شهادت، عشقى متبرک به معبود
گفتگو با خانم سیده نساء هاشمیان همسر شهید محمد اصغرىخواهبتول خیبرى
زندگى مىگذرد، ماهها، روزها و ساعتها. آنچه که مىماند و همیشه پایدار مىماند، عشق است؛ عشقى که از سراسر وجود انسان سرچشمه مىگیرد، مىجوشد و روانه مىشود تا روح را از آلودگىها پاک کند و به سوى آنچه که لایق عشق حقیقى است برسد.
در سرزمین ما کم نبودهاند انسانههایى که جان شیرین خود را در طبق اخلاص گذاشتند و براى جاودانه ماندن، خون خود را بر آستانه معبود پاشیدهاند و براى همیشه متبرک شدهاند، اما در کنار این مردان بزرگ و دلاور، زنانى بودهاند که با تلاش و صبر خود، به انسان بودن و کمال رونقى دیگر بخشیدهاند. چه همین زنان بودهاند که توانستند قلب و روحشان را براى تعالى و رشد به اهداف والاى شاهدان ملکوتى نزدیک کنند و در رسیدن به سعادت و شهامت از راحتى و آرامش زمینى بگذرند و به آرامشى آسمانى برسند.
خانم «سیده نساء هاشمیان» همسر «شهید محمد اصغرىخواه» از زنانى است که در راه رسیدن به عشق و معرفت خداوند، تلاش و صبرى زینبگونه داشته است. پاى صحبت او نشستیم تا وى از نوجوانى و جوانى خود برایمان بگوید و همان طور که در مدرسه به دانشآموزانش درس زندگى مىآموزد، ناگفتههاى زندگىاش را بازگو کند.
خانم «هاشمیان» صحبتهاى دوستانه خود را این گونه آغاز کرد و ما را به دوران شور و حماسه برد.
- خداوند در مقام شهید مىفرماید: هر کس که مرا طلب کند، مرا مىیابد. آن کس که مرا یافت، طالب و عاشق من مىشود و آن کس که عاشقم شد و در راه من کشته شد، من خونبهاى او را مىدهم و این اوج کمال انسان است. شهدا مراتب کمال را پله پله بالا رفتند و به قرب الهى رسیدند و چه سعادتى بالاتر از اینکه خداوند بندهاش را به بهترین وجه ممکن نزد خود باز گرداند و لطف خویش را شامل بندههاى خاص خود قرار دهد.
از خانم «هاشمیان» در مورد چگونگى آشنایىاش با شهید «اصغرىخواه» پرسیدیم و او با لبخندى که بر لب داشت خاطرات آن روزها را مرور کرد، چرا که هنوز شیرینى آن روزها را از یاد نبرده است.
- آشنایى من با شهید برمىگردد به قبل از ازدواجم با ایشان. سال 1359 بود و من تازه دیپلم گرفته بودم اما به دلیل انقلاب و مسائل حول و حوش آن، دانشگاهها تعطیل بود. در آن وقتها من در شهر چالوس بودم و همسرم در شهر گیلان. وقتى اوضاع آن زمان را دیدم، تصمیم گرفتم براى تحصیل به قم بیایم و در حوزه علمیه مشغول تحصیل باشم. بعد از اینکه دورهاى را در حوزه گذراندم، به شهر خودمان برگشتم. در واحد عقیدتى سیاسى سپاه شروع به فعالیت کردم و از همان طریق به روستاهاى اطراف مىرفتم و احکام و قرآن درس مىدادم. روزهایى هم که بیکار بودم به سپاه مىرفتم و آنجا هر کارى که از دستم برمىآمد انجام مىدادم. شهید «اصغرىخواه» هم در آن زمان در سپاه مشغول بود و در این روابط من را دیده بود و کمابیش مىشناخت. مسئول پرسنلى ما هم آقایى به نام «ناصرنیا» بود که روزى برایم پیغام فرستاد به اتاقش بروم. در آن لحظه چیزى که به ذهنم نمىرسید، مسئله ازدواج بود. فکر مىکردم جلسه است. وقتى وارد اتاق شدم، همسرم در حال رفتن بود. آقاى «ناصرنیا» به همسرم گفت که ایشان خانم «هاشمیان» است هر مشکلى که دارند از سرویس رفت و آمد و راننده و غیره همه را حل کنید و بعد با هم خداحافظى کردند. شک کرده بودم که این سؤال و جوابها براى چیست، که آقاى «ناصرنیا» بدون مقدمه گفت: شما نمىخواهید ازدواج کنید؟ کمى جا خوردم و بعد از چند دقیقه گفتم: اگر مورد مناسبى باشد، مخالفتى ندارم. آقاى «ناصرنیا» هم گفت: آقاى «اصغرىخواه» طالب ازدواج با شماست، فکرهایتان را بکنید و بعد جواب بدهید. این مقدمه آشنایى و سپس ازدواج ما بود.
معیارهاى ازدواجتان چه بود و خانواده چه نظرى داشتند؟
معیارهاى من خاص بود. دوست داشتم همسرم باایمان باشد و چون خودم فعالیت سیاسى داشتم، دلم مىخواست همسرم هم پاسدار باشد. به همین دلیل همیشه به مادرم مىگفتم من با یک پاسدار ازدواج مىکنم. بعد از شنیدن خبر خواستگارى شهید «اصغرىخواه»، مادرم رسماً مخالفت کرد اما پدرم مىگفت که هر چه خودت بگویى، زندگى خودت است. برادرانم هم مثل مادرم مخالف بودند و مىگفتند که این شخص پاسدار است و ماندنى نیست و تو تنها مىشوى. پدرم تحقیقاتش را شروع کرد و بعد از چند روز گفت اگر مىخواهى زندگى خوبى داشته باشى، فرد مناسبى را انتخاب کردهاى چون همه مىگویند که فرد شجاع و صادق و پاکى است ولى پول ندارد؛ هر چند از نظر اعتقادى همه چیز دارد. براى من مسائل و معیارهاى اعتقادى مهمتر از هر مسئله دیگر بود تا اینکه فهمیدم ایشان دو سال از من کوچکتر است و به همین خاطر تصمیم گرفتم جواب منفى بدهم. آقاى «ناصرنیا» دوباره من را به اتاقشان دعوت کرد و علت را پرسید و من دلیلم را گفتم. آقاى «ناصرنیا» هم با صبر و حوصله به حرفهاى من گوش داد و سپس گفت: حضرت خدیجه(س) هم چند سال از حضرت محمد(ص) بزرگتر بود و این دلیل خوبى نیست که تو بخواهى جواب منفى بدهى. خلاصه با چند نفرى صحبت کردم و به نتیجه رسیدم که قبول کنم و ازدواج ما سر گرفت.کمى از زندگىتان با شهید محمد اصغرىخواه بگویید.
زندگى ما در نهایت سادگى و بىآلایشى آغاز شد. با اینکه من و شهید زندگىمان را شروع کرده بودیم، اما حرفهایى از این طرف و آن طرف شنیدیم، با این حال اعتقادم این بود که این ازدواج یک ازدواجِ توحیدى است و توجهى نمىکردم. هفده ماه در یک اتاق زندگى مىکردیم و سختىهاى زیادى داشتیم. حتى یک بار را به یاد دارم که گازمان تمام شده بود، همسرم حواسش نبود و بدون اینکه شیر کپسول گاز را ببندد، شلنگ را جدا کرد، بخارى برقى هم کنار کپسول بود که یک دفعه آتش گرفت. همسرم در میان شعلههاى آتش قرار گرفت و من فقط توانستم پسرم که در آن موقع در گهوارهاش خوابیده بود به بیرون ببرم اما خودم و شهید «اصغرىخواه» سوختیم به طورى که آثار سوختگى تا چند وقت در بدنمان دیده مىشد.
خانم هاشمیان، چند فرزند دارید و در زمانى که همسرتان در جبهه و کارهاى مربوط به دفاع مقدس مشغول بودند، چگونه به زندگىتان رسیدگى مىکردید؟
دو فرزند دارم. پسرم «سجاد» و دخترم «سوده». سجاد در اواخر سال شصت به دنیا آمد. آن زمان هم اوج جنگ بود و همسرم اکثر وقتش را مشغول به کارهاى جبهه بود. خیلى وقتها تنها بودم یا با مشکلات خاصى دست و پنجه نرم مىکردم. شاغل هم بودم اما عشق و علاقه شهید «اصغرىخواه» را که مىدیدم، همه مشکلاتم را فراموش مىکردم. یادم هست فرزند اولم را باردار بودم که مجبور شدیم در سفرى به مشهد شرکت کنیم. همسرم دچار موجگرفتگى شده بود و من مىخواستم از امام رضا(ع) شفایش را بگیرم. با آن وضعیت و سختى راهها به مشهد رفتیم، همان روز هم قرار بود در میدان شهر مشهد به عنوان همسر یک رزمنده صحبت کنم، با اینکه سختى زیادى کشیدم اما وقتى صحبتم را شروع کردم رو به همه مردم گفتم: بگذارید فرزندانتان در جنگ شرکت کنند و به دفاع بپردازند.
زندگى در زمان جنگ براى اکثر مردم سختىهایى داشت مخصوصاً افرادى که همسرشان در کارهاى مربوط به جبهه یا خودِ خط مقدم حضور داشتند. براى من هم این مشکلات کم نبود بخصوص که به تازگى از خانوادهام جدا شده بودم و اکثر مواقع تنهایى را تجربه مىکردم. در آن اوضاع بچهها مریض مىشدند، مشکلات متعددى پیش مىآمد اما اعتقاد واقعى من این بود که «انَّ الحیاة عقیدةٌ و الجهاد؛ همانا زندگى عقیده و جهاد در راه خداست.» و به همین دلیل صبر مىکردم و مشکلات را نادیده مىگرفتم.کمى هم در مورد شهادت همسرتان بگویید.
همیشه مىدانستم که به این توفیق بزرگ نایل مىآید. اکثر اوقات وقتى نماز مىخواند گوشهاى مىنشستم و نگاهش مىکردم. دوست داشتم بعد از شهادتش با همین خاطرات زندگى کنم. وقتى شهید «اصغرىخواه» به قنوت نماز مىرسید با حالت خاصى رو به خداى خود مىگفت: «الهم ارزقنى توفیق الشهادة فى سبیلک» این جمله را که مىشنیدم یقین پیدا مىکردم که بالاخره به آرزویش مىرسد. یک بار هم به یاد دارم که در منزل یکى از دوستانمان براى شام دعوت بودیم. چند نفر از دوستانش هم آنجا بودند و داشتند از جبهه و جنگ مىگفتند و مىخندیدند. تصمیم گرفتم از آن لحظات عکسى تهیه کنم و به یادگار نگه دارم. وقتى براى عکس گرفتن آماده شدم، همدیگر را در یک صف قرار دادند و به شوخى مىگفتند به ترتیب شهادت ایستادهایم ولى هر کدامشان تلاش مىکردند که نفر اول باشند. خلاصه به هر ترتیب بود عکسى گرفتم و بعد از مدتى که به آن عکس نگاه کردم دیدم به همان ترتیبى که در عکس ایستادهاند به شهادت رسیدند و این براى من که ذوق و شوق آنها را براى شهادت مىدیدم بسیار بامعنا بود.
خاطره شیرینى از آن دوران برایمان بگویید.
تمام خاطرات با هم بودن زیبا و شیرین است، خیلى وقتها با یادآورى آن روزها و خاطراتش سختىها را نادیده مىگیرم و سعى مىکنم صبور باشم. اوایل ازدواجم بود و هنوز به زندگى جدید خو نگرفته بودم. همسرم هم به علت حضور در جبهه اکثراً در منزل نبود؛ یک بار در حدود دوازده روز به صورت آمادهباش در سپاه بود و من هیچ خبرى از ایشان نداشتم. خیلى ناراحت و افسرده بودم و دلم مىخواست هر طور شده خبرى از ایشان دریافت کنم. منزل ما هم تا ساختمان اصلى سپاه فاصلهاى نداشت، از خانه بیرون رفتم و از خیابان با مرکز فرماندهى تماس گرفتم و گفتم مىخواهم پیغام من را به فرمانده برسانید. گفتم من تازه ازدواج کردهام ولى به خاطر آمادهباش همسرم را دوازده روز است که ندیدهام، تنها هستم و دلم مىخواهد که از او خبرى داشته باشم، در خانه پدرم که بودم با این مشکلات مواجه نبودم ولى حالا به خاطر این وضعیت خیلى سختى مىکشم. وقتى صحبتم به پایان رسید خودم را معرفى نکرده به خانه آمدم. صبح روز بعد همسرم به خانه آمد، خیلى تعجب کردم از او پرسیدم چه اتفاقى افتاده که برگشتى. گفت: در برنامه صبحگاهى فرمانده صحبت کرد و گفت دیشب خانمى تماس گرفته و این طور گفته و امروز هم به همه مرخصى ساعتى داده که به خانوادههایشان سرى بزنند. پرسیدم: بالاخره نفهمیدید چه کسى با فرمانده تماس گرفته، و همسرم گفت: نکند شما بودهاى؟ خندیدم و جواب دادم مگر کار بدى کردم؟ شهید «اصغرىخواه» هم خندید و گفت: نه فقط همه بچهها از این حرکت خندیدند و کلى خوشحال شدند.
خلق و خوى شهید اصغرىخواه چگونه بود و به چه چیزهایى علاقهمند بود؟
همسرم بسیار مهربان و صبور بود. همیشه با توکل به خدا مشکلات را تحمل مىکرد. از طرفى شوخطبع هم بود. به سیادت من هم خیلى علاقه داشت و به خود مىبالید. گاهى اوقات که با هم بحث مىکردیم فوراً مىگفت: سرِ داماد حضرت زهرا(س) فریاد مىکشى؟ روز قیامت باید جواب بدهى و بعد مىخندید. خیلى معتقد بود و به نظرم هیچ چیز در این دنیا برایش مهمتر از عقیده به جهاد و شهادت نبود. با چنگ و دندان از انقلاب و شهدا دفاع مىکرد؛ حتى یادم هست حلقهاى را که براى عروسىمان خریده بودیم براى کمک به جبههها داد و گفت دفاع از دین مهمتر است.
خانم هاشمیان، در پایان چه توصیهاى براى جوانان امروز ایران دارید؟
جوانهاى امروز باید بدانند که این انقلاب به چه قیمتى به دست آمده و باید حافظ آن باشند. انسانهایى که در این راه قدم گذاشتند، کم نبودند و حالا نوبت جوانها است که این راه را به سرانجام برسانند. وظیفه ما هم این است که با نوشتن خاطرات و جمعآورى نامههاى شهدا به شناخت بیشتر جوانان کمک کنیم. نسل حاضر و نسل بعد از آن با همت و تلاش ماست که حقیقت را مىشناسند و با آن آشنا مىشوند؛ پس مسئولیت خطیرى هم به عهده ماست.
از خانم «هاشمیان» به خاطر وقتى که در اختیار ما قرار دادند تشکر مىکنیم. اما براستى آنچه که پایانناپذیر و جاودانه مىماند، خاطرات تلاش و همت والاى این زنان و مردان است. آنهایى که تلاش کردند تا ایران همیشه خرم و آباد بماند.