سبز آسمونى
بىخیال
قرار نبود من گلى را نبوییده از اینجا برویم
سنگى را نبوسیده
اصلاً برویم
چادر مىزنم کنار همین قبیلههاى ترکخورده
مىخواهى به ابرهایم بسپار
مىخواهى به رنگینکمان
آنچنان که چشمهایم را نبینى
مىخواهى تا کارون غرقم کن
من پشت کتابهاى داغ تاخوردهام
ورق مىخورم
مچاله مىشوم
توى مشتى ابر
آوازهخوان خروس
که جفت کفشهایت را به آب مىدهى
پابرهنه مىشوم
تا کوه طور
چقدر ساده بود دریا که فکر مىکرد
تو نگاهش مىکنى
هى نگاه مىکنى
به قایقهایى که در آفتاب پهن کردهام
حالا بىخیال باغهاى بىدرخت که منم
تو با کدام ساعت به خواب رفتهاى
که از خواب غار هم طولانىترى
بیچاره زمین که پشت ماه به تو فکر مىکند
مىخواهى به نیلم بسپار
مىخواهى به مدیترانه
پیاده برمىگردمسعیده شکورى - تهران