خانهاى از جنس خوشبختى
یکى گفته است: «خوشبختترین آدمها کسانى هستند که خوشبختى را در خانه خود جستجو مىکنند.» خانه ما همان وجود ماست، موجودیتى که از خشت و گل ساخته شده است. موجودى که سفید است و مىتواند همچون برف سفید و پاک باشد.
خوشبختى نیز همان سپیدى است. خوشبختى نیز همان پاکى است. خوشبختى نیز همانند خانهاى پاک و پاکیزه آسان به دست نمىآید. براى یافتن خوشبختى باید بسیار دوید. براى رسیدن به خوشبختى باید بسیار کشید. براى در آغوش کشیدن خوشبختى شاید لازم باشد تمام عمر را رفت.
یکى گفته است: «حاضرم تمام عمرم را بدهم تا فقط یک دقیقه، فقط یک دقیقه خوشبخت باشم.»
بنابراین خوشبختى چیزى است که اول اینکه همه، همه عمر در پىاش هستند. دوم اینکه، سهل و ساده به دست نمىآید. سوم اینکه، در هر خانهاى وارد نمىشود و به هر خانهاى پاى نمىگذارد.
خوشبختى از جنس کالاست اما زرد نیست. خوشبختى سفید است و مثل طلا کیمیا و گرانبهاست. شاید تمام تلاشها و فعالیتهاى ما آدمها در طول دوره کوتاه زندگىمان، تمام امیدها و آرزوهایمان، تمام غمها و شادىهایمان و همه رفتنها و آمدنها چیزى جز رسیدن به خوشبختى، جز پیدا کردن راه میانبُرى براى رسیدن به خوشبختى و جز پیدا کردن راه خوشبخت زندگى کردن نباشد. شاید عده اندکى از ما آدمها بدانیم تمام زندگىمان را در پى یافتن سرچشمه خوشبختى گذرانیدهایم، شاید بسیارى از ماها خوشبختى را با چیز دیگرى - که خودمان مىسازیم و باورش مىکنیم - عوضى مىگیریم و شاید نمىدانیم همه عمرمان را به پاى درختى مىریزیم که نمىدانیم اسمش خوشبختى است.
خوشبختى را نمىشود با پول خرید یا معاملهاش کرد. نمىتوان مثل شرکتها ثبتش کرد یا برایش آگهى داد. خوشبختى را نمىتوان گدایى کرد یا دزدید. خوشبختى لباس نیست که بتوان آن را پوشید. خوشبختى را مىتوان بویید، مىتوان ادراک کرد. خوشبختى حسى است که باید در وجود ما لانه بسازد. خوشبختى چیزى نیست جز همان نوع نگاهى که ما از آن داریم.
خوشبختى را باید درک کرد، فهمید، در آغوش گرفت و با آن حرف زد. خوشبختى سیلان روح آدمى است بر وجود خود. خوشبختى آب روانى است که در نهرى روان و آرام مىرود. آب از این نهر باید نوشید. با آب این نهر خاک پاى همه رستنىهاى عالم را باید آبیارى کرد.
خوشبختى مىتواند بارش بارانى باشد بر سر و صورتمان وقتى زیر باران مىرویم. خوشبختى مىتواند خودِ باران باشد آن زمان که نگاه به آسمان داریم و قلبمان مدام مزه «خیسى» مىدهد. خوشبختى مىتواند همان آدم برف باشد زمانى که آرزوهایمان را در زرورقى مىپیچیم. خوشبختى مىتواند آمدن برف باشد وقتى آسمان بارِ خود را بر زمین مىنهد و ما قدم بر سفیدى مىگذاریم و مىگذریم. خوشبختى مىتواند خودِ برف باشد وقتى آن را در دستمان داریم و گلولهاش کردهایم.
خوشبختى را مىتوان به خانه آورد. خوشبختى باید جلد خانهمان باشد. خانه ما باید از پاکى درخشان باشد. بوى پاکیزگى دهد. خانه ما باید از جنس سپیدى باشد، از جنس برف. براى گرم کردنش خورشید را مىنشانیم میان اتاق و ماه را مىکشانیم به حیاط و شب که ماه در آمد، دهان را گشوده مىگوییم: «تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت» و در تماشایش محو مىشویم، سیر مىکنیم.
اما خوشبختى فقط ستاره نیست. اما خوشبختى با شب، خورشید و ماه به دست نمىآید. خوشبختى حتى با برف و باران هم به دست نمىآید. چون خوشبختى چیزى است که در دل و جان ماست، در وجود ماست، همان که مىآید و مىماند. خوشبختى در تعلقات ماست به آنچه در هستى داریم و یا مىخواهیم داشته باشیم. خوشبختى همه آن چیزى است که هستىِ ما را تشکیل مىدهد. خوشبختى آرزوهاى ریز و درشتى است که مىخواهیم روزى به همه آنها برسیم.
اما، خوشبختى هر چه که هست، هر چه که باید باشد، خوشبختى با هر چه که کامل مىشود یا با هر چه که باید کامل شود نباید از ما دور باشد. نباید از ما دور شود. نباید از خانه ما پَر بگیرد.
خوشبختى چیزى است که به دشوارى مىتوان به آن رسید، به دشوارى مىتوان آن را به چنگ آورد پس چرا باید آن را از دست داد. آرى، باید مُهر خوشبختى را با مهر به قلبمان پیوند زده و لاک و مهرش کنیم.
دیگرى گفته است: «دشوارترین قدم، همان قدم اول است.»
براى اینکه خوشبختى را به خانهمان بیاوریم باید قدم اول را برداریم. هر چه زودتر و سریعتر.