نویسنده

 

سیندرلا و احضار ارواح‏

نفیسه محمدى‏

با سلام خدمت خواهر ارجمندم که روزگارى است در غربت به سر مى‏برى تا انتظار به سر آید و با سلامت به آغوش پرمهر و محبت خانواده برگردى!
اگر از احوالات ما بخواهى، همه خوبیم و به سلامتى و میمنت مشغول گذراندن زندگى در بهترین درجات عالیه هستیم؛ چرا که اوضاع بر وفق مراد است و هیچ کس مشکلى ندارد و حتى از دورى شما هم ملالى به خاطر مبارک‏مان نیست. تازه خبر ندارى که همه عزادارند که وقتى پایان امسال به آغوش داغ خانواده برگردى با تو و وضعیت جدید تو چه کنند! چرا که حتماً با مدرک به درد نخورى که به عنوان تحفه به خانه مى‏آورى، کلى افاده و ادا و اصول هم دارى! البته ناراحت نباش چرا که بعد از مدتى خودت هم مى‏فهمى که خبرى نیست و چندان تغییراتى در تو پدید نیامده است. به هر حال امیدوارم فقط افسرده نشوى چرا که احتمال این مشکل زیاد است.
راستى در نامه‏ات نوشته بودى در همان شهر غریب قرار است کارى برایت پیدا شود و ... از همین حالا بگویم که رگ غیرت آقاجون به جوش آمده و حسابى از این قضیه ناراحت است. گاهى اوقات هم مى‏گوید: «من احتیاجى ندارم دخترام کار کنن فقط مى‏خوام درس بخونن که فهمیده‏تر بشن، همین!» اما خودمانیم من و تو که مى‏دانیم آقاجون روى کار آینده ما و پول آخر ماه و هزار مزیت از جمله بیمه و تسهیلات و وام چقدر حساب کرده است؛ البته داخل شهر خودمان و گرنه آقاجون همان شعارى را که نوشتم ادامه خواهد داد و تو هم مجبورى بار و بندیلت را جمع کنى و خرامان خرامان برگردى.
راستش را هم بخواهى، درس خواندن با کار کردن در یک شهر دیگر خیلى تفاوت دارد. این مقدمه را هم که نوشتم و تو خواندى براى این است که احیاناً دنبال کار نباشى تا دَرست تمام شود و برگردى و گرنه آقاجون مرا از رفتن به دانشگاه منع خواهد کرد. آن هم به دلیل ناخلف بودن تو! گرچه من از همین حالا با همه اتمام حجت کرده‏ام که به هیچ وجه و در هیچ شرایطى سر کار نخواهم رفت و به آینده کارى نمى‏اندیشم و فقط در صدد اضافه کردن به اطلاعاتم هستم. بگذریم! مامان برایت انواع سبزى‏ها را آماده کرده تا به صورت بسته‏بندى در اولین فرصت به تو برساند، اما یک نصیحت خواهرانه با تو دارم، آن هم اینکه سعى کن از این سبزى‏ها براى دوستانت غذا درست نکنى تا مثل دفعه قبل که در خوابگاه مهمانى دادى، دو سه نفر را راهىِ بیمارستان کنى. خلاصه دست از این طور کارها بردار. آدمى که هنر ندارد مجبور نیست که خودش را به آب و آتش بزند و دو سه نفر را بدبخت کند.
خوب! مقدمه‏چینى دیگر تمام شد و باید برویم سر اصل ماجرا که مربوط مى‏شود به دومین ماه از فصل بهار. این جریان را برایت مى‏نویسم تا بخوانى و لذت ببرى و بر من دو صد آفرین بگویى که تا به حال تو را از هیچ اتفاقى بى‏خبر نگذاشته‏ام.
دو هفته پیش آقاجون یک خانم و آقا را که اظهار مى‏کردند در چند کوچه بالاتر از کوچه ما زندگى مى‏کنند، سوار کرده بود و به منزل‏شان رسانده بود. اما نکته مهمى که رخ داده بود این بود که یک لنگه کفش زنانه بعد از رفتن آنها در ماشین جا مانده بود و آقاجون معتقد بود که این لنگه کفش حتماً براى مسافرهاى اخیرش بوده، چون قبل از آن، کف ماشین را به دلایلى تمیز نموده بود. القصه این لنگه کفش که تقریباً نو هم بود، جریانى در خانواده ما به وجود آورد. داداش هادى لنگه کفش را برداشت و گفت: «صاحب این لنگه کفش حتماً سیندرلاس! من باید برم از دست نامادرى‏اش نجاتش بدم!» و واقعاً هم همین بساط پیش آمد و آقاجون و داداش هادى دنبال پیدا کردن صاحب لنگه کفش بودند، چرا که آقاجون بهانه مى‏آورد که این خانواده در نزدیکى ما زندگى مى‏کنند و ممکن است چشم‏شان توى چشم ما بیفتد و خیلى زشت است، گرچه بیشتر به فکر این بود که جواب کنجکاوى‏اش را بدهد. اما من چند مسئله مطرح کردم که هیچ کدام قادر به حل آنها نبودند و بیشتر کنجکاو شدند.
اولین مسئله این بود که چرا این خانواده نسبتاً محترم خودشان دنبال کفش مورد نظر نمى‏آیند، دومین مسئله هم این بود که مگر مى‏شود یک نفر کفشش را داخل ماشین جا گذاشته و خودش نفهمد و تازه پیاده شود و برود. آقاجون و مامان و داداش هادى به خاطر حل این مسائل به فکر افتادند اما نتوانستند آنها را حل کنند. فرضیه‏هایى هم داده شد ولى به جایى نرسید. ناچار از آقاجون بازجویى به عمل آمد که طى این بازجویى‏ها فهمیدیم خانواده لنگه کفش بسیار هیجان‏زده بودند و با اصرار زیاد از آقاجون مى‏خواستند که آنها را با سرعت به خانه برساند و احتمالاً در همین حین بوده که لنگه کفش از پاى خانم در آمده و او به خاطر عجله و هیجانى که داشته دیگر به فکر آن نیفتاده که آن را پیدا کرده و بپوشد. نهایتاً من به این نتیجه رسیدم که با توجه به شرایط و قراین موجود و همچنین با استناد به داستان زیباى سیندرلا این طور استنباط مى‏شود که احتمالاً مسافران تحت تأثیر یک موضوع مبهم، وحشت‏زده و عجول بودند و به همین دلیل از خیر لنگه کفش مورد نظر گذشتند.
طى بازجویى‏هاى به عمل آمده و نظرخواهى از اعضاى خانواده تصمیم بر آن شد که یک روز آقاجون، من و مامان را به منزل سوژه برساند و ما طى یک عملیات کوتاه، لنگه کفش را تحویل داده و سر از کار عجیب و غریب آنها دربیاوریم.
بعد از دو روز و اندى که خانه با هوش و حواس آقاجون کاملاً شناسایى شد، مأموریت من و مامان به انجام رسید. البته مامان چندان موافق نبود که این مسئله انجام بگیرد و مى‏گفت که مسئله را خیلى بزرگ کرده‏ایم؛ اما به دلیل اصرار زیاد من که مایل بودم یک سیندرلاى دیگر را بشناسم به طرف خانه به راه افتادیم. داداش هادى هم به مامان نصیحت کرده بود که شاید این خانواده یک پسر خوب و آقا داشته باشند که در حد شاهزاده‏اى ارزشمند باشد و بتواند حلقه دامادى خانواده ما را در گوش کند. خلاصه رفتیم و خانواده سیندرلا را دیدیم، البته در این خانه زن و شوهرى بودند و هیچ خبرى از نامادرى و خواهران زورگو و بدبختى نبود. محیط خانه عجیب و غریب بود اما هیچ چیز مبنى بر گم شدن لنگه کفش در چهره زن جوانى که در را به روى ما گشود ظاهر نشد و طبق نشانه‏ها همان زنى بود که آقاجون نشانى‏اش را داده بود.
مامان در لحظه اول چنان نقش خودش را به زیبایى ایفا کرد و از جا ماندن لنگه کفش و امانتدارى و وجدان و همسایه و ... گفت و گفت که زن جوان یا همان سیندرلاى ثانى ما را به داخل خانه‏اش دعوت کرد و با ما مثل یک میهمان عزیز رفتار کرد. ولى چند دقیقه بعد چیزهایى براى ما تعریف کرد که از ترس وحشت کردم. مامان هم به قدرى ترسید که محکم به قوزک پاى من کوبید و اشاره کرد که برویم اما من مى‏خواستم از سر و ته قضیه سر دربیاورم؛ این بود که با نهایت لذت و دقت به حرف‏هاى سیندرلا گوش دادم و او تعریف کرد که کارشان احضار ارواح است و به خانه کسانى مى‏روند که احیاناً دل‏شان براى مرده‏اى تنگ شده یا سؤالى از مرده دارند. بعد هم اضافه کرد که روح مرده توسط شوهرش احضار مى‏شود و در جسم او حلول مى‏کند و سپس به همه سؤالات پاسخ مى‏دهد. آن روز هم که با عجله سوار ماشین آقاجون شدند از دست چند روح خبیث فرار مى‏کرده‏اند که البته براى من جاى بسى شک بود. به هر حال همان جا تا توانستم اصرار کردم بلکه بتوانم یکى از این احضارها را به چشم ببینم و موفق نشدم چرا که خانم جوان مى‏گفت باید انرژى‏اش برگردد و طى وقت قبلى که از او مى‏گیریم کار را به انجام برساند. قضیه به همین جا هم ختم نمى‏شد آنان چنان پول هنگفتى به جیب مى‏زدند که مى‏شد بار سفر را بست و حسابى خوش گذراند.
با اصرار مامان و اخم‏هاى او مجبور به ترک خانه شدیم ولى من تصمیم داشتم هر طورى که شده یک عدد روح را احضار کرده و از زیر و بم کارشان سر دربیاورم. حسابى هم سر این موضوع به آقاجون التماس کردم تا اینکه بالاخره با نظر من موافقت شد و چند شب پیش سیندرلا و شاهزاده‏اش به خانه ما آمدند و جلسه احضار ارواح در خانه ما پس از میل کردن چایى و میوه بسیار توسط این دو نفر شروع شد. قرار بود روح آقابزرگ، پدربزرگ آقاجون را احضار کنیم. خانم سیندرلا روى صندلى لم داد و ما هم روبه‏روى او ایستادیم. شوهر خانم جوان همان اول به ما گوشزد کرد که هر کسى تحمل دیدن این صحنه‏ها را ندارد باید بیرون برود چرا که بعد از آمدن روح، دیگر امکان رفتن نیست بعد هم از عطسه و سرفه و حرف زدن هم نباید خبرى باشد. مامان که در همان ابتداى جلسه از اتاق بیرون رفت. من و آقاجون و داداش هادى هم به دستور مرد جوان در فاصله یک مترى هم ایستاده بودیم. شاهزاده شروع کرد به خواندن وردهایى که هیچ کدام‏مان سر در نمى‏آوردیم. اما خانم سیندرلا ناگهان عصبانى شد و گفت: «نمى‏تونم ارتباط برقرار کنم، چراغا رو خاموش کنین.» چراغ‏ها خاموش شد و ماجرا در تاریکى ادامه پیدا کرد. وردها خوانده شد. زن جوان با صداى خِر و خِرى که از گلویش به گوش مى‏رسید به عالم دیگرى رفت و مثلاً روح پدربزرگ در جسم او حلول کرد. همه ما به شدت ترسیده بودیم مخصوصاً که هوا تاریک بود و ادا و اصول‏هاى این زوج عجیب ما را بیشتر مى‏ترساند. ناگهان صدایى مثل یک صداى گرفته از گلوى سیندرلا بیرون آمد که مثلاً صداى آقابزرگ بود اما از بس که همه ما را جوّ گرفته بود نمى‏توانستیم تشخیص بدهیم صداى آقابزرگ هست یا نه! چرا که اولین حرفى که از دهان سیندرلا شنیده شد، در مورد تو بود که رو به آقاجون گفت: «دختر بزرگت نیومده؟» دهان آقاجون خشک شده بود و نمى‏توانست جواب بدهد بعد هم چند جمله‏اى راجع به زندگى و کار آقاجون ایراد شد که نزدیک بود از ترس غش کنیم. با این اوضاع من به طرف آقاجون خزیدم و آرام دستش را گرفتم. در همین حال داداش هادى جیغ بلندى کشید و همزمان من و آقاجون هم فریاد کشیدیم و جلسه به هم ریخت. زن جوان از روى صندلى بلند شد و گفت: «من دیگه انرژى ندارم بریم!» و با ناراحتى و عصبانیت بدون اینکه پولى از ما دریافت کنند رفتند و اظهار داشتند در صورت تمایل، جلسه به روز دیگرى موکول خواهد شد. بعد از رفتن آنها فهمیدیم علت جیغ زدن داداش هادى رد شدن یک عدد سوسک از روى پاى او بوده که احیاناً آمده تا در جلسه احضار روح ما شرکت داشته باشد و مراتب را به گوش همنوعانش برساند. بعید هم نبود که روح سوسکى در جسم این سوسک زنده نحیف حلول کرده باشد. خلاصه هیچ کدام ما قانع نشدیم گرچه نمى‏دانستیم اطلاعاتى که از دهان زن بیرون مى‏آید چگونه به او رسیده است!
دیروز که داداش هادى از مدرسه برمى‏گشت به علت دیر آمدن، توسط مامان توبیخ شد و داداش هادى توضیح داد که از جلوى کوچه خانم و آقاى احضار ارواح رد مى‏شده که دیده جماعتى جمعند و پلیس هم مشغول انجام فعالیت‏هایى است و پس از جستجوى زیاد متوجه مى‏شود که آمده‏اند شاهزاده و سیندرلا را که از زیادىِ احتیاج دست به چنین شغلى زده‏اند دستگیر کنند چرا که به بهانه احضار روح با جمع‏آورى اطلاعات از همسایگان مشترى‏هایشان به منزل آنان مى‏رفتند و در طى یک احضار به وضعیت مالى صاحبخانه پى برده سپس شروع به اخاذى مى‏کردند و همچنین جلسات احضار ارواح را با یک بهانه کوچک به هم مى‏زدند تا قضیه براى کسى روشن نشود. ولى بر ما روشن شد که آن شب احضار روح در خانه چرا مرد و زنِ اخاذ با عصبانیت رفتند چرا که وضعیت خانه را دیده بودند و حسابى از این اوضاع ناراحت بودند.
این هم جریان سیندرلا بود که به علت وضع مالى بد مجبور شده بود به شغل شریف احضار ارواح دست بزند. البته شغل پر درآمدى بوده اما حیف که راه و روش آن را نمى‏دانستند! یک پیشنهاد هم براى تو دارم که وقتى برمى‏گردى بیکار نباشى آن هم اینکه به دنبال کار باشى و در صورتى که نتوانستى کارى پیدا کنى منتظر من باشى تا از دانشگاه فارغ‏التحصیل شده و با هم یک کلینیک احضار روح بزنیم. به نظرم چون تو قیافه وحشتناکى دارى و شبیه مرده‏ها هم هستى بهتر است روح در تو حلول کند و من مجرى باشم تا حداقل بتوانیم پولى به جیب بزنیم و روى بعضى‏ها را هم کم کنیم.
امیدوارم موفق باشى و از روزهاى آخر تحصیلت لذت ببرى!

روح احضارشده خواهرت: مهرى!