نویسنده

 

آرزویهاى رنگى‏

رفیع افتخار

آرى ما مى‏توانیم همه آنچه را مى‏بینیم و در اطراف‏مان است بفهمیم، مى‏توانیم مزه مزه‏شان کنیم و بچشیم. شاید بگویید بسیارى از چیزها با چشم قابل دیدن نیستند اما بسیارى از چیزهایى که با چشم دیدنى نیستند، با چشم دل دیده مى‏شوند. در واقع خداوند بزرگ به همه انسان‏ها این قابلیت و توانایى را داده که هر گاه اراده کند با چشم دل ببینند و مزه آن را، البته نه با زبان‏شان، بلکه با دل‏شان بچشند. مثلاً همین قضیه آرزوهایمان، آیا شما با من هم‏عقیده نیستید که هم آرزوهاى تلخ داریم، هم آرزوهاى شیرین. آیا بعضى از آرزوها گس یا بدمزه نیست؟ آیا تا به حال پا نداده آرزوهاى رنگى بکنید؟ آرزوهاى صورتى، نارنجى، آبى آسمانى، سبز زیتونى. آیا تا به حال به مزه آرزوهایمان فکر کرده‏ایم؟ آرزوهایى که طعم وانیل دارند. آرزوهایى که مزه پیراشکى مى‏دهند. آرزوهایى که طعم مخلوطى از پیتزاى قارچ و لازانیا دارند و آرزوهایى که مزه بستنى سنتى مى‏دهند!
بنابراین من مى‏گویم به تعداد آدم‏هاى روى زمین آرزوهاى خوب و بد، زشت و زیبا، دست‏یافتنى و دست‏نیافتنى داریم. آرزوهایى که هر گاه صدایشان کنیم از توى لانه‏شان به پرواز در مى‏آیند بال مى‏زنند مى‏آیند و در قلب و ذهن ما جاى مى‏گیرند.
غرض از این مقدمه‏چینى این بود که بگویم تا همین چند وقت پیش من هم به دامنه وسیع و متنوع آرزوهاى آدمى فکر نکرده بودم ولى با اتفاقاتى که برایم پیش آمد به این نتیجه رسیدم ما در زندگى کوتاهمان وسط پاره‏خطى ایستاده‏ایم. یک سر پاره‏خط آرزوهاى دوست‏داشتنى و ناز هستند، یک سر دیگر آرزوهاى دوست‏ناداشتنى و زشت و خود این آرزوها مى‏توانند دست‏یافتنى باشند یا دست‏نیافتنى. من چندتایى از این اتفاقات را برایتان مى‏گویم. شما هم مى‏توانید به آرزوهایتان فکر کنید. ببینید چه مزه‏اند و چه رنگى دارند.

اتفاق اول:

آن شب میهمان داشتیم. همسایه روبه‏رویى میهمان‏مان بودند. دخترشان نادره با دخترم مینا دوست و همکلاسى بودند. نادره تعریفى بود. بر عکس میناى همیشه متوسط ما از آن دخترهاى درس‏خوان و زبر و زرنگ و عینکى بود. نادره صدر جدولى بود. مینا مى‏گفت صدرنشینى ملک شخصى نادره و فرنوش و مهرى است. فرنوش دست‏نیافتنى و یک بود و مهرى و نادره براى دوم سومى مى‏جنگیدند. مینا مى‏گفت: «فرنوش خرخوانى است که دُیّم ندارد. نوزده و هفتاد و پنج جرئت ندارد از پرش رد بشود. بیچاره نادره، هر کارى مى‏کند به فرنوش برسد نمى‏رسد که نمى‏رسد. فوقش مهرى را کنار مى‏زند مى‏شود دوم کلاس.»
آن شب وسطهاى تخمه شکستن و گل گفتن و گل شنیدن بودیم که ناگهان به گوشم خورد نادره با خشم به میناى ما مى‏گفت: «آرزو دارم فرنوش بمیرد. مریض شود نتواند از جایش بلند شود. شب‏ها خواب مى‏بینم عنکبوت شده وسط حیاط مدرسه تاتى تاتى مى‏کند.»
گوش تیز کردم. مینا پرسید: «یعنى اینقدر از فرنوش بدت مى‏آید؟»
نادره با چهره‏اى در هم فشرده کینه‏توزانه جواب داد: «بدم مى‏آید؟» و پوزخند زد: «آرزو دارم سر به تنش نباشد.» و ادامه داد: «کاشکى از مدرسه ما مى‏رفت، با پاى خودش مى‏رفت.»

اتفاق دوم:

خاله بزرگ ما عاقله‏زنى است خیّر. کمکى از دستش برآید دریغ ندارد. چندى پیش تلفن زد منزل گفت دختر یکى از همسایه‏هایشان دارد عروس مى‏شود و به خانه بخت مى‏رود. آدم‏هاى آبرودارى هستند. براى جهیزیه دخترشان التماس دعا دارند. خودشان پول چند تکه وسایل را جمع کرده‏اند اما زیاد نیست و اصلاح کرد اما کافى نیست و خواست اگر دست و بال من تنگ نیست کمک کنم.
نه گفتم نه، نه گفتم بله. چون حقیقتش دست و بالم بد جورى تنگ بود. مى‏خواستیم تلویزیون نو بخریم ولى مگر پولش جمع مى‏شد؟ بر سر دوراهى مانده بودم. اهالى خانه به کمک آمدند. پیشنهاد دادند از پول پس‏انداز تلویزیون برداریم و خودمان مدتى صبر کنیم. آنچه از دست‏مان برمى‏آمد به همراه آرزوى خوشبختى فراوان براى خاله فرستادیم تا به دست نوعروس همسایه برساند. متقابلاً خاله براى تشکر تلفن زد با آرزوى سلامتى و سرافرازى براى همه آدم‏هاى نوعدوست و نیکوکار.

اتفاق سوم:

چند روز پیش یکى از دوستان قدیمى سرى به ما زد. خیلى پکر بود. از قبل مى‏دانستم با زنش اختلاف دارد. زنش با زمین و زمان ناسازگار بود. به عبارتى دیگر دشمن تراشیش ملس بود. با آن زبان تلخش سریع دوست را به دشمن تبدیل و اطرافیان را از خود مى‏رماند. روزى نبود با یکى قهر و دعوایى نداشته باشد.
دلم برایش خیلى مى‏سوخت. مى‏پرسید چکار باید بکند. در واقع کمکى از دستم بر نمى‏آمد. هیچى، آرزو کردم خدا عقلى به زنش بدهد و مرد هم با زنش سازگار شود همین.

اتفاقى بدون شرح:

زندگى زیباست‏
گفته و ناگفته بس نکته‏ها کاین جاست‏
آسمان باز آفتاب زرد
باغ‏هاى گل، دشت‏هاى بى‏در و پیکر
سر برون آوردن گل از درون برف‏
تاب نرم رقص ماهى در بلور آب‏
خواب گندمزار در چشمه مهتاب‏
بوى عطر خاک باران خورده در مهتاب‏
آمدن، رفتن، دویدن، عشق ورزیدن‏
در غم انسان‏ها بودن‏
با آرزوى خوشبختى با آنان زیستن‏
آرى، آرى، زندگى همانا جمع آرزوهاى ماست‏
آرى، آرى زندگى زیباست‏
زندگى در راستاى آرزوهاى خوب و زیباى ماست‏