نجواى نیاز


 

  نجواى نیاز

خدایا، شرمنده‏ام‏

خدایا، آمده‏ام بگویم شرمنده‏ام. شرمنده اینکه قاصدک‏هاى دلم سفید بودند و خودم سیاه بودم. شرمنده اینکه کارنامه اعمالم در کلاس اول عشق که به من دادى، سفید بود و حال سیاه شده. خدایا، شرمنده‏ام که در تمام امتحاناتم تجدید شدم. در نماز، در توبه، در همه چیز. خدایا، شرمنده‏ام که ثلث سوم رسید و من نتوانستم کارنامه اعمالم را از تو بگیرم. خدایا، فرصتى بده پاى نمازهایم، تجدیدهایم را بخوانم. خدایا، فرصت بده که لبخندت بر قلبم سایه بیندازد. بگذار صدایت بزنم. راه برگشت را همیشه برایم گذاشته‏اى. مى‏دانم که وقتى اولین شعله لرزان صبحگاهى از روى طاقى بزرگ مسجد بر صورتم بدود، تو آنگاه مرا امتحان مى‏کنى. چون آن وقت من حتماً میان صفوف فشرده نماز به هم پیوسته‏ام و با کسانى ایستاده‏ام که آمده‏اند به میهمانى تو و تو چه مهربان‏پذیرایى؛ همه میهمان و من میهمان ناخوانده.

فاطمه جهانگشته - مشهد

آستان نیایش‏

یارا! وقتى باغ‏هاى نارنج با نام تو شکوفه مى‏کنند و تمام گلبرگ‏ها، شهد را با یاد تو در خود مى‏پرورانند، دیگر نمى‏توان به این دل، وعده عشقى داد! اى معشوق همیشه جاودان که مردان حق سوگند به نامت خوردند و در ازدحام اشک‏ها روح را جلا دادند. انعکاس نور تو، اگر بر سخت‏ترین کوهها فرود آید، چون ذرات غبار متلاشى مى‏شوند و دیوارهاى تاریکى فرو مى‏ریزند.
بر آستان نیایش مى‏نشینم و زنجیر نیاز، از پاى دل مى‏گشایم. واژه‏هاى نوازشگر عشقت صحیفه روحم را مى‏آراید و جرعه‏اى از آرامش بر کام گداخته دردهایم مى‏ریزد. با تو مى‏شود صداى اذان یاس‏ها را شنید و چون قاصدک در هواى دل‏انگیز سحر و ثانیه‏هاى سبک نماز رها شد!
اى خالق بنده‏نواز، اى بهترین تابش بر جوهر جان، حضور سبزت کویر دلم را فرو مى‏ریزد و طراوت فصل دیدارت، اى همیشگى‏ترین بهار، ساقه‏هاى خشکیده آرامش را به رستن وا مى‏دارد. این پهنه آبى که بى‏ستون برافراشته‏اى چون حریرى با تار و پود روشنایى و سپیدى تلألوى روشن نگاهت را تداعى مى‏کند و ادراک را تا ستاره پیوند مى‏دهد!
اى فصل بیدارى جان، از خُم حیرانى وجودم را غرق حیرت نما تا شمیم وافر ذکرت همراه با کبوتر سپید یادت مرا به لحظه زیباى حضور رساند. اى آفتاب ابدى، این تکرارهاى بى‏رنگ لحظه‏هایم را در پنجه غربت خود مى‏فشارد و برگ‏هاى وجودم با خش خش پاییزى زیر گام‏هاى بى‏اعتناى تنهایى خُرد مى‏شود.
چقدر بى‏قرارم! براى بوییدن گل‏هاى معرفت. باز اسیر یک بهانه شده‏ام تا ابرى‏ترین ترانه‏ام به استقبال مقدمت بیاید. مرا از گردباد آرزوهاى خاموشم، اى طلوع نفس‏هاى سپید، رها ساز! من قافیه‏پرداز شعر عاشقانه توام. باز مرا بخوان به میهمانى ستاره‏ها تا چون آبشارى زلال با تو سخن گویم. اى ترنم دلربا!
بگذار اشعه طلایى محبتت تا همیشه بر من بتابد و یادت چون عبورى گوارا از مرز شبزده فکرم بگذرد تا در نهادم بذرهاى ایمان جوانه زند. بگذار شهاب قصه شبانه‏ام باشى اى وسعت انعکاس نور.

ابوالفضل صمدى رضایى (کیانا) - مشهد