خواسته‏هاى خودش گذاشته است، ولى خوشحال بود. خوشحال بود که پسر کوچکش آنقدر مرد شده است که بتواند روى پاى خودش بایستد و چنین خواستگارى پر سر و صدایى راه بیندازد.
یاسر میز تلویزیون را گرفته بود و داشت دستش را روى تصویر رزمنده‏ها مى‏زد و کم مانده بود تلویزیون را بیندازد روى زمین که عزت بلند شد و بغلش کرد و به حیاط نگاه کرد. ناصر در آن هواى سرد نشسته بود روى پله‏ها و به آسمان ابرى نگاه مى‏کرد.
- یه چیزى بگو راضیه‏جون.
- چى بگه خانم‏جون هر دومون از تعجب دهن‏مون باز مونده. من فکر مى‏کنم ناصر مثل محسنِ خودم هنوز بچه‏س. از یه طرف دیگه شاید اون دلش بخواد با یه دختر کم‏سن و سال ازدواج کنه. بعدشم ... .
و دوباره ساکت شد. راضیه هنوز سرش پایین بود. حتى با اینکه نامحرمى در اتاق نبود، دستش به چادرش بود و چشم دوخته بود به گل‏هاى سبزِ قالى.
- راضیه! سرتو بالا کن ببینم.

عزت به زور سرِ دخترش را بلند کرد و راضیه دوباره سرخ شد و سرش را انداخت پایین.
- راضیه‏جان بازم مى‏گم مختارى. مى‏تونى با ناصر یا آقارحمان یا هر کس دیگه‏اى که مى‏خواى ازدواج کنى. عصرى که اون طور این پسر اومد خونه گفتم خداى نکرده اتفاقى افتاده، بعد دیدم مى‏گه عجله‏اى اومده و فوقش دو روزه مى‏خواد برگرده اما تو همین دو روز کارو یه‏سره مى‏کنه. باور کن منم نمى‏دونستم تو دلش چیه، تا حالا که ... .
عزت به زور راضیه را از جایش بلند کرد و گفت: «خودم تا صبح جوابشو مى‏گیرم خانم‏جان. ولى چقد از خونواده آقارحمان اینا بد شد. لااقل کاشکى عصرى نرفته بودم خونه‏شون.»
راضیه تا صبح فقط در رختخوابش غلت زد. قرار بود مادرش برود پرس و جو و او تا صبح جواب آقارحمان را بدهد ولى ناگهان ناصر پیدایش شده بود و او تا صبح باید به ناصر جواب مى‏داد. تمام خاطراتى که در آن دو ساله گذشته از ناصر داشت مدام جلوى چشمانش رژه مى‏رفت. دو سال پیش حتى جثه ناصر از او کوچک‏تر بود و وى دایم سرِ تنبلى‏ها و نماز نخواندن و نان گرفتن با او کلنجار مى‏رفت و مثل خانم‏جان همیشه ناصر صدایش مى‏کرد تا اینکه یکهو ناصر قد کشیده و مرد شده بود و باید آقا را هم یدک مى‏کشید. تازه تا آن موقع ناصر هم در حق بچه برادرش پدرى کرده بود. راضیه یادش بود که چطور ناصر به دنبال دوا و دکتر یاسر بود، لباس‏هایش را عوض مى‏کرد، کهنه‏هایش را مى‏شست و ... .
عزت هم دست‏کمى از دخترش نداشت خوابش مى‏آمد ولى نمى‏توانست بخوابد. تا چشمانش را مى‏بست خواب داماد شهیدش را مى‏دید و تا از خواب مى‏پرید راضیه را مى‏دید که در رختخوابش به عکس یاسر رو کرده و هنوز چشمانش خیس است.
اذان صبح را که دادند انگار همه دنبال بهانه‏اى بودند تا از جایشان بلند شوند، حتى یاسر هم از خواب پرید و مى‏خواست بناى گریه را بگذارد که راضیه بلند شد و دکمه‏هاى ژاکتش را باز کرد و بچه را چسباند به سینه‏اش.
عزت پرده را کنار کشید و راضیه دانه‏هاى برف را که در زیر نور مناره مسجد مثل شکوفه‏هاى سبزى از آسمان مى‏باریدند، نگاه کرد.
- پاشو دختر، بچه دیگه خوابش برد، پاشو نمازتو بخون و یه ساعتى بگیر بخواب. فکر و خیالم نکن هر چى خدا بخواد همون مى‏شه.
راضیه صورتش را در سیاهى پتو فرو برد و پرسید: «جوابشو چى بدم؟»
- من که مى‏گم هر دوشون خوبن. آقارحمان هفت هشت سالى از تو بزرگ‏تره، سرد و گرم روزگار چشیده و جانبازه. اگه بخواى زنِ اون بشى باید تا آخر عمر هواشو داشته باشى البته نه طورى که فکر کنه دارى براش دلسوزى مى‏کنى.
راضیه طورى که انگار فقط خودش شنید، گفت: «ولى اون که جوابشو گرفت.» عزت با صداى آرام‏ترى گفت: «اما ناصر بچه‏س هنوز کارى هم برا خودش دست و پا نکرده، ولى خوبیش اینه که بچه‏ت تو خونواده شوهرت بزرگ مى‏شه و دیگه غصه ندارى.»
صداى نماز خواندن ناصر که بلند شد، راضیه پتو را بیشتر کشید روى سر و صورتش و چشم‏ها را بست.
عزت ایستاده بود به نماز و شکوفه‏هاى سبز برف در زیر نور مناره مسجد از لاى پرده‏هاى آسمان بر سرش مى‏باریدند و راضیه نشسته بود به تماشا.
- پاشو دیگه. الان نماز ناصرم تموم شده و لابد گرفته خوابیده.
راضیه یکهو یاد وقتى افتاد که ناصر به تکلیف رسیده بود و او و خانم‏جان صبح‏ها به زور براى نماز بلندش مى‏کردند و حالا باید مثل تازه‏عروس‏هاى خجالتى آنقدر مى‏نشست تا نماز یاسر تمام مى‏شد تا او با خیال راحت از جایش بلند شود.
هوا تازه روشن شده بود که عزت چادرش را انداخت روى سرش و طورى که راضیه بیدار نشود درِ اتاق را باز کرد. لایه نازک برف کف حیاط خوابیده بود و جاى قدم‏هاى مردانه‏اى تا درِ کوچه کشیده شده بود. عزت تا آمد در را باز کند، در باز شد و ناصر با نان‏هاى توى دستش جلویش سبز شد.
- اِ داشتم مى‏رفتم نون بگیرم.
- شما چرا، حالا که خودم هستم، وظیفه‏مو خوب مى‏دونم.
- پس یه تُک پا برم بیرون و بیام.
- کارى دارین من در خدمتم عزت‏خانوم.
- زنده باشى، باید خودم برم.
حرف آخر، حرف شوهرش بود. باید زود خودش را مى‏رساند به مخابرات تا شوهرش نرفته مشغول کارش بشود، صدایش بکنند پاى تلفن.
مرد که از شنیدن صداى زنش در آن وقت صبح تعجب کرده بود، وقتى حرف‏هاى عزت را شنید فقط گفت: «چه کسى بهتر از ناصر.»
عزت تا به خانه برسد روى برف‏ها راه نمى‏رفت بلکه با برف‏ها در هوا پرواز مى‏کرد. ناصر که در را برایش باز کرد از صورت مادر راضیه خواند که خبر خوشى در راه است.
راضیه توى آشپزخانه پنهان شده بود و رویش نمى‏شد به اتاق خانم‏جان برود. اما صداى خانم‏جان او را کشید توى اتاق. پیرزن عروسش را نشاند کنار خودش و یک استکان چایى گذاشت کنار دستش. راضیه دستپاچه بود. انگار بلد نبود مثل هر روز صبحانه‏اش را بخورد. دستش پیش نمى‏رفت براى خودش لقمه بگیرد. صداى یاسر که بلند شد پر در آورد، نیم‏خیز شد تا برود اتاق خودش که عزت زودتر از او از جا پرید.
- تو بشین من مى‏یارمش.
راضیه نشست، سر به زیر نشست و چشمانش را دوخت به سفره.
دستان ناصر توى سفره بالا و پایین مى‏رفت. براى یاسر چایى شیرین درست مى‏کرد و قاشق مربا را به دهان او مى‏برد. راضیه وقتى فکرش را مى‏کرد مثل همیشه مى‏دید ناصر واقعاً در حق بچه‏اش پدرى کرده است. اگر با کس دیگرى ازدواج مى‏کرد تا آخر عمر رویش نمى‏شد توى صورت خانم‏جان و ناصر نگاه کند. از طرفى دیگر باز هم فکر مى‏کرد ناصر مجبور به این تصمیم شده و نباید خودش را به پاى او و بچه‏اش بسوزاند.
- راضیه، حواست کجاست؟
خانم‏جان بود که استکان اولش را دست‏نخورده برداشته بود و یک چایى داغ دیگر گذاشته بود جلوى رویش.
- بخور دیگه. امروز کلى کار داریم.
- چیکار خانم‏جان؟
عزت بود که پرسید و پیرزن گفت همسایه‏ها چند روز است براى جبهه پتو و لباس جمع کرده‏اند و قرار است امروز بروند مسجد و آنها را بسته‏بندى کنند.
دست راضیه پیش رفت تا استکان را بردارد، برداشت ولى به دهان نبرده دوباره برش گرداند توى نعلبکى. ناصر بچه را بغل کرد و برد جلوى پنجره و برف‏ها را نشانش داد. یاسر مى‏خندید و دست‏هایش را تکان مى‏داد و دل خانم‏جان غنج مى‏رفت.
عزت سفره را جمع کرد و استکان‏ها را، و رفت توى آشپزخانه. راضیه هم همان طور مثل مجسمه نشست و دوباره رفت توى فکر. عزت که برگشت دست دخترش را گرفت و از جا بلندش کرد و همین که پایشان به اتاق راضیه رسید، گفت: «مبارک باشه. فکراتو کردى.» راضیه هیچ نگفت و نشست.
- آقات راضى‏یه، گفت هر چى راضیه بگه.
- چى بگم مامان؟
- دلت به هر چى و هر کى رضاست، همونو بگو.
راضیه هنوز دلش به هیچ کس رضا نبود. عزت هر چند مى‏دانست ناصر جاى داماد شهیدش را نمى‏گیرد ولى خیالش راحت بود که دخترش همان جا مى‏ماند و خانه به دوش نمى‏شود. اگر زنِ کس دیگرى مى‏شد باید یک پایش مى‏ماند خانه خانم‏جان و پاى دیگرش خانه شوهر و طایفه‏اش. ناصر هم کم کم مرد مى‏شد، بزرگ‏تر مى‏شد و مى‏فهمید که زن و زندگى یعنى چه.
راضیه فقط گوش کرد و عزت تا توانست از خوبى‏هاى ناصر گفت.
خانم‏جان که عصا به دست آمد، گفت با ناصر مى‏رود مسجد. صداى ناصر هم از توى راهرو آمد که وقتى ندارد و بعد از ناهار منتظر جواب است.
- تو هم پررو نشو ناصر، برو برفاى دمِ در و جارو کن تا من بیام.
مادر و پسر رفتند. عزت بچه را عوض کرد و شیشه‏اش را پر از شیر خشک کرد و داد دستش.
- من کارا رو مى‏کنم و ناهار مى‏ذارم. تو برو پیش خانم‏جان.
راضیه از زن‏هایى که توى مسجد انتظارش را مى‏کشیدند خجالت مى‏کشید. نمى‏دانست اگر یکى‏شان حرف ازدواج را پیش بکشد چه باید بگوید. در حیاط را که بست، دو قدم بعد رسید سرِ کوچه و جلوى مسجد رحمان را دید که داشت با ناصر حرف مى‏زد. خشکش زد. ناصر به او نگاه کرد و لحظه‏اى ساکت شد. رحمان هم دمى سکوت کرد و فهمید که هم‏صحبتش حواسش جاى دیگرى است. راضیه به سرعت از جلوى آنها رد شد و خودش را به درِ زنانه رساند. زن‏ها همه آمده بودند و مسجد پر بود از بقچه، پلاستیک پتو و جعبه. چند زنبیل لباس و قوطى کمپوت هم کنار دیوار گذاشته بودند و همه سرشان گرم کار بود.
خانم‏جان لباس‏ها را ورانداز مى‏کرد و اگر مى‏دید لباس نیمدارى میان لباس‏هاست، آنها را جدا مى‏کرد و مى‏گذاشت کنار. راضیه هنوز مشغول نشده بود که پسربچه‏اى آمد توى زنانه و گفت: «دمِ در خانم‏جان رو صدا مى‏کنن.» پیرزن سرش را بلند کرد و به راضیه گفت برود ببیند چکارش دارند. راضیه چادرش را سرش انداخت بلند شد، به گمان اینکه کسى کمکى آورده ولى رویش نمى‏شود بیاید تو، رفت دم در که چشمش افتاد به رحمان. قدمى عقب گذاشت، خواست برگردد که رحمان متوجه صداى پایش شد.
- سلام خانم‏جان!
راضیه هیچ نگفت دستش را گرفت به در و همان جا ایستاد و نگاهى به حیاط مسجد کرد تا ببیند کسى آنها را دیده است یا نه. رحمان فهمید که صدا، صداى پاى خانم‏جان نیست.
- شمایین راضیه‏خانوم؟
راضیه تنها توانست جواب سلام رحمان را بدهد و دوباره خاموش بماند سر جایش. مرد گفت به او گفته‏اند خانم‏جان مسئول جمع‏آورى کمک‏هاى مردمى است و او آمده است بگوید که لباس کهنه‏ها را بسته‏بندى نکنند. به تاریخ مصرف داروها و کنسروها نگاه کنند و ... راضیه گوش مى‏کرد و نمى‏کرد. چشم دوخته بود به چشمان رحمان که دوخته شده بودند روى زمین. حرف‏هاى مرد که تمام شد راضیه خواست برود که رحمان گفت: «راضیه‏خانوم ما رو هم حلال کنین ما قصدمون خیر بود ولى آقاناصر آب پاکى رو ریخت رو دستمون.» راضیه آمد چیزى بگوید ولى نه حرفى براى گفتن داشت و نه زبانش مى‏چرخید تا چیزى بگوید.
رحمان رفت، رحمان بدون عصا رفت. مثل همیشه، آرام. سوز سردى مى‏آمد ولى راضیه تکیه بر دیوار ایستاده بود و پرده جلوى در را پیچیده بود دورش و گریه مى‏کرد. تا اینکه زنى بقچه به بغل آمد توى حیاط. راضیه سرش را انداخت پایین و رفت تو.
نزدیک اذان بود که بیشتر کارها تمام شده بود. چند زن بسته‏ها را گذاشتند توى راهروى مسجد و خانم‏جان رفت وضوخانه. راضیه جارو را برداشت و خیلى زود زیر دست و پاى زن و بچه‏ها را جارو کشید.
آفتاب بى‏جانى خودش را ریخته بود توى حیاط مسجد و دل برف‏ها را آب مى‏کرد. چند مرد با آب سرد حوض وضو مى‏گرفتند. صداى اللَّه اکبر پیش‏نماز که بلند شد دیگر هیچ کارى نمانده بود جز اینکه همه نمازشان را سرِ وقت با جماعت بخوانند.
از مسجد که بیرون آمدند ناصر داشت با دو جوان دیگر بسته‏ها را مى‏چید پشت وانت؛ وانتى نو که پیش‏نماز بعد نماز گفته بود اهدایى یکى از مردان محله است.
به خانه که رسیدند، کمى بعد ناصر هم آمد. عزت سنگ‏تمام گذاشته بود. در آن چند ساعتى که تنها بود حسابى خانه را رو به راه کرده بود و سفره رنگارنگى توى اتاق مهمانخانه که چسبیده به اتاق راضیه بود، انداخته بود.
- شرمنده عزت، تو خودت مهمونى، اون وقت افتادى به مهمون‏دارى.
- مهمون کدومه خانم‏جان.
- راس مى‏گى عزت تو خودت صاحبخونه‏اى و ما هر چى زحمت داریم گردنته.
عزت تعارفات همیشگى را رد و بدل کرد و در یکى از رفت و آمدهایش به آشپزخانه راضیه را که نشسته بود بالاى سر یاسر به حرف گرفت و راضیه مِن مِن‏کنان سرش را انداخت پایین.
- چه خورشى شده عزت، دستت درد نکنه.
عزت ظرف خورش را کشید جلوى ناصر و گفت: «بفرمایین آقاداماد.» ناصر قاشق را کرد توى ظرف خورش و ناگهان مثل آنکه تازه متوجه حرف عزت شده باشد، سرش را بلند کرد و به او نگریست. عزت لبخندى زد و راضیه سرخ شد. ناصر نفس راحتى کشید و خانم‏جان گفت: «مبارک باشه.»
راضیه هر قاشقى را که به طرف دهان مى‏برد فکر مى‏کرد کار درستى کرده است یا نه، فکر مى‏کرد یاسر از او راضى است یا نه. فکر مى‏کرد بهترین کار را براى آینده بچه‏اش کرده یا نه. اما ناصر راحت بود انگار هیچ فکر و دغدغه‏اى نداشت. یاسر را بالا و پایین مى‏انداخت و تا بچه صدایش در مى‏آمد، مى‏گفت: «چیه بابایى»، «گریه نکن»، «جان بابایى».
راضیه رفت که ظرف‏ها را بشوید و عزت گفت که مى‏رود با ناصر حرف‏هایش را بزند و وقتى بچه به بغل برگشت، راضیه نشسته بود کنج آشپزخانه و قند مى‏شکست، کله قندى که مادر رحمان آورده بود و راضیه بالاخره دلش رضا داده بود که آن را بشکند.


- هر چى باید مى‏گفتم، گفتم. ناصر که غریبه نیست، دو ساله که ما رو مى‏شناسه گفتم که همه ترس تو اینه که اون مجبور به این کار شده باشه، ولى گفت چه مجبورى، اگه این کارو نکنه، از داداشش شرمنده مى‏شه. بعدشم گفت فردا عصرى باید برگرده اهواز. واسه همین فردا صبح یه خرید مختصرى بکنید و برید محضر تا خیال اونم راحت بشه.
راضیه دست بچه را که قندها را مشت کرده بود، گرفت و گفت: «به همین زودى؟»

- آره دیگه کار خیر که دیگه امروز و فردا نداره. یادت نیس سرِ آقا یاسرم همین طور بود. جواب بله رو که دادى، نرفته برگشت. یه هفته‏اى موند و عقد و عروسى پشت سر هم. بعدم تو زد به سرت که نرى مدرسه. هر چى گفتم به خانم مدیرتون بروز نده که شوهر کردى، گوش نکردى و اونم حلقه‏تو دید و فاتحه.
- جونیه دیگه مامان. ذوقم این بود که به بچه‏هاى مدرسه‏مون بگم با یه رزمنده ازدواج کردم.

- اما دیگه تنبلى بسه. سال دیگه اسمتو مى‏نویسى مدرسه تا پاى یه بچه دیگه نیومده وسط دیپلمتو مى‏گیرى.
ناصر که رفت، خانم‏جان آمد صورت عروسش را بوسید و گفت: «روسفیدم کردى راضیه. باور کن تو دلم همش مى‏گفتم اگه این دختر بذاره بره من چیکار کنم. چطور یادگار پسرمو بسپرم دست یه مرد دیگه. حالا خیالم راحته که بازم پیش همیم. ناصرم که خودت مى‏شناسیش پسر بدى نیس. قول مى‏دم خیلى زود مى‏شه مردِ زندگى.»

بعد خانم‏جان و عزت نشستند و فکر کردند چکار کنند. چطور همسایه‏ها و فامیل را خبر کنند. آخرش هم قرار شد خانم‏جان برود خانه عفت‏خانم و از آنجا به عمه‏ها و خاله یاسر تلفن کند. عزت هم برود خانه برادرش و سرِ راه براى فردا میوه و شیرینى بخرد و به شوهرش تلفن کند.
خبر تمام محل را شوکه کرد. همه منتظر بودند تا خبر عروسى راضیه و رحمان را بشنوند که شنیدند ناصر قرار است با همسر برادرش ازدواج کند. دوباره هر کسى شروع به اظهار نظرى کرد ولى ناصر فقط حرف‏ها را مى‏شنید و جواب تبریک‏ها را با روى خوش مى‏داد. خودش مى‏دانست که کارش درست است و حفظ خانواده و آبروى برادرش مهم‏ترین کارى است که در آن شرایط از دستش برمى‏آید.
شب گذشت، شب با تمام شوخى‏هاى ناصر گذشت، با تمام خاطرات تلخ و شیرینش از جبهه و راضیه مثل گذشته‏ها بى‏خیال نشست پاى حرف‏هاى ناصر، ناصر باز شده بود همان ناصر همیشگى، همان ناصرى که راضیه فکر مى‏کرد شبیه یاسر است ولى او نیست و تنها نگاهش است که تا عمق دل او نفوذ مى‏کند.
دایى و زن‏دایى راضیه که آمدند، همه سوار تاکسى شدند و زن‏دایى ماند تا برایشان غذا درست کند. اول رفتند بازار و راضیه تنها یک قواره چادر خرید با گردن‏آویزى طلایى که اسم یاسر بود. یک جفت کفش هم براى بچه خریدند و ناصر هر چه کرد هیچ کس دیگر هیچ چیز نخواست و پسر جوان فکر کرد لابد همه مراعات حالش را مى‏کنند تا خرجش کمتر باشد، ولى راضیه واقعاً چیزى نمى‏خواست، همه چیز براى او در پسرش خلاصه شده بود و یاسر هر جا راحت بود، آنجا براى او همه چیز و همه کس بود.
از محضر که بیرون آمدند دایى دوباره جعبه شیرینى را دور گرداند و ناصر بچه به بغل نشست جلوى تاکسى.
- آقاناصر خیلى خوش مى‏گذره ها، از محضر در نیومده بچه‏دارم که شدى.
ناصر به دایى لبخند زد و یاسر را بوسید و قطره اشکى از چشمان خانم‏جان چکید ولى کسى متوجه آن نشد تا اینکه رسیدند گلزار شهدا و خانم‏جان دیگر بهانه‏اى براى پنهان کردن اشک‏هایش نیافت.
اتاق راضیه و مهمانخانه شده بود زنانه و اتاق خانم‏جان مردانه. هوا خوب بود و بعدازظهر آفتاب در آمده بود و هر کس از در و همسایه خبر را مى‏شنید، مى‏آمد ساعتى مى‏نشست و روى راضیه را مى‏بوسید و مى‏رفت. ناصر هم نشسته بود کنار میز سماور خانم‏جان و با دوستان مسجدى‏اش مى‏گفت و مى‏خندید و تا تازه‏واردى مى‏آمد استکانى را زیر شیر سماور مى‏چرخاند و چایى مى‏ریخت و ظرف میوه و شیرینى دست به دست مى‏شد.
راضیه آمدن رحمان را از پشت پرده‏هاى آویخته ندید ولى صداى «یااللَّه» رحمان که آمد، راضیه در میان تمام صداها، آن را شنید. شرم‏زده چادر سفیدش را کشید روى موهایش و فکر کرد دو مرد با دیدن هم چه مى‏کنند. عفت‏خانم که دم گرفته بود و دایم از جمع صلوات مى‏گرفت، طورى که صدایش توى مردانه نرود، شعر مى‏خواند و دست مى‏زد. اما عمه ناصر بغ کرده بود و هنوز فکر مى‏کرد باید براى تنها پسر برادرش دخترى کم‏سن پیدا مى‏کرد و هفت شبانه‏روز عروسى مى‏گرفت.
وقت رفتن بود که دایى بلند شد. عزت اسپند را ریخت روى ذغال‏ها و روى سر دخترش و ناصر چرخاند. عروس و داماد سوار تاکسى شدند و دایى راه افتاد طرف ترمینال. مهمان‏ها هم رفته بودند و فقط چند نفرى مانده بودند دور و بر خانم‏جان و هنوز به او مبارک‏باد مى‏گفتند.
راضیه نفهمید چطور و کى رسیدند ترمینال، چشم دوخته بود به حلقه‏اى که یاسر برایش خریده بود و حواسش فقط به صداى آرام ناصر بود و حرف‏هایش که جنس هیچ کدام از حرف‏هاى گذشته‏اش نبود. راضیه تازه داشت به خودش مى‏قبولاند که ناصر دیگر همان پسربچه‏اى نیست که هر وقت کار داشت مى‏فرستادش دنبال شیر خشک و نان و سبزى. ناصر مرد شده بود، ناصر مردش شده بود. مردى که لحظه‏اى دیگر سوار اتوبوس مى‏شد تا برود تهران و به قطار اهواز برسد.
و ناصر تا به اهواز برسد، راضیه قول و قرارهاى او را سر مزار یاسر مرور مى‏کرد و زنى را مى‏دید که در عطر مزار همسرش خودش را غرق مى‏کند و برادرشوهرش قول مى‏دهد درست همان طورى شود که برادرش بود.
راضیه نمى‏دانست چرا آنقدر هیجان‏زده است، نمى‏دانست چرا فکر مى‏کند بزرگ شده، آنقدر بزرگ که دیگر مى‏تواند با خیال راحت برود توى محله و در جواب سؤال کسى وا نماند. آنقدر بزرگ که خانم‏جان را زیر پرِ خود بگیرد و نگذارد توى دلش آب تکان بخورد.
روزها از پى هم مى‏آمد و مى‏گذشت. خانم‏جان خواب نامه را دیده بود و راضیه تنها سه تا از نامه‏هایى را که هر روز براى ناصر مى‏نوشت، پست کرده بود. یاسر قد مى‏کشید و راضیه مدام کلمه بابا را براى او هجى مى‏کرد؛ کلمه‏اى که کودکش تا آن موقع با آن بیگانه بود.
هوا سردتر شده بود. برف مى‏بارید و آفتاب در مى‏آمد. خانم‏جان هم مى‏گفت و مى‏خندید و نوه‏اش را به غذا خوردن عادت مى‏داد. راضیه هم راضى بود و کارى نبود که نتواند از پسش برنیاید؛ تا اینکه دومین نامه ناصر به دستش رسید. اما نامه را یکى از همرزمان ناصر نوشته بود. نوشته بود ده روز قبل ناصر مجروح شده و او را برده‏اند به تهران.
راضیه دوباره شد کوه غم، خودش را مثل مرغ پَر کَنده کوبید به در و دیوار اتاق و به خانم‏جان که مریض شده بود، هیچ چیز بروز نداد. یعنى یک ماه نشده دوباره بیوه شده بود؟ دوباره خانم‏جان بى‏پسر شده بود؟ دوباره یاسر بى‏پدر شده بود؟ دوباره روزهاى تلخ گذشته آمده بودند سراغش. تا توانست خودش را کنترل کرد و زود رفت خانه همسایه.
- مامان دستم به دامنت ... .
عزت فقط در میان گریه‏هاى راضیه فهمید که ناصر در بیمارستان است و دخترش مى‏خواهد همان فردا راه بیفتد تهران. عزت فقط فهمید که دارد دخترش را دلدارى مى‏دهد و گفت شاید ناصر را برده باشند اراک و یا شاید شهرى دیگر و بهتر است او در همان جا بماند تا آقاجانش خبرى بگیرد.
راضیه با اشک براى خانم‏جان سوپ درست کرد و صدایش را در نیاورد.
- چى شده راضیه، جون ناصر بگو چى شده. از سر ظهر به این ور یه حالى شدى، تو خودتى، انگارى گریه هم کردى.
- شما بخواب خانم‏جان، طورى نشده، دلم هواى یاسر و کرده.
خانم‏جان سرفه‏اى کرد و گفت: «شایدم ناصر ... راستى چن روزیه از ناصر خبرى نیس، نمى‏دونم چرا دیگه نامه نمى‏ده. یه نامه نوشت، انگار خسته شد.»
- شما نگران نباش خانم‏جان. دیگه امروز و فرداس که نامه‏ش بیاد.
- نگو نفهمیدم دختر. تو یه چیزیت شده.
- چیزى نیست خانم‏جان شما بخوابین. به سارام مى‏گم بیاد آمپولتونو بزنه.
راضیه تا صبح هزار بار زنده شد و مُرد. هزار بار خوابش برد و دوباره کابوس دید و از جا پرید. هزار بار بچه‏اش را بغل کرد تا برود تهران. هزار بار خانم‏جان را سپرد دست زن‏دایى‏اش و عفت‏خانم و افتاد توى بیمارستان‏هاى تهران. هزار بار ... .
هوا که روشن شد رختخوابش را جمع کرد و نشست کنار پنجره و زل زد به درِ حیاط تا شاید همسایه‏اى، کسى خبرى از ناصر برایش بیاورد. دست آخر بلند شد و به هواى خرید رفت خانه همسایه.
- بمیرم برات راضیه، تو از بخت شانس نیوردى.
هر چند راضیه حال خوشى نداشت ولى حرف عفت‏خانم را نباید بى‏جواب مى‏گذاشت. بخت‏هاى او هر دو مرد بودند، مردِ فداکار، مردِ جنگ، مردِ شهامت، مردِ ... .
مکانیک رفته بود تا مادرش را صدا کند، اما مرضیه گوشى را برداشت و گفت آقاجان همه جا را گشته تا نیمه‏هاى شب فهمیده ناصر در کدام بیمارستان است و حالا با مادرشان رفته عیادت و از آنجا تلفن کرده که به او بگویند ناصر را فردا مرخص مى‏کنند و حالش خوب است.
راضیه دیگر بقیه حرف‏هاى خواهرش را نشنید و گفت همانجا مى‏ماند تا مادرشان برگردد و به او تلفن کند. نیم ساعتى نگذشته بود ولى راضیه از حرف‏هاى زن همسایه خسته شده بود که تلفن زنگ زد.
- جون یاسر بگو ناصر زنده‏س یا نه مامان؟
- اِه دختر بى‏تابى نکن. ناصر سُرمُر و گُنده تو بیمارستانه. فردام مرخص مى‏شه، مى‏یاریمش خونه خودمون.
- من همین الان راه مى‏افتم مى‏یام تهرون.
- تو این سرما لازم نکرده. خانم‏جان که مى‏گى مریضه، یاسرم تو این سرما مریض مى‏شه. تو تهرون برف خوابیده رو زمین یه هوا.
- اما من دلم تاب نمى‏یاره مامان.
- مگه بچه شدى. گفتم بشین سرِ خونه زندگیت. طورى نشده. ناصرم گفت راضى نیس بیایى تهرون. راستى گفت اگه تونست عصرى زنگ مى‏زنه خونه همین همسایه‏تون.
راضیه کمى آرام شد، جواب عفت‏خانم را داده و نداده رفت دکان بقالى و یک کیلو پرتقال و لیموشیرین براى خانم‏جان خرید.
خانم‏جان نیم‏خیز شده بود و چشمش به یاسر بود تا چیزى را نیندازد روى خودش.
- چقد طولش دادى راضیه؟
- رفتم به مامانم اینا تلفن کردم.
- چه خبر؟ عزت خوب بود؟ کمردرد آقات چطوره؟
راضیه نشست آبِ میوه‏ها را گرفت و براى خانم‏جان قصه بافت که همه در تهران خوب هستند. نمى‏خواست تا مطمئن نشده چیزى به خانم‏جان بروز دهد. با حال و روزى که او داشت و تمام استخوان‏هایش درد مى‏کرد، نباید فکرش را به هم مى‏ریخت و مثل خودش دلشوره به جانش مى‏انداخت.
تا شب راضیه ثانیه به ثانیه با ساعت پیش رفت و لحظه به لحظه به خانم‏جان لبخند زد و قرص‏هایش را داد و چایى برایش دم کرد. وقتى سارا دوباره آمد به خانم‏جان آمپول بزند، دمِ در زیر نم نم باران گفت: منتظر کسى هستین؟»
- چطور مگه؟
- آخه خیلى دستپاچه‏این.
- نه طورى نیس.
راضیه درِ حیاط را بست و تا آمد از زیر نور سبز مناره مسجد رد شود، صداى در دوباره بلند شد. راضیه دوید و خودش را رساند دمِ در.
- چشمت روشن، آقاناصر زنگ زده.
راضیه آنقدر عجله کرد که«طورى شده راضیه‏خانوم، حتى یادش رفت به خانم‏جان چیزى بگوید. وقتى گوشى را برداشت فقط داشت نفس نفس مى‏زد که صداى ناصر را شنید. از خوشحالى گریه کرد. خودش بود، صداى خودش بود. ناصر سالم بود و او آن همه حرص و جوش خورده بود. صداى ناصر شاد بود، شادِ شاد و تازه بعد از آنکه راضیه زیر باران به خانه رسید و به خانم‏جان همه چیز را گفت، حس کرد در صداى شادِ ناصر، غمى نهفته بود. شاید هم او این طور فکر مى‏کرد. ناصر گفت خوب است، خوبِ خوب. گفت پس‏فردا مى‏آید اراک. گفت از روى خانم‏جان ببوسد. گفت صدام به او مرخصى اجبارى داده تا برود زن و بچه و مادرش را ببیند. گفت فقط یک ترکش کوچک بوده که درش آورده‏اند. گفت و خندید.
خانم‏جان وقتى شنید ناصر مجروح شده زیر لب چهارقل را خواند و به عروس و نوه‏اش و همه جاى خانه فوت کرد و به راضیه گفت شده خودِ او، زمانى که خبر آورده بودند یاسر شهید شده و او چقدر خوددارى کرده بود تا راضیه چیزى نفهمد.
پیرزن باز خوددارى کرد. بى‏تابى نمى‏کرد اما تا ناصر را نمى‏دید دلش آرام نمى‏گرفت.
- مبادا غصه بخورى راضیه‏جون، اینا همش امتحان الهیه. خونه حاج‏خانوم اینا که یادته؛ دیدى خانم جلسه‏اى‏شون مادر سه تا شهید بود. دم که نمى‏زد هیچى، مى‏گفت لابد قابل بودم که خدا همه بچه‏هامو ازم گرفت.
راضیه غصه نمى‏خورد، ناشکرى نمى‏کرد ولى هنوز دل‏آشوب بود. بى‏خواب بود، سنگینى بى‏خوابىِ شب قبل هم هنوز روى سرش بود. اگر یاسر از خواب نمى‏پرید مى‏توانست ساعتى تا صبح بخوابد ولى پسرکش انگار تب داشت. شب مدام بیدار مى‏شد، ساعت به ساعت، و او تا مى‏آمد خوابش ببرد، به صداى یاسر از جا مى‏پرید و دوباره دستمال خیس دیگرى روى پیشانى‏اش مى‏گذاشت.
نمازش را که خواند دستش را گذاشت روى پیشانى یاسر، خنک بود. هنوز فکر مى‏کرد باید برود تهران، اما تنهایى نمى‏دانست چکار کند. یاسر را که نمى‏توانست ببرد، به کسى هم که نمى‏شد بسپاردش، پس باید صبر مى‏کرد، صبر مى‏کرد تا مادرش تلفن کند. اما خودش هم مى‏توانست تلفن کند، مى‏توانست تلفن کند بیمارستان. پس باید راه مى‏افتاد. تا هوا روشن شود، سرش را توى آشپزخانه گرم کرد. خانم‏جان هم توى اتاقش صداى راه رفتن راضیه و ظرف و ظروف برداشتنش را مى‏شنید. عروسش پشت دیوار بود، پشت سر او راه مى‏رفت و کار مى‏کرد تا چراغ خانه پسرانش روشن باشد.
زن دیگر نه رویش مى‏شد به عفت‏خانم زحمت بدهد و نه حوصله سؤال و جواب‏هایش را داشت. رفت سرِ کوچه و خیلى زود خودش را رساند سرِ خیابان و سوار اولین تاکسى شد. از صاحب مغازه مکانیکى هم خجالت مى‏کشید ولى چاره‏اى نداشت. تا مرد زنگ درِ خانه‏شان را بزند و مادرش از پله‏ها پایین بیاید چند دقیقه‏اى طول مى‏کشید؛ اما این بار بیشتر طول کشید تا اینکه محسن گوشى را برداشت و گفت مادرش و مرضیه رفته‏اند بیمارستان و آقاجان‏شان رفته براى ناصر خرید بکند. محسن خودش هم نمى‏دانست که پدر براى خرید چه رفته است، اما مى‏دانست که از صبح زود همه از خانه زده‏اند بیرون. گفت که او را به بیمارستان نبرده‏اند تا ناصر را ببیند. گفت شماره بیمارستان را ندارد و راضیه راهى نداشت جز اینکه به اطلاعات تهران تلفن کند و بالاخره شماره بیمارستان را بگیرد و هى زنگ بزند تا آخرش یکى گوشى را بردارد و وصل کند بخش مردان و مسئول بخش اظهار بى‏اطلاعى کند و وصل کند اتاق دیگرى تا اینکه پرستارى بگوید در اتاق ناصر تلفن نیست و آنها هم نمى‏توانند او را صدا کنند.
به خانه که رسید یاسر هنوز کنار خانم‏جان خواب بود و پیرزن دستمالى جلوى دهانش گرفته بود تا به قول خودش مرضش را به یاسر ندهد تا او دوباره تب کند.
- نگران نباش، خودش که ایشااللَّه مرخص شد، اول از همه زنگ مى‏زنه به ما.
راضیه به زور به خانم‏جان صبحانه داد و لقمه‏اى کوچک در دهان پسرش گذاشت و راه رفت؛ و جایى در آن دو اتاق تو در تو و اتاق خانم‏جان نماند که راضیه بارها و بارها از رویش رد نشده باشد تا اینکه صداى درِ حیاط آمد و پشت سرش سرِ عفت‏خانم پیدا شد و راضیه دوید.
- بازم که دارى نفس نفس مى‏زنى دخترِ خوب.
زن به شنیدن صداى ناصر نفس عمیقى کشید و گوش سپرد به مردش.
- همین الان مرخص شدم. دارم از جلوى درِ بیمارستان زنگ مى‏زنم ... آقاجونتو و عزت‏خانومم اینجان، سلام مى‏رسونن ... فردا کله سحر راه مى‏افتم اراک ... یاسرو ببوس.
راضیه از شوق گریه‏اش گرفته بود. آنقدر خوشحال بود که عفت‏خانم را بوسید و یادش رفت که او همه محل را پر کرده بود که ناصر مجروح شده است.
برف مى‏بارید، ولى راضیه عین خیالش نبود. ته‏مانده حقوقش را از بنیاد شهید برداشت و رفت خرید و تا ظهر فردا مدام سرپا بود و مى‏شست و مى‏رُفت. هر چه خانم‏جان مى‏گفت مواظب خودش باشد و بدنش را سرد و گرم نکند، فایده‏اى نداشت. راضیه یک لحظه کنار علاءالدین و بخارى بود، یک لحظه زیر برف، یک لحظه کنار راهرو طناب مى‏بست و لباس‏هاى یاسر را خشک مى‏کرد و لحظه‏اى دیگر براى خانم‏جان آش درست مى‏کرد. کارى نبود که روى زمین مانده باشد جز اینکه دوباره برود سراغ یاسر و بگوید: «بگو بابایى، الانه بابا مى‏یاد.» و یاسر بارها مى‏گفت با شیرین‏زبانى هر آنچه را که مادرش به او یاد داده بود، مى‏گفت.

بوى غذا توى خانه پیچیده بود. خانم‏جان توى رختخوابش نشسته بود و نماز مى‏خواند و راضیه چادر به سر و بچه به بغل نشسته بود کنار پنجره و چشمش به در بود، اما صدایى از در، در نمى‏آمد. پیرزن داشت تسبیحاتش را تمام مى‏کرد که صداى در بلند شد. راضیه بچه را برداشت و دوید. از میان راهى که روى برف‏ها باز کرده بود خیلى زود خودش را به دمِ در رساند. در که باز شد پدرش با یک ساک، پشت در بود. یاسر گفت: «بابایى» و راضیه خشکش زد.
- آقاجون پس ناصر کو.
مرد خودش را کنار کشید و لحظه‏اى بعد ناصر جلوى در پیدایش شد. چشمان راضیه ناگهان افتاد پایین. ناصر نشسته بود روى ویلچر. راضیه همان جا جلوى در وا رفت.
- چیه مارو تحویل نمى‏گیرى راضیه‏خانوم.
یاسر دوباره گفت: «بابایى.» ناصر بچه را از بغل راضیه بیرون کشید و چشمش افتاد به مادرش که تکیه بر عصایش پشت پنجره ایستاده بود و نگاهش مى‏کرد. خانم‏جان تعبیر خوابش را مى‏دانست، مى‏دانست وقتى امامزاده عابد به خوابش بیاید و از ناصر بگوید، حرفش ردخور ندارد. مى‏دانست راضیه باز هم تاب مى‏آورد و با ناصر، تنها پسرشان را بزرگ مى‏کنند. مى‏دانست تا یاسر در آن خانه است، پسر شهیدش هم هر روز آنجاست و سایه‏اش از پشت ابرها، از پشت برف و باران هر روز بر بام خانه‏شان مى‏افتد و عطر مزارش در همه جاى خانه مى‏پیچد.