سخن اهل دل


 

سخن اهل دل‏

چو بشنوى سخن اهل دل مگو که خطاست‏
سخن‏شناس نیى، جان من خطا اینجاست‏
سرم به دینى و عقبى فرو نمى‏آید
تبارک اللَّه از این فتنه‏ها که در سر ماست‏
در اندرون منِ خسته‏دل ندانم کیست‏
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست‏
دلم ز پرده برون شد کجایى اى مطرب‏
بنال هان که از این پرده کار ما به نواست‏
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست‏
نخفته‏ام ز خیالى که مى‏پزد دل من‏
خمار صد شبه دارم، شراب‏خانه کجاست؟
چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم‏
گرم به باده بشویید حق به دست شماست‏
از آن به دیر مغانم عزیز مى‏دارند
که آتشى که نمیرد همیشه در دل ماست‏
چه ساز بود که در پرده مى‏زد آن مطرب‏
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست‏
نداى عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضاى سینه حافظ هنوز پر ز صداست‏

حافظ


نىِ محزون‏

امشب اى ماه به درد دل من تسکینى‏
آخر اى ماه تو همدرد من مسکینى‏
کاهش جان تو من دارم و من مى‏دانم‏
که تو از دورى خورشید چه‏ها مى‏بینى‏
تو هم اى بادیه‏پیماى محبت چون من‏
سر راحت ننهادى به سر بالینى‏
هر شب از حسرت ماهى من و یک دامن اشک‏
تو هم اى دامن مهتاب پر از پروینى‏
همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند
امشب اى مَه تو هم از طالع من غمگینى‏
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن‏
که توام آینه بختِ غبارآگینى‏
نىِ محزون مگر از قربت فرهاد دمید
که کند شِکوه ز هجران لب شیرینى‏
تو چنین خانه کن و دل شکن اى باد خزان‏
گر خود انصاف کنى مستحق نفرینى‏
کى بر این کلبه طوفان‏زده سر خواهى زد
اى پرستو که پیام‏آور فروردینى‏
شهریارا اگر آئین محبت باشد
چه حیاتى و چه دنیاى بهشت‏آئینى!

استاد محمدحسین شهریار



فرجام عشق‏

مرحبا بر اوّل و انجام عشق‏
اى خوشا بر آخر و فرجام عشق‏
حبذا بر عاشق کوى حبیب‏
منتظر باشد ز بهر کام عشق‏
آفرین بر طالب وصل نگار
همچو لاله قلب او خونفام عشق‏
انتظار و هجر پایان مى‏رسد
مى‏شود چون روز روشن شام عشق‏
بین عروج شیر حق را در نماز
مى‏کند پروازها تا بام عشق‏
از فداکارى یاران حسین‏
مى‏درخشد در دو عالم نام عشق‏
مژده‏ها آمد ز نو ماه صیام‏
بهرِ عاشق بهترین ایام عشق‏
باقر از میخانه کوى ولا
نوش کن از دست ساقى جام عشق‏

احمد باقریان (باقر) - جهرم‏


شب‏آلود

دریغ و درد
که عده‏اى بى‏درد
مجهول مى‏گویند
و
مبهم مى‏بافند
از گُل مى‏گویند
و
پا در گِل دارند
عمیق مى‏نمایند
اما
تنها
و تنها با سنگریزه‏اى‏
به موج مى‏افتند
رعشه مى‏گیرند
گل‏آلود مى‏شوند
شب‏آلود مى‏شوند
شب‏آلود

هرمز احمدى‏


انبوه واژه‏ها

انبوه واژه‏ها
با رود گیسوان تو
هر شب‏
در پیچ شانه‏هاى تو
تا من‏
من مات ماه و آینه و شب‏
در دست‏هاى شعر تو
انبوه واژه‏ها
امواج گونه گونه کلافند
شب‏
نگاه ...!
گیسوى شعرهاى تو
مى‏
با
فند
انبوه واژه‏ها
با رود گیسوان تو
هر شب‏
در پیچ شانه‏هاى تو تا من‏
من مات ماه و آینه و شب‏

محمد حقوقى‏