نویسنده

 

کلاهى پر از یاس‏
بر اساس خاطره‏اى از شهید محمد مؤمنى کلاته‏

مریم عرفانیان‏

کوچک بودى؛ خیلى کوچک‏تر از حالا.

وقتى بوى یاس فضاى کهنه و ساکت حیاط را پر مى‏کرد، بوى برادرت را مى‏فهمیدى.
مى‏دانستى که او عاشق عطر یاس است. جانمازش پر بود از یاس‏هاى سپید حیاط. یاس‏هایى که از خشت‏هاى دیوار بالا و بالاتر رفته بودند و تو، دست بلند مى‏کردى و روى انگشت‏هاى پا مى‏ایستادى و یاس‏ها را مى‏کَندى و میان دامن گلدارت مى‏ریختى ... .
برادرت چکمه‏هاى سیاهش را واکس مى‏زد و تو کنج حیاط بهارى مى‏نشستى و دور از چشم او یاس‏هاى سپید را نخ مى‏کردى. گل‏هاى میان دامنت که تمام مى‏شد، حلقه یاس را به دست مى‏گرفتى و از میان آن به او چشم مى‏دوختى. مى‏دیدى لباس‏هایش را پوشیده، کفش‏هایش را به پا کرده و چفیه‏اش را به گردن انداخته و ساکش را به دست گرفته و آماده رفتن است.
فکرى به ذهنت هجوم مى‏آورد. تو بارها در تلویزیون دیده بودى مردانى را با لباس‏هایى همچون لباس‏هاى او، با همان چکمه‏ها و با همان چفیه ... ولى آنها کلاه‏هایى آهنین بر سر داشتند و برادرت کلاه آهنى نداشت. تو بارها و بارها تصاویر تلویزیون را نگاه کرده بودى و دهها بار هم وسایل برادرت را جستجو کرده بودى و به جز لباس‏ها و چفیه و قرآن و جانمازى پر از یاس چیز دیگرى نیافته بودى. از کلاه آهنین در وسایل او خبرى نبود!
دست‏هایت سست شدند و همراه حلقه یاس پایین افتادند. به طرف او دویدى. سرت را بالا گرفتى و گفتى: «داداش! چرا اون مردایى که توى تلویزیون نشون مى‏ده کلاه آهنى دارن؟»
برادرت شانه‏هاى کوچکت را با دو دست گرفت. گرماى دست‏هایش را احساس مى‏کردى. با مهربانى گفت: «براى اینکه ترکش به سرشون نخوره ...»
پا به زمین مى‏کوبیدى. گریه مى‏کردى و مى‏گفتى: «پس چرا تو کلاه آهنى ندارى؟»
آن روز او روى دو پا نشست. اشک روى گونه‏هایت را پاک کرد و گفت: «کلاهم پر از یاسى‏یه که تو برام مى‏چینى. کلاهِ پر از گل رو که نمى‏شه بذارم سرم.»
تو خندیدى. او هم خندید. آن وقت ایستاد و تو حلقه گل را بالا گرفتى و او خم شد تا آن را به گردنش بیندازى.
برادرت رفت و تو ماندى و عکس او میان قابى چوبى بدون کلاه آهنى!
وقتى رفت، فصل گل‏هاى یاس تمام شده بود و باد عطر یاس‏ها را با خود برده بود ... .