نویسنده

 

اندر احوالات ورود به دانشگاه‏

نفیسه محمدى‏

با عرض سلام خدمت خواهر گرامى‏ام منیره‏جان! سلام من را از یک مکان فرهنگى که همراه با علم و دانش و فرهیختگى و شایستگى و کمى هم شانس آمیخته است، پذیرا باش!
بالاخره بعد از مدت‏ها نامه‏نگارى از منزل پدر به دانشگاه تو، من هم جزء دانشجویان فرهیخته شدم و اکنون مشغول تحصیل در دانشگاه و نوشتن نامه براى جناب‏عالى هستم. هر چند با راهیابى من به دانشگاه، فرصت کمى براى نامه‏نگارى و ارائه خبرهاى دست اول از این مکان علمى براى تو که ترم آخرت را مى‏گذرانى هستم؛ لیکن به علت مسئولیت خطیرى که دارم و همچنین ارضاى حس خبرچینى‏ام این کار را کماکان ادامه خواهم داد تا صدالبته بعد از مدت‏ها به سرمنزل مقصود برسم و آیندگان با خواندن نامه‏هاى سراسر اطلاعات من درهایى از ناگفته‏ها و ناشنیده‏ها و نادیده‏ها به رویشان باز شود و کلى خبرهاى جدید و دست اول از زمان ماضى که همین زمان ما باشد بدان‏ها برسد و بر روح پرفتوح و بزرگوار من درودها نثار کنند که نگذاشتم گوشه‏اى از تاریخ خانوادگى‏مان برباد رود.
القصه باید عرض کنم که در جایى که به عنوان خوابگاه در آن زندگى مى‏کنم و اصلاً هم خواب ندارم، زندگى‏ام خوب است و امیدوارم به زودى بهتر شود. راستش را بخواهى خو گرفتن با محیط جدید و دل کندن از خانواده کمى تا قسمتى مشکلات دارد. البته در مورد تو که در آخر همین ترم به خانه باز خواهى گشت باید بگویم قضیه بر عکس است و باید خودت را بعد از چهار سال به محیط خانه که احتمالاً پر است از کارهاى مربوط به خانه‏دارى که خیلى هم سخت‏تر است، آماده کنى. بگذریم!
یادم هست در اوایل آمدنت به دانشگاه، تمام و کمال وقایع بعد از رفتنت را برایت بازگو مى‏کردم، اما متأسفانه در حال حاضر هیچ امیدى ندارم که کسى از نگرانى و اندوه خانواده بعد از رفتن من بگوید و کمى قلبم را آرام کند که بالاخره خانواده هم از رفتن من و کم شدن یک عنصر فضول از خانه در چه وضعیتى به سر مى‏برند و این بى‏خبرى هم به طور عجیبى مرا آزار مى‏دهد بخصوص که مامان هم در چند سال نبودِ تو کارکشته و آموزش دیده شده و وقتى که با او تماس مى‏گیرم در کمال باکلاسى و خونسردى مى‏گوید: «تو ناراحت نباشى، ما هیچ مشکلى نداریم و هیچ ملالى خاطرمان را آزرده نمى‏کند.» همچنین در کنار این مسائل، بى‏خبرى از داداش هادى بیشتر آزرده‏ام مى‏کند چرا که گمان مى‏کنم در نبودم به تمامى وسایل و اموال من دست‏درازى مى‏کند و من حضور ندارم تا حقش را کف دستش بگذارم. اما گمان مى‏کنم از میان این سه نفر باقى مانده از کاروان خانه ما آقاجون دورى من و تو و بالاخص مرا طاقت نمى‏آورد و روزى دو سه ساعت اشک خواهد ریخت. به هر صورت اگر خبرى یافتى در اولین فرصت مرا هم از طریق تلفن در جریان بگذار چون طاقت صبورى و خواندن نامه ندارم.
اگر از احوالات من در این غربت خواسته باشى به کورى چشم خیلى از حسودها و مزدورها خوبم. البته دلیل اینکه یک ماه تو را از احوال و اتفاقات اطرافم بى‏خبر گذاشتم این بود که تا چند روز پیش هم درگیر کلاس و خوابگاه و جاگیر شدن و ترتیب واحدهاى درسى و ... بودم و همان طور که خودت با ثبت نام در دانشگاه و مشکلاتش آشنایى، من هم با این مسائل دست و پنجه نرم مى‏کردم و گرنه من از آن آدم‏هایى نیستم که بتوانم حس نامه‏نگاریم را سرکوب کرده و دست از مسئولیت خطیر خود بردارم. گذشته از همه این مسائل، حس کنجکاوى و خبرگزارى من آنقدر قوى است و آنتن مى‏چرخاند تا بهترین سوژه‏ها را انتخاب کرده و ضمن شرح آن در نامه به شناخت بهتر تو از این محیط ناشناخته کمک کنم.
همان طور که مى‏دانى بعد از مدت‏ها در چهره من تغییراتى به وجود آمد و پس از گذشت چندین سال از سوار شدن یک عینک بر روى بینى‏ام بالاخره تاریخ مصرف این موجود اضافى به پایان رسید و با یک عمل خداپسندانه آقاجون این عضو ناهمگون با یک عمل جراحى کوچک از چهره زیبا و دلنشین من حذف گردید و به نوعى با قیافه جدیدى به دانشگاه وارد شدم. البته از استقبال بى‏سابقه و جشنى که به مناسبت ورود من به محیط دانشگاه که بگذریم، قیافه جذاب بدون عینک من به قدرى جلب توجه مى‏کرد که در همان ابتدا چند نفر ناخودآگاه و بدون اختیار آرام و بدون سر و صدا دنبالم راه افتادند و اندر فضایل زیادى که از چهره‏ام دریافت مى‏کردند سخن‏ها راندند که این شخصِ شخیص فلان است و داراى اخلاق‏هاى نیکو و چهره‏اى زیباست.
همان ابتدا که جلوى درِ دانشگاه از سرویس خوابگاه پیاده شدم، دو نفر خانم محترم خیره خیره مرا نگاه کردند، اول خیال باطل همى داشتم که نکند این خانم‏هاى محترمه در خیالات خود دنبال دختر مناسبى مى‏گردند براى پسرشان یا برادرشان یا یکى از موجودات مذکرى که در فامیل‏شان یافت مى‏شود، اما راستش را بخواهى اشتباه کرده بودم آن هم از چه نوع اشتباهى. بعد از گذشت چند دقیقه دریافتم که خانم‏ها به خاطر عینک آفتابى تیره‏اى که به چشم داشتم و دکتر هم توصیه کرده بود که هرگز آن را تا اطلاع ثانوى از چشمانم دور نکنم و نیز به خاطر هواى مطبوع صبحگاهى که دلم مى‏خواست تا شروع کلاس آهسته آهسته در آن هواى دلپذیر قدم بزنم، آن بانوانِ خیالاتى گمان کرده بودند که بنده نابینا هستم و به همین دلیل ذوق‏شان گرفته بود و دل‏شان مى‏خواست با من که مثلاً نابینا بودم و با همت و سعى و تلاشى شدید به دانشگاه راه پیدا کرده بودم دوست شوند و براى مسائل و مشکلات زندگى‏شان از من درس بگیرند. خلاصه من هم که قضیه را فهمیدم و قدرى هم خورد توى ذوقم تصمیم گرفتم شک‏شان را تبدیل به یقین کنم و به تیپ نابینایى خودم دامن بزنم و کمى اداى روشندلان را در بیاورم. دقایق همچنان مى‏گذشت و صداهایى از تعقیب‏کنندگان به گوشم مى‏رسید به این مضمون: «آخى بیچاره چطورى اومده دانشگاه؟»، «اینا یه حافظه‏هایى دارن، ببین چشماش سالمه ولى نمى‏بینه، چطورى کلاسشو پیدا مى‏کنه؟»، «واى دیدى نزدیک بود بخوره زمین!» و خلاصه از این طور اظهار ادب‏ها و محبت‏ها. یک لحظه هم با خودشان فکر نمى‏کردند که این خانم شاید نابینا باشد، ولى کر و لال که نیست آنها بلند بلند طورى که دقیقاً به گوش من مى‏رسید در مورد وضعیتم اظهار نظر مى‏کردند و من بى‏خیال مى‏شنیدم و به روى مبارکم نمى‏آوردم. تا اینکه به سالن دانشگاه رسیدیم و من درست رفتم جلوى درِ کلاس، خانم‏ها هم با عجله مى‏آمدند تا وضعیت مرا در کلاس بررسى کنند. دقیقاً در همان لحظات که داشتند مرا خیره خیره از نظر مى‏گذراندند و به چند تا از دوستان دیگرشان نشان مى‏دادند نزدیک‏شان شدم و پس از برداشتن عینک گفتم: «محیط دانشگاه اصولاً معجزه‏گر است از دعاى خیر شما نابینایى‏ام در همین لحظه شفا یافت!» شنیدن این جمله همان و فرار کردن خانم‏هاى ترسو همان! البته هنوز نفهمیدم که فرار در آن لحظه چه معنى مى‏داد، شاید واقعاً گمان کرده بودند که معجزه‏اى شده است.
خلاصه بعد از این اتفاق سرى زدم به قسمت امور مالى تا از وضعیت چک‏هایى که آقاجون براى خوابگاه و چند خرج جزئى داده بود اطلاع بیابم که دیدم یک آقاى پیر در حال ثبت نام دخترش در دانشگاه است و گویا دخترش به همین مشکل من یعنى عمل چشم مبتلا شده و نمى‏توانسته در روز مقرر براى ثبت نام اقدام کند، تصمیم گرفتم به خاطر ناآشنایى این پدر و دختر کمى در وضعیت ثبت نام کمک‏شان کنم از طرفى هم حس همدردى‏ام گل کرده بود و خیلى اندوهگین بودم که صحنه جدایى پدر و دختر را بعد از اتمام کار ببینم و کمى به یاد حال و روز خودم بیفتم، مخصوصاً اینکه فهمیدم از یک شهرستان دور به تهران آمده‏اند و پدرش خیلى مى‏ترسید که او را با آن وضعیت تنها رها کند. بعد از اینکه من به آنها اطمینان دادم که تنهایشان نخواهم گذاشت، پدر پیر و ساده دوست جدیدم رفت تا در طبقه پایین مبلغى پول به صندوق رفاه دانشجویان واریز کند و بتواند براى ترم بعد هزینه‏اى به عنوان وام دریافت کند اما چشم من روز بد نبیند پیرمرد بیچاره رفت پایین و به سرعت برگشت و گفت که پول را به صندوق ریخته است، من تعجب کردم، همچنین مسئول امور مالى، چرا که معمولاً صندوق رفاه اینقدر شلوغ است که به این راحتى نمى‏شود کارى انجام داد. وقتى که از پدر دوستم فیش صندوق را خواستیم با کمال تعجب گفت: «کسى نبود به من فیش بده، من پول رو ریختم توى صندوق و اومدم!» تازه قضیه مشخص شد، بله پیرمرد تمام پول‏ها را داخل صندوق پیشنهادات و انتقادات ریخته بود، همه ما به جز دوست جدیدم که حسابى هم شرمنده شده بود، از خنده روده‏بُر شدیم، خلاصه با هزار دردسر و بدبختى توانستیم مسئول صندوق انتقادات و پیشنهادات را پیدا کرده و با دریافت کلید، پول‏ها را از آنجا نجات داده به ادامه کار ثبت نام بپردازیم. اما خودمانیم معلوم نیست چند وقت یک بار درِ صندوق را باز مى‏کنند تا با مسائل و مشکلات دانشجویان آشنا شوند، چرا که به محض گشودن درِ صندوق، عقده نامه‏ها باز شد و خودشان را ریختند جلوى من! معلوم بود دلِ پُرى دارند که هیچ کس به آنها سرى نزده، نامه‏هاى بیچاره گمان کرده بودند من آمده‏ام آنها را بخوانم، من هم به آنها دلدارى دادم که عزیزانم هیچ نگران نباشید بعد از گذشت چهار سال از ورود من به دانشگاه و گرفتن یک عدد مدرک کارشناسى ادبیات فارسى و ادامه تحصیل در همین دانشگاه و طى کردن مدارج علمى و سپس مشغول شدن در یک قسمت از امور ادارى دانشگاه، حتماً همه شما را که فکر مى‏کنم در آن موقع جزء نامه‏هاى ناخوانده و قدیمى و باارزش و احتمالاً زیرخاکى شده‏اید مى‏خوانم. البته ناگفته نماند که مسئول صندوق انتقادات و پیشنهادات کمى از شدت نامه‏ها و بى‏توجهى‏شان به این اعضاىِ بى‏زبان خجالت‏زده شد، اما به روى مبارک نیاورد و گفت: «ارتباط مدیریت و دانشجویان آنقدر زیاد است که اگر هفته‏اى یک بار هم صندوق را خالى کنیم باز هم پر مى‏شود.» گرچه نتوانست براى گرد و خاک روى نامه‏ها دلیلى بتراشد اما همین که کمى از بارش را سبک کرد کافى بود.
خلاصه پول‏ها را برداشته و کار ثبت نام دوست جدیدم که نامش «زهره» است تمام شد جالب اینجا بود که فهمیدم من و «زهره» درست در یک کلاس و یک رشته درس مى‏خوانیم و از این جهت بسیار شادمان شدم.
بعد از اینکه کار ثبت نام تمام شد و پدرِ «زهره» با قلبى مملو از درد و رنج اعمال خداحافظى را به پایان رساند، شیطنت من گل کرد و تصمیم گرفتم یک بار دیگر جلوى خانم‏هایى که در مورد بینایى‏ام اشتباه کرده بودند، رژه بروم؛ آن هم با همراهى یک نفر مثلاً نابیناىِ دیگر که همان «زهره» عینک به چشم باشد. به سختى توانستم در میان بچه‏ها پیدایشان کنم و نقشه‏ام را به انجام برسانم. بیچاره «زهره» هاج و واج نگاهم مى‏کرد و مى‏پرسید دنبال چه کسى مى‏گردم و این همه عجله براى چیست من هم با یک جمله ساکتش کردم که این برنامه ورود به دانشگاه است و مرسوم است هر کس براى اولین بار به این مکان پا گذاشت، به شکل نابیناها دربیاید تا کسى جرئت فریب دادن او را نکند، خودم هم از این مراسم عجیب و غریب استقبال تعجب کرده بودم اما بالاخره دوستان را پیدا کردم و در حالى که دست «زهره» را دنبال خودم مى‏کشیدم، کمى جلویشان ایستاده، نگاهشان کرده و سپس به راه افتادم. باز هم همان حرکت قبل را انجام داده و فرار کردند که البته من هنوز نتوانسته‏ام علت فرارشان را بفهمم و در صدد هستم به محض فهمیدن موضوع مراتب را به تو اطلاع بدهم.
به هر حال این بود جریانات کوچکى از ورود من به دانشگاه که البته به علت کمبود وقت مجبور شدم از بیان بسیارى مسائل آن پرهیز کنم، تو هم بیکار نباش و برایم از اوضاع و احوالت بنویس. همچنین از خبرهاى دست اولى که در خانه روى مى‏دهد و تو زودتر باخبر مى‏شوى.
در ضمن اگر خواستى به اطلاع مامان اینها مراتب حال مرا برسانى بگو خوبم و فعلاً دارم لذت مى‏برم و تلافى تابستانى را که توانستم به هیچ شهر و مکانى مسافرت کنم! در مى‏آورم، چرا که کنکور تمام وقتم را گرفته بود. البته در حال حاضر حسابى راضى هستم و مى‏خواهم از وضعیت موجود کمال استفاده را ببرم. دیگر سرت را درد نمى‏آورم، چرا که هم کلاسم در حال دیر شدن است و هم احتمالاً دوستان هم‏اتاقى‏ام با حرص و ولع صبحانه مرا هپلى هپو مى‏کنند. به هر حال در این مکان شریف به نام خوابگاه باید با چنگ و دندان از آنچه دارى محافظت کنى همین طور از چیزهایى که ندارى هم باید مراقبت کنى چون احتمال اینکه تهمت داشتنش را از هم‏اتاقى‏هایت دریافت کنى زیاد است. به دوستانت سلام برسان، امیدوارم ترم آخر براى تو بهترین ترم باشد.
قربان تو خواهر فرهیخته و شایسته و علم‏اندوزت: مهرى!