من چهار آرزو دارم
رفیع افتخار
صفحه دیوار آرزوها، سلام.
من منیر هستم و تا حالا براى هیچ مجلهاى نامه ننوشتهام ولى مىخواهم براى شما نامهاى بنویسم. من کلاس اول دبیرستان هستم و چهار تا آرزو دارم. البته آرزوهاى من خیلى زیادند اما فعلاً چهار تا آرزو در دلم دارم.
آرزوى اول من این است که پدرم خسیس نباشد و دوست دارم هیچ پدرى خسیس و پولدوست نباشد بخصوص باباى خودم که وضعش خیلى خوب و توپ است اما دستش نمىرود یک ریال از پولش را براى زن و بچهاش یا فقیر بیچارهاى خرج کند. همه آشناها و همسایگان مىدانند پدر من چقدر پولدار و ثروتمند است لکن به پولهایش دست نمىزند زیرا مىترسد از پولهایش کم بشود. به همین دلیل است دوستانم همیشه به من مىگویند: «منیر، تو چه بدبختى که یک چنین پدرى دارى!» اما به راستى چه کارى از دست من ساخته است. من که نمىتوانم پدرم را عوض کنم یا به او دستور بدهم این کار را بکن، آن کار را نکن یا پولدوست نباش و براى بچهات پول خرج کن.
همین عید امسال پدرم نمىخواست برایم رخت و لباس بخرد چون معتقد بود لباسهاى سال پیشم هنوز نو است. من آنقدر گریه کردم که فکر مىکنم اشکم یک کاسه پر شد. بعد به فکرم زد از خانهمان فرار کنم و خودم را نجات بدهم اما قبلش رفتم پیش شهره که یک بار فرار کرده بود. به او گفتم مىخواهم چه کار کنم اما او با من مخالفت کرد و بهم گفت دختر این کار را نکن که بدبخت مىشوى. بعدش من گریه کردم و او نیز با من گریه کرد و گفت پیش بابایت بمانى و بسوزى و بسازى بهتر است تا آواره کوچه و خیابانها بشوى و هزار بلا سرت بیاید. من نیز فکرم را به کار بردم و حرفش را قبول کردم و فرار نکردم اما مثل اینکه بابا بوهایى برده بود چون یک جورهایى عصبانى و با غیظ نگاهم مىکرد و باهام تا یک هفته حرف نمىزد. عید که آمد و رفت با من آشتى کرد و حرف زد ولى لباس عید برایم نخرید که نخرید.
آرزوى دوم من این است که کاشکى مادرم خسیس نبود و کمى از پولهایش را براى من خرج مىکرد. مامان من از آن مایهدارهاست. بهش ارث زیادى رسیده. کار هم مىکند. من مىدانم پولش از بابا هم بیشتر است اما او هم مثل بابا جانش به پولش بسته است. او هم جانش در مىرود براى پول. حتى فکر مىکنم آرزو دارد من نباشم تا مجبور نباشد گاهى پول توجیبى بهم بدهد. خیلى دوست دارد یک نانخور نداشته باشد تا بیشتر پول پسانداز کرده و بیشتر طلا بخرد. مىگوید من باید سختى بکشم و با سختى بزرگ بشوم. البته هم من و هم خودش و هم همه مىدانیم که اینها همهاش الکى است و وى حاضر است بمیرد لکن از پولش براى کسى خرج نکند.
خلاصه، سرتان را درد آوردم. من دلم براى خودم خیلى زیاد مىسوزد و همیشه به خودم مىگویم عجب بدشانسىام من! کاش لااقل یک نفرشان خسیس و پولدوست بود. در این صورت باز جاى شکرش باقى بود. من یادم مىآید یک بار رفتم پیش مامان و گفتم:
گوش اگر گوش تو و
ناله اگر ناله من
من بسى بىپولم
جان خودم و جان مامان
اما مامان عصبانى شد و به جاى تحسین طبع شرم، گوشم را محکم پیچاند چون من توى شعرم پول خواسته بودم.
آرزوى سوم من این است که کاشکى لااقل خواهر بزرگم «آریندخت» خسیس نبود. اصولاً توى خانواده چهار نفرى ما، همه یکنواخت خسیس و پولپرستند و از میانشان من، بدبخت و بیچارهام که محصلم و دستم به جایى بند نیست. آریندخت هشت نه سالى از من بزرگتر است و معاون یک شرکت بزرگ بوده و وضع و درآمدش خوب است و احتیاجى به کسى ندارد. اگر او ازدواج مىکرد و مىرفت شاید وضع من بهتر مىشد. درست بىخواهر مىشدم اما از جمع خسیسان یک نفر که کمتر مىشد. اى کاش لااقل خواهر خوب و پولخرجکنى داشتم و به او پناه مىآوردم اما هر وقت از او چیزى مىخواهم یا مىخواهم باهاش درددل کنم، بهم مىتوپد و مىگوید: «مگر تو پدر مادر ندارى سراغ من مىآیى.» یا مىگوید: «مگر پدر و مادرت بالاى سرت نیستند پیش من مىآیى.» این هم از شانس ما!
آرزوى آخرىام را هم بگویم که مربوط مىشود به خودم. من آرزو مىکنم در آینده خوب بار بیایم و وقتى بزرگ شدم مانند دیگر اعضاى خانوادهام خسیس و پولپرست نباشم و همیشه یادم باشد پول براى زندگى کردن است و نه زندگى براى پول و از خدا مىخواهم مرا به راه راست هدایت بفرماید و کارى کند وقتى مادر شدم، براى بچههایم پول خرج کنم و بهشان برسم و نگذارم چیزى در دلشان بماند.
در ضمن مىخواهم شعرى را که همین دیروز خواندم و خیلى روى من تأثیر گذاشته به عنوان یادگارى برایتان بنویسم. پس با آرزوى سلامتى براى شما خداحافظى مىکنم.
یکى زَهره خرج کردن نداشت
زرش بود و یاراى خوردن نداشت
نه خوردى که خاطر برآسایدش
نه دادى که فردا به کار آیدش