سخن اهل دل‏

اقیانوس‏

چنین است گویى:
که با جامى خالى،
بر ساحلى صخره‏اى،
پیش روى امواج‏
ایستاده‏ام‏
واپاش ساحل‏کوب موج‏ها
صخره زیر پایم را مى‏شوید
و من هر بار
- که موجى در مى‏رسد -
جام بر کف،
خم مى‏شوم‏
به بوى سَهمى‏
کز کاکل موج برمى‏گیرم‏
اما از آن پیش‏
موج در خود واشکسته است‏
و من،
عزمى دوباره را
چون پرچمى،
بر صخره واپس مى‏ایستم‏
دگر باره چون موجى پیش مى‏رسد
جام را چون داسى قوس مى‏دهم‏
تا از سر خوشه آب‏
دسته‏اى وا چینم‏
اما، باز
جام خالى است‏
و دریا در موج‏
و فاصله،
به درازاى یک دست‏
و به دورى یک تاریخ!
شتک خیزاب امواج،
تنها
یک دو قطره‏
بر دیواره شفاف جام مى‏چکاند
و عطارد، در جام من است‏
«نهج‏البلاغه» را مى‏بندم.

على موسوى گرمارودى‏

جاده‏

به توفان‏
سپرده بودمت‏
به اکسیژن و خزه‏
جهان با دو صفر شروع مى‏شود
یا
به پایان مى‏رسد
بى‏تو؟ ...
زمستان برانگیخته‏
طرح تو را
نخواهد بُرد
اما نماى آخر
آغازکننده چه کسى است؟
پرده را کنار مى‏زنم‏
کلوزآپ شب آوار مى‏شود.

بنفشه حجازى‏

 

خیالستان‏

دوباره عبور مى‏کنى از من‏
همان چراغ‏
همان چلچراغ‏
دوباره همان حضور
از لابه‏لاى آن همه نور
گرفتمت‏
پنهانت کرده‏ام این بار
عبور
بى‏عبور! ...

رقیه کاویانى‏

طعم درد

زخم عاشقان به استخوان‏شان رسیده است‏
بغض در گلو ولى زبان‏شان بریده است‏
آه مردمى که از همیشه با صداترید
از شما کسى صداى مرگ را شنیده است‏
یک شباهت بزرگ بین ما و عشق هست‏
ما که رنج برده‏ایم و او که داغ دیده است‏
هیچ کس نگفت بر کدام شانه تکیه داد
مرد خسته‏اى که طعم درد را چشیده است‏
فکر مى‏کنى که وقت عاشقى تمام شد
فکر مى‏کنم که تازه وقت آن رسیده است‏
هر که چشم عاشق تو را به باد خنده داد
خنجر مرا براى مرگ برگزیده است.

ابوالفضل صمدى رضایى (کیانا)

دیدار

یک روز دوباره خواهمت دید
یک روز قشنگ و خوب دیدار
یک روز دوباره خواهى آمد
از مهر و امید گرم و سرشار
یک روز دوباره خواهى آمد
از خطّ بلند این جدایى‏
یک روز دوباره خواهمت خواند
در صبح سپید همصدایى‏
یک روز دوباره خواهى آمد
اى مرغ سپیدبال امّید
یک روز دوباره خواهمت دید
در باغ شکوفه‏بار خورشید
یک روز دوباره خواهى آمد
با عطر شکوفه‏هاى باران‏
اى فصل تپیدن دل‏
بر شاخه سبز نوبهاران‏
در باغ دلم همیشه جارى!
اى خاطر سبز نوبهارى‏
چون جامه سرخ لاله‏زاران‏
بر دامنه‏هاى این صحارى‏
اى کرده سفر کبوتر من!
دیدار دوباره‏ات چه زیباست‏
دیدار گل و ستاره و صبح‏
میعاد نیاز بار دل‏هاست‏

زهره نارنجى‏

ساحل خاطره‏ها

دیروز
آفتاب چشمانت‏
شوق زیستن را
در من زنده مى‏کرد
امروز
خورشید نگاهت‏
در امتداد ساحل خاطره‏ها
غروبى غم‏انگیز دارد
و فردا
از آن همه نور و روشنایى‏
کورسویى‏
باقى نخواهد ماند.

طوبى ابراهیمى - مشهد