پرنده رفتنى است

نویسنده


 

پرنده رفتنى است‏

زهرا ناصحى‏
براساس خاطره‏اى از شهید عباسعلى ترابى همت‏آبادى‏

خودش است، خودش و با همان نگاه و همان لبخند، همان لبخندى که بیشتر از همیشه به دلم نشست ...
آن روز او بى‏تاب‏تر از همیشه بود. من هم کاسه آب را که پشت سرش خالى کردم، دلم هُرى ریخت. کاسه از دستم رها شد و شکست. در را که بستم، بغض گلویم را گرفت. وقتى لب حوض کنار شمعدانى‏ها نشستم، صورتم خیس اشک بود. عطر اطلسى‏ها فضاى حیاط را پر کرده بود.
آسمان تاریک شب را ابرهایى تاریک‏تر از شب پوشانده بودند، حتى یک ستاره هم در آسمان نبود، ماه هم خودش را پنهان کرده بود. شاید آن شب تحمل درد دل‏هاى مرا نداشت.
آن شب تا دیروقت منتظرش بودم؛ ماه را مى‏گویم. اما گویا آن شب قصد آمدن نداشت.
عجیب دلم گرفته بود، هر طرف که نگاه مى‏کردم او را مى‏دیدم. عباس را مى‏گویم، چشم‏هایم را بستم، باز هم دیدمش. انگار عکسش روى پلک‏هایم حک شده بود. به خواب که رفتم باز دیدمش. مثل همیشه لبخند بر لبش بود، اما لبخندش مثل همیشه نبود.
پرسید: «غمگینى؟»
سکوت کردم؛ گفت: «تحملت باید بیشتر از اینها باشد.»
گریه کردم؛ گفت: «حالا که هستم.»
حرفش را ناتمام گذاشت. به سمت در رفت. فقط نگاهش مى‏کردم.
در میان لباس سپیدى که به تن داشت، زیباتر شده بود. مى‏خواستم فریاد بزنم، مى‏خواستم به پایش بیفتم تا بماند، اما بغض گلویم سنگین‏تر از آن بود که بگذارد حرفى بر زبان آورم؛ و او هنوز لبخند مى‏زد.
با التماس نگاهش کردم، نگاهش را از من کَند و به پنجره دوخت. آرام گفت: «بلند شو.»
برخاستم، ادامه داد: «آنجا ... برو آنجا.»
نگاهم را به سمت پنجره چرخاندم، در آرام بسته شد، برگشتم، او دیگر آنجا نبود. صداى قدم‏هایش که دور و دورتر مى‏شد در میان صداى بال زدن‏هاى پرنده‏اى بى‏قرار که خودش را به پنجره مى‏کوبید، گم شد. پنجره را که باز کردم، کبوترى سپید بى‏مهابا به درون اتاق پرید. چرخید و چرخید و سرانجام روى شانه‏ام آرام گرفت. از میان قاب شیشه‏اى پنجره دوباره دیدمش، عباس را مى‏گویم؛ لب حوض کنار شمعدانى‏ها نشسته بود. وقتى نگاهم با نگاهش گره خورد، دوباره لبخند زد؛ لبخندش عجیب به دلم نشست. هنوز محو نگاهش بودم که رفت. چشم که باز کردم، سپیده زده بود، بالشم خیس خیس بود. عطر شب‏بوها بیشتر از قبل شده بود. مى‏دانستم که آن روز دیگریست؛ همان روزى که مدت‏ها انتظارش را داشتم، اما منتظرش نبودم. وقتى خبر شهادتش را شنیدم، تنها چیزى که به یادم آمد قباى سپید و لبخند زیبایش بود.
و حالا من اینجا هستم. در معراج، معراجى آکنده از عطر محمدى و پر از یاس سپید؛ و عباس آرام آرمیده است، با لباسى سپید و لبخند بر لب.
درست مثل همان لبخندى که بیشتر از همیشه بر دلم نشست.