نویسنده

 

زندگى روى دور کُند

رفیع افتخار

بنا به عادتم کلید که انداختم، از همان پشت در صدا زدم: «کمند، کمند!» و چون جوابى نشنیدم، کفش‏ها را در آورده از راهرو کوتاه گذشتم و پیچیدم توى هال.
هر سه تا بچه توى هال بودند. «تیموتى» طبق معمول نشسته بود داشت نوار گوش مى‏داد. هدفون را بسته بود به گوش‏هایش و با چشم‏هاى بسته سر و بدن را تکان مى‏داد. زیرلبى گفتم: «باز این پسره موسیقى جاز گوش مى‏ده!»
«ماهى» پشت کامپیوتر بود و «میشکا» داشت کارتون نگاه مى‏کرد. با دیدنم سلام کردند اما از جایشان جُم نخوردند. پرسیدم: «مادرتان کوشش؟» و بلافاصله افزودم: «علیک سلام خانوما و آقا!»
میشکا گفت: «مامان هنوز نیومده.» پرسیدم: «مگه ساعت چنده؟» و بلافاصله نگاهم را به ساعت دیوارى روبه‏رویم انداختم.
ماهى از سر جایش گفت: «راستى بابا، قبض تلفن و برق و آب اومده.» مغزم سوت کشید. با ناراحتى پرسیدم: «با همدیگه؟» ماهى خونسرد جواب داد: «آره دیگه، این دفعه زیادم اومده، قبضا روى درآورن. خودت مى‏تونى ببینى.»

در این موقع در تقى صدا داد و بسته شد. به طرف در خیز برداشتم. تا کمند را دیدم، بى‏اختیار خنده روى لب‏هایم نشست. شش هفت کیسه نایلونى پر از چیزهاى مختلف با خودش داشت. کیسه‏ها را روى زمین رها کرد و شروع به مالش دادن دست‏ها و بازوهایش نمود: «واى که از کَت و کول افتادم. جونم به لبم رسید تا رسیدم خونه.» و پرسید: «تازه رسیدى؟» جواب دادم: «آره، همین پیش پاى تو. خوب شد اومدى داشتم نگرانت مى‏شدم. ببینم کجا بودى؟» کمند در حالى که لباس عوض مى‏کرد گفت: «چى مى‏دونم، یه سر رفته بودم این فروشگاه نزدیک مدرسه‏مان با کارت اعتبارى خرید کنم. شنیده بودم تازگیا با کارت فروش داره. نه که مى‏گفتن جنساش ارزون‏تره، گفتم برم امتحان کنم ببینم راسته یا نه.» و دوباره شروع کرد به مالش دادن بازوهایش: «سه کورس راهو با خودم کشوندمشون. شانس منو مى‏گى امروز اتوبوسا غلغله بودش. باور کن جاى سوزن انداختن نبود. همچى مردم کیپ تا کیپ ایستاده بودند. فشار قبرو مى‏شد حسش کرد.» پرسیدم: «حالا چیا خریدى، جنساش ارزون‏تر بود؟» کمند از توى اتاق بیرون آمد. به سر و وضعش رسیده بود. گفت: «نه بابا، همش حرفه. اینام واسه خودشون دکون دستک باز کردن. خیر سرشون کارت دادن کمک
حال‏مان باشه اما قیمت اجناس فروشگاههایى که از این دستگاهها دارند دوبله سوبله بیرونه. این از این، آخر ماه هم که مى‏شه کلى پول بابت حق شارژ کارت و حق عضویت کم مى‏کنن. نهایتش مى‏بینى هیچى به هیچى. همین صدتومن صدتومن حق عضویت ماهیانه رو که حسابش بکنى، کلى پول مى‏شه. با این وجود چاره چیه. چند روز دیگه صاحبخونه کرایه‏شو مى‏خواد. من که ته کیفم پاکِ پاکه. تو چطور؟» جواب دادم: «من وضعم از تو بدتره. یه چند وقتیه حسابى به خنسى خوردم.» و پس از مکثى ادامه دادم: «راستى، بچه‏ها مى‏گن قبض آب و برق و تلفنم اومده، من ندیدم. روى درآوره.» و با لحنى تلخ افزودم: «امروزم بازار کساد بودش» کمند براى برداشتن قبض‏ها به راه افتاده بود که زنگ در را زدند. میشکا مثل فنر از جایش جست و در را گشود. پس از لحظاتى آمد و گفت: «آقاى چناریه، مى‏پرسه بابات خونه‏س، چى بگم؟» من و کمند نگران به هم نگاه کردیم. هنوز که یک هفته‏اى به سر برج باقى مانده بود!
کمند با اشاره دست پرسید: «یعنى چى شده؟» لب و لوچه‏ام را دادم پایین و شانه‏ها را کشیدم بالا یعنى که «منم نمى‏دانم» بعد به طرف در سرک کشیدم. در باز بود و میشکا فراموش کرده بود آن را ببندد. بلند گفتم: «دختر، چرا تعارف نکردى بفرمایین تو؟» سپس به طرف در به راه افتادم.

آقاى «چنارى» صاحبخانه‏مان بود و طبقه پایین ما مى‏نشست. ساختمان کلاً سه واحده بود. طبقه سوم ما بودیم، طبقه دوم آقاى چنارى و طبقه اول هم دست مستأجر بود.
آقاى چنارى صورت پهنى داشت با موهایى ریخته. کمى هم فربه بود. با خنده تعارفش کردم بیاید تو و مى‏خواستم خوش و بش کنم که با عصبانیت گفت: «جناب سوزن‏مزن، به جاى اینکه من بیام منزل شما، شما یه تُک پا بیایین منزل ما.» با این حرف به طور محسوسى ابروهایم به هم نزدیک شدند. پرسیدم: «طورى شده جناب چنارى؟» آقاى چنارى با همان لحن عصبانى گفت: «حالا خودتان مى‏بینید و مى‏فهمید.»
سرم را داخل خانه کرده و به کمند که پشت سر من گوش وایساده بود گفتم: «مى‏روم پایین ببینم چه کارم داره؟» کمند با نگرانى نگاهم کرد و من در را پشت سرم بستم.
یک یااللهى گفته و پشت سر آقاى چنارى وارد شدم. او برگشت و به تندى گفت: «بفرمایید، کسى خانه نیست، بفرمایید و دسته‏گلى که به آب داده‏اید مشاهده بفرمایید» و مستقیم به طرف آشپزخانه رفت. من که پاک گیج بودم و متوجه منظورش نمى‏شدم، دنبالش کشیده شدم. صاحبخانه کنار اپن آشپزخانه ایستاده انگشتش را به طرف بالا گرفته و به سقف آشپزخانه‏شان اشاره کرد: «ملاحظه بفرمایید!»

رد انگشتش را گرفتم تا به سقف رسیدم. سقف آشپزخانه نم داده و دایره‏اى زردرنگ در وسط آن تشکیل شده بود. با دهان باز به سقف نم‏کشیده خیره شده بودم که آقاى چنارى با رعشه پرسید: «چه خبرتونه اینقده آب مى‏ریزین. ناسلامتى این پایین ملک مردمه. دِ بس کنید مردم‏آزارى رو. تو فکر ساختمان مردم نیستین، به فکر زن و بچه مردم باشین.» با حالتى شرمنده گفتم: «ولى آقاى چنارى، ما کف آشپزخانه رو موکت انداختیم. رو موکت‏م یه گلیمه، یه گلیم سرتاسرى از این سرِ آشپزخونه تا اون سر. از این گلیم سنتى‏ها، کار صنایع دستیه، مى‏خوایین تشریف بیارین خودتون ببینین. شوما که ما رو سرافراز نمى‏فرمایین.» و پس از مکثى ادامه دادم: «لزومى نداره کف رو بشوریم. اى ماهى، سالى، عیدى بیاد خونه‏تکانى بشه، شاید. اون موقع هم فقط کف رو دستمال مى‏کشیم. یه دستمال ور مى‏داریم، خیسش مى‏کنیم و زمین رو مى‏سابیم. نه که شیلنگ آب رو بگیریم شرشر آب بریزیم.» صاحبخانه‏مان با این توضیحات اندکى آرام شد. نفس بلندى کشید و گفت: «پس اگه شما آب نمى‏ریزین لابد لوله ترکیده. لوله آب گرمه که مى‏ره توى حمام.» با تعجب پرسیدم: «لوله ترکیده، مگه امکان داره؟»
با بى‏حوصلگى دستش را در هوا تکان داد و گفت: «چى مى‏دونم، منظورم اینه نشتى کرده زده بیرون.» و بلافاصله افزود: «هر چى باشه الانه معلوم مى‏شه. زنگ زدم به یکى از این سرویس‏کارها، گفتم بیان ببینن چى شده.»
در حال حرف زدن بودیم که زنگ در را زدند. آقاى چنارى آیفون را که گذاشت گفت خودش است. بعد از چند دقیقه آقایى تپل هن و هن‏کنان بالا آمد. دستگاه نشت‏یابى‏اش را به بغل داشت. بعد از دیدن سقف گفت باید بالا را ببینم. سه نفرى راه افتادیم. داخل آشپزخانه، سرویس‏کار کمى آب در سوراخ راه آب کف ریخته و به حالت خوابیده گوشش را به زمین چسباند. در آن حال پرسید کف آشپزخانه را زیاد مى‏شورید. وقتى جواب منفى گرفت، دستگاهش را به کار انداخت. در این وقت همه نگاهها را به عقربه دستگاه دوخته بودیم. توى دلم خدا خدا مى‏کردم عقربه نزند که کمند که بغل دستم ایستاده بود یواش گفت: «وقتى مى‏بارد از همه طرف مى‏بارد.» متوجه منظورش نشدم اما همچى بفهمى نفهمى مور مورم شد. مردِ نشت‏یاب هنوز از روى زمین بلند نشده بود که صاحبخانه‏مان پرسید: «چیزى فهمیدى؟» اما او به جاى جواب دستگاهش را برداشت و گفت برویم پایین. سه نفرى راه افتادیم. در آشپزخانه طبقه پایین مرد نشت‏یاب روى صندلى رفته و با کلیدش دو طرف قسمت نم‏کشیده سقف ضربدر کشید.
سپس از صندلى پایین آمد و در حالى که خودش را مى‏تکاند گفت: «ده روزى صبر مى‏کنین. اگه از این حدى که خط کشیدم نم جلوتر اومد باید بالا رو بکَنین. یه نشتى ریزه مى‏گیره و ول مى‏کنه. شانس بیارین راهش بسته شه، دیگه نم پس نمى‏ده.» با نگرانى پرسیدم: «مگه مى‏شه آهن به این کلفتى سوراخ بشه.» مرد نشت‏یاب گفت: «وقتى دور و ور لوله گچ مى‏ریزن، لوله خورده مى‏شه. بساز بفروشى همینه دیگه.» و حالت رفتن به خود گرفت. آقاى چنارى پرسید: «نتیجه این شد منتظر بمانیم؟» و منتظر جواب نماند: «به هر حال چون قضیه مربوط به لوله بالاست هر خرج و مخارجى هم باشه مربوط به بالاست.»
صاحبخانه‏مان کلاً آدم بدى نبود. متوجه منظورش شدم: «اختیار دارین. هر خرابى‏م باشه، دندمان نرم تاوانش رو باید بدیم. لوله ما ترکیده، لوله ما خرابى بار آورده.» و به طرف کارگر نشت‏یاب برگشتم: «جانم، چند شد؟»
مرد تعمیرکار گفت: «قابل شومارو نداره. نرخ تشخیص نشتى مشخصه. همه جا نرخ یه طوره. مى‏شه بیست تومن.» از تعجب نزدیک بود پس بیفتم. با صدایى جیغ‏مانند پرسیدم: «بیست هزار تومن؟» مرد تعمیرکار لبخندى بر لبانش نشاند و جواب داد: «قابل شما رو نداره. ما هم گیر و گرفتاریم، زن و بچه داریم. اى، ماهى، سالى شاید یه نشتى به پُستمون بخوره.»

در بد مخمصه‏اى گیر کرده بودم. مرد تعمیرکار منتظر ماند و صاحبخانه نیز مثل دیوار سخت و بى‏احساس نگاهم مى‏کرد. مثل ماهى به قلاب افتاده شروع کردم به جستجوى جیب‏هایم. با هر بدبختى بود هشت هزار تومان از سوراخ سنبه‏هاى جیب‏هایم کشیدم بیرون. پول را دراز کرده و گفتم: «خدا پدر مادرت رو بیامرزد. من خودم کارگرم. شوما توى بساطتون کارگر لازم ندارین؟» با اکراه پول را گرفت و کارتى را به طرفم دراز کرد: «اگه بازم کار داشتین در خدمتم.» کارت را نگاه کردم نوشته شده بود: «خدمات فنى رعدآسا.»
داخل خانه که شدم کمند منتظرم بود. دلواپس پرسید: «چى شد؟» تمام و کمال ماجرا را برایش تعریف کردم و افزودم براى یک نگاه کردن ساده، هشت هزار تومان پیاده شدم. کمند پرسید: «حالا چى مى‏شه؟» با ناراحتى جواب دادم: «هنوز سرِ بزرگ اژدها زیر لحافه. لوله سوراخ شده باشه یا نشتى بند نیاد که وا مصیبتا!» و ادامه دادم: «باید بکنیم، باید لوله‏کش بیاوریم. یعنى یه خرج بنایى، یه خرج لوله‏کشى که به عبارتى مى‏شود دو خرج سرِ هیچ و پوچ.» کمند با ناراحتى آشکار طورى که گویى با خودش حرف مى‏زند گفت: «واه! نفوس بد نزن، توى این وضعیت!» دیگر مطمئن شدم خبرهایى هست یا خبرهایى شده که او نگفته و من بى‏اطلاعم.

پرسیدم: «کمند طورى شده؟» به طرفم برگشت: «آره، امروز آرین زنگ زد مدرسه. گفت صاحبخانه‏شان واسش شاخ شده دو میلیون مى‏خواد. کشیده رو پول پیش. خلاصه‏ش التماس‏دعا داشت، البته سربسته. روش نمى‏شد حرفش را واضح بزند.» مغزم سوت کشید: «دو میلیون! او ... هى، او ... هى. چه خبره، مگه سرِ گردنه‏س؟» کمند با ناراحتى گفت: «فعلن که اینجوریه. مث اینکه اجاره‏خونه‏ها دوباره کشیده بالا. به ما هم مى‏رسه. طفلى آرین! با آن شوهر گور به گور شده‏ش.»
«آرین‏دخت»، خواهرخانم ما بود. خیلى خانم و همه‏چى تمام است. از شانسش خورده به تور یک مرد بیکار و علاف و بفهمى نفهمى معتاد. زن بیچاره بیرون کار مى‏کرد و خرج شوهر و تنها دخترش را مى‏داد.
داشتم به آرین‏دخت و بدبختى‏هایش فکر مى‏کردم که صداى کمند در گوشم پیچید: «خب، چى مى‏گى؟»
- در مورد چى؟
- بابا، تو هم حواست کجاس؟ منظورم همین قضیه پول پیش آرینه.
سرم را خاراندم و گفتم: «کم پولى نیس.» و زیر لب افزودم: «بیچاره!» ناگهان صداى اعتراض‏آمیز میشکا ما را از آن حال و هوا بیرون آورد: «مامان، مُردم از گشنگى. هیچى‏م تو یخچال نیس بخوریم. صبحانه یه ساندویچ نون پنیر کوچولو، ظهر یه ساندویچ کالباس قد یه کف دست. اونم ساندویچاى بوفه مدرسه با یه لایه نازک کالباس و بدون گوجه فرنگى. از ظهر تا شبم گشنه.» کمند به طرفش رفت: «الهى من بمیرم واست، الهى من دور همه‏تان بگردم. الانه شام درست مى‏کنم. اگه مى‏شد با درآمد باباتون زندگى کرد که من از خروسخون تا دمِ غروب بیرون کار نمى‏کردم شماها گشنه بمونین.» و ادامه داد: «چى دوس دارین پاشم واستون درست کنم؟» عوض میشکا، تیموتى جواب داد: «کباب کوبیده با مرغ سوخارى.» اسم غذا که آمد، بین بچه‏ها جنب و جوشى افتاد. ماهى با لبخند پرسید: «امشب باید چند تا کالرى ببلعیم؟» تیموتى متفکرانه سرش را خاراند: «فکر مى‏کنم با چهار هزار کالرى کارمان راه مى‏افتد. نفرى چهار هزار سرجمع در مى‏آید بیست هزار. مایه‏کارى حسابش کردم.»
تیمور پسر بزرگ‏مان است. هفده ساله است. توى خانه صدایش مى‏زنیم تیموتى. چند وقتى است غذاها را با کالرى محاسبه و انتظار غذاهاى با کالرى بالا را ازمان دارد. ماهى پوزخندى زد و به سبک فیلم‏هاى وسترن پرسید: «هى تیموتى حواست کجاست؟ امروز چندم ماه است؟» اگر شام امشب چهار هزار کالرى جذب بدن‏مان بشه، باید واسه شکم‏مان یه تبریک جانانه تو روزنامه چاپ کنیم.» و زیرلبى افزود: «البته تو روزنامه دیوارى.»
ماهى دختر بزرگم است و پانزده سال دارد.
میشکا نیز دم در مى‏آید: «خوب راست مى‏گن، مُردیم بسکه غذاى سرد خوردیم.»
مادرشان به طرف میشکا رفته و او را در آغوش فشرد: «قربونت برم، تو بگو، تو بگو چى درست کنم.» میشکا انگشت روى لب پایینى‏اش گذاشت و جواب داد: «ماکارونى. ماکارونى با گوشت زیاد. خیلى وقته ماکارونى نخوردیم.» میشکا ده ساله و ته‏تغاریمان است.
تیمور مثل قطحى‏زده‏ها با لب و لوچه آویزان گفت: «اَه اَه ماکارونى چیه، حالم به هم خورد. تو بگو قرمه‏سبزى، تو بگو قیمه‏پلو، تو بگو مرغ سوخارى. یه چیزى توى همین مایه‏ها. غذاهاى کالرى بالا فسفر به مغزمان برسانند بتونیم درس بخونیم نمره‏هاى عالى بیاریم.» ماهى سرش را به طرف برادرش برگرداند: «اینقده درس نخوان لاغر مى‏شى!» و ادامه داد: «نخیرم، همون ماکارونى که میشکا مى‏گه بهتره.»
سر اینکه شام چه باشد، بحث‏شان شد؛ ماهى و میشکا یک طرف، تیموتى طرف دیگر. کمند پادرمیانى کرد: «بهتر است دو طرف مصالحه کنند چون از این غذاها خبرى نیست. یا لااقل امشب از این غذاها خبرى نیست. براى برج آینده مى‏توانید حساب باز کنید هم قورمه‏سبزى بخورید، هم ماکارونى و قیمه. اما شام امشب کوکو سیب‏زمینیه.»

بچه‏ها، هر سه‏تایشان وا رفتند. تیموتى براى ماهى شکلک در آورد. ماهى بلافاصله تلافى کرد: «ما ... مامان بگم!» ابروهاى کمند به هم نزدیک شدند: «چى رو عزیزم!» یک چشم ماهى به برادرش است: «در مورد دسته‏گل آق‏تیموتى.» به تیمور نگاه کردم. رنگ به چهره نداشت. با نگرانى از ماهى پرسیدم: «چى شده دخترجان، اگه اتفاقى افتاده زود بگو».
- باز از مدرسه نامه اومده، نامه رو قایمش کرده.
و فاتحانه به برادرش چشم دوخت.

میشکا پرسید: «آره، آق‏تیموتى!» من داد زدم: «بدو برو نامه مدرسه رو بیار ببینم باز چه دسته‏گلى آب دادى.»
تیمور در حال بلند شدن با انگشت ماهى را تهدید کرد و رفت از لاى کتابش نامه مدرسه را در آورد. پشت پاکت نوشته شده بود: «ولى محترم تیمور سوزن‏مزن». پاکت را باز کرده و نامه را خواندم. در ارتباط با تعیین تکلیف و وضعیت انضباطى و درسى تیمور بود. نامه را به طرف کمند دراز کرده و با نارضایتى گفتم: «بفرما خانوم بگیر، از صُب تا شب جون بکن اینم نتیجه‏ش. این چهارمین نامه‏س از طرف مدرسه مى‏آدش، آره؟»

کمند نامه را گرفت و نگاهش کرد: «بس که به مدرسه‏شان رفتم دیگه منو مى‏شناسن. نوشتن سرکار خانم کمند گرتله‏زاده، ولى دانش‏آموز تیمور سوزن‏مزن.» و نگاهش را در صورتم دوخت: «منو خواستن نه تو رو.» و دوباره کاغذ را بالا آورد و خواند: «اون از پارسال، این از امسال.» تیمور با قیافه حق‏به‏جانب گفت: «مدیرا مى‏دونن پدرا وقت ندارن دنبال درس و مشق بچه‏هاشون باشن، ماماناشونو مى‏خوان.» و چین در پیشانى انداخت: «به خدا مقصر ناظممونه. واسم شاخ شده و هى گیر مى‏ده به من. حالا خودتون مى‏آیین مدرسه مى‏فهمین.» با اخم بهش توپیدم: «گیریم مقصر ناظمتون باشه، درس و مشقت چى؟»
کمند که داشت به طرف آشپزخانه مى‏رفت، منصرف شد برگشت و گفت: «من که وقت نمى‏کنم برم. واسه هر دفعه احضار شدن به مدرسه باید یه روز کامل مرخصى گرفت. مدرسه ما کجا، دبیرستان تیموتى کجا!» و افزود: «با این ترافیک و دود و دم!» با صداى بلند گفتم: «لازم نکرده تو بروى. خودم مى‏روم. باید حسابم را با این پسره زبان‏نفهم درست کنم. اینکه نشد هر روز هر روز از مدرسه نامه بیاد بفرمایید وضعیت بچه‏تان را روشن کنید. کم گرفتارى داریم؟» و سر تیمور داد زدم: «حالا پاشو برو سراغ درس و مشقت تا بیشتر عصبانى نشدم.»

تیمور از جایش بلند شد و در حالى که براى ماهى خط و نشان مى‏کشید، به اتاق رفت و پشت سرش در را محکم به هم زد. کمند به حالت افسوس و تأسف چند بار سرش را به چپ و راست تکان داد و گویى پاهایش طاقت وزنش را ندارند روى صندلى نشست. براى دقایقى خانه در سکوت فرو رفت. دخترها تلویزیون و کامپیوتر را خاموش کرده و دست به زیر چانه برده به هم زل زدند. اما این سکوت خانه چندان طولانى نشد. کمند سکوت را شکست و در حالى که سعى مى‏کرد بر خودش مسلط باشد گفت: «پاشم واسه بچه‏ها شام درست کنم.» و از من پرسید: «تو هم که کوکو سیب‏زمینى مى‏خورى؟» براى اینکه جوّ را عوض کنم خندیدم: «خب چرا، منم یه لقمه با شماها مى‏خورم.» بچه‏ها که دیدند اوضاع برگشت مثل از بند رها شده‏ها با هم لبخند زده و به طور همزمان دست‏شان را دراز کردند. یک دست براى روشن کردن تلویزیون و دست دیگر براى روشن کردن کامپیوتر.
با بلند شدن صداى تلویزیون بلافاصله درِ اتاق نیم‏گشوده شد و تیمور از لاى در همچون گربه دزدى سرک کشید و به من، ماهى و میشکا نگاه کرد. وقتى فهمید خطرى تهدیدش نمى‏کند در را کاملاً گشود و با قامتى افراشته مستقیم سراغ رادیوضبطش رفت. آن را روشن کرد و صدایش را بالا برد. اما وقتى بهش اخم کردم، صدایش را پایین آورد.

کمند مشغول پوست گرفتن سیب‏زمینى‏ها بود که ماهى سرش را به طرف من برگرداند: «راستى بابا، مانتوى من دیگه از ریخت افتاده. یه مانتو چروک لازم دارم. الان مانتو چروک مُد شده.» سپس موس کامپیوتر را به سرعت عقب جلو برد و با قیافه‏اى درهم افزود: «مگه من چى‏ام از دختراى دیگه کمتره. شوما بیایین مدرسه ما الناز و حمیرا و سمیرا و بقیه رو نیگا کنین مى‏فهمین چه بدبختى‏م من.» دهان باز کرده بودم جوابش را بدهم که عوضِ من کمند گفت: «اینا سیستمشون با ما فرق داره. من خودم درست دفتردار مدرسه‏م اما همه چى رو زیر نظر دارم و با چشاى خودم دختراى مردمو مى‏بینم. آره دخترم. اینو گفتم که بدونى ما هم همه چى رو مى‏بینیم و خیلى چیزا رو مى‏دونیم. اما اونا توى یه سیستمند ما تو یه سیستم دیگه.»
تیمور به طرف مادرش برگشت و طلبکارانه گفت: «نخیر، هیچم این طور نیس. دختراى الان همه‏شون اینجورین. شوما از هیچ جا خبر ندارین.» بهش توپیدم: «این چیزا به تو نیومده. راست مى‏گى بچسب به درس و مشقت. دخترا هر جور مى‏خوان باشن.» و آهسته‏تر اضافه کردم: «ما این پایین ماییناییم، لب خطیم، از این پولا نداریم خرج کنیم.»

با شنیدن این حرف، ماهى با خشم پایش را زمین کوفت و تا مى‏توانست خودش را مچاله کرده و به طرف کامپیوتر خم شد. آنقدر نزدیک کامپیوتر شد تا فاصله چشم‏هایش با صفحه کامپیوتر به یک بند انگشت رسید. هنوز غائله ماهى تمام نشده بود که میشکا با لحنى اعتراض‏آمیز گفت: «بچه‏ها مسخره‏م مى‏کنن مى‏گن اینم اسم و فامیله تو دارى؟» چشم‏ها را ریز کرده و با مهربانى از او پرسیدم: «مگه اسم و فامیل تو چشه؟» باز صداى نخود هر آشى یعنى تیمورخان بلند شد: «خب راست مى‏گه، این چه فامیل مسخره‏ایه که ما داریم. میشکا سوزن‏مزن، تیمور سوزن‏مزن» و پس از نگاهى به ماهى با لحنى محتاطانه افزود: «ماهى سوزن‏مزن. اگه برید ثبت‏احوال اسم‏هاى ناجور و مسخره رو زود عوض مى‏کنن. باز فامیل مامان اینا یه ریزه بهتره. کمتر آبرو بر باد ده است.» با دندان‏قروچه گفتم: «اصلاً هم این نیست که تو فکر مى‏کنى آق‏تیموتى. بهت بگن تیمور سوزن‏مزن بهتره یا تیمور گرتله‏زاده. لااقل سوزن‏مزن یه معنى با خودش داره اما گرتله‏زاده یعنى چى؟ سوزن‏مزن یعنى آقایى که سوزن نمى‏زند یا به عبارت صحیح‏تر اى آقا سوزن مزن. اینم بگم مامانتون اگه دست خودش بود تا حالا صد دفعه فامیلشو عوض مى‏کرد. مى‏کرد کمند سوزن‏مزن.»
کمند با لحنى اعتراض‏آمیز و با بى‏حوصلگى خطاب به من گفت: «بابا تو هم چه دل خجسته‏اى دارى. خوب بگو باشه. تموم شد و رفت.»
من که از بابت زبان‏درازى‏هاى تیمور پاک شاکى شده بودم، جواب دادم: «نه که نشد. همین طور نباس از کنار مسئله به سادگى گذشت. بچه‏هاى این دوره زمونه یه خورده مطالعه‏شون کمه، حرفاى چپرچلاق زیاد مى‏زنن. به این نکته باید زیاد توجه داشت.»
تیمور پوزخندى زده و خطاب به مادرش به منظور پدرش گفت: «مامان، اگه واسه شام کوکو سیب‏زمینى درست مى‏کنى واسه دسر آب اسطوخودوس با کمى عصاره خرمالوى کال قاطى کن بده بخوریم مى‏گن هذیان‏بُره.»
میشکا همان طور که میخ نشسته بود جلوى تلویزیون و یک گوشش به حرف‏هاى ما بود، زد زیر خنده. ماهى نیز با آن قیافه درهمش بالاخره نتوانست جلوى خودش را بگیرد و خنده صورتش را رنگ زد. کمند نگاه تندى به تیمور انداخت و بلافاصله صورتش را برگرداند. اما من نیم‏رخ قشنگش را مى‏دیدم که خنده در آن وول مى‏خورد.


وقتى سکوت حاکم شد به فکر فرو رفتم. از خودم مى‏پرسیدم چرا در زندگى ما همه چیز روى دور کُند پیش مى‏رود. هر چه بیشتر فکر مى‏کردم به نتیجه‏اى نمى‏رسیدم. در این حال بودم که تلفن زنگ زد. زنِ طوفان، برادرم بود. قاطى گریه و زارى شروع کرد به درددل کردن. تنها کارى که از دستم برمى‏آمد گوش دادن به حرف‏هایش بود.
گوشى را که زمین گذاشتم، کمند از توى آشپزخانه پرسید: «چى مى‏گفت؟» جوابش را ندادم. سرم را پایین انداختم و با تأثر و ناراحتى در خودم فرو رفتم. کمند از آشپزخانه بیرون آمد. در حالى که دست‏هایش را با پیشبندش خشک مى‏کرد با نگرانى پرسید: «چرا هیچى نمى‏گى، پرسیدم چى گفت؟» سرم را بالا آوردم و به چشم‏هاى پرمهر و صفایش نگاه کردم: «داشتم فکر مى‏کردم چرا این روزا چپ و راست واسمون مى‏باره؟ چرا هر چى بدبختیه مال ما پاسوخته‏هاس. مال ما که نفهمیدیم زندگیمون چى بود و چى شد و چطورى رفت.» و پس از مکثى خودم ادامه دادم: «فهمیدى که، بلقیس بود.» کمند کنارم آمد و گفت:
«اینو که مى‏دونم. مى‏گم چى گفت؟» دستم را به پیشانى‏ام کشیدم و جواب دادم: «مى‏خواى بدونى چى مى‏گفت، باشه مى‏گم. مى‏گفت برادرت با این قلب اوراقش دیگه نمى‏تونه واسه یه لقمه نون بدوه. مى‏گفت دیگه قلبش نمى‏کشه، معیوبه. چى مى‏دونم از کار افتاده‏س. هى ول مى‏کنه هى مى‏گیره. باید واسش کارى کرد و گرنه از دست مى‏ره. مى‏گفت دکترا شش میلیون مى‏خوان عملش کنن. از فامیل انتظار کمک دارن، همین.»
کمند که از شنیدن این خبر به شدت متأثر و ناراحت شده بود گفت: «خب البته حق داره. باید به فامیل و آشنا کمک کرد. تا جایى که از دست آدم برمى‏آد باید کمک کرد.»
بهش نگاه کردم و با لبخند کم‏رمقى پرسیدم: «چه جور، با کدام پول؟ دو ماه آزگاره سى شاهى پول خرد ته جیبم نمى‏مونه. هر چه مى‏دوم هر چه بیشتر کار مى‏کنم نمى‏شه. از پسِ خورد و خوراک و اجاره خونه خودمونم برنمى‏آییم.»
کمند جواب داد: «اینا رو که مى‏گى خودمم مى‏دونم ولى نمى‏شه دست رو دست گذاشت. فردا تقاضاى وام مى‏دم. هر چه بدن مى‏گیرم. واسش خورد خورد ردیف مى‏کنیم. تلفن بزن بگو رو ما حساب بکنن.» و زیرچشمى به دو جفت النگویش نگاه کرد.
با محبت در صورتش خیره شدم: «منو با همین اخلاق‏هات اسیر کردى، کمند خانوم. حالا که قراره خرج دوا دکتر و بیمارستان برادرشوهرت رو ردیف کنى یه ذره‏م به شوهرت برس.»

کمند چند بار پلک زد و چشم‏هاى قشنگش را بهم دوخت و گفت: «اى واى، رسیدگى به شوهر که از اهمّ واجبات است. شوهر ما بفرمایند مشکل‏شان چیست؟»
جواب دادم: «مشکل من در اشکالمه. لاستیک‏هاى موتورم دیگه نخ‏کش شده. به جون تو با ترس و لرز موتور مى‏رونم. رو هوام رو هوا.»
من به عنوان پیک موتورى از موتورم کار مى‏کشیدم. امور دفترى و بانکى، پخش مواد غذایى، ویزیتورى و هر کارى که پیش مى‏آمد و یا به من آژانس محول مى‏کرد انجام مى‏دادم. روزى دوازده ساعت و گاهى بیشتر با موتور کار مى‏کردم.
تیمور گفت: «راه حل شما یه SMS است. دوست دارین تا بگم.»
نخواستم بزنم توى ذوقش. با بى‏حوصلگى گفتم: «SMSت رو بفرست ببینم چى مى‏گى.»
تیمور نفس بلندى کشید، سینه‏اش را صاف کرد و گفت: «مشکل شما با یه ماشین روپا حل مى‏شه. نشد با یه پیکان گوجه‏اى 55م کارتان پیش مى‏ره. امروز شما مى‏خرین مى‏دین دست من فردا من مى‏زنم تو کار مى‏افتم تو خط مسافرکشى. هم دوزار ده‏شاهى به شما که صاحب ماشین باشین مى‏رسه هم من با ماشین یه خورده عشق و حال مى‏کنم. وقتاى بیکاریتون، وقتایى که من مدرسه‏م خودتون روش کار کنین. به جاى موتور رو ماشین
کار کنین تو یخ و سرماى زمستون نوک دماغتون مث موتور قندیل نمى‏بنده.»
با افسوس سر تکان دادم: «این پسره کاملاً مغزش تعطیله. نمى‏گه پول ماشینو از کجا جور کنیم.»
جواب تیمور آماده بود: «ندارى خوب چکى بخر. خودم یه ماشین ردیف سراغ دارم به کارمان مى‏خوره.»
به سمتش حالت حمله گرفتم: «اگه کفرى بشم آدمت مى‏کنم. معلوم نیس این پسره به کى رفته، فقط به فکر خودشه. دِ بگو ماشین زیر پا مى‏خوام؛ چرا به جاى دیگه متصلش مى‏کنى، چرا قصه کُرد شبسترى مى‏خونى؟»
اما تیمور از رو نرفت «مگه ما چى‏مون از بقیه کمتره!» چشم‏هایم را برایش درانیدم: «زبون داره قد یه نعلبکى، عجب داستانى داریم ما با این!»
کمند پادرمیانى کرد: «حالا این صحبت را هى همش نزنیم بهتره.» و متعاقب آن با اخم به تیمور نگاه کرد. گفتم: «آخه این داره رو اعصاب من راه مى‏ره.»
تیمور خودش را جمع و جور کرده و با لحنى که مى‏خواست بى‏گناهى خود را ثابت کند گفت: «منظورى نداشتیم. فکر کردیم تو شغلتون پیشرفت نیس لطیفه‏اى بگیم فضا را شاد کنیم.» و مظلومانه ادامه داد: «خودتون مى‏گین زندگى سخته نمى‏رسیم.»
در این وقت ماهى به طرف برادرش براق شد و گفت: «دفعه آخرت باشه به یه بزرگ‏تر از خودت تیکه مى‏اندازى، آق‏تیموتى» و «آق‏تیموتى» را با کنایه کشید.

پلیس جلویم سبز مى‏شود. مأمور راهنمایى و رانندگى است. مى‏پرسد: «حواست کجاست، از خط ویژه که مى‏آیى، چراغ قرمز رو که رد مى‏کنى، کلاه ایمنى‏م به سرت نمى‏ذارى.»

به خودم مى‏آیم. در طول راه تمام اتفاقات دیروز همچون فیلمى بر پرده سینما از جلوى چشمانم رد شده‏اند. همه راه را بى‏حواس رانده‏ام.
صداى مأمور در گوشم مى‏پیچد: «مدارک!»
با لبخند تلخى جیب‏هایم را مى‏کاوم. مدارک را پیدا مى‏کنم. در مى‏آورم و بهش مى‏دهم.

بعد از بررسى مشغول نوشتن مى‏شود. دوست ندارم التماسش کنم چون هیچ وقت التماس نکرده‏ام. اما یکهویى مى‏افتم به التماس کردن: «جناب سروان، موتورم را توقیف کنید زندگى من فلج مى‏شود. داشتم مى‏رفتم آژانس. هیچ حواسم نبود. فشار کار و زندگى واسه آدم هوش و حواس باقى نمى‏ذاره. مى‏دونم مقصرم، خلاف کردم شومام دارین وظیفه‏تون رو انجام مى‏دین ولى این یه بارو ندید بگیرین. این بار اوله. اگه مى‏شه لطف کنین ...»
مأمور قبضى را که نوشته به سویم دراز مى‏کند. نمى‏گذارد بیشتر حرف بزنم. مثل اینکه گوشش از این حرف‏ها پر است. من که داشتم ردیف حرف مى‏زدم ساکت شدم. مأمور راهنمایى و رانندگى با انگشتش به دورتر اشاره مى‏کند. رد انگشتش را مى‏گیرم.
کمى جلوتر یدک‏کش راهنمایى و رانندگى براى انتقال موتورهاى متخلف توقیفى منتظر موتور من است. دسته‏هاى موتور در دست‏هاى من است. مأمور با دست اشاره مى‏کند موتور را جلو ببرم. پاهایم یاراى حرکت ندارند. آب دهانم را قورت مى‏دهم. مى‏خواهم بگویم برادرم مریض قلبى است باید عمل بشود، صاحبخانه خواهرزنم را جواب کرده، باز هم به مدرسه پسرم احضار شده‏ام، لوله آشپزخانه ترکیده، دخترم مانتو چروک از من مى‏خواد، قبض آب و برق و تلفن اومده، ... .