در آغوش گزل‏

صغرا آقااحمدى‏

در سیاهى و سکوت وهم‏انگیز دهکده، جز آواز سیرسیرک‏ها و همهمه رود صدایى شنیده نمى‏شد. صالح در پستو، کنار فانوس کورسوز به خوابى عمیق فرو رفته بود. نیم‏رخش در هاله‏اى از نور زعفرانى، زرد و رنجور بود. پلک‏هایش مى‏جنبید. انگار که خوابى آشفته دیده باشد، هر از گاه صورت استخوانى‏اش در هم مى‏شد و به خود مى‏پیچید. رعنا اما به دور از پدر، توى ایوان ایستاده بود و چشم به گُزَل داشت. شب‏ها بعد از خوابیدن صالح توى ایوان مى‏ایستاد و انتظار مى‏کشید، انتظار شنیدن صداى نىِ معصوم چوپان که دیگر به گوش نمى‏رسید. رعنا بى‏قرار بود. گله روزها بود که به ده بازنگشته بود. اهالى بى‏خیال و خوش مشغول درو بودند و هر یک مى‏پنداشت معصوم چوپان گله را به چراگاههاى دور برده و گله حسابى چریده است. صالح هم به همین خیال رعنا را دلدارى مى‏داد اما رعنا طاقتش طاق شده بود. آن شب بعد از مدت‏ها بغضش ترکید و در دل شب هاى هاى گریست. هق هق گریه‏اش در خلوت شبانگاه رها شد و باد در خود پیچاند و همه دشت انگار ناگاه ضجه زد.
صالح از صداى گریه رعنا از خواب پرید و دست‏هایش شروع کرد به لرزیدن. کورمال کورمال دست به سوى فانوس دراز کرد و فتیله را بالا کشید، و تازه چشم‏هایش سیاهى را پشت پنجره دید که تکان مى‏خورد. خسته و قوز و خواب‏آلود از پستو در آمد. فانوس در دست‏هایش پت پت مى‏کرد. رعنا تا او را دید پشت ستون ایوان چپید. صالح آهسته ستون را دور زد و نگاه به نگاه خیس رعنا پرسید: «چه شده بابا؟ چرا این طور ضجه مى‏زنى؟ معصوم طوریش شده؟» و فانوس توى دست‏هایش خاموش شد.
رعنا گریه مى‏کرد. دلش مى‏خواست فقط هق هق بزند. گلویش از فشار بغض داشت مى‏ترکید. صالح فانوس را زمین گذاشت و شانه‏هاى رعنا را چسبید: «بى‏تابى نکن دختر، نیمه شو فریاد مى‏کشى که چه ...»
رعنا ناگاه به پاهاى صالح افتاد و چشم‏هاى سیاه و آبدارش را به او دوخت: «آقاجان، تو را به ارواح خاک عزیزجان کارى بکن ... مى‏ترسم ... از گزل واهمه دارم ...»
صالح کنار دختر نشست و سرش را در آغوش گرفت: «بى‏تابى نکن دختر! معصوم گله را به هواى چرا دور کرده. خودت که بهتر مى‏دانى زمین خشک و بور شده و علفى تو صحرا نمانده، گله گرسنه است.»
رعنا انگار نشنید. دست در گریبان، در خودش رمبید: «پى‏اش برو آقاجان، تو را به ارواح خاک عزیز پیدایش کن. دارم از نگرانى دق مى‏کنم.» و اشک‏ها این بار بى‏صدا و خاموش پهناى صورتش را گرفت. صالح دست به ستون بلند شد و به تاریکى شب زُل زد. ستاره‏اى در زاویه نگاه صالح پر کشید و دل صالح را یکباره لرزاند. تکیه به ستون، چپقش را از جیب جلیقه‏اش در آورد و نگاهش رو به گزل ماسید. انگار در خیالش چپق را گُراند و پُکى جاندار زد و دودش را به هوا داد. بعد معصوم چوپان را دید که گله را جلوى خانه‏اش جمع کرده و برایشان نى نواخته بود و بعد رعنا را دیده بود که دزدانه از پشت انبار هیمه گوش به صداى نى او سپرده بود و بعد برق نگاهشان را دید که شعله خاموش نشدنى نیرومندى در آن قوّت گرفت و ماندگار شده بود. بعد صالح خودش را دیده بود که توى ایوان از وحشت جدایى رعنا از او بر خود لرزیده و معصوم چوپان را فرداهاى آن روز هم دوباره دیده بود که گله را جلوى خانه‏اش جمع کرده و نى نواخته بود و رعنا هم توى انبار هیمه پنهان شده بود. صالح یک لحظه درد کتکى را که به معصوم زده بود، حس کرد. به خود پیچید و باز یادش آمد که معصوم گله را جلوى خانه او جمع کرده بود و باز هیاهو و قیل و قال و فحش و بد و بیراه و این بار با رعنا، و تنش را سیاه و کبود کرده بود. اما رعنا دل به معصوم چوپان داده بود و اهالى براى عشق معصوم و رعنا بارها دل سوزانده بود، گریسته بود، نقل و مثل‏ها زده بود و صالح عاقبت شکست‏خورده عقب نشسته بود تا اهالى معصوم چوپان را آورده بودند خواستگارى و رعنا رسماً نومزه معصوم چوپان شده بود. فکر کرد دلش براى معصوم تنگ شده، بیشتر از آنکه فکرش را بکند و چپقش را سرد و دست‏نخورده در جیب جلیقه‏اش گذاشت. رعنا در سکوت طولانى صالح مقابلش قد راست کرد:
«آقاجان! آقاجان! اجازه مى‏دهى من پى‏اش بروم؟»
صالح در چشمان دخترش خیره شد و یک لحظه دلش براى او سوخت. اما خیلى زود تنش از نگرانى و تشویش مور مور شد و با تحکم جواب داد:
«نه. گزل پر از جک و جانور است، خودمان در پى‏اش مى‏رویم.» و قوز و خسته برگشت توى پستو. رعنا به دنبالش دوید. التماس کرد:
«آقاجان، تمنا مى‏کنم، بگذار بروم، تا شب نشده برمى‏گردم.»
صالح در دل شب یکباره نعره کشید: «نه، تو یک دختر تنها چه مى‏توانى بکنى.» و به سرفه افتاد. رعنا چون مجسمه‏اى سرد و بى‏روح تکیه داد به دیوار. صالح سرفه‏کنان در رختخوابش خزید. سرفه‏اش شدیدتر شد. از این پهلو به آن پهلو غلطید. بدتر شد. خسبیده بر جا دستش را زیر تشک برد و قوطى حب را پیدا کرد. رعنا رنگ و رو پریده و پریشان دوید تو: «چى شده آقاجان؟ مگر دکتر نگفته بود که دیگه نباید ...» صالح با اشاره انگشتش به طاقچه حرف رعنا را برید. رعنا تندى جنبید و لیوان آب را تو دست‏هاى صالح گذاشت. حب که از گلوى صالح پایین رفت، آرام گرفت و چشم‏هایش را بست. رعنا لحاف را تا بناگوش صالح بالا کشید و از پستو بیرون زد.
ماه از پشت ابرهاى تیره بیرون زده بود و همه جا را در لایه‏اى از نور مهتاب‏گون فرو برده بود. گزل اما دورادور همچنان سیاه و ساکت و غریب در کنار دهکده خسبیده بود.
صبح تیره، هنگامى که سپیدىِ روز بى‏رمق به جان شب افتاده و نرم نرم او را از پیکره ده مى‏زدود، رعنا از اتاق در آمد و آهسته درون پستو خزید. صالح زیر هاله نور فانوس قرآن مى‏خواند. رعنا خُرده خرده پیش رفت و مقابل صالح دو زانو نشست و گوش به صداى قرآن سپرد. لحظاتى در سکوت بین آیه‏ها رعنا نیم‏خیز شد و پیشانى صالح را بوسید، و انگار با خود زمزمه کرد: «مى‏خواهم بروم آقاجان. نمى‏توانم صبر کنم، اگر اجازه ندهى خودم را سر به نیست مى‏کنم.»
صالح سر در قرآن ناگاه آواز خوش صدایش بلند شد و تاب برداشت. رعنا زیرچشمى او را پایید، دلش داشت از جا کنده مى‏شد که ناگاه قطره اشکى از زیر قاب زمخت عینک بیرون زد و صدا بغض‏آلود و سوزناک در سکوت صبحگاه پیچید. رعنا بى‏اختیار روى دستان صالح خم شد و هنوز لب‏ها به احترام و اشتیاق بوسیدن دست‏ها نرسیده بود که دست صالح چون ضربت شمشیر در فراز و فرودى یکباره تو هوا چرخید و روى گونه رعنا فرود آمد. رعنا خم شده توى دامان صالح خسبید، انگار خشکید، ماسید همان جا. دیگر ناى برخاستن نداشت و یا شجاعت بلند شدن دوباره. صالح عینکش را برداشت و سر دختر را در آغوش گرفت و ناگاه گریه را سر داد. پدر و دختر در سکوت سپیده دم در پستو در آغوش هم نالیدند تا گزل رنگ صبح گرفت. صبح سرد و گزنده بود و باد هوره مى‏کشید. رود غرش داشت. کوچه‏ها پى رمه، پى گله، سوت و کور. خروسى بر بلنداى بام مات و مبهوت نمى‏خواند. صالح ترش و تلخ با نگاه به رعنا، داشت پالان خر را توى ایوان مى‏تکاند. رعنا آماده در آستانه در نگاهى به او انداخت و تا خواست چیزى بگوید صالح پالان را تو حیاط پرت کرد و برگشت توى خانه. رعنا دل‏آشوب رد رفتنش را تا اندرونى گرفت و بعد کلون را تو مشت گرفت و با شدت به در کوفت. دست‏هایش مى‏لرزید و صدایش که فریاد زد: «خداحافظ آقاجان. آقاجان!»
و رفت، گریان، سراسیمه، با شتاب، از کوچه پس‏کوچه‏هاى سرد و خلوت و خاکى ده که هنوز پلک نگشوده بود، گذشت و در دامنه گزل یکباره از نفس افتاد.

روى تخته سنگى نشست و پاها را کشید، چشم به ده دوخت که در نور زرین خورشید محو بود. یک لحظه تمام وجودش پر از دلتنگى شد. ده، صالح، دار قالى و دو میش دوقلویى که خود بزرگ‏شان کرده بود و گوساله‏اش و باغچه پر از ریحان و نعناع، همه و همه وجودش را لبالب از عشق و دلتنگى کرد که آهسته آهسته تبدیل به اندوهى گنگ و مبهم شد و دلش را لرزاند. نمى‏دانست، حسش را نمى‏فهمید. فکر کرد شاید هیبت گزل او را در خود چلانده. تندى از جا برخاست. بالاپوش پشمین‏اش را خوب به خود پیچاند. چوب‏دستى‏اش را محکم توى دست‏هایش گرفت و بقچه نان و پنیر و گردو که براى نومزه‏اش برداشته بود را به کمر بست و راه افتاد. سعى کرد طورى بالا برود که نگاهش به ده که هر لحظه کوچک و کوچک‏تر مى‏شد نیفتد. فقط زمین‏هاى تکه تکه و ذرات مانده کاه و علف خشک که در انوار طلایى خورشید سو سوى دل‏انگیزى داشت گهگاه نگاهش را مى‏دزدید؛ و دلش را در هوس غلطیدن رومانده کاهها، مى‏چلاند. در کمرکش گزل رعنا لختى درنگ کرد اما نتوانست بایستد. تندباد که زمانى آرام گرفته بود، دوباره سرد و گزنده هوره کشید و او را در خود پیچاند، گون‏هاى خشک را از ریشه در آورد، خس و خاشاک را در خود لوله کرد و چون گردبادى گزل را دور زد. رعنا تندى روى خاک خم شد و خاک را چنگ زد. باد با شدت او را مى‏تکاند. رعنا آرام روى خاک و خاشاک گزل سُر مى‏خورد. توانش خوب بود، دست‏هاى نیرومندى داشت. باد هیاهوى وهم‏انگیزى را در گزل انداخته بود. در دل کوه انگار غرش

مى‏کرد و حریف مى‏طلبید. رعنا صورت بر خاک که آفتاب اندکى گرمش کرده بود، لحظه‏اى به همان حال ماند، اما ناگاه احساس کرد صدایى مى‏شنود، صداى پا ... صداى پاى گوسفندان معصوم چوپان ... گوش چسباند، صدا بیشتر شد. یک لحظه رعنا از زمین کنده شد. باد او را دور زد و بعد به شدت تکاند. رعنا تعادلش را از دست داد و به عقب پرتاب شد و سُر خورد و قِل خورد تا تخته سنگى او را گرفت. رعنا یک لحظه سوزش دردى را در مغز سرش احساس کرد که بعد تمام وجودش را گرفت، و بعد سرش گیج رفت و همه جا سیاه شد. آرام دست به سرش کشید. خون گرم و لزج سر انگشتانش را سرخ کرد. مدتى به همان حال ماند تا باد آهسته آهسته از شدتش کم شد و گزل آرام و استوار انگار او را فرا خواند، فریاد کشید که بیا، بلند شو، همتى کن.
بلند شد. اما سرش دوباره گیج رفت و تلو تلو خورد. دوباره خواست پرتاب شود که خودش را با تقلا نگه داشت. این بار مسیرش را اریب‏وار بالا رفت. چشمه «نَوْدیت» نزدیک بود. وقتى صداى شر شر آب را در دل کوه شنید جان گرفت، قوّتى دوباره. دوید، افتان و خیزان، روى چهار دست و پا، تشنه بود، عطش داشت. دست و پایش پر از خار و تیغ‏هاى گون به چشمه رسید و خودش را روى چشمه انداخت. چشمه رنگ گرفت، رنگ خون، اشک و خون. رعنا ناله زد، هق هق گریه، در دل کوه فریاد کشید: «مع ... صو ...م!»
صدا پیچید. چند تکه شد، هر تکه به سویى و بعد سکوت بود و دیگر هیچ صدایى نبود جز شر شر آب چشمه. با تقلا بلند شد و خیس و خسته راه افتاد. سوز باد صورتش را سوزاند و مغز سرش تیر کشید. چشم‏هایش سیاهى رفت، دورتر سیاهى دید، موهاى سیاه معصوم چوپان، حلقه‏هاى زلف روى پیشانى معصوم. سبک شد، سبک و چون بزى تندپا بالا رفت، جست زد، با عزم و با عشق وقتى رسید، سیاهى نبود. تخته سنگى صاف و هموار که دور تا دورش پر از سوراخ موش بود. دلش ناگاه خالى شد. عُق زد، عق خشکه، و به سرفه افتاد. نفهمید چطور دست تو بقچه نان فرو برد و تکه‏اى نان بیخ حلقش چسبید. اما فرو نرفت. ماند بیخ گلو و گره شد. بغض، دلشوره، ترس و وهمى غریب. نفسش داشت بند مى‏آمد. روى تخته سنگ خم شد که ناگاه صدایى شنید «فیش ...» نگاهش ناگاه به آن سوى تخته سنگ افتاد. مار خوش خط و خالى دور تخته سنگ چمبره زده بود و هر از گاه زبان تو سوراخ موشى مى‏کشید. رعنا همان طور خمیده رو تخته سنگ خشک شد. بى‏تکان و لرزشى همان جا ماسید. دست و پایش کرخت شده بود. از سرما بود یا از ترس نفهمید. مار کمین کرده بود و رعنا بى‏قرارِ رفتن. هیچ کدام تکان نمى‏خوردند. فقط زبان مار مى‏جنبید، تر و فرز. باد دوباره هوره کشید، سرد و گزنده. بوته گون‏ها را از ریشه در آورد و آن سوتر تک‏درخت لخت و عور کنار
چشمه را به شدت تکاند. خس و خاک و خاشاک بود که تو هوا لوله مى‏شد و چون گردبادى مهیب همه چیز را در خود مى‏گرفت. رعنا با تمام قدرت خودش را به تخته سنگ چسباند. مار با یک یورش دوباره باد دور تخته سنگ لغزید و از کنار پاهاى رعنا گذشت. رعنا هرم گرماى تن مار را روى پاهاى خود حس کرد. یک لحظه از ترس تنش مور مور شد و دلش فرو ریخت. طاقت آورد بى‏تکان و لرزشى تا مار در سراشیبى کوه پایین سُرید و از چشم رعنا ناپدید شد. باد آهسته آهسته خوابید. رعنا با تقلا خودش را از تخته سنگ جدا کرد. تمام تنش درد مى‏کرد و سرش که هنوز نم خونابه‏اى در خود داشت و تا پیشانى‏اش خط کشیده بود. خودش را آماده رفتن کرد. بقچه نان و پنیر را دوباره به کمر بست و اولین قدم را برنداشته بود که صدایى شنید. دستپاچه روى خاک افتاد و گوش به زمین سپرد. صداى پاى گله بود. قلبش یک لحظه از شوق تپید. دست و پایش گرم شد. از جا پرید و راه افتاد. به چپ به راست، به کدام سو مى‏رفت معلوم نبود. نرمه‏بادى سرد دوباره وزیدن گرفت. رعنا در کلافه باد دوباره صدایى شبیه قیل و قال گله شنید. این بار صدا را باد از سمت راست آورد. رعنا راهش را کج کرد. هر چه جلوتر مى‏رفت صدا بیشتر مى‏شد اما خبرى از گله و معصوم نبود. رعنا بر بلنداى گزل که رسید یکباره از نفس افتاد و ضعف کرد و همان جا روى خاک نرم و بى‏کلوخ افتاد و چشم‏هایش را بست و دیگر چیزى نفهمید.
گرم بود. گرمایى دلچسب و نرم که توى صورتش مى‏خورد و نوازشش مى‏کرد. نکند دست‏هاى گرم و مهربان معصوم چوپان بود. یک لحظه دلش خواست همان طور گرم و راحت بخُسبد و معصوم برایش نى بزند و او همان طور خسبیده به کوههاى مجاور زُل بزند و به ده که از آن بالا چون نقطه‏اى سبز سیر مى‏نمود و رودخانه چون نخى تابیده زرین ته دره سو سو مى‏زد. به خیالى شیرین دستش را به هواى گرفتن دست‏هاى نومزه‏اش بالا آورد که ناگاه سرش تیر کشید و تمام بدنش، و دست‏ها خالى و سرد افتاد و باد دوباره زوزه کشید. رعنا آرام پلک گشود. همه چیز در افق نگاهش بود. سراشیبى کوه، بوته‏هاى گون و کلیک و گُرزهاى خشک و بور و تخته سنگ‏هایى که جا به جا تو دل کوه فرو رفته بودند و سلسله کوههاى مقابل و نوک تیز و سفید کوههاى دورتر که در هاله‏اى از غبار و مه و برف انگار پنهان بود و آسمان نیلگون و ابرهاى تکه تکه و سیاهى که وسط آسمان بود و سایه‏اش رو سراشیبى گزل آرام مى‏چرخید. رعنا لحظه‏اى نگاهش روى سیاهى خیره ماند و بعد انگار که نیش حشره‏اى در تنش فرو رفته باشد، جستى زد و از جا پرید. دو عقاب سر در پى هم گذاشته و بالاى سرش در اوج آسمان مى‏چرخیدند. رعنا دور و برش را خوب ورانداز کرد. خیال دیدار معصوم چوپان را در ذهنش مرور کرد و گله و صداى پاى گوسفندان معصوم. ناگاه شروع به دویدن کرد، در خس و خاشاک و گون افتان و خیزان، گزل را دور زد. دو عقاب فاصله‏شان را با گزل کم کرده بودند. رعنا ترسان و نفس بریده خودش را پاى تخته سنگى رساند و شروع کرد به فریاد کشیدن. صدایش توى کوه مى‏پیچید و رعب و ترسى غریب به جانش مى‏انداخت. واهمه‏اش بیشتر شده بود. به تپه‏هاى آن سوى گزل خیره ماند. نگاهش ذره ذره همه جا را کاوید و بعد ناگاه لال شد. لابه‏لاى پستى بلندى‏هاى تپه‏ها انگار چیزى مى‏جنبید. دیگر نفهمید چه شد. خودش را در سراشیبى آن سوى گزل رها کرد. سست و بى‏اراده تو خاک گزل پا گذاشت، سُر خورد. دیگر ترسى نداشت. تو دلش امید جوانه زده بود. صورت معصوم چوپان هر از گاه از پسِ تخته سنگى یا پشت تپه‏اى پیدا و گم مى‏شد و صداى نى‏اش، انگار در گوش رعنا بود، صداى نى معصوم چوپان، صداى گله. تندتر دوید، صداها بیشتر شد، سُر خورد. صدا بیشتر و بیشتر شد. حالا به وضوح صداى بع بع گوسفندان و زنگوله‏هایشان را مى‏شنید. خودش را تا پاى تپه‏اى شنى کشاند که ناگاه دو سه تا میش و بز و بره از پشت تپه پیدا شدند و با دیدن رعنا به طرفش دویدند. رعنا مات و مبهوت نگاهشان کرد و آنها دست و پاى رعنا را بو کشیدند، دورش چرخ زدند. ادامه گله هم از پشت تپه‏ها پیدا شدند و بعد سگ‏هاى گله، تند و تیز در حاشیه گله خیز برداشتند. صدا در صدا گم شد. غبار غلیظى از زمین به هوا بلند شد. گله دور رعنا را گرفت. رعنا کنجکاو و حریص گله را کاوید و بعد اطراف را ورانداز کرد. معصوم را ندید. خودش را میان گله رها کرد. چشم‏ها به سویى، پاها به سویى دیگر، حیران و پریشان ... داشت نفسش بند مى‏آمد که نیرو بر بلنداى تپه‏اى بلند عو کشید و خودش را بالا و پایین انداخت. رعنا چشم به نیرو راهش را کج کرد. با خود فکر کرد چرا نیرو مانده؟ نیرو که همیشه پشت گله بود. پشت سر معصوم، پا به پاى معصوم چوپان و حالا، دلش فرو ریخت. پاهایش تاب برداشت. رمه به سوى ده مى‏رفت و دور مى‏شد. نیرو روى تپه زوزه‏اى غریب سر داد. رعنا خودش را از گله جدا کرد و چشم به نیرو راه افتاد. نیرو بلندتر عو مى‏کشید. باد آرام زوزه مى‏کشید. رعنا سردش نبود، داغ هم نبود، درد داشت، درد نداشت. بغض کرده بود، آرام بود، نمى‏فهمید، نمى‏دانست، خودش را گم کرده بود. حِسَش گم شده بود. نیرو به فاصله‏اى شروع به دویدن کرد. به رعنا که رسید، آرام عو کشید، زوزه کشید، دم تکاند، رعنا را دور زد. رعنا دستى به سرش کشید و صدایش به سختى در آمد: «نیرو، نیرو، صاحبت کجاست؟ نشانم بده. معصوم را پیدا کن. زودتر نیرو.»
سگ عو عویى کرد و شروع کرد به لیسیدن دست‏هاى رعنا.
رعنا یک لحظه خون خشک‏شده‏اى را روى دست‏هاى سگ دید، روى ضخامت دُمش و شکم و پهلوها ... یک لحظه بلند داد کشید: «چى شده نیرو؟ چه بلایى به سرتان آمده. راه بیفت. بجنب. زودتر. راه را نشانم بده نیرو.»
و خودش زودتر از او دوید. نیرو خودش را با یک خیز جلو انداخت. تپه‏ها را دور زد و همچنان دوید و عو کشید. خورشید آرام و با حوصله داشت نوک کوههاى برفى دور را رنگ مى‏کرد، رنگ مس گداخته. رعنا مثل یک تکه ذغال گداخته مى‏دوید. شعله مى‏کشید. غروب هم به دنبالش. تپه‏ها تمام شده بود. همه تپه‏ها را یک نفس دویده بود. سربالایى، سراشیبى، و حالا رسیده بود به «وَربندکوه»

و نفسش بریده بود. دیگر ناى رفتن نداشت. حالا حس مى‏کرد سردش است. خوابش مى‏آید. تمام بدنش درد مى‏کند. روى زمین افتاد و خاک را در آغوش گرفت. سگ دورادور عو مى‏کشید، زوزه مى‏کشید. دور خودش مى‏چرخید. بى‏قرار و بى‏تاب. رعنا دوباره بلند شد. خودش را، دست و پایش را با تقلا از زمین کَند، نتوانست، دوباره افتاد. دلش مى‏خواست تا ابد بخوابد و معصوم چوپان هم تا ابد برایش نى بزند. آواز خوش معصوم چوپان، ترانه‏هاى شیرین معصوم که براى او سروده بود، صداى شر شر آب «نَوْدَیت» چشمه، بوى علف خیس و گزنه‏هاى وحشى کنار جوى، نسیم خنک که با خود بوى پونه نو دمیده را مى‏آورد. رعنا چشم‏هایش را بست. معصوم چوپان شروع کرد براى او نى زدن. صداى دل‏انگیز نى معصوم

تو کوه چرخید و سوزناک‏تر از همیشه توى رگ و پى رعنا دوید. رعنا در خودش جنبید. لبخندى رو لبانش جان گرفت. صداى عو عوى بلند نیرو، صورت رعنا را در هم برد. نیرو بلند زوزه کشید. رعنا چشم گشود. صداى نى معصوم چوپان مى‏آمد. خواب بود؟ بیدار نبود! رعنا با خودش فکر کرد و چشم گرداند. سگ رو بلندى تپه‏اى عو عو مى‏کشید. خودش را بلند کرد. با سختى، با تقلا. انگار نیمى از بدنش نبود. چهار دست و پا راه افتاد و شروع کرد به صدا زدن با گریه، با فریاد، با درد: «مع ... صو ... م، مع ... صوم» صداى نى ناگاه قطع شد؛ و بعد انگار صداى معصوم بود که در کوه پیچید. رعنا زمین را سفت و سخت چسبید و این بار بلندتر فریاد کشید: «مع ... صو ... م» صداى معصوم این بار چون ناله‏اى خفه تو کوه کش آمد: «رع ... نا».
نیرو عو عو کشید. رعنا چشم به نیرو دست و پایش را با خود کشاند. نمى‏فهمید پا روى هوا مى‏گذاشت. روى یک تکه ابر سوار بود. روى زمین لبه تیز سنگى مچ پایش را جِر داد. دورتر نیرو پشت تخته سنگى دو زانو نشست و زبانش از حلقش بیرون افتاد. رعنا پا کُند کرد. پاهایش جان نداشت. پاهایش قفل شده بود به زمین. پشت تخته سنگ چه خبر بود؟ چرا معصوم خودش به پیشوازش نیامده بود؟ چرا؟ رعنا افکار مزاحم را پس زد و دوباره راه افتاد. قدم به قدم. هر قدم تکه‏اى از وجودش جا مى‏ماند. وقتى رسید فقط یک تکه از قلبش مانده بود و چشم‏هایش که ناگاه به حجمى از خون دلمه بسته و لباس‏هاى پاره و چشم‏هاى سیاه بى‏فروغ و زلف سرخ روى پیشانى مات و مبهوت ماند. رعنا یک لحظه چشم‏هایش را بست. خواب مى‏دید، حتماً دوباره داشت کابوس مى‏دید. خسته بود، از ضعف خیال‏هاى جوراجور مى‏دید. خواب بود. رعنا آرام چشم باز کرد. معصوم چوپان غرق خون نگاهش کرد و بعد آهسته لبخندى روى لبان خشک و کبودش نشست. با تقلا نى‏اش را به طرف رعنا دراز کرد. رعنا مات و پریشان پا پیش گذاشت و دست به طرف معصوم دراز کرد. دست‏ها به هم نرسیده، معصوم چوپان افتاد و براى همیشه خاموش شد. جسد دو گرگ پشت تخته سنگى افتاده بود و دورتر جسد گرگى دیگر. نیرو کنار جسد بى‏جان معصوم چوپان زانو زد و شروع کرد به لیسیدن خون‏هاى روى صورت صاحبش. رعنا خواب بود، خواب مى‏دید انگار. کابوس مى‏دید، شب‏ها بود که کابوس مى‏دید.
شب و صالح هر دو از پشت گزل بالا آمدند و باد دوباره زوزه کشید، و صالح در نیمه‏هاى راه داشت با خود فکر مى‏کرد چه خوب شده بود براى رعنا و نومزه‏اش تن‏پوش گرم آورده بود.

پى‏نوشتها: -
گزل: نام کوهى در روستاى دیزان طالقان.
نومزه: نامزد به گویش محلى.
نَودیت چشمه: نام چشمه‏اى در روستاى دیزان طالقان.
کلیک و گُرز: از علف‏هاى صحرایى روستاى دیزان طالقان.