نویسنده

 

در شاخ آفریقا

رفیع افتخار

پیرمرد با حالتى التماس‏آمیز هر دو دستش را در هوا تکان داد و با صدایى لرزان فریاد کشید: «دربست!»
پیکان شیرى‏رنگ که از روبه‏رو مى‏آمد با ترمزى کشدار جلوى او توقف کرد. پیرمرد و راننده بر سر کرایه شروع به چانه‏زنى نمودند اما لحظاتى بعد پیرمرد درِ جلو را باز کرده و خودش را روى صندلى کشاند. به محض راه افتادن ماشین، راننده قدرى به طرف مسافر خم شده و تودماغى گفت: «با اجازه سرور!» سپس صداى ضبط ماشین را بلند کرد. خواننده مى‏خواند:
باز دلم پرخونه امشب‏
چشم من گریونه امشب‏
اشکم از دیده روونه‏
نم نمِ بارونه امشب‏

راننده که در حال و هواى ترانه سیر مى‏کرد، سر مى‏جنباند و گاهى زیرچشمى مسافرش را مى‏پایید.
پیرمرد خشک و ساکت نشسته و مستقیم به جلوى خود خیره شده بود. پس از طى مسافتى، مردِ راننده که گویى حوصله‏اش سر رفته بود گفت: «گلم تو لبى، بهت حال نمى‏ده بگو عوضش مى‏کنم.»
پیرمرد به طرف راننده برگشت و جواب داد: «نه آقا شوما به کارت برس» و پس از مکثى ادامه داد: «داشتم فکر مى‏کردم با حقوق بازنشستگى چرا راه بیست تومنى رو دو هزار تومن مى‏سلفم. چرا، چون عجله دارم. حالا ما داریم؛ اون یکى که نداره چى» و با بیان این جملات تمایلش را براى آغاز یک گفتگو نشان داد.
مرد راننده سر جایش جابه‏جا شده صداى نوار را کمتر کرده و با لحنى رضایتمندانه به واسطه شکستن سکوت گفت: «آره گلم، حق دارى، حالیمونه خیلى‏م حالیمونه. زور داره. دو تا اسکن اخ کردن واسه این ذره راه؟ خدایى‏ش زور داره. ولى گلم، حاجیتم گرفتاره. حاجیتم تو دس‏انداز مى‏رونه.»
و شروع کرد به درددل کردن: «مى‏دونى قشنگم، زندگى سخت شده، خیلى‏م سخت شده، به جون گلم صب تا شب با این قار قارکمون سگدو مى‏زنیم هیچى به هیچى. نه کفایت اجاره‏خونه رو داره نه شیکم و رخت و لباس زن و بچه. پشت‏بندش زبون دراز عیال مربوطه هسش که شلاقى مى‏ره بالا و رو گُرده نوکرت میادش پایین.»
مرد مسافر دنده عوض کرد.
- البت یه جورایى‏م حق دارن. دور و ورى‏ها رو که مى‏بینن هوایى مى‏شن. مى‏خوان رختاشونو یه جایى آویزون کنن، بندى نمى‏بینن نتیجتاً هجمه مى‏آرن طرف ما. آره قشنگم، قضیه اینجوریه.

مرد راننده پشت چراغ قرمزى توقف کرده صورتش را به طرف پیرمرد گرفته و ادامه مى‏دهد: «گلم حالا بکش اینور بازار. ما هم مجبورى، جون تو نه که دلمون بخواد، مى‏زنیم تو سرِ مسافر و کرایه رو دوبله سوبله مى‏نویسیم به پاش تا یر به یر شیم. آره گلم اینجوریه.»
پیرمرد مسافر به طرف مرد راننده برگشت. لحظاتى به وى خیره شده سپس پرسید: «زندگیت رو این ماشین سواره؟»
مرد راننده به پیشانى‏اش چین انداخت: «آره گلم، همین قازقولنگه که مى‏بینى» و با کف دست محکم روى فرمان کوبید: «اگه یه روز هوایى شد و عشقش کشید راه نیاد با سه سر عائله الفاتحه. انا للَّه و انا الیه راجعون. دس خودت که تو کاره، نه؟»
پیرمرد لختى به فکر فرو رفت سپس اندیشناک پرسید: «اهلش هستى؟» مرد راننده پایش را از روى پدال گاز برداشته و دلگیرانه جواب داد: «داشتیم قشنگم؟ داشتیم؟ خیالت تختِ تخت، کوچیکت اهل خلاف ملاف نبوده و نیس. حاضریم باد هوا بخوریم منتهاش پىِ کار خلاف نریم. آره گلم.» پیرمرد خنده کوتاهى کرد: «منم منظورم کار خلاف نبودش.» و سرش را خاراند: «یه کارى سراغ دارم خوراک امثال توئه. هستى یا نیستى؟ مردش هستى نون بازوت رو بخورى؟ باشى ...» و با مکث ادامه داد: «که فکر مى‏کنم باشى پول مَشتى گیرت مى‏آد. زندگیت از این رو به اون رو مى‏شه.»

مرد راننده ماشین را به کنار خیابان هدایت کرد: «بابا ایواللَّه، دست درویش گیر که پادشاه‏دستى. کارت چیه؟ بیا بالا که ما خانه به دوشان غم سیلاب نداریم» و بلند زد زیر آواز: «ما خانه به دوشان غم سیلاب ...» پیرمرد اجازه نداد ادامه دهد: «ولى گفته باشم کارش سنگینه. هم سخته هم سنگینه.» مرد گفت: «ما هفت هشت سالیه تو کار مسافرکشى هسیم اما هر کارى بگن بلدیم. قبلنا گواهینامه فرمول یکو داشتیم اما چون همه کارى بلد بودیم طرف مسافر زدن کشیده نمى‏شدیم» و پوزخند زد: «بابا بامرام، یه نظر به این شونه‏ها بنداز، ورزیده‏س نه؟ این تن بمیره دُرس نیگا کن» و چون سکوت پیرمرد را دید ادامه داد: «نزدیک شدن فکرا یعنى روغن کار، آره؟» پیرمرد دهان باز کرد: «کارش خارج از کشوره. مى‏تونى یه چند وقتى دل بکنى، برى خارج؟» راننده از شنیدن این جمله شادمانانه خندید: «اگه تو دنیا چند نفر مرامى مث تو پیدا مى‏شد چه مى‏شد دنیا. عشقت کشیده ما رو بفرستى جاپون؟ آره گلم، اینو از اول مى‏گفتى. همى که زبون باز کردى و گفتى خارج، خودمون فهمیدیم. دوزارى زود مى‏افته.» و با اطمینان و اعتماد به نفس افزود: «کارش جور شه بعله، هسیم. چرا نریم. گفتى چن وقت؟»
- یه سه چهار ماهى.

- سه چهار ماه که عددى نیس. اگه بگى سه چهار سال‏م حاضریم. راستیادش از بچه‏هاى در و محل تعریف جاپون رو زیاد شنفتیم. درست زلزله داره ولى بگو چى نداره.
پیرمرد شروع کرد به تکان دادن پاى راست خواب رفته‏اش. «کار ژاپون نیس، جاى دیگه‏س. جایى که نه وصف اونجا رو داره نه امکاناتشو.» مرد راننده که در اشتیاق به دست آوردن کار در خارج از کشور طاقتش طاق مى‏شد بى‏صبرانه پرسید: «گلم تو هم که ما رو بردى تا لب چشمه. یه کلوم بگو کجا و راحتمون کن.»
پیرمرد با لبخند گفت: «کارش نزدیکى‏هاى شاخ آفریقاس.» و پس از مکثى افزود: «اسمش به گوشِت خورده؟» و خود جواب داد: «حتم نه. اونورا قبیله‏اى‏س به اسم ائومعو. خیلى قبیله ردیفیه. آدماش آدم حسابین و اینجورى که مى‏گن طلا جواهره همین طورى روى زمیناشون ریخته.» مرد راننده با چشم‏هاى گرد شده پرسید: «بگو به مولا!» پیرمرد افزود: «مى‏رى چند ماهى واسشون کار مى‏کنى باهاشون راه اومدى و ازت راضى بودن یه کیسه الماس مى‏اندازن تو دومنت. اینقدى هس باش بارت رو ببندى. از قِبَل الماسا تا هفت پشت خیالت راحته. فقط یه شرط کوچولو داره.» راننده با نگرانى پرسید: «چه شرطى؟»
- هیچى، ازت خوششون بیاد و از کارت راضى باشن. همین.

مرد راننده نفس راحتى کشید. «خیالى نیس» و هیجانزده پرسید: «یک کیسه الماس؟» و پس از فکرى ادامه داد: «گلم خودت شاخ آفریقا بودى؟» پیرمرد با دست موهاى سفید بالاداده‏اش را مرتب کرد: «خودم که نه ولى پسرم همین یه هفته پیش اونجا بوده. سه ماه واسشون کار کرد اما نمى‏دونم چرا ازش خوششون نیومده. پاک پاک برگشته. البته مى‏خواد باز شانسشو امتحان کنه. یه چند وقتى مى‏مونه استراحتشو کرد مى‏پره.» و آب دهان قورت داد: «اگه هسى بیا خودت باش حرف بزن خم و چم کارو ازش بگیر. فقط یادت باشه قضیه لو نره که از فردا مث مور و ملخ مى‏ریزن اونجا. به واقع تو این فقره تک‏خورى معنى مى‏ده.» مرد راننده کاملاً به هیجان آمده بود: «آى گل گفتى. خودمون حالیمون هس. مى‏خوره تو سر مال. خودمون بچه ته نقشه‏ایم. آره قشنگم، از این بابتا خیالیت نباشه» و افزود: «راسى آدم مى‏تونه با زن و بچه‏شم بپره؟» پیرمرد جواب داد: «چرا که نه!» راننده محکم کوبید روى فرمان: «یعنى خواب نیستیم؟» و پس از لمس بدنش به خودش جواب داد: «نخیر، بیدارِ بیداریم. آى روزگارِ بدمصب، نوبتى‏م باشه نوبت ماس. شاخ آفریقا، هر چى که هسى جون مادرت به ما یه حالى بده.»

دقایقى بعد مرد راننده روبه‏روى خانه‏اى توقف کرده و به همراه پیرمرد وارد آن خانه شد. پسر وى تمام ماجراهاى سفرش و تجارب و اطلاعاتى که از شاخ آفریقا و قبیله «ائومعو» داشت یا به دست آورده بود در اختیار مرد راننده گذاشت. او نیز با دقت و اشتیاق به حرف‏هاى مرد بازگشته از شاخ آفریقا گوش کرده و وقت خداحافظى با عجله گفت: «خیلى خرابتم گلم» و از خانه بیرون زد.

غازان، دور خودش چرخى خورده و داد کشید: «حشمت، جون تو و جون بچه‏ها شانسمون گفته.»
حشمت‏خانم دست‏هایش را با لباس پاک کرده و جلو رفت. با چشم‏هایى مشتاق هیجانزده پرسید: «اِ وا چى شده، بلیطت برنده شده؟»
غازان چرخى دیگر خورد: «برنده شدن تو شاخشه گلم. خرت و پرتامو جمع کن دارم شیرجه مى‏زنم اونور آب.»
از سر و صداى آنان نوشین و طوفان به جمع‏شان ملحق شده و با دهان باز زل زدند به پدرشان. حشمت‏خانم دست شوهرش را گرفت و به حالت هل او را نشانید روى زمین: «یه دقه آروم بگیر بگو چى شده» غازان که سر از پاى نمى‏شناخت سر و دست تکان خطاب به زن و بچه‏هایش خواند:
رفتم، رفتم‏
رفتم و بار سفر بستم‏
او همچنان با چشم‏هاى نیم‏بسته مى‏خواند که متوجه تغییر زنش شد.

حشمت داشت بدخُلق مى‏شد!
غازان سریع از خواندن دست برداشت. گفت: «خیلى خب، همین طورى وایسادن آدمو نیگا مى‏کنن. دِ یه دقه بشینین واستون بگم چى شده.» آنگاه شروع کرد به شرح ماجرا: «امروز یه پیرمرد به پُستمون خورد. تا سوار شد فهمید آدم بامرامیم خواست کمکم کرده باشه. سالار بود. یه تریپ رفاقت بام اومد و ...»
حرف‏هایش که تمام شد حشمت گفت: «واه، من شنیدم آدما مى‏رن جاپون یا مالزو یا کرّه اما تا حالا نشنفتم یکى بخواد بره شاخ آفریقا واسه مشتى سیاه برزنگى کار کنه. اصلن این کجاس؟» و منتظر پاسخ نماند از شوهرش پرسید: «گفتى اسم قبیلهه چى چیه؟»
- ائومعو.
و سینه جلو داد: «خوب یادت باشه. ائومعو. خواستى نامه بدى بده آدرسو یه نفر که چند کلاس سواد داره بنویسه نامه جایى دیگه نره. مى‏گن اونجا زیر هر سنگى یه قبیله جا خوش کرده.»
طوفان خود را وسط انداخت: «نکنه کاسه‏اى زیر نیم‏کاسه باشه. سیاها گور ندارن کفن کنن. از زور بدبختى گوشت آدم و مورچه مى‏خورن اونوقت بیان کارگر اجیر کنن.» و ادامه داد: «موضوع مشکوک مى‏زنه!»

غازان عصبى چنگ در موها فرو برد: «این حرفا چیه، آدماى مَشتى بودن. خودم عکس پسره رو با رئیس قبیله و بقیه کور و کچلاشون دیدم. فکر کردین از این سیاهاى هیچى ندارن. نه به جون جمعتون. END قبیله‏هان. خیلى لارجند. یارو مى‏گفتش پول‏خورده‏شون طلا جواهره. نه که زیاد پول دارن خودشون کار نمى‏کنن مى‏گن بیان واسمون کار کنن. مام باشیم همین جوراییم دیگه. فقط بدمصبا بدقلقن. پسره مى‏گفتش باس قلقشونو پیدا کرد. پیدا کردى نونت تو روغنه، پپه بودى دس از پا درازتر دیپورتت مى‏کنه خونه‏ت. خودِ پسره خنگ‏بازى در آورده نتونسته باهاشون راه بیاد بهش گفتن هرى، خوش اومدى برگرد خونه‏ت.» حشمت‏خانم ناباورانه پرسید: «حالا تو مى‏تونى قلقشونو پیدا کنى؟» در صدایش رگه‏اى از نگرانى هویدا بود.
غازان محکم و بلند جواب داد: «پس چى، حالا مى‏بینى، فقط هر چى گفتن باید بگى چشم. مام که یه عمره به کوچیک و بزرگ مى‏گیم چَشم. یه چند صباحى‏م به این سیاهاى ردیف مى‏گیم چاکرتیم.» صدایش حکایت از اعتماد به نفس و اطمینان فوق‏العاده به خود داشت. «اصولاً این قبیله مث نوار دو لبه مى‏مونه. یه ورش عزاس یه ورش عروسى. خوششون بیاد ور عروسى اومده نیاد ور عزا مى‏آدش رو» و دست‏هایش را به طرف آسمان گشود: «اى خدا یعنى مى‏شه مام روزاى عروسى‏مونو ببینیم؟»
حشمت‏خانم با ابروهاى گره کرده و با سوء ظن نگاهش کرد. نگاهى که از چشم غازان دور ماند. غازان گفت: «همى فردا ماشینو آب مى‏کنم.»
حشمت‏خانم برق‏آسا براق شد: «ماشینو؟ واسه چى؟» غازان با بى‏حوصلگى جواب داد: «کجاى کارى آبجى! پول سفر، پول هواپیما، باید که جور شه یا نه.» حشمت‏خانم که کم کم در مى‏یافت موضوع کاملاً جدى است و شوهرش در تصمیم خود مصرّ مى‏باشد به ناگاه موضع عوض کرد: «نمى‏ذارم تنها برى. منم مى‏آم. دو نفرى بریم بهتره. تو که مى‏گى اینا آدم حسابین شایدم عوض یه کیسه دو کیسه الماس بهمون دادن.»
غازان که از این تغییر رفتار غافلگیر شده بود، متعجبانه گفت: «حشمت‏خانم مث اینکه عقل از سرت پریده. ائومعو لوناپارک نیس تفریحمون رو بکنیم شبم برگردیم خونه واسه لالا.» اما حشمت‏خانم تصمیمش را گرفته بود: «این حرفا تو کَت من یکى نمى‏ره. اومدیم رفتى و برنگشتى اونوقت من چه خاکى تو سرم کنم.» غازان بى‏حوصله جواب داد: «بع، مگه اونجا جاى موندنه آدم جا خوش کنه.» حشمت پوزخند زد: «اما اومدیم و با یه مشت الماسِ بى‏ارزش خامت کردن و دخترشونو انداختن بهت یا به پُست زناى خلاف خوردى اونوقت چى، اینجورى که مى‏گن اون طرفا پره از این زنا، فکر اینجاشو کردى؟» طوفان ادامه حرف مادرش را گرفت:
«دومندش، اگه وسط راه هوس آبگوشت بُزباش که در این قبیله عبارت است از گوشت لخم آدماى سفیدپوست با مارک غازان‏نشان همراه مخلفات کردن تکلیف چیه؟ یه باریگاد مى‏خوایین حواسش بهتون باشه یا نه؟»
غازان که مى‏دید در بد مخمصه‏اى گیر کرده با اخم به پسرش زل زد. در این زمان تازه متوجه مدل جدید موهاى طوفان شد. ناراحت پرسید: «این دیگه چه مدلیه؟» طوفان با دو دست دو طرف سرش را لمس کرد: «بهش مى‏گن مدل خروسى. END مدلاس» در این موقع صداى نوشین که در گوشه‏اى دیگر از اتاق نشسته بود در آمد: «دِ نه نشد. شوما سه تا برین من تک و تنها بمونم، عمراً، عمراً اگه تنها بمونم. منم همراتون مى‏آم. دوس دارم مردم معوائو رو از نزدیک ببینم. مى‏خوام واسه دوستام تعرف کنم.» طوفان با نیشخند گفت: «خره معوائو نه، ائومعه.» نوشین دستش را با بى‏تفاوتى تکان داد: «حالا هر چى!» غازان سرسام گرفته داد کشید: «پس درس و مشقتون چى؟» طوفان جواب داشت: «اگه قراره یه شبه پولدار شیم دیگه این وسط درس چى کاره‏س؟» نوشین نیز اطوار ریخت: «بچه‏هاى مردم چشمشون کور، مجبورن درس بخونن، ما که پولداریم.»



غازان لحظاتى در سکوت مطلق به زن، دختر و پسرش نگاه کرد. این سکوت سنگین تا دقایقى چند بر محیط حاکم ماند لکن در نهایت، خودِ وى بود که سکوت را شکست: «که این طور!» و کف زد «بدو بدو آتیش زدم به مالم، اسباب اثاثیه حراج مى‏کنیم.» آنگاه کف دست راست را روى پهناى صورت گذاشته و شادمانانه خواند:
بابا را بوس کن که تو آرام منى‏
تو گل آلاله زیباى منى‏
کوچولوى من تویى تو تویى تو
غازان همچنان مى‏خواند که طوفان رو به خواهر و مادرش کرده گفت: «حالا بوتسوانایى گامبیایى سیرالئونى بود باز یه حرفى، اما شاخ آفریقا ... من که تا حالا اسمشو هم نشنیدم.» نوشین و حشمت‏خانم با قیافه‏هایى مملو از بیم و شوق با سکوت‏شان حرف وى را تأیید مى‏کردند.
طوفان ادامه داد: «ولى بى‏خیالش، ویزامون جورشه پریدیم» و رو به پدرش ادامه داد: «نه بابا؟» غازان چیزى نگفت در عوض صداى نوشین آمد: «من که دلم قیجوجه مى‏ره واسه شاخ آفریقا» و با دست‏هایى گشوده فریاد برآورد: «و اینک مى‏رویم تا در کسوت دیگرى به جامعه بشریت خدمت نماییم.»
شب که رسید و داشتند مى‏خوابیدند غازان آواز دیگرى زیر لب زمزمه مى‏کرد:

موى سفید و توى آیینه دیدم‏
آه بلند از ته دل کشیدم‏
اما حشمت نمى‏توانست نگرانى‏اش را پنهان بدارد: «یه وقت از این یه لقمه نون نندازنت، یه وقت کله نشیم این چهار تا خرت و پرت رو هم که داریم از دس بدیم.»
غازان مجبور شد از آواز خواندن دست بردارد: «چرا بى‏خودى مى‏زنى تو جاده خاکى، خودم با این زبونم با پسره حرف زدم. مى‏خواى ببرم باهاش حرف بزنى خیالت راحت شه؟»
- آخه ...
- دیگه آخه نداره. اگه قضیه حال‏گیرى باشه با همین دستاى خودم عین گوشت قربونى دو شقه‏شون مى‏کنم.
و با لحنى حاکى از نارضایتى ادامه داد: «من خودم ته دو درم، اگه ناراحتى شوما نیایین خودم تنهایى مى‏رم.»
با شنیدن این جمله بلافاصله حشمت لحن عوض کرده با عشوه گفت:
نمکدان بى‏نمک شورى نداره‏
دل مو طاقت دورى نداره‏
غازان لبخندى زده دست‏ها را به زیر سر برده و زمزمه کرد: «آخ که اگه بگیره، اگه بگیره، زدم به رگه طلا» آنگاه همان طور که خوابیده بود به طرف زنش چرخید: «حشمت، امروزه روز پپولى‏بازى نیس. نتونى پول در بیارى باس سرتو بذارى زمین بمیرى. قلاب رو مى‏ندازیم هر چى بادا باد. قبول دارم باور کردنش سخته اما طرف نه تریپ رشوه بود نه هیچ چى دیگه.»

زنش که از این حرف‏ها دلگرم شده بود و کم کم به آینده و آنچه در پیش روى داشتند امیدوار مى‏شد گفت: «اى خدا یعنى از این تنورى که قراره پاش وایسیم، نونِ گرم نصیب ما مى‏شه؟ مى‏شه یه دفه بچه‏هاى مام مث بقیه لباس تنشون کنن؟» و به طرف شوهرش چرخید: «چند وقته بچه‏ها بهونه پیرهن خرگوشى و شلوار بروس‏لى رو دارن.»

پس از رسیدن به آفریقا آن خانواده چهار نفره طبق نقشه‏اى که در دست داشتند مسافتى را از میان جنگل‏ها و درخت‏هاى سر به فلک کشیده پیاده طى کرده بودند که ناگهان غازان با تمام وجود فریاد کشید: «اوناهاش، اوناهاش، رسیدیم، باور کن رسیدیم» و قدم‏ها را سریع‏تر برداشت.

در فاصله‏اى دورتر طنابى زردرنگ میان دو درخت نارگیل بسته شده و دو سیاهپوست قوى‏بنیه به نگهبانى مشغول بودند. غازان هیجانزده همچون دوندگان دوى سرعت مى‏دوید و به تأسى او خانواده‏اش به دنبالش کشیده مى‏شدند. آنان کمى نزدیک‏تر که شدند پلاکاردى را دیدند. پلاکارد پارچه‏اى بر فراز درختان سر به فلک کشیده و در میان شاخ و برگ‏هاى درهم تنیده قرار داشت. غازان نفس نفس‏زنان پرسید: «طوفان، مى‏تونى بخونى چى چى نوشته؟» طوفان قدمى به عقب رفت و جهت فرار از مزاحمت نور شدید خورشید دستش را افقى بالاى ابروها گذاشته و خواند: «ولکوم تو ائومعو. به ائومعو خوش آمدید.»

غازان از فرط خوشحالى بى‏اختیار محکم به پشت پسرش کوبید: «بگو زدیم توى خال!»
در این موقع یکى از نگهبانان قدمى به جلو برداشته و با صدایى کلفت پرسید:
«Where are you come from?» غازان با دستپاچگى پرسید: «پسر این چى چى مى‏گه»؟ عوض طوفان، نوشین وهم‏زده جواب داد: «مى‏پرسه از کجا اومدیم.» و همان طور بهت‏زده ادامه داد: «اینا انگلیسى حرف مى‏زنن.»
غازان جلو رفته خودش را به نگهبان رسانیده با صداى بلند گفت: «خیلى نوکرتیم. از ایرون واسه کار اومدیم.» و با تکان دادن سر و دست و بدن حالت یک کارگر مشغول به کار را به خود گرفت. در آن حالت افزود: «گلم، ما از جمله اهالى سختکوش ایران بوده واسه کار مزاحم شدیم.»
طوفان که از حرکات مضحک پدرش به خنده افتاده بود، به نگهبان قوى‏هیکل که همچون چوب خشک سر جایش ایستاده و سرد نگاهشان مى‏کرد گفت: «From Iran» تا نام ایران از دهان وى بیرون آمد نگهبان دیگر پارچه‏اى سیاه‏رنگ را که روى جسم برجسته‏اى در کنار درختى افتاده و آن را پوشانیده بود کنار زد. ناگهان دستگاه عجیب و پیشرفته‏اى نمایان شد. نگهبان دگمه‏اى را فشار داده آنگاه با صدایى کلفت گفت: «Wait»
غازان که نمى‏توانست سرِ جایش بند شود با صدایى جیغ‏مانند پرسید: «باز چى مى‏گه؟»
نوشین جواب داد: «مى‏گه منتظر باشید.» و بادکرده ادامه داد: «بابا امروز خیلى انگلیسى شدیم!» طوفان با پوزخند از نوشین پرسید: «شنفتم بلدى انگلیسى رو با لهجه فارسى حرف بزنى، آره؟» غازان با کلافگى گفت: «یه دقه ویز ویز نکنین ببینم.» سپس رو به یکى از نگهبانان کرد: «اخوى برو به رئیستون بگو بیاد میهمون داره.» طوفان رو به مادرش گفت: «ما را بگو فکر مى‏کردیم مى‏آییم وسط مشتى آدم زبان نفهم.» و روى علف‏هاى بلند ولو شده کف دست‏ها را به مانند ستون از دو طرف تکیه‏گاه قرار داده زیر لبى گفت: «آخیش، چه هوایى، زنده مرده مى‏شه!»

طولى نکشید سر و کله سه نفر با قیافه‏هایى عجیب و غریب ظاهر گشت که سلانه سلانه پیش مى‏آمدند. غازان دستپاچه به طرف‏شان دوید اما نگهبانان جلودارش شده و اجازه ندادند از مرز عبور کند. آن سه فرد که دو مرد و یک زن بودند در آن طرف طناب توقف کردند. یک نفر از مردها با صدایى کلفت و محکم گفت: «شما جلوتر آمد.»
غازان و خانواده‏اش اجازه یافتند تا حد مماس با طناب جلو بروند. مرد گفت: «من پرسید شما از ایران آمد؟» غازان حالتى متملّقانه به خود گرفت: «آره نوکرتیم. بچه ناف تهرونیم به نوچه‏تون ندا دادیم اومدیم واسه چاکرى» و به یکى از نگهبانان اشاره کرد.
مرد سیاهپوست که حلقه‏اى بزرگ از وسط پره بینى‏اش رد کرده بود نگاهى به مرد دیگر انداخته آنگاه گفت: «اول شما خود را معرفى کرد.» غازان مؤدب ایستاده و کاپشن خلبانى تنش را صاف و مرتب کرد: «اسممون غازانه. اسم غازان فامیل پکیده.» و لبخند زد: «البت بچه‏هاى در و محل بهمون تیکه مى‏اندازن مى‏گن غازان قرقره.» و شروع کرد به معرفى اعضاى خانواده‏اش «اینام کلاً جزو ملتزمین رکابن. حشمت‏خانوم جاى خواهرى خانوم اول ماس. این پسره طوفانه، پشت کنکوریه. این یکى‏م نوشین دخترمونه. مى‏ره دبیرستان. یعنى مى‏رفتش.»

آن یکى که فارسى حرف زدن بلد بود بار دیگر به مرد کنارى‏ش نگاه کرد. مرد دوم که تاجى از برگ‏هاى شمشاد بر سر تپانیده بود، انگشت اشاره‏اش را به عنوان علامت تکان داد. مترجم گفت: «شما توانست از مرز رد شد.»
غازان تیز خود را از زیر طناب به آن طرف انداخت اما دیگر اعضاى خانواده از جایشان تکان نخوردند. غازان سرش را به طرف‏شان چرخاند و با صدایى که از شدت هیجان مى‏لرزید داد زد: «چرا همین جورى مث ماست وایسیدین. دِ زود باشین رد شین تا پشیمون نشدن.» زمانى که سه نفر دیگر به وى محلق شدند مترجم گفت: «این رئیس قبیله، این زن رئیس قبیله. شما به آنها تعظیم کرد.» آن چهار نفر به همدیگر نگاه کرده آنگاه با اکراه غازان و طوفان رو به رئیس قبیله و حشمت و نوشین در مقابل زن رئیس قبیله تعظیم کردند. مراسم تعظیم کردن که تمام شد طوفان از مرد مترجم پرسید: «تو کلاس مى‏رى؟» و ادامه داد: «منظورم کلاس زبان فارسیه.» مرد سیاهپوست خشک جواب داد: «اینجا براى هر کشورى یک مترجم بود. من زبان فارسى یاد گرفت و حرف زد.»
در این وقت رئیس کلماتى را به لهجه ائومعویى با مترجم رد و بدل نموده آنگاه به غازان و طوفان اشاره کرده تا جلوتر بروند. آنان با قدم‏هایى سست جلو رفته تا به مقابل رئیس رسیدند.
مترجم گفت: «رئیس خواست شما لخت شد.» طوفان سرخ شده به پدرش نگاه کرد. غازان پا به پایى کرده و پرسید: «گلم از رئیس بپرس کمپلت لخت؟» مترجم خود جواب داد: «نه، شلوارک به پا داشت.» غازان فى‏الفور اطاعت کرده مشغول بیرون آوردن لباس‏هایش شد. در این اثنا متوجه تردید پسرش شد: «دِ دس بجنب. استشکالى نداره. اینا خواهر مادرتن، ته محرمند. اونام که نامحرمند ولى توفیرى نداره چون چرا، از محرم نامحرمى بیقِ بیقند. هر چى گفتن مى‏گیم چَشم خوش خوشان‏شان بشه.»
بعد از اینکه پدر و پسر لباس‏ها را در آوردند، رئیس قبیله دماغ و چانه غازان را گرفته با قدرت و خشونت دهانش را باز و همچون دامپزشکى حاذق به وارسى دهان، دندان‏ها، چشم و گوش‏هاى وى پرداخت. پس از آن نوبت طوفان بود. غازان نفس بلندى کشید و گفت: «طوفان، وقتى زیر بغلش اومد نزدیک دماغت خودتو کنترل کن. یه وقت چیزى نگى بهش بر بخوره. اینا مترجم دارن.»
در طرف دیگر نوشین که یک دستش در دست زنِ رئیس قبیله بود و دست مادرش در دست دیگر زن رئیس قبیله گفت: «بابا شما شانستون گفته بپرس چرا» و خودش جواب داد: «رئیس باتون حرف نزد ولى زنش همین که دهنش رو باز مى‏کنه احساس خفگى به آدم دس مى‏ده.» غازان جواب داد: «دخترم، این بوى خوش طلا جواهره، اشتباه نکن.»
و طلبکارانه افزود: «نیومدیم هتل هیلتون با نخست وزیرشون قیمه‏پلو بخوریم. پسره بم گفتش اینا با سوسک و موش و قورباغه به طور مسالمت‏آمیز جمعى زندگى مى‏کنن.»
هنوز حرف وى تمام نشده بود که صداى دو کشیده پى در پى در فضا پیچید. رئیس محکم و با تمام قوا به صورت طوفان نواخته بود. اشک در چشمان طوفان جمع شد. در این زمان رئیس دست راست و همسرش دست چپ خود را به علامت اتمام مراحل آزمایش بالا بردند. آنگاه مردِ مترجم به سویشان رفته و دقایقى را به صحبت گذراندند. حرف‏هایشان که تمام شد مرد مترجم به نزد آن خانواده برگشته و گفت: «مرد و پسر رفت در مزرعه کار کرد. صبح زود به پاگیلا آب داد. ظهر میوه‏هاى پالیگا را از درخت کَند، گذاشت توى سبد، عصر به فى‏جوجو کود داد. شب دانه فى‏یوجول کاشت. بعد آمد خانه رئیس، پاهاى او را مشت و مال کرد.» طوفان با چهره‏اى در هم پرسید: «این پاگیلا ماگیلا چى چى هسش؟» و ادامه داد: «فکر کنم طرف ما رو با حَشم و چهارپا اشتباهى گرفته.» غازان دستپاچه گفت: «طوفان‏جان اینا اسم دار و درختاشونه.» و ادامه داد: «اشتباه نکن، فوقش یه چن وقتى حمال اینا مى‏شیم به جایى برنمى‏خوره!»
مرد مترجم ادامه داد: «زن صبح زود آمد لباس‏هاى مردم را برد شست. ظهر غذا پخت و سبزى پاک کرد. شب کف حمام عمومى قبیله را خوب سابید و لُنگ‏ها را روى بند پهن کرد.»
حشمت‏خانم چِندشش شد. قیافه‏اش مى‏گفت: «واه! خاک عالم!» مترجم افزود: «دختر صبح زود رفت طویله پیه بز را آب کرد ریخت در خمره. شب هم مستراح عمومى خوبِ خوب تمیز کرد.» نوشین با قیافه‏اى در هم نگریست.
غازان سعى کرد فضا را عوض کند با خنده‏اى تصنعى گفت: «بابا اخماتون رو وا کنین. یه جورایى مجبوریم چن وقت به اینا حال بدیم دیگه.» و قیافه‏اى فیلسوف‏مآبانه به خود گرفت: «کسى که دنبال چیزى است بالاخره آن را به دست مى‏آورد.» و با تأکید افزود: «حشمت، طوفان، نوشین، یادتون باشه این قبیله مث شمشیرِ دو دم مى‏مونن.»
در این هنگام رئیس قبیله چیزهایى با مترجمش رد و بدل کرد. پس از اتمام حرف‏هاى آن دو مرد مترجم دهان گشود: «رئیس مى‏گوید شما توانست صد روز اینجا ماند و کار کرد. بعد یک کیسه الماس گرفت با خود به کشورتان برد. شما چى جواب داشت. قبول کرد؟»
غازان دست‏هایش را به هم مالید: «عمو ما که نیومدیم واسه تارزان‏بازى، به رئیست بگو واسش مث خر کار مى‏کنیم ولى جون اون تاج رو سرش که عینهو تاج خروس مى‏مونه الماساش درشت باشه آخر سر با خُلق تنگ از اینجا نریم.»

مرد مترجم سرى تکان داد و گفت: «کلبه شما بالاى آن تپه بود. شب رفت با بقیه عمله‏ها گرفت خوابید. عمله‏ها از کشورهاى دیگر بود. دردسر ایجاد نکرد.» و با دست نقطه‏اى را در دوردست نشان داد. سرهاى چهار نفر ردِ دست وى را گرفته و نگاهشان را به کلبه‏اى که قرار بود صد روز در آن اتراق کنند دوختند.
مترجم ادامه داد: «آخر هر ماه اینجا جشن بود. شما هم اجازه داشت آمد و جشن گرفت.»
غازان پرسید: «شنفتم توى جشناتون حرکات موزون و غیر موزون زیاد مى‏آن بالا، راسته؟» و منتظر جواب نماند: «راستیادش مام یه ته صدایى داریم. اینو گفتم تا یه جورایى به رئیس برسونى. به جون رئیس و زنش صدامون صد پله از خواننده‏هاى امروزى دلنوازتره.»
و با چشم‏هاى بسته زد زیر خنده. خنده‏اش که تمام شد دریافت اعضاى خانواده‏اش همچنان عبوس کرده نگاهش مى‏کنند. خودش را جمع و جور کرد: «چى چیه قنبرک گرفتین، لطیفه‏اى گفتیم فضا را شاد کنیم.» و چون هیچ عکس‏العملى از کسى ندید زیر لبى افزود: «بدىِ عیالوارى همینه دیگه!»


چند روز از سفر آن چهار نفر به شاخ آفریقا گذشته بود که شبى هنگامى که همگى خسته و کوفته از کار سنگین و طاقت‏فرسا در کنار هم جمع بودند حشمت‏خانم گفت: «تمام پوست دستم رفته.» و دستش را جلو آورد تا به شوهرش نشان دهد: «نیگا کن شده مث پیرزنا.»
غازان نگاهى بى‏تفاوتانه به دست زنش انداخت.
حشمت با ناراحتى غرغر کرد: «واسه شوما مرداى نمک‏نشناس ما زنا تن به چه ذلت و خوارى که نمى‏دیم.» و به حالت قهر پشتش را طرف شوهرش کرد. طوفان گفت: «مامان عیبى نداره، زنا در طول و عرض تاریخ بدبخت بودن.» و رو به نوشین پرسید: «مگه نه نوشین!» اما حشمت تا شوهرش گفت: «من همه جوره شرمنده‏تم» بلافاصله برگشت و بهش لبخند زد.
نوشین نگاهى از سرِ خستگى به اطرافش انداخته و گفت: «باز شماها راحتین. منو بگین دارم از بوى سیب‏زمینى پخته خفه مى‏شم. چى کشیدن آدماى قبلى!» و پس از مکثى کوتاه افزود: «من چند روز دیگه باس دستشویى تمیز کنم؟»
طوفان گفت: «چرا اینجا رو نمى‏بینى همه‏شون دهنشون بوى گند مى‏ده» و ادامه داد: «اینجا عین باغ‏وحشه همه چى پیدا مى‏شه پستاندار، پرنده، چرنده، عنکبوت، حشره و ...»
در سویى دیگر غازان همچنان در عالمى دیگر بوده و با خود حساب مى‏کرد: «یه خورده‏شو مى‏دم بدهى‏هامو صاف مى‏کنم بقیه‏شو ...»
حشمت‏خانم با اشاره دست و سر به بچه‏ها فهماند پدرشان حواسش جاى دیگرى است.

غازان به همراه زن و بچه‏هایش از ماشین پیاده شدند. آن طرف خیابان جواهرى «کوه نور» بود. دست غازان همچنان توى جیبش بوده از تماس دست با آن ده جسم برجسته حظ وافر مى‏برد. حشمت، نوشین و طوفان نیز دست‏کمى از وى نداشتند.
پس از صد روز کار بى‏وقفه و کُشنده اینک به کشور خود بازگشته و با به تصویر کشیدن دورنمایى از آینده‏اى سراسر راحتى و آرامش آرزوهاى پردامنه‏اى براى خود در سر مى‏پرورانیدند. آنان لاغر، زردنبو و فرسوده بودند اما با پول الماس‏ها به سرعت تغییر وضعیت و حالت مى‏یافتند.
غازان با دقت هر چه تمام‏تر یکى یکى الماس‏هاى گران‏قیمت را از جیب در آورده و روى میز شیشه‏اى بزرگ، جلوى مرد جواهرفروش چید. الماس‏ها درشت و بسیار خیره‏کننده بودند.
مرد جواهرفروش با وسواس زیاد الماس‏ها را به ترتیب بررسى کرده آنگاه دستیارش را خواند. وى نیز با دقت هر چه تمام‏تر الماس‏ها را زیر دستگاه نگاه کرد. پس از خاتمه کارش میان او و مرد جواهرفروش نگاهى رد و بدل شد. نگاه کوتاه اما معنى‏دار بود. پس از آن دستیار به طرفى دیگر رفت. لحظاتى بعد مرد جواهرفروش در غایت ادب به غازان گفت: «همین جا تشریف داشته باشید الساعه برمى‏گردم.» و با قدم‏هایى بلند و شمرده به طرف گاوصندوقش رفت.
غازان از خوشحالى مى‏خواست به پرواز در آید. به زنش گفت: «حشمت ریپ شاد بزن که با مایه‏دارى یه متر فاصلمونه.»
مرد جواهرفروش درِ گاوصندوق را گشود و از میان بسته‏هاى اسکناس دو بسته برداشت. سپس با همان حالت موقرانه درِ گاوصندوق را بسته و به نزدشان برگشت. وقتى کاملاً نزدیک شد دو بسته اسکناس 500 تومانى را روى میز گذاشت و گفت: «بفرمایید. قیمت الماس‏هاى شما مى‏شود صد هزار تومان. بیشتر از این ارزش ندارد. الماس‏ها اصل نیستند.»
ناگهان زمین به دور سر غازان و خانواده‏اش چرخیدن گرفت. هر جمله‏اى که مرد جواهرفروش مى‏گفت چون پتک بر سر و مغز آنان فرود مى‏آمد. ناباورانه به دهان مرد جواهرفروش خیره شده بودند که باز و بسته مى‏شد:

«فکر مى‏کنم اینها از شاخ آفریقا به دست‏تان رسیده باشند. چند ماه پیش یک نفر دیگر نیز از این سرى الماس‏هاى بدلى براى فروش اینجا آورده بود. در الماس‏ها نشانه مشخصى است که ثابت مى‏کند از معدن بخصوصى استخراج مى‏شوند.» و با دست الماس‏ها را به طرف‏شان سُرانید: «به هر حال متأسفم، مى‏توانید بردارید ببرید جاى دیگرى نیز نشان دهید ولى مطمئناً مبلغى بالاتر از پیشنهاد ما نخواهید شنید.»
در راه برگشت اعضاى آن خانواده چهار نفره همچون افراد لشکرى شکست‏خورده مأیوس و درمانده و با سرهایى آویخته پیاده و بى‏هدف مى‏رفتند. مقدارى راه را که رفته بودند نوشین با یادآورى آنجاهایى که صد روز تمیز کرده بود زد زیر گریه. به تبع نوشین، مادرش نیز از حرکت باز ایستاده و با عصبانیت و خشم به شوهرش چشم دوخت و زیر لبى شروع کرد به بد و بیراه گفتن.
طوفان کنار پدرش همچنان مى‏رفت و فکر مى‏کرد کاشکى قار قارک‏شان را داشتند. غازان که تمام آرزوهاى رنگ و وارنگش رنگ باخته بودند در توهمى عمیق و متأثرکننده به راهش ادامه مى‏داد اما ناگهان او نیز ایستاد. سرش را برگرداند و داد زد: «ولم کنین. من خودم ته مصیبتم. گریه کن ندارم.» و دوباره به راه افتاد.