نویسنده

 

خورشید دوباره به من سلام مى‏کند

نفیسه محمدى‏

این نامه را براى تمامى دوستان همسن و سالانم مى‏نویسم. در یک غروب پاییزى قشنگ که حتماً خیلى از دوستانم در حال برگشتن از دبیرستان یا پیش‏دانشگاهى و شاید هم دانشگاه هستند، اما من در کنار پنجره‏اى که همیشه تاریک است نشسته‏ام و به سر و صداى بچه‏هایى که با ذوق و شوق به این طرف و آن طرف مى‏دوند، گوش مى‏دهم. سهم من از این پاییز فقط نشستن و فکر کردن به گذشته و آینده‏اى است که نمى‏دانم چه اتفاقاتى را برایم رقم خواهد زد.
اینجا که نشسته‏ام اتاق شخصى من است، شاید هفت یا هشت ماهى باشد که در این اتاق که در طبقه بالاى خانه ماست، زندگى مى‏کنم؛ زندگى که نه، فکر مى‏کنم و گاهى تصمیماتى مى‏گیرم که شاید هیچ وقت نتوانم آنها را به اجرا در بیاورم. شاید بهتر باشد براى کسانى که احتمالاً نامه‏ام را مى‏خوانند کمى در مورد اتاقم توضیح بدهم. اتاق من یک چهار دیوارى دوازده مترى است، هنوز دیوارهایش گچکارى نشده‏اند، دو عدد پنجره رو به خیابان دارد که پدرم همان ابتداى ورودم به اتاق و شروع زندگى جدیدم، هر دوى آنها را با گچ مسدود کرد. مى‏دانید چرا؟ چون مى‏خواست هیچ کجا را نبینم و هیچ کس هم نتواند از طریق پنجره‏ها با من ارتباط برقرار کند. درِ اتاق هم همیشه قفل است، فقط روزى سه بار مى‏توانم در ساعت مشخصى که پدرم تعیین کرده از اتاق بیرون بیایم و کارهاى ضرورى روزمره‏ام را انجام دهم. اتاق من با یک قالى رنگ و رو رفته و نخ‏نما فرش شده و گوشه اتاق من پر است از لوازم و وسایلى که مادرم به آنها نیازى ندارد.
درست فهمیدید، من در یک اتاق، اتاقى که متعلق به خانه پدرم است زندانى شده‏ام و هیچ راهى براى فرار ندارم، البته دیگر سعى هم نمى‏کنم که فرار کنم یا راهى پیدا کنم که وضعیتم بهتر شود. چند روز پیش بود که مادرم کتاب‏هاى درسى سال‏هاى قبل من و برادر کوچکم را به این اتاق آورد و من آنقدر خوشحال شدم که اشک در چشمانم حلقه زد. شاید تعجب کنید، اما این بهترین اتفاقى بود که در این مدت و در این اتاق تاریک من را شادمان کرد، چون بالاخره توانستم غیر از فکر کردن به خواندن کتاب‏هاى سال‏هاى پیش بپردازم و قدرى از تنهایى‏ام را پر کنم. همین اتفاق کوچک باعث شد که تلاش من براى بهبود اوضاع کم شود، چرا که پدرم با دیدن تلاش من شرایط را سخت‏تر مى‏کند و شاید همان چند کتاب را هم از من بگیرد.
پدرم از همان ابتدا با درس خواندنم مخالف بود، شاید اگر به خاطر دو خواهر بزرگم که در سن پایین آنها را شوهر داده بود و بدبختى‏شان را دیده بود، نبود، هرگز نمى‏گذاشت که پایم به مدرسه راهنمایى برسد و چشم و گوشم باز شود. چرا که معتقد است، کوچه‏ها محلى ناامن و خطرناک هستند و مدرسه جایى است که اختیار فرزندها را از پدر و مادرها مى‏گیرد. بارها هم گفته از عاقبت من که از میان فرزندانش تنها کسى بودم که درس خواندم و به دبیرستان رسیدم، مى‏ترسد، اما هر بار با یک اتفاق یا شاید هم به قول خودش با اهمال‏کارى گذاشته بود به درسم ادامه بدهم.
براى من و خانواده‏ام اجازه پدر براى درس خواندن مثل اجازه رفتن به اروپا و گردش در آنجا بود، من هم از این اتفاق لذت مى‏بردم، چرا که نمى‏خواستم مثل خواهر اولم که در یک زیرزمین زندگى مى‏کرد و هر روز با صد نفر معتاد و بیمار و ... سر جنس و مسائلى از این قبیل سر و کله مى‏زد، زندگى کنم. دوست نداشتم پا جاى پاى خواهر دومم بگذارم که شوهرش با هزار و یک کار عجیب و غریب، خرج زن و بچه‏اش را مى‏داد و همیشه هم فرارى بود. دلم مى‏خواست مثل یک انسان زندگى کنم، مثل همان‏هایى که سرگذشت‏شان را در کتاب‏هایم مى‏خواندم. دلم مى‏خواست مفید باشم و بتوانم زندگى‏ام را به جایى برسانم که اسمم همیشه ماندگار بماند. اما در نظر پدرم من یک دختر بودم و هیچ ننگى هم بالاتر از این نبود، چرا که او هنوز مثل زمان جاهلیت به فرزندان دخترش نگاه مى‏کرد. از نظر او دخترها مایه دردسر بودند و مى‏باید در اولین فرصت آنها را شوهر داد به هر کس که از راه مى‏رسید و تقاضاى ازدواج داشت، سن و سال هم مهم نبود همین که دخترى شوهر کند و شرش را کم کند کافى بود، به همین خاطر خواهر اولم را در یازده سالگى و دومى را در چهارده سالگى به خانه بدبختى فرستاده و خیال خودش را راحت کرده بود.
شاید در مورد من بخت بیشتر یارى کرده بود تا به سال سوم دبیرستان برسم؛ هیچ کس تقاضاى ازدواج نداشت، جاى تعجب هم بود که چرا پدرم به فکر شوهر دادنم نیفتاده و مدرسه را از من دریغ نکرده بود اما هر چه بود وضعیت من از خواهرانم بهتر بود و باید از آن نهایت استفاده را مى‏بردم و سعى مى‏کردم تا وضعیت بهترى را براى خواهر بعد از خودم پیش بیاورم اما به قول مادرم در همیشه بر روى یک پاشنه نمى‏چرخد و زندگى بالاخره روال دیگرى را هم پیش مى‏گیرد. اوایل بهار بود و من در فکر امتحانات آزمایشى کنکور بودم، دلم مى‏خواست رتبه خوبى بیاورم تا باز هم مورد تشویق معلم‏ها و دوستانم قرار بگیرم، هیچ چیز در دنیا برایم بیشتر از این ارزش نداشت و همیشه لبخند معلم‏ها و مدیر مدرسه من را امیدوار مى‏کرد. دلم مى‏خواست موفق باشم و راهى جز درس خواندن هم براى این کار نبود.
تصمیم گرفته بودم در رشته هنر درس بخوانم و تمام سعى‏ام بر این بود که کتاب‏هاى کنکور هنر را پیدا کنم و آمادگى کامل داشته باشم. مى‏دانستم که نمى‏شود تغییر رشته بدهم، براى همین در کنار درسى که مى‏خواندم، کتاب‏هاى هنر را هم مطالعه مى‏کردم. مشاور دبیرستانم بیشتر از همه در این امر به من کمک مى‏کرد و گاهى برایم سؤال‏هاى تستى مى‏آورد، مى‏خواستم درس بخوانم و کارگردان شوم. دوست داشتم فیلمسازى یاد بگیرم، مى‏خواستم مشکلات خودم، زندگى‏ام، همسن و سالانم، دوستانم و ... را به تصویر بکشم. دلم مى‏خواست چیزى غیر از رفاه و خانواده‏هاى مرفه و ماشین‏هاى آخرین سیستم را نشان بدهم، آرزوهاى زیادى داشتم و همیشه برایشان نقشه مى‏کشیدم، همه مى‏گفتند استعداد خوبى در این زمینه دارم، بخصوص که توانسته بودم در مسابقه نمایش‏هاى بین مدارس رتبه خوبى کسب کنم. چند بار هم از طرف آموزش و پرورش جایزه گرفته بودم. از این موفقیت‏ها خانواده‏ام خبر نداشتند چون پدرم نه تنها اینها را موفقیت نمى‏دانست بلکه جلوى مرا مى‏گرفت تا بیشتر از این شاهد ننگ‏هایى که فقط در نظر او ننگ بودند، نباشد.
اما بالاخره اتفاقى که نباید مى‏افتاد، افتاد. یک روز که اوایل بهار بود و من و چند نفر از دوستانم داشتیم براى مسابقه نمایشى که یک مدرسه دیگر ترتیب داده بود، آماده مى‏شدیم، از طرف یک شرکت فیلمسازى که به مدرسه‏مان آمده بودند براى اجراى یک نقش انتخاب شدم. خیلى خوشحال بودم. انگار دنیا به کامم شده بود. انگار زندگى روى خوشش را به من نشان داده بود و درهاى موفقیت باز شده بود. مدیر مدرسه با اینکه از وضعیت من و تعصب پدرم خبر داشت اما همان روز به من قول داد که بتواند رضایت پدرم را بگیرد و براى این کار کمکم کند. معتقد بود که نباید این فرصت را از دست بدهم، چرا که همیشه از این اتفاق‏ها نمى‏افتد. من با اینکه مى‏دانستم گرفتن رضایت پدرم محال است اما قبول کردم.
چند روزى گذشت و یک روز خانم مدیر و مشاور همراه من به خانه آمدند، هیچ وقت آن روز را فراموش نمى‏کنم. پدرم با شنیدن خبرى که باید از آن خوشحال مى‏شد، چنان داد و فریادى راه انداخت که مادرم با اصرار، خانم مدیر و مشاور مدرسه را از خانه بیرون کرد. وقتى که رفتند پدرم سراغ من آمد. مى‏دانستم جز اینکه سرزنشم کند و پشیمانیم را ببیند، انتظار دیگرى ندارد، اما من از خودم، از علاقه‏ام، از آرزوهایم و حتى از موفقیت‏هایى که به دست آورده بودم دفاع کردم و در مقابل کتک‏هایى که از او خوردم، فقط گفتم که مى‏خواهم موفق باشم و براى زندگى بهترى تلاش کنم. این کار من پدرم را عصبانى و برافروخته کرد، براى همین هم در اولین فرصت تصمیم گرفت که من را شوهر بدهد، آن هم به کسى که بیست و سه سال از خودم بزرگ‏تر بود و یک زن و سه بچه داشت. از همان روز هم مدرسه رفتن جزء آرزوهاى دیگرم شد. اما من تصمیم خودم را گرفته بودم. با خودم مى‏گفتم راه پیشرفت را هم اگر ببندد، رؤیاهایم را چه مى‏کند، براى همین در مقابل این تصمیم پدر هم ایستادم، از اتفاقاتى که افتاد و مرا از همه چیز دور کرد مى‏گذرم؛ بازگو کردن آنها وقت زیادى مى‏گیرد. چند ماهى است که در این اتاق زندانى شده‏ام، نمى‏دانم پدرم با چه بهانه‏اى مدیر مدرسه را در مورد ترک تحصیلم قانع کرد و به دیگران در مورد زندانى شدنم چه گفته است، اما همین که مى‏داند به خاطر آرزوهایم جلوى او ایستاده‏ام برایم کافى است.
شاید فکر کنید از تصمیمى که گرفتم و یا شاید از آرزوهایى که داشته‏ام پشیمان شده‏ام اما هر روز که مى‏گذرد، مصمم‏تر و بااراده‏تر از قبل هستم. گاهى در نقش‏هاى مختلف نمایش اجرا مى‏کنم، خودم را جاى پدرم مى‏گذارم، جاى مادرم، جاى همه کسانى که در اطرافم دیده‏ام و سعى مى‏کنم حس‏شان را درک کنم، سعى مى‏کنم خوب اجرا کنم و خوب حرف بزنم، گاهى نمایشنامه مى‏نویسم و تنهایى‏ام را پر مى‏کنم، مى‏دانم بالاخره هم از این اتاق تاریک که نور خورشید هم به آن راه ندارد بیرون خواهم آمد و زندگى‏ام را به میل خودم رقم خواهم زد. مى‏دانم تلاشم بى‏نتیجه نخواهد ماند. روى گچ‏هایى که پدرم براى بستن پنجره‏ها زده است، با مدادرنگى‏هاى کوچک خواهرم خورشید کشیده‏ام و گیاهانى که در حال روییدن هستند. مى‏دانم بالاخره یک روز هم خورشید از این پنجره‏ها به من سلام مى‏کند، مى‏دانم که بالاخره روزى نوبت شکوفایى و رشد من مى‏رسد و دیگر آن روز پنجره‏اى با گچ بسته نمى‏شود.
نامه‏ام را از گوشه روزنه‏اى که با تلاش زیادى به بیرون باز کرده‏ام، به دست باد مى‏دهم و امیدوارم که دوستانم، پدرها و مادرها و همه و همه آن را بخوانند تا از آرزوهاى پاک یک دختر نوجوان که دوست دارد بشکفد و رشد کند، باخبر شوند. دوست دارم دوستان نوجوانم در انتخاب هدف‏هایشان، رسیدن به آنها و تلاش و کوشش فروگذار نکنند، شاید زندگى براى آنها بستر مناسب‏ترى فراهم کند، پس قدر فصلى که براى شکفتن آنها رسیده است بدانند و جوانه‏هاى آرزویشان را در مسیر بالندگى و رشد بگذارند و همت و تلاش‏شان را به کار بگیرند. مى‏خواهم دوستانم صداى مرا و صداى دخترهایى که مثل من در دست تعصب و کوتاه‏فکرى دیگران اسیرند بشنوند و فرصت خودشان را غنیمت بشمارند من هم برایشان دعا مى‏کنم تا موفق باشند و همیشه مایه افتخار و سربلندى جامعه شوند. امیدوارم روزى هم برسد که من به آنها بپیوندم و صداى پیروزى‏ام از پشت پنجره‏هاى همیشه بسته به گوش دیگران برسد.