خانه امنى براى آرزوها
نام: م.م. 16 ساله
جرم: فرار و روابط گناهآلوددرِ خانه را آرام مىبندد و به سرعت به سمت خیابان مىرود. هنوز درست نمىداند مقصدش کجاست و مىخواهد به کجا برود. فقط به سرعت سوار تاکسى مىشود. دلهرهاى که در خانه همراهش بود، فروکش مىکند. از پشت شیشههاى کدر ماشین پشت سرش را نگاه مىکند. همه چیز عادى است و هیچ کس دنبال او نیست. نفس راحتى مىکشد و سر اولین خیابانى که منتهى به جاده اصلى شهر است پیاده مىشود. روسرىاش را محکم مىکند و به سرعت سوار ماشین دیگرى مىشود. هنوز احساس بدى دارد. دلش مىخواهد زودتر از خیابانها و کوچهها بگذرد و خودش را در اتوبان بزرگ خارج از شهر ببیند. دلش مىخواهد از همه دنیا فرار کند. فرار، تنها کلمهاى که مدتهاست به آن فکر مىکند. تا ماشین به جاده اصلى برسد و وارد پایانه مسافربرى شود، وقت دارد؛ پس وسایل داخل کیفش را نگاه مىکند تا مطمئن شود چیزى جا نگذاشته؛ شناسنامه، کیف، وسایل ضرورى، یک بسته اسکناس صدهزار تومانى که از کیف پدرش برداشته و دو عدد النگوى طلا که یادگار یک اشتباه است. تنها اشتباهى که خودش در آن هیچ دخالتى نداشت اما قربانى شد. هنوز هم ته دلش احساس بدى دارد. مىترسد پیدایش کنند و دوباره برگردد به همان روزهاى تلخ و ناگوار! به همان روزها که نفس کشیدن هم برایش مشکل بود. صداى خنده بلند راننده، دخترک را از فکر بیرون مىکشد. با ترس و لرز اطرافش را نگاه مىکند. همه چیز عادى است، مردم مثل همه روزها مشغول رفت و آمدند و دخترک فکر مىکند فقط اوست که از همه چیز خسته شده و باید فرار کند.
وقتى اتوبوسهاى خارج شهرى را مىبیند، احساس رضایت در وجودش موج مىزند. به سرعت به سمت یکى از باجههاى بلیطفروشى مىرود و با ترس بلیط مشهد را مىگیرد. خودش هم نمىداند چرا. شاید به خاطر اینکه حداقل با چند سفرى که قبلاً به آنجا داشته با در و دیوارش آشناست. در گوشهاى از سالن انتظار مىنشیند و تا جایى که مىتواند روسرىاش را پایین مىآورد تا چهرهاش را مخفى کند. حتى جرئت نگاه کردن به آدمهایى که با عجله مىروند و مىآیند را ندارد. دوباره غرق در فکر مىشود. به روزگار قبل فکر مىکند. شاید مىخواهد با مرور آنها دلیل موجهى براى کارش پیدا کند. با اینکه مىداند کوهى از مشکلات هم نمىتواند دلیل محکمى براى فرار یک دختر از خانه باشد؛ کارى که ناخودآگاه او را یک مجرم نشان مىدهد. با این حال دلگرمى خوبى است که فکر کند حق دارد با وجود سختگیرىهاى پدرش و طعنههایى که از مادرش مىشنود، بار سفرش را ببندد و برود.
درست دو سال پیش بود، تازه چهارده سالش شده بود. وقتى از مدرسه راهنمایى نزدیک خانهشان برمىگشت، مادرش را دید که در نهایت شادى به سوى او مىآید. پا که به خانه گذاشت همه چیز را فهمید. باز هم بدون او تصمیمگیرى انجام شده و قرار بود دخترک بدون اینکه بداند بزرگ شده یا نه پاى سفره عقد مردى بنشیند که پدر او را از قدیم مىشناخت. مادر اصرار داشت که زودتر دخترش را شوهر بدهد. به خیال خودش مىخواست روى فامیل را کم کند و مخصوصاً به هوویش که در شهر دیگرى زندگى مىکرد، نشان بدهد که او هم عُرضه داماددار شدن را دارد و مىتواند دخترش را به خانه بخت بفرستد. مادر همیشه در حال مقابله به مثل بود. هر طور که مىتوانست با رقیب همیشگى زندگىاش مسابقه مىداد و مبارزه مىکرد. حالا هم که مدتها بود دختر هوویش ازدواج کرده بود و مادر در این زمینه چیزى از رقیب کم داشت.
دخترک با درخواست مادر و پدر مخالفتى نکرد. فکر مىکرد وارد دنیاى زیبایى مىشود. فکر مىکرد به خانهاى پا مىگذارد که دیگر خبرى از ناراحتى و مقایسه و جر و بحث نخواهد بود. همه خیالاتش دور کسى مىگشت که قرار بود زندگى جدیدى را براى او رقم بزند. همه چیز انجام شد. صداى «بله» دخترک که بلند شد، صداى هیاهو و شادى خانه را پر کرد. هدیهها پشت سر هم مىرسید. لباس، طلا، کفش، کیف! و دخترک گمان مىکرد زندگى بهتر از این وجود ندارد. اما کم کم شروع شد. مادر انتظار زیادى از داماد جوانش داشت، با سختگیرىها و بهانههاى مختلف دامادش را به باد ناسزا مىگرفت و او را تهدید مىکرد که اگر نظرش را انجام ندهد، طلاق دخترش را خواهد گرفت.
دخترک اما نمىخواست خوشىهایش را از دست بدهد. نمىخواست زندگىاش مثل مادر دستخوش ناملایمات شود. دلش مىخواست با مردى که او را دوست داشت زندگى کند اما مادر این را نمىفهمید و پدر هم بىخبر از همه جا حرفهاى مادر را تکرار مىکرد. اصلاً انگار هیچ کس تحمل نداشت دخترک را غرق در خوشى ببیند. اهانت پشت سر هم، توقعات بىجا و هزار بهانه دیگر باعث شد که دخترک یک روز دیگر پا به محضر بگذارد و علىرغم میل خودش به خانه بختش نرفته، از همسرش جدا شود. همه هدیهها برگشت و جاى شادى را کینه گرفت. جاى خالى حلقه در دستان دخترک به چشم مىخورد و او مدتها با خودش فکر مىکرد چه ساده در طى چند ماه زندگى او دگرگون شد.
از رفتن به مدرسه محروم شده بود. کارى هم نداشت جز غصه خوردن! تا اینکه بالاخره با عنوان منشى در یک شرکت بازرگانى مشغول کار شد. هر روز مشترىهاى جدیدى مىآمدند و مىرفتند. اما یکى از مشترىها همیشگى شده بود. مىآمد و روبهروى دخترک مىنشست. وقتى مىخندید و حرف مىزد انگار قلب دخترک فشرده مىشد. با اینکه دوست نداشت با او حرف بزند و جواب خندههایش را بدهد، اما بعد از چند ماه فهمید که بدون دیدن مرد نمىتواند کار کند. انگار قدرت و توانش را گرفته بودند. اول صحبتهاى تلفنى بود و بعد کمى بیشتر جرئت پیدا کرد و دور از چشم مادر و پدرش با او به گردش مىرفت. بدون اینکه بداند مردى که با وى قدم مىزند از زندگى او چه مىخواهد. همین که درهاى شادى به رویش گشوده شده بود، کافى بود. اما پدر فهمید و زندگى یک بار دیگر تلخ شد. دخترک نتوانسته بود او را قانع کند. نتوانسته بود به آنها بفهماند که یک اشتباه بچگانه وى را به این روز انداخته. بالاخره هم فکر فرار به سرش زد. مىدانست که اشتباه مىکند اما متأسفانه تنها راه چارهاش را همین مىدید. پس گوشى تلفن را برداشت و با مردى که تمام لحظاتش را پر کرده بود، قرار گذاشت.
هنوز چند کیلومترى از شهر خارج نشده بودند که پلیس آنها را شناخت. دیگر جرمش سنگینتر شد. مادر او را مایه بدبختى و نحسى خانه مىدانست. وقتى محکومیتش تمام شد و به خانه برگشت، پدر او را از همه چیز محروم کرد. نه کار، نه گردش، نه حتى دیدن تلویزیون، همیشه طعنه و زخمزبان! و مىدانست همه چیز حقش است، بچگى کرده بود، درست در جایى که فکر مىکرد، مردى که با او فرار کرده از وى پشتیبانى مىکند، رفته بود و او تنها مانده و همه چیز به ظاهر تمام شده بود اما براى او آغاز دوباره مشکلات قبلى و مشکلات جدیدترى بود.
از وقتى دوباره به خانه برگشته بود، دنبال موقعیتى براى فرار بود اما این بار به تنهایى. مىدانست که براى چندمین بار است که دست به اشتباه مىزند اما دیگر نمىتوانست وضعیت خانه را تحمل کند. از خودش فرار مىکرد، از خیانتى که عاشق دروغینش در حقش کرده بود. دیگر تصمیمش را گرفته بود. پدر مقدارى پول به خانه آورده و دخترک با ترس و لرز یک بسته از آن را برداشته بود. وضعیت خانه براى فرار خوب بود. برادرش رفته بود سر کار، پدر نبود و خواهر کوچکترش هم طبق معمول مدرسه بود. فقط مانده بود مادر و درِ قفل خانه! وسایلش را دور از چشم مادر جمع کرده بود و فقط به درِ خانه نگاه مىکرد تا اینکه آرزویش برآورده شد. دختر همسایه دنبال مادر آمد تا او را براى وصل سرم مادرش همراه ببرد. مادر هم رفت اما در را مثل همیشه قفل نکرد. فراموش کرده بود. دخترک با عجله بلند شد و از خانه بیرون دوید. آرزو مىکرد همه کارها به همین خوبى پیش برود. دلش مىخواست در یک شهر دور مشغول به کار شود اما این بار بدون اشتباه. بعد هم دور از همه زندگى کند. دور از پدر و مادر و خانواده! دور از همه کسانى که او را آزار مىدادند.
اتوبوس از پلیسراه گذشت. دخترک نفس راحتى کشید. چند ساعتى مىشد که از خانه بیرون رفته بود. چشمهایش را بست تا بعد از این چند ساعت دلهره نفس راحتى بکشد. به روزهاى خوب فکر مىکرد، به هر چه که او را دلگرم و امیدوار مىکرد، اما ناگهان اتوبوس ایستاد. بازرسى بود و همه نقشههاى دخترک نقش بر آب شد. فقط آرزو کرد اى کاش هیچ وقت از خانه بیرون نمىآمد. حتى براى کار کردن! حالا او مانده بود و سابقه دو فرار در پروندهاش بدون اینکه به هیچ کدام از آرزوهایش رسیده باشد.نفیسه محمدى