فصل شکفتن
فصل شکفتن من
مدتهاى طولانى است که دلم مىخواهد با تو حرف بزنم اما هر بار به بهانههاى مختلف نتوانستهام. بالاخره که تصمیم گرفتم وقتم را براى امروز بگذارم و بیایم، تا حالا لحظهشمارى کردهام. خوشحالم که بعد از مدتها دوباره مىتوانم تو را از نزدیک ببینم و نگاهت کنم. اگرچه شاید آن طور که دلم مىخواهد نباشى اما بالاخره تو مادر من هستى و من به خاطر اینکه هستى و وجود دارى خوشحالم. وجود تو براى من یک دنیا امید است، امیدى که شاید هر دخترى در زندگىاش به آن نیاز دارد. خوشحالم چون در میان همسن و سالانم که با هم زندگى مىکنیم، فقط من هستم که تو را دارم و به تو فکر مىکنم. گاهى اوقات هم فکر مىکنم حتماً نیاز نیست تا کسى دست محبت و نوازش روى سرت بکشد تا بدانى او مادرت است. همین که من گمان کنم خونى که در رگهاى من جریان دارد از وجود تو سرچشمه گرفته است، کافى است.
نمىدانم درست چه زمانى بود که ما و همه خانوادهمان از هم جدا شدیم ولى مىدانم که در آن موقع نوزاد چند ماههاى بیش نبودم که یک اتفاق شوم همه زندگى تو را ویران کرد.
شاید آن روزها را هم به خاطر نیاورى. روزهایى را که شاد و خوشحال در شالیزار کوچکى همراه پدر و برادرم مشغول کار بودید. برنج مىکاشتید و محصولش را براى ادامه زندگیتان مىفروختید تا بتوانید براى من که در راه بودم، امکانات بهترى تهیه کنید. من دومین فرزند خانواده بودم که بعد از دوازده سال فاصله از برادرم به دنیا مىآمدم. تو و پدر براى اینکه عضو دیگرى به این خانواده اضافه مىشود خوشحال بودید. گویى همان جا سرِ شالیزار بوده که تو کمردرد شدیدى مىگیرى و مىفهمى که این درد مژده آمدن من است. پدر هم با نالههایت کار را رها مىکند و تا مىخواهد تو را به درمانگاه برساند، دیر مىشود. ناچار همان جا در کنار زمینِ برنجکارى با کمک مادربزرگم که قابله روستا بوده، چشمانم را رو به آن همه جوانه کوچک باز مىکنم. صداى فریاد مادربزرگ به تو و پدر مىفهماند که بالاخره مسافر کوچولو صحیح و سالم به دنیا آمده و کابوسهاى وحشتناک شبانه تو تمام شده، چرا که هر شب خواب مىدیدى کسى مرا از آغوشت بیرون مىکشد و تو در یک بیابان تاریک تک و تنها از پشت شیشهاى کدر مرا تماشا مىکنى. همین خوابها تو را مریض کرده بود و طاقتت را براى دیدن من که مثل برادرم امید زندگى تو بودم، تمام کرده بود. شاید در آن لحظات و کنار آبِ گلآلود شالیزار، وقتى صداى گریهام را شنیدى، خیالت راحت شد که کودکت از آن همه کابوس گذشته و حالا در آغوش توست، اما اینها همه مثل یک رؤیاى خوش بود.
زندگى ما هر روز تازهتر مىشد. پدر و تو مثل همیشه کار مىکردید. من هم با همان لباسهایى که با زحمت برایم دوخته بودى، از پشت شانههاى تو که بهترین گهوارهام بود، آن همه سرسبزى و طراوت را مىدیدم و لذت مىبردم؛ اما همه چیز این طور نماند، فقط چند ماه طعم زندگى در خانه ما شیرین و دلچسب بود و بعد از آن دیگر خانهاى نبود که در آن تلخى و شیرینى در کام ما زهر یا عسل بریزد.
شب بود. همه ما کنار هم در خانه چوبى که از پدربزرگ برایمان مانده بود استراحت مىکردیم، ولى مادربزرگ به شهر رفته بود تا براى مداواى پادردش دکترى پیدا کند. من آن روزها را به یاد ندارم. باید بگویم حتى یک لحظه از این خاطراتى را که براى تو بازگو مىکنم به یاد ندارم چون در آن زمان کوچکتر از آن بودم که عمق فاجعه را درک کنم، اینها را همه از زبان مادربزرگ که بعد از مدتها مرا پیدا کرد شنیدهام.
برایت گفتم که روزها قبل از اینکه به دنیا بیایم، به خاطر کابوسهایى که مىدیدى، دلت لرزیده بود اما بعد از به دنیا آمدن من یک شب زمین لرزید و همه روستاى کوچک ما ویران شد. من و تو و پدر و برادر و عموها و دایىهایم، همسایهها، دوستان و همه اهالى هم همان جا زیر سقف خانههایشان که دیگر به ویرانهاى تبدیل شده بود، به خواب رفتیم. هیچ کس هم فکر نمىکرده کسى بتواند از این روستاى کوچک زنده مانده باشد. اما بالاخره بعد از دو روز دیوار و سقف و چوبها از روى همه برداشته شد و من در حالى پیدا شدم که هنوز سینه تو را در دهان داشتم، اما از فرط ضعف و گرسنگى زندگىام به مخاطره افتاده بود؛ تو هم زنده بودى و شاید این باعث شده بود تا زندگى من زیر آوارهاى کُشنده ادامه پیدا کند. من و تو و مادربزرگ از میان سیصد و بیست نفر اهالى روستا زنده ماندیم، تو در حالت کما و من هم زنده و سرحال!
به هر ترتیب کابوس تو به حقیقت پیوست و دست تقدیر، من و تو را از هم دور کرد. گویا یک سال در کما بودى و هیچ تغییرى نداشتى، من هم از همان ابتدا به شیرخوارگاه سپرده شدم چون دیگر کسى نبود تا از من نگهدارى کند. مادربزرگ هم بالاخره بعد از گذشت یک سال و نیم با همان پادردى که داشت مرا پیدا کرد. تو را هم پیدا کرد و این بهترین شانس زندگى من بود چون کسى بود که در باره زندگىام و در باره چیزهایى که نمىدانستم آگاهم مىکرد. مادربزرگ خیلى پیر شده بود مخصوصاً با داغهاى سنگینى که روى دوشش بود دیگر از همه دنیا بریده بود اما من به یاد دارم از همان زمان که خیلى کوچک بودم، وقتى به دیدنم مىآمد و مرا از خانهاى که در آن زندگى جدیدى را شروع کرده بودم، بیرون مىکشید، دنیاى شوق و جوانى در چهرهاش پیدا مىشد.
مادربزرگ را خیلى دوست داشتم، در همان چند ساعتى که کنار هم بودیم با لهجه شمالى که از آن هیچ چیز نمىدانستم، «مارجان» صدایش مىکردم، او هم لذت مىبرد، شاید در چشمان من، نگاه برادرم «رضا» را مىدید. شاید هم تلاشهاى مردانه پدر و عموهایم، دوستانش و هواى خوش روستا را که دیگر چیزى از آن نمانده بود به یاد مىآورد. شاید هم خندههاى سرخوشانه تو را که از پشت روسرى شمالىات پیدا مىشد.
براى اولین بار بود که با مادربزرگ به دیدنت آمدیم. من وحشتزده بودم؛ چون فکر نمىکردم تو که مادر من هستى براى همیشه روى تخت خوابیده باشى و من فقط بتوانم به چشمان بىرمق تو نگاه کنم، به دستانت که دیگر لاغر و ضعیف بود و به پوست چروکیدهات که به استخوانت چسبیده بود. تصورى که من از مادر داشتم این نبود که مىدیدم، بلکه دوست داشتم تو را سرحال و قبراق ببینم، همان طور که در کنار دریا شاد و امیدوار با پدرم مىدویدید و لیموهاى تازه را براى فروش مىبردید. خیلى ناراحت بودم. هر بار که تو را مىدیدم، یاد همان شیشهاى مىافتادم که در کابوسهایت از پشت آن مرا نگاه مىکردى، اما مادربزرگ با وجود اینکه مىدانست تو دیگر قدرت تشخیص و تکلم ندارى، مرا امیدوار مىکرد که دائم به یاد تو باشم، شاید دوست داشت این طور یاد همه خانوادهاش را زنده نگه دارد. به قول خودش شاید این تقدیر بود تا او زنده بماند و بعد از همه مصیبتها یاد روزهاى خوشش را براى من جاودانه کند، تا نامى از روستایمان، از مردم زحمتکش و از او که تقریباً همه بچههاى روستا را به دنیا آورده بود، بماند.
یک بار هم زمانى که نوجوانى سیزده ساله بودم با هم به روستایمان رفتیم. چند نفر از آشنایان که در شهر بودند، در آن حوالى کارهاى تو و پدر را، کارهاى همه روستائیانى که در آن شب وحشتناک به خواب رفتند، انجام مىدادند. به هر طرفى که مىنگریستم گویى همه جا را مىشناختم و با آنجا خاطره داشتم. مادربزرگ خوب توانسته بود شوق زندگى را در من بیدار کند. بعد هم به گورستان سرسبز روستا رفتیم و آنجا قبرى خالى را به من نشان داد و گفت که بعد از مرگش باید اینجا به خاک سپرده شود؛ کنار چهار پسر و دو عروس و پنج نوهاش! من همان جا، همان جا که تا به حال نرفته بودم قسم خوردم که هیچ گاه صاحبان این خانههاى ابدى را فراموش نکنم چرا که آنها تنها کسانى بودند که من داشتم، بدون اینکه آنها را دیده باشم، به آنها احساس دلبستگى مىکردم.
من و «مارجان» کارمان شده بود از خاطرات گذشته و سرسبزى و شمال و صداى پرندهها، طعم لیموى تازه و پرتقال آبدار حرف زدن! او در خانه سالمندان بود و من در یک مرکز بهزیستى! اما من تنها کسى بودم در میان دوستانم که یک دلخوشى بزرگ داشتم، حس مىکردم خانواده دارم و بالاخره از اینجا مىروم.
تا اینکه مادربزرگ هم آماده سفر شد و رفت. یکى از روزهاى بهار بود که من براى همیشه از شنیدن لهجه شمالى زیباى او که با ذوق مرا صدا مىکرد، محروم شدم. با دردسرهایى که داشت، بالاخره او را همان جایى که آرزو داشت به خاک سپردیم اما خوشحال بودم که توانستم یکى از آرزوهاى «مارجان» را تحقق ببخشم. بعد هم باید به روستایمان فکر کنم که آرزوى آبادانىاش را داشت. سفارش کرده بود بعد از مرگش ماهى یک بار به تو که دیگر چهرهات پیر شده بود و موهایت رو به سفیدى مىرفت، سر بزنم و گاهى به یاد او که با محبت صدایت مىکرد و دستهایت را نوازش مىداد، «بلور» صدایت کنم، شاید که روزى هم تو دست از این سکوت همیشگى بردارى و نام مرا با لهجه زیباى شمالىات صدا کنى.
امروز هم آمدهام تا مثل روزهایى که با «مارجان» مىآمدیم، کنار تو باشم، هر چند مدتهاست به تو سرى نزدهام، چون امسال کنکور داشتم و باید درس مىخواندم، با خودم قرار گذاشتهام براى درس خواندن دانشگاههاى شمال را انتخاب کنم و آنقدر تلاش کنم تا وقتى که روى پاى خودم ایستادم با تو زندگى کنم، امروز روزِ مادر است، من هم آمدهام تا به تو این روز را تبریک بگویم و یک روز کامل همه کارهاى تو را بر عهده بگیرم. برایت یک دست لباس شمالى آوردهام که پر از رنگ و بوى روستاست، جایى که با همه امید و آرزو در آنجا زندگى مىکردى.
روز مادر بر تو و «مارجان» که از آسمانها به من و تو نگاه مىکند مبارک باشد. این روز براى من هم مبارک است چون تو را دارم که در شکفتن و رشد کردنم، شریکى و این کافى است تا کابوس چندساله تو را به پایان برسانم و دستان بلورىات را در دستانم بگیرم.
نگاه کن مادر! دیگر شیشهاى نیست که از پشت آن مرا ببینى، من کنار توام، همان کودک کوچکى که حالا رشد کرده و بزرگ شده، من دختر توام «شکوفه»! همان که شکفتنش را آرزو داشتى! نگاه کن که این فصل، فصل شکفتن من است.نفیسه محمدى