نویسنده

 

مستأجر فروتن ساختمان شماره 1+12

رفیع افتخار

آیا در حال حاضر شما مستأجر مى‏باشید؟ آیا قبلاً مستأجر بوده‏اید؟ آیا پا داده و لو به قدر چند ماه مستأجر بوده باشید؟ در هر صورت، فقط تعداد کمى از مردم یافت مى‏شوند اعتقاد به زندگى مستأجرى داشته باشند و این شیوه زندگى را به قول خودشان «آخر زندگى» بدانند چرا که در جبهه مقابل تعداد زیادترى از مردم معتقدند «زندگى مستأجرى مردن تدریجى بود!» و «مرگ باد» و «ننگ باد» و «مرده‏شور ببرد» به زندگى مستأجرى نثار مى‏کنند.
در هر حال، ما چه طرفدار گروه اول باشیم و یا از جمله هواداران پر و پا قرص گروه دوم، لازم است با سرکار خانم «فردوس مشکلاتیان» که از جمله مستأجرهاى حرفه‏اى و به نام کشور به شمار مى‏روند آشنا شویم.
ایشان آن طورى که بعدها براى ما تعریف کردند سرتاسر دوران صباوت‏شان را تا خودِ دوره بُرنایى در خانه پدرى در موضع زندگى استیجارى سپرى داشته و پس از تزویج با شوى متوفاى خویش کماکان راه زندگى مستأجرى را ادامه و در این مسیر ثابت‏قدم و استوار بوده است.
سرکار خانم «فردوس مشکلاتیان» معلم دبستان و با دختر و پسر دبیرستانى‏اش یعنى «فیروزه» و «فرفوژه» در حال حاضر به دشوارى به گذران زندگى مشغول است. حال که نامى از «گذران زندگى» برده شد خوب است یادآورى نمایم پس از رحلت جانگداز شوهر فردوس‏خانم یعنى آقاى «فردین فورى‏زاده» در تصادف خودروى حامل وى که کمر هر زن شوهردوستى را مى‏شکست، خوشبختانه ایشان به نقل قول از خودشان، خود را نباخته و با همان روحیه شاد و سرزنده قبلى - که در وصفش مى‏گویند فردوس یک لب دارد هزار خنده - به زندگى خود ادامه داد و هر چند در ابتدا شیون‏کنان مى‏گفت ستون خانه‏ام رفت و تنهایم گذاشت لکن با یادآورى پى و بناى ساختمانى که در آن زندگى مى‏کردند از گفته خویش پشیمان گشته و به جاى عبارت «ستون خانه‏ام رفت» عبارت «سروَر خانه‏ام رفت» را برگزید.
این بود و بود تا که بهاى اجاره‏خانه‏ها بالا رفته و براى تمام مستأجرها از جمله مستأجر مورد نظر ما دردسرساز شده و صاحبخانه قبل از سررسید سال، آنها را جواب کرد. به ناچار
فردوس‏خانم به تکاپوى پیدا کردن سرپناهى افتاد و در این راه تلاشى مضاعف سالیان پیش را شروع نمود. البته فردوس‏خانم در طول آن همه سال درس مستأجرى را به خوبى فرا گرفته و در راه رسیدن به منزل و مقصود بارها راه باشگاههاى معاملات ملکى را رفته و برگشته بود لکن این دفعه قضیه با دفعه‏هاى قبلى کلى توفیر داشت. فصل، فصل سرما بود و قبل از آن هر مستأجرى خانه‏اى جسته و در آن مأوا گزیده بود. بنابراین بخصوص با پول آنها آپارتمانى خالى به سختى پیدا مى‏شد. دوم آنکه فردوس‏خانم نمى‏توانست با توجه به شرایطش و داشتن دختر و پسر بزرگ به هر نقطه‏اى از تهران اسباب‏کشى نماید و سوم آنکه او نمى‏خواست زیاد از مدرسه‏اش دور باشد. با توجه به این شرایط در فرصت یک ماهه‏اى که از صاحبخانه‏اش گرفته بود به شکلى محیرالعقول و باور نکردنى بسیارى از آژانس‏ها و املاک را درنوردید و در این راه از کمک‏هاى بچه‏ها و خاله‏هاى بچه‏ها و نیز دوستان صمیمى و نزدیکش از جمله عیال بنده بهره‏مند شد.
تا اینکه در اواخر فرصت یک ماهه و زمانى که داشت گرد
یأس و نومیدى و خستگى بر چهره مبارز و خستگى‏ناپذیر فردوس‏خانم مى‏نشست به ناگاه هماى اقبال به رویش لبخند زد و آپارتمانى 53 متره و نوساز و تر و تمیز جهت زندگى راحت و بى‏دردسر یک خانواده سه نفره به وى معرفى شد. فى‏الواقع شرایط ایده‏آل بود. ساختمانى سه طبقه و همه طبقات بى‏صاحبخانه. طبقه سوم را پیرمرد و پیرزنى تنها در اجاره داشتند که به قول معروف «هیچ گاه بچه‏شان نشده بود» اما به دلیل عشق و علاقه نتوانسته بودند از هم دل بکَنند و عشق پدر مادرى خود را به همه بچه‏هاى دیگران نثار مى‏داشتند. طبقه دوم به «فردوس»خانم و بچه‏ها رسید و طبقه اول به همراه پارکینگ در انتظار مستأجر خاک مى‏خورد. طبقه اول داراى مساحت بیشترى بوده و به دلیل بهره‏مندى از مواهبى همچون پارکینگ اجاره‏اش به مراتب بیش از سایر طبقات و سنگین‏تر بود. به همین دلیل از مدت‏ها قبل و تا مدت‏ها پس از اسباب‏کشى «فردوس»خانم و بچه‏ها همچنان خالى بود. در این مدت «فیروزه» و «فرفوژه» بارها آرزو کرده بودند مستأجر طبقه اول باشند اما هر بار مادرشان با چشم‏هایى گشاد شده متنبهانه به آن دو خاطرنشان شده بود که: «اگر حقوق یک سال معلم‏هاى مدرسه را جمع کنیم پول پیش طبقه اول نمى‏شود و هرگز هم نخواهد شد» و پس از مکثى کوتاه مى‏افزود: «البته به اضافه حقوق یک سال خانم نادرى.»
که البته خانم نادرى مدیر مدرسه و عیال بنده بود و بنده بیشتر اطلاعات زندگى «فردوس‏خانم» را از طریق همین عیال و تعریف‏هایى که از وضعیت مستأجرنشینى ایشان داشته‏اند، استراق سمع کرده‏ام.
بالاخره اوضاع خانه همکار عیال بنده به همین منوال مى‏گذشت تا اینکه ناگهان آرامش ساختمان شماره 1+12 در شبى سرد به یک باره شکست. حدود ساعت 12 نیمه شب بود که اعضاى خانواده «فردوس مشکلاتیان» به همراه خودِ وى از خواب پریده و گوش تیز کردند. آرى، طبقه اول پذیراى چهره‏هایى جدید بود و سر و صداها مربوط به اسباب‏کشى مى‏شد.
«فیروزه» خمیازه‏اى کشید.
- آخیش، دوران خوشبختى از سرزمین خوشبختى پرید.
و همان طور خواب‏آلود ادامه داد: «یعنى روزى را مى‏بینم ما صاحب ساختمانى سه طبقه شده باشیم.»
و از رختخوابش بلند شده در جایش نشست.

- یخچال را مى‏گذارم طبقه اول، فریزر طبقه دوم و اجاق گاز طبقه سوم. چه شود!
«فرفوژه» پوزخند زد.
- وقتى یک شوهر احمق پولدار پیدا کردى مى‏شود.
و خمیازه کشید.
- خوب هم مى‏شود!
فردوس‏خانم چشم‏غره رفت.
- بسه. بگیرین بخوابین اینقدر هم تریپ مال دنیا نباشین. اگه کسى ندونه فکر مى‏کنه تو خیابون خوابیدین. آره، تو خیابون خوابیدین؟
فیروزه در جواب پیش‏دستى کرد.
- آخه مامان، آرزو کردن که هیچ عیب نیست. بالاخص وقتى که گویند آرزو بر جوانان هیچ عیب نیست.
فرفوژه بار دیگر پوزخند زد.
- حالا کو تا جوانى. من که بعید مى‏دانم ما به سن جوانى برسیم. از بچگى یه راست مى‏پریم تو سنِ پیرى و بعدشم دِ برو که رفتى.
مادرشان تحکم‏آمیز گفت: «آرزو کردن خوب است اما بالاتر از آن آرزوى خوب کردن خوب است. حالا هر چه زودتر همگى مى‏خوابند تا مدرسه‏شان دیر نشود» و در حالى که خود دراز مى‏کشید افزود: «این وقت شب چه جاى اسباب‏کشى است!»
فرفوژه نیز که پتو را روى خود مى‏کشید زیرلبى گفت: «ما که خوابیدیم اما بعید است تا فردا صبح هیچ کس بخوابد.»

فردوس‏خانم ابرو در هم کشید: «واه! چرا مادر جان؟»
فیروزه خود را روى رختخوابش جابه‏جا کرد.
- لابد از شوق دیدار مستأجرهاى جدید!
و فرفوژه دنبال حرفش را گرفت: «امیدوارم از آن عتیقه‏هاش نباشند. بسى امیدواریم.»
در آن خانواده، صبح اولین کسى که از خانه بیرون مى‏رفت «فردوس»خانم بود. وى بسیار منظم و دقیق بود و در طول آن همه سال خدمت صادقانه در وزارتخانه متبوع یک بار تأخیر یا تعجیل در ورود و خروج از وى گزارش نشده بود. فردوس‏خانم شب، ناهار را آماده مى‏کرد و صبح زود صبحانه را. قبل از رفتن بچه‏ها را بیدار مى‏کرد تا صبحانه‏شان را بخورند سپس بچه‏ها درِ آپارتمان را قفل کرده کلید را زیر موکت جلوى راه‏پله قایم کرده - تنها آن سه نفر از محل مخفى کلید خبر داشتند - و به مدرسه مى‏رفتند.
آن روز نیز، صبح خیلى زود، خانم «فردوس مشکلاتیان» طبق معمول داشت از پله‏ها پایین مى‏رفت که ناگاه خود را با مردى قدبلند، چهارشانه با سبیل‏هایى آویخته مواجه دید. آن مرد در آن سرماى زمستان با زیرپیراهنى چرک و کثیف و تنبانى گشاد و سیاه مشغول باز کردن لامپ‏هاى راه‏پله بود.
فردوس‏خانم مى‏خواست
فریاد بزند «آى دزد!» لکن به مشاهده مرد ناشناس که در کمال خونسردى زیر لب سوت مى‏زد و لامپ‏ها را باز مى‏نمود از تصمیمش منصرف شد. پس با چهره‏اى ترس‏خورده سعى کرد بر خودش مسلط بماند.
- آقا کى باشند؟
مرد ناشناس که تازه متوجه حضور فرد دیگرى شده بود نیشش را باز کرد که دندان‏هاى سرتاسر زرد و کرم‏خورده‏اش بیرون افتاد.
- آبجى، میهمونون نو هسیم. دیشب، آخر شبى، بوى اشکنه نشنفتین؟
فردوس‏خانم نگاهى به سر تا پاى مرد انداخت. چندشش شد.
- بسیار خوب. چرا، بیدار بودیم. حالا چى کار به کار لامپاى توى راهرو دارین، سوختن؟
و با خود فکر کرد دارد با یک سوسک درشت سیاه حرف مى‏زند. مستأجر طبقه اول با لبخندى مکارانه جواب داد: «لامپ باز مى‏کنیم بى‏خودى برق حروم نشه. مگه نمى‏شنفین هى مى‏گن هرگز نشه فراموش لامپ اضافى خاموش. هرگز نشه فراموش لامپ اضافى خاموش. این حرفا واسه کى مى‏زنن؟» و خودش جواب داد: «واسه ما دیگه!» بعد سرش را خاراند: «دُیُمش، پول برقش رو به پاى طبقه اول مى‏نویسن. چرا؟ چون به کنتور طبقه اول وصله.»

فردوس‏خانم که داشت متوجه منظور آن مرد مى‏شد با حالتى عصبانى و برافروخته با صدایى بلندتر گفت: «آقاى محترم! آقاى ...»
- ططر خارجکى. بهم بگین آقا ططر. راحت‏تره.
فردوس‏خانم که از یک طرف از آن اسم عجیب و غریب خنده‏اش گرفته بود و از طرف دیگر دلواپس رسیدن سرِ وقت به مدرسه‏اش بود، چند بارى پشت سر هم پلک زد.
- آقاى محترم، آقاى خارجکى! اینجا، شب‏ها راهرو تاریک است. مردم مى‏خواهند برن و بیان. مردم مى‏خواهند آشغال بیرون بگذارند.
و حرفش را ادامه داد.
- وانگهى این چندتا لامپ 100، صبح تا شب‏م روشن باشن فوق فوقش پول برقشون مى‏شه 100 تومن.
و روى مبلغ اندک تأکید کرد: «صد تا تک‏تومنى!»
این همان چیزى بود که «ططر خارجکى» دوست داشت از دهان زن خارج شود.
- شد. حالا شد. ما لامپا رو دوباره مى‏ذاریم سرِ جاش. شوما سرِ برج یه اسکِن ناقابل مى‏ذارین گوشه جیب ما. چى کار کنیم حق همسایگیه!
و با ابروهاى لنگه به لنگه ادامه داد: «اما بدون جنگولک‏بازى. نداریم و بعداً و از این قبیل حرفا نباشه که دوباره لامپا باز مى‏شن. به بچه‏هاتونم
بگین کارشون تموم شد فورى چراغ‏ها رو خاموش کنن. حتماً شنیدین، تازگى‏ها برق هم گرون شده.»
فردوس که دید دارد دیرش مى‏شود زیرلبى گفت: «واقعاً که!» و قصد رفتن داشت که آقا ططر سرفه‏اى کرد.
- به طبقه سومیم بگین پول لامپاى توى راهرو را سرِ برج بفرستن پایین. سهم اونا مى‏شه از قرار دویست‏تومن. دو برابر شوما که هم عدالت رعایت بشه هم همه بدونن ما یه چیزایى حالیمونه. شنیدیم شوما عیالوارید.
و جمله‏اش را ادامه داد: «مگه یه زن و مرد پیرِ تنها چقده خرج دارن؟»
بعدازظهر، «فیروزه» اولین نفر بود که به خانه برگشت. شدیداً احساس گرسنگى مى‏کرد اما هنوز لباس‏هایش را عوض نکرده بود که زنگ درِ آپارتمان‏شان به صدا در آمد.

پشت در زنى قدبلند، دراز و چاق با بینى کشیده و ابروانى پهن ایستاده بود.
زن صدایى مردانه داشت.
- من همسایه طبقه اول شوما هستم. دیشب اسباب‏کشى کردیم. اسمم «تاتوره» است. بهم مى‏گن «تاتو»خانم.
و با نگاهى فضولانه سر تا پاى دختر را کاوید.
- مامانت خونه نیس؟
فیروزه که حسابى جا خورده بود و انتظار هر چیزى را داشت جز دیدن آن زن غول‏پیکر، روى پاهایش جابه‏جا شد.
- نه، مامان مدرسه‏س. یکى دو ساعت دیگه مى‏آدش خونه.
«تاتوره» از بالا نگاهش را به فیروزه دوخته بود.

- مى‏خواستم واسه مراسم پس‏فردا دعوت‏تان کنم. مجلس ترحیم به همراه شربت اعلا. مراسم زنانه تو خونه‏س. مراسم مردانه رو گذاشتیم داخل حیاط. مزاحمتى ندارن از درِ پارکینگ رفت و آمد مى‏کنن.
و در حالى که حالت خداحافظى به خود مى‏گرفت افزود: «به مامان سلام برسون. بگو تاتو گفتش حتماً تشریف بیارین. منتظرتون هسیم.»
فیروزه که از زور گرسنگى طاقتش طاق شده بود داشت در را مى‏بست که زن همسایه پایش را لاى در گذاشت.
- دخترجون اگه قند و شکر و روغن توى خونه هس وردار بیار. بعداً پس مى‏گیرید. نه که تازگى‏ها اسباب‏کشى داشتیم نمى‏دونم چى رو کجا گذاشتم. حالا کو تا درست و حسابى جاگیر بشیم.
و فیروزه را از جلوى در کنار زده وارد خانه شد.

- پس‏فردا که مى‏خواییم مراسم بگیریم سال پسرعمه کوچک آقاططره. طفلى سنّى نداشت. یهویى یه زگیل قدِ کله گربه سبز شد وسط سرش افتاد و مرد.
و نگاهش اطراف را جستجو کرد.
- راستى، سیب‏زمینى پیازتون رو کجا مى‏ذارین. اینا رو هم لازم دارم. و به طرف آشپزخانه پا کشید.
- گوشتا توى فریزره؟ مى‏گن اول صبحى همه‏تون مى‏زنین بیرون. خوشا به حالتون. این جور آدما گوشت یکى دو ماهه‏شون رو مى‏خوابونن توى فریزر تا همیشه گوشت توى دست و بالشون داشته باشن.

و درِ فریزر را باز کرده پرسید: «مامان، نخود و لپه رو کدوم کشو مى‏ذاره، حتماً تو بلدى. بلد نباشى فردا نمى‏تونى آشپزى کنى. مردها هم اولین شرطشون اینه که زنشون آشپز باشه.»
و در حالى که کشوهاى فریزر را یکى یکى مى‏کشید و از طبقات آن بسته‏هاى حبوبات و سبزى سرخ‏شده را برمى‏داشت، ادامه داد: «داشتم چى مى‏گفتم، آهان، بچه‏م حواصیل، تازه پا گذاشته بود توى دو سالش که زگیل امانش نداد. عمه کوچیکه آقاططر هنوز رخت سیاهش رو از تنش در نیاورده.»
و سرش را تا آخر داخل فریزر کرده از گوشه طبقه اول
فریزر یک بسته گوشت چرخ‏کرده بیرون کشید. آنگاه از فیروزه که پاک گرسنگى فراموشش شده و هاج و واج نگاهش مى‏کرد پرسید: «ببینم از اون کیسه سیاهاى بزرگ ندارین؟ اگه دارین بیار مى‏خوام همه رو جا بدم توش. بردنشون راحته.»
آقاى «ططر خارجکى» از اهالى یکى از روستاهاى شهرى نزدیک تهران بود. در آنجا با «تاتوره» که نسبت فامیلى با وى داشت ازدواج نموده و به سرعت برق و باد صاحب دو پسر و سه دختر مى‏شوند. پس از این، چون کار روى زمین کشاورزى و گله‏دارى کفاف خرج‏شان را نمى‏دهد تصمیم به مهاجرت
گرفته تا در تهران در اسرع وقت پولدار شده و زندگى را به کام خود و بچه‏ها شیرین گردانند.
آقاططر زندگى در تهران را با مشاغلى همچون سرایدارى و نگهبانى دادن شروع کرد لکن به دلیل درآمد پایین این مشاغل و خرج‏هاى بالاى شهرى مانند تهران، این قبیل کارها را کنار گذاشته و پس از رایزنى و مشورت با تنى چند از اهالى روستا که قبل از وى به تهران آمده بودند؛ از اشتغال به مشاغل ثابت منصرف شده و تصمیم مى‏گیرد کلاً هم خود هم شغلش آزاد باشد.
پس از آن هر چند اوضاع زندگى‏شان همانند آنانى که یک‏شبه ره صد ساله را پیموده و
بدون سِحر و جادو در طرفةالعینى ثروت‏ها انباشته و اندوخته‏اند، نمى‏شود؛ لکن بى‏تردید وضعش در مقایسه با کار پرمشقت و طاقت‏فرسا روى زمین کشاورزى بهتر مى‏شود. با این همه تا قبل از اسباب‏کشى به ساختمان شماره 1+12 آنها آنقدر پولدار نشده بودند تا خانه‏اى از خود و به نام خود داشته باشند و با توجه به آمار بالاى جمعیتى معمولاً آواره این خانه به آن خانه بودند. این خانواده در طول اقامت در شهر تهران آنقدر جا عوض کرده و اسباب‏کشى داشتند که حسابش از دست‏شان خارج شده بود و این وضعیت همچنان ادامه داشت تا که دست تقدیر و
سرنوشت آنها را در همسایگى فردوس‏خانم و خانواده‏اش نشاند.
هنوز چند روزى از آمدن همسایه‏هاى جدید نگذشته بود که ناگهان آب لوله‏کشى در یک روز جمعه به دلایل نامعلومى قطع شد. خانواده خانم «فردوس مشکلاتیان» ساعتى را به انتظار گذراندند اما چون از وصل مجدد آب خبرى نشد با سازمان آب تماس گرفتند. وقتى شنیدند به دلیل ترکیدگى لوله تا چند ساعت دیگر محله و منطقه آب نخواهد داشت فیروزه و فرفوژه جهت ذخیره آب، دبه به دست به سمت حیاط سرازیر شدند. در هنگام قطعى آب، آب حیاط قطع نمى‏شد و ساکنین ساختمان 1+12 تا ساعاتى پس از آن آب
داشتند قبل از اینکه خواهر و برادر در را باز کنند مادرشان گفت: «ظرف‏هاى طبقه بالا را بگیرید برایشان پر کنید. ثواب دارد.»
فرفوژه کمر مالش داد.
- استشکالى نداره. به بالایى‏هام یه حالى مى‏دیم. دست فیروزه‏خانوم را مى‏بوسن، منظورم ظرف‏هاشونه.
فیروزه اخم کرده براى برادرش شکلک در آورد.
مدتى طول کشید تا بچه‏ها بالا آمدند. فیروزه با رنگى پریده نفس نفس‏زنان گفت: «مامان، مامان، اگه بدونى تو حیاط چه خبره!»
فردوس‏خانم با نگرانى دبه‏ها را از دست دخترش گرفت.

- چه خبره؟
فرفوژه نیز در حالى که به سختى مى‏توانست تعادلش را حفظ کند، دبه‏ها را تا آشپزخانه برد.
فیروزه به کف دست‏هایش که نقش جاى دسته‏هاى دبه‏ها بر خود داشتند نگاه کرد.
- این ططر و تاتوره عجب مخلوقاتین! دیدن آب نیس جار زدن همه بریزن تو حیاط آب وردارن. پایین غلغله‏س.
فرفوژه عرق صورت خشک کرد.
- آقاططر شیر آب باز و بسته مى‏کنه، تاتوره‏خانم جلو همسایه‏ها دست دراز مى‏کنه پول جمع مى‏کنه.
و قدم‏زنان ادامه داد: «ظرف












کوچک 50 تومن. متوسط 75 تومن و دبه بزرگ 100 تومن.»
فیروزه با چشم‏هایى گشاد شده گفت: «مامان، باور نمى‏کنى. شستن ظرف کثیف بدون قابلمه 300 تومن با قابلمه 320 تومن. شستن ظروف کثیف توسط تاتو و دخترها 500 تومن. یعنى 200 تومن مى‏گیرن ظرف‏هاى همسایه‏ها را مى‏شورند و همین جور بگیر برو بالا. کى به کیه.»
فردوس‏خانم ناباورانه به بچه‏هایش به تناوب نگاه مى‏کرد و لب‏گزه مى‏رفت.
فیروزه کمى آب در پارچ ریخت.
- مامان، یکى از دبه‏ها رو فرفوژه ببره بالا. بخواییم بریم پایین برگردیم کم‏کمش یک ساعتى طول داره.
و سر تکان داد.
- بیشتر مردم ناحیه ریختن تو حیاط. خودتون مى‏تونین از پنجره نیگا کنین پایین.
با همه این تفاصیل باید پنداشت مجموعه رفتارها و اقدامات خانواده «ططر خارجکى» دلیل فرار پیرزن و پیرمرد ساکن طبقه سوم ساختمان 1+12 بود چرا که کارهاى آنان از محدوده «آستانه











صبر» خارج و قابل تحمل نبود. پس از قضیه معروف فروش آب به همسایه‏ها، آقاططر و تاتوخانم پیاپى ابتکارات و خلاقیت‏هاى مربوط به حق همسایگى را به منصه ظهور رسانیده و ساکنین دیگر طبقات را مرهون محبت‏هایشان مى‏نمودند. از جمله آقاططر به دور از چشم صاحبخانه خود پارکینگ را تبدیل به انبار ابزار و آهن‏آلات کرده و از بابت اجاره دادن آن پول خوبى به جیب مى‏زد. او سرِ برج پولش را مى‏گرفت اما هر روز که ماشین براى آوردن یا بردن اجناس مى‏آمد از سر و صداى گوش‏خراش ناشى از ریختن و یا برخورد اشیاى فلزى با هم تا سه چهار محله آن طرف ناله و نفرین مى‏شنید. از طرف دیگر آقاططر هفت، هشت، ده‏تایى مرغ و خروس خریده در حیاط خانه رها کرده بود که در آن میان یک خروس لارى نقش سگِ نگهبان را بازى مى‏کرد. آن خروس گویى دست‏آموز بود چرا که تنها اعضاى خانواده آقاى خارجکى را مى‏شناخت و بس. بنابراین کسى حق نداشت بدون اجازه خروس و بدون اذن آقاططر یا تاتوخانم و بچه‏ها وارد حیاط خانه شود در غیر این










صورت با خشم آقاخروسه مواجه مى‏گردید. از سوى دیگر تاتوره‏خانم سفارش پاک کردن سبزى گرفته و با دستگاه سبزى‏خردکنى براى مشترى‏ها سبزى خرد مى‏کرد. دستگاه را از قبل داشتند اما جدیداً آقاططر یک دستگاه تنور براى پخت نان خریده که سفارش پخت نان خانگى نیز از همسایه‏ها مى‏گرفتند. این دستگاه را نیز در حیاط گذاشته بودند.
آرى، خیلى زود پیرمرد و پیرزن ساکن طبقه سوم فرار را بر قرار ترجیح دادند. آنها نماندند تا با چشم‏هاى خود ببینند روزى آقاططر دهها گونى سیب‏زمینى پیاز توى خانه ریخت و دمِ در روى تکه کاغذى نوشت «پیاز سیب‏زمینى مى‏فروشیم. از تولید به مصرف.»
با این وجود تصمیم قطعى خانم «فردوس مشکلاتیان» مبنى بر تخلیه ساختمان شماره 1+12 زمانى جدى شد که تاتوره‏خانم زنگ درِ آپارتمان آنها را به صدا در آورده و کلید درِ پشت‏بام را خواست. تاتوره‏خانم گفت بچه‏ها کلید پشت‏بام را گم کرده‏اند و آقاططر مى‏خواهد برود بالا، دیش ماهواره‏اى که همین امروز خریده‏اند نصب کند و اضافه داشته بود اگر دوست دارند










آنها نیز مى‏توانند یک سیم داشته باشند! و ادامه داده بود حق همسایگى ایجاب مى‏کند به فکر آنها باشند بخصوص که مردى بالاى سرشان نیست و قسم خورده بود مرتب به فکرشان است، هم خودش هم شوهرش!
مدتى از زمان نصب ماهواره نگذشته بود که خانواده خانم «فردوس مشکلاتیان» از آن محل رفتند. در این میان نباید فراموش کرد خدا بهشان کمک کرد تا جاى مناسبى پیدا کردند. در واقع چند هفته پیش از این همسایه طبقه پایین ما خانه خریده و از ساختمان ما رفتند و این بهترین فرصت بود تا فردوس‏خانم و بچه‏ها جایشان را عوض کنند و الباقىِ سرنوشتى را که بر آنها رفته و من از زبان آنها نوشته‏ام، بازگو کنند.
آرى، الان چند ماهى است عیال بنده و فردوس‏خانم همسایه شده‏اند. با هم مى‏روند و برمى‏گردند و دیگر نقل و حکایتى هم مثل گذشته براى بازگو کردن ندارند، فقط چند روز پیش خانم نادرى و یا همان فى‏الواقع عیال بنده مى‏گفت: «هر چند این بیچاره‏ها توى یک سال سه بار اسباب‏کشى داشتند اما شاهنامه آخرش خوشه، نه؟» و از من خواست نظرم را بگویم.