راهى که به هیچ کجا نمى رسید


 

راهى که به هیچ کجا نمى‏رسید

متهم: ش.م.ر
جرم: قتل غیر عمد
سن: 18 سال‏

نشسته است و در و دیوار را نگاه مى‏کند. هنوز هم باورش نمى‏شود که با دست خودش زندگى را این طور رقم زده است؛ دست‏هایى که فکر مى‏کرد او را به پیشرفت و آینده درخشان مى‏رساند.
دو نفر از هم‏اتاقى‏هایش دوباره دعوا کرده‏اند و سر و صورت همدیگر را چنگ انداخته‏اند؛ باور نمى‏کند که باید کنار آدم‏هایى زندگى کند که این طور وحشیانه به هم مى‏پرند و همدیگر را زخمى مى‏کنند. باز هم خوب است که در این چند روز کارى به کار او ندارند و به دعواها و ادا و اصول‏هاى خودشان مشغولند. اگر چه چندین بار تصمیم گرفته بودند او را هم وارد بازى خودشان کنند و شاید هم تصمیم داشتند اذیتش کنند تا از اتاق آنها به جاى دیگر منتقل شود؛ اما حواس او فقط به خودش است، اگر باز هم تا مدت‏ها غذایش را برمى‏داشتند، گرسنگى را نمى‏فهمید. جملات پدر و مادر، جملات قاضى و شاکیان و بقیه‏اى که در جلسات دادگاهش حضور داشتند، آزارش مى‏داد. نمى‏توانست بفهمد چقدر در اتفاقى که افتاده مقصر بوده و چقدر باید تاوان پس بدهد، به عاقبت حکمى که برایش در نظر مى‏گرفتند، فکر نمى‏کرد؛ فقط و فقط به آن فکر مى‏کرد که اگر از پشت این میله‏هاى سیاه و رنگ و رو رفته راهى براى آزادى پیدا کند، جواب نگاههاى مردم را چه بدهد. آینده‏اش را چه کند؟ پرونده سیاهى به نام قتل داشت و این، همه زندگى‏اش را تباه مى‏کرد؛ پس چه بهتر که همان جا مى‏ماند و از خدا بدترین حکم‏ها را که قصاص بود، تقاضا مى‏کرد. چه بهتر که دیگر کسى را نمى‏دید نه دوستانش را نه فامیل و آشناها را، همین طور دور از همه بهتر بود؛ دور از همه سؤال‏هایى که تا به حال صد بار به آن جواب داده بود. دیگر هیچ ذخیره فکرى نداشت، همه فکرها و ذهنیت‏هایش را به همراه هر چه که اتفاق افتاده بود، صدها بار گفته بود و دیگر هیچ چیزى نمانده بود که ناگفته باشد؛ همین خسته‏اش کرده بود. چند جلسه‏اى هم بود که پدرش وکیل گرفته بود و خانواده‏اش امیدوار بودند، اما دخترک هیچ دوست نداشت همکارى کند، دلش مى‏خواست حکم آخر را بشنود و راحت شود. آینده روشنى نمى‏دید که بخواهد براى آزادى‏اش تلاش کند، اما پدرش تأکید کرده بود که همه تلاشش را مى‏کند تا او دوباره به خانه برگردد. گفته بود که او را بخشیده و براى آزاد شدنش تلاش مى‏کند، اما دخترک مطمئن نبود، فکر مى‏کرد که حتماً بعد از برگشتنش به خانه همه از آینده تباه شده‏اش حرف مى‏زنند.
خوب که فکر مى‏کرد خودش را هم در این جریان بى‏تقصیر نمى‏دید، همیشه تأثیرپذیر بود، همیشه به این و آن نگاه مى‏کرد و دلش چیزهایى را مى‏خواست که دور از شأن خانواده‏اش بود. براى بار اول وقتى به خاطر کار پدر به این شهر منتقل شدند، چادرش را کنار گذاشت؛ دلیلش هم این بود که نمى‏توانست مثل همکلاسى‏هایش نباشد، نمى‏توانست با چادرى که روى سرش سنگینى مى‏کرد کنار دخترهایى راه برود که موهایشان را با حالت‏هاى تمسخرآمیز بیرون مى‏ریختند. نمى‏توانست مثل آنها نباشد چون طور دیگرى به او نگاه مى‏کردند مخصوصاً که از شهرستانى دورافتاده آمده بود. مدتى بعد هم بى‏توجه به پدر و مادر و مخالفت آنها لباس‏هایى خواست که خودش هم از پوشیدن آنها و قدم زدن در خیابان شرمنده مى‏شد.
پدر ناراحت بود، خیلى سعى مى‏کرد که دخترش را از این کار دور کند، اما نتوانست. مادر اگر چه دوست نداشت دخترش را بین دوستانش سرشکسته ببیند اما تا این حد هم راضى نبود، دخترک اما کار خودش را مى‏کرد. فکر مى‏کرد تنها راه رسیدن به پیشرفت، نشان دادن زیبایى‏هایش است. چند بار هم ناظم مدرسه به او گوشزد کرده بود که با این وضعیت درسى و اخلاقى حیف است که اینقدر زود رنگ عوض کند، اما دخترک راه خودش را مى‏رفت، راهى که مى‏دانست به هیچ کجا نمى‏رسد؛ اما همچنان ادامه مى‏داد. فقط سعى مى‏کرد خودش را از افتضاحاتى که دوستانش به بار مى‏آوردند و باعث مى‏شدند هر روز پاى پدر و مادرشان به مدرسه باز شود دور نگه دارد؛ به همین قدر که ظاهرش را تغییر دهد، اکتفا مى‏کرد. اما نمى‏شد این طور هم زندگى کند، به قول پدر هر چقدر هم که او دختر پاکى بود، قیافه غلطاندازى داشت. بالاخره هم اتفاقى که نباید مى‏افتاد، افتاد. پسر همسایه که در طبقه بالا زندگى مى‏کرد، دنبالش راه افتاده بود و راحتش نمى‏گذاشت، آنقدر نامه و پیغام فرستاد تا دخترک مجبور شد به حرف‏هاى بى‏سر و ته او گوش بدهد. چند روزى مى‏گذشت و فکر و اندیشه دخترک از درس و کتاب به جاهاى دیگر کشیده شد، هر چقدر هم مى‏خواست درگیر این اتفاقات نشود، نمى‏شد.
آن روز مادر به همراه برادر کوچکش رفته بود تا خریدهاى خانه را انجام بدهد، خواهر کوچکش را هم به او سپرده بود. پدر هم طبق معمول در اداره بود و تا دیروقت نمى‏آمد. دخترک نشسته بود و با عجله درس مى‏خواند، دویست صفحه کتاب کم نبود باید امتحان مى‏داد و دلش مى‏خواست نمره‏هاى ترم آخرش با نمرات خوب قبلى‏اش فرقى نداشته باشد. خواهر کوچکش خوابیده بود. خانه ساکت و آرام بود و دقیقه‏ها و ثانیه‏ها با سرعت مى‏گذشتند. زنگ در به صدا در آمد فکر مى‏کرد که مادر پشت در ایستاده، دوید و بى‏خیال در را باز کرد و بعد از دقایقى در حالى که پشت در پنهان شده بود، پسر همسایه را دید که با اصرار از او تقاضا داشت تا چند لحظه از خانه بیرون بیاید. دخترک با اکراه لباس پوشید، همین که در را پشت سرش بست صداى پسر از پله‏هاى بالا به گوشش رسید، به طرف پله‏ها برگشت نمى‏دانست چه شده است. رنگ و رویش را باخته بود، وقتى روبه‏روى درِ خانه همسایه قرار گرفت، همه چیز را فهمید، فکرش را هم نمى‏کرد که حرف‏هاى پدر اینقدر دقیق از آب در بیاید، آنقدر عصبانى بود که نمى‏توانست جلوى خودش را بگیرد، پسرک نادان دستش را محکم گرفته بود و با تحکم او را به سمت خانه‏اش مى‏کشید، حتى نمى‏توانست فریاد بزند، کسى نبود؛ یعنى غیر از این دو خانواده کسى در آن آپارتمان زندگى نمى‏کرد. زندگى‏اش را باخته بود، مى‏دید که دو نفر دیگر هم منتظرش هستند و از لاى درِ خانه همسایه نگاهش مى‏کنند، آنقدر ترسیده بود که حاضر بود بمیرد. با خودش فکر مى‏کرد چرا باید این لحظات تلخ در یک آن براى او که قلبش هنوز پاک بود پیش بیاید، شاید هم تقصیر خودش بود. رمق نداشت که دیگر مقاومت کند، شروع کرد به فریاد زدن! اما کسى صدایش را نمى‏شنید، دقیقه‏ها مى‏گذشتند و او در حالى که دست‏هایش را به نرده‏هاى کنار پله گرفته بود گریه مى‏کرد، پسرک اما دیوانه‏وار او را به سمت خانه مى‏کشید، در یک آن همه چیز تغییر کرد، دست‏هاى پسر رها شد و دختر با تمام قدرتى که داشت او را به سمت پله‏ها هُل داد، برخاست و به سرعت به طرف درِ خانه رفت، پسر همان جا کنار درِ خانه روى زمین افتاده بود و ناله مى‏کرد، دخترک با چهره‏اى وحشت‏زده و خیس از اشک درِ خانه را پشت سرش بست. همه چیز آرام بود، خواهرش هنوز در خواب بود و صفحات کتاب او را به سمت خود مى‏کشاند، اما همه چیز هم به این آرامى نماند، شب بود که پلیس دست‏هاى او
را دستبند زد و با خود برد!
یک لحظه اتفاقات مبهم آن روز در ذهنش جان گرفتند، پسر همسایه که خونریزى مغزى کرده و زندگى او که با یک اتفاق ناخواسته سیاه شده بود، هنوز صداى پدر در گوشش مى‏پیچد: این ره که تو مى‏روى به ترکستان هم نمى‏رسد!

نفیسه محمدى‏