عین، شین، قاف
صغرا آقااحمدى
مرد که تو آمد، زن لابهلاى کاغذهاى سفید گم بود. ندید که مرد آن شب جعبه کیک را با دقت درون یخچال جا داد و بعد نایلون سیب سرخ را تو سینک ظرفشویى خالى کرد و بعد یک سیب سرخ درشت قل خورد و رفت طرف ظرفهاى نشستهاى که روى صفحه کابینت پخش و پلا بود و آنجا مورچهها، تو دو ردیف منظم مىخوردند و مىبردند و مىدویدند. زن دنبال یک کلمه مىگشت. ماهها بود و شاید سالها که کاغذها همه سفیدِ سفید، تانخورده و شق و رق تو سطل زباله مىافتاد و مرد دورتر از نگاهِ مات زن، روى کاناپه چُرتش مىگرفت و همان جا خوابش مىبرد تا صبحگاه مىرسید و دوباره ... زن دوباره ندید که مرد آن شب همه ظرفها را شست و سیبها را براق و مرتب چید تو سبد حصیرى. ماهى بُرشخورده را از فریزر بیرون آورد و تو فر گذاشت و لیموها را قاچ داد. زن داشت تو قاب پنجره چراغهاى روشن دور را مىشمرد. شاید به سرنخى برسد و اولین حرف آن کلمه ... .
اما نشد. پنجره را با حرص بست و پرده را کیپ کشید و ندید که مرد آن شب دستمال نمدار روى برگ گلها کشید و بعد تلویزیون را روشن کرد و کاسهاى تخمه و لواشک تمشک که زن خیلى دوست داشت و چاى. زن حالا تو قاب عکس قدیمى، روى امواج دریا سوار بود. تو همان قایق بىپارو، پا زد، دور شد. ته افق، خورشید را دید که داشت بالا مىآمد. داغ و سرخ. تشنه شد، گرما و عطش، نفسش تنگ شد و چشمها تار، و ندید که مرد تو فنجانهاى نقرهاى دستهدار چاى ریخت و یک قندان پر از نقل زعفرانى. بوى مطبوع چاى تا اتاق زن رسید. زن آهسته و آرام بو کشید، تشنهتر شد. لبهایش خشک و داغمه بسته. ناگاه لرزید و دستهایش روى سفیدىِ کاغذ ناگاه خط کشید؛ الف، تاء، میم، عین، عین، عین. اولین حرف گمشده از دهانش بیرون پرید و شرّه کرد روى کاغذ. نوشت عین، و مرد ندید که زن آن شب اولین حرف گمشدهاش را پیدا کرده بود. داشت بشقابهاى لبنقرهاى را مرتب روى میز مىچید و توى گلدان چند شاخه گل میخک سرخ. حالا روبانهاى زرد و صورتى را به هم بافت، پیچید، یک حلقه گل شاد، زد روى در اتاق زن، و زن توى اتاق چشم دوخته بود به در که قاب عکس عروسىاش وارونه روى آن آویزان بود. بلند شد. دستهایش بىاراده چسبید به قاب عکس؛ بعد از ماهها قاب را برگرداند. مرد خیلى جوان بود و او هم. موهاى زن سیاه و بلند ریخته بود روى شانهاش و روى شانه مرد که داشت رو به دوربین مىخندید. لحظهاى لبهایش از هم باز شد. لبخندى کمرنگ روى لبانش جان گرفت. دستش آهسته روى سپیدى لباس تور لغزید. شور و شوقى تو دلش پرپر زد. قاب عکس را روى در تکان داد. عروس و داماد توى قاب تاب خوردند و خنده روى لبانشان بیشتر شد. زن بعد از ماهها بلند بلند خندید و نشنید که مرد پشت پیانو، ساخته جدیدش را مرور مىکرد. ملودى آرام و دلنشینى که سالها پیش، شب عروسىشان تو ذهن مرد جان گرفته بود، و بعد با بوق بوق کاروان عروس و داماد، کور شده و سوخته و از ذهنش پریده بود؛ و مرد دیگر نتوانسته بود حتى یک نُت از آن را به خاطر بیاورد؛ و زن ندید که مرد آن شب انگشتانش با ولع و اشتیاق رو شاسىها مىلغزد و مىلرزد و خاطره شب عروسىشان را فریاد مىکند.
نشست پشت میز. کاغذها را زیر و رو کرد، بلند شد. بىقرار توى اتاق، توى کمدها را جستجو کرد، توى کشوى میز آرایش، پشت آینه و شمعدانىها نبود. آشفته پردهها را پس زد. لب پنجره گلدان شمعدانى خشکیده بود. آرام دست به برگهاى خشکیده کشید و ناگاه یادش آمد که حلقه عروسىاش را در خاک گلدان چال کرده بود. تند و فرز خاک گلدان را زیر و رو کرد. حلقه پیدا شد و دومین حرف گمشده. دست به قلم برد، نوشت شین، شین، شین، و حلقه را برق انداخت و آرام تو انگشتش کرد؛ و مرد ندید که آن شب زن دومین حرف گمشدهاش را هم پیدا کرده بود. کیک را از یخچال بیرون آورد و پنج تا شمع رویش کاشت و کبریت کشید. توى دو تا بشقاب، سیب سرخ گذاشت و به آشپزخانه برگشت. ماهىهاى کبابشده را تو دیس گذاشت و لیموهاى قاچ شده و چند پر مرزه و ریحان. زل زد به ساعت که داشت مىنواخت. هشتمین ضربه را زن توى اتاق نشنید؛ داشت به گلهاى آفتابگردان روى پیراهنش فکر مىکرد. ماهها بود که توى کمد پلاسیده و برگهاى زردش چروک خورده بود، اولین هدیه مرد به او. آفتاب که تو خانهشان غروب کرده بود زن همه گلها را مچاله کرده و پرت کرده بود تو کمد لباس و درش را محکم بسته بود. کلیدش؟ اینجا، آنجا، روى قفسههاى کتابِ مرد هم نبود. دستپاچه و بىقرار سنجاق سرش را برداشت و فرو کرد تو قفل کمد و چرخاند. به چپ، به راست، در ناگاه باز شد. گلهاى آفتابگردان پلاسیده و پژمرده بیرون افتاد. زن پیراهن را روى میز اتو پهن کرد و داغ داغ اتو کشید. گلها از هم باز شد. پرههاى زرد و باریک جان گرفت. پیراهن را که به تن کرد، شاخ و برگهاى گل تو دلش جوانه زد و سومین حرف گمشده پیدا شد. قلم را برداشت نوشت قاف، قاف، قاف، و بقیه کاغذها را مچاله کرد و ریخت تو سطل زباله. نفس کشید، نفس عمیق؛ و حروف گمشدهاش را در آغوش گرفت و مرد ندید که زن آن شب سرانجام کلمه گمشدهاش را پیدا کرد. نشست پشت میز شام و زل زد به سیبهاى سرخ تو بشقابها، که درِ اتاق زن باز شد. مرد دید که زن آمد با یک بغل گلهاى شاد آفتابگردان و زن دید که مرد دست در جیبش کرد و کادوى کوچکى را در آورد و بعد مرد و زن هر دو نگاه در نگاه هم، هر دو مىدیدند که کاغذى کنار بشقاب سیب مرد و یک جفت سنجاق سرنگیندار کنار بشقاب سیب زن، و زن محکم شمعها را فوت کرد و مرد در متن آهنگ تازهساختهشدهاش بلند گفت: «سالگرد ازدواجمان مبارک!» و زن حروف گمشدهاش را بلند خواند: «عین، شین، قاف، و آمدهام با عشق.»