عطر خیال
براساس خاطرهاى از شهید علیرضا دادخواه کلاتهمریم عرفانیان
عطر گلهاى محمدى و شکوفههاى بهارى بر همه چیز نشسته بود. بر آجرهاى دیوارهاى خانه تنهایىهایت و کوچه. گویا فضاى خیال تو هم بوى گلهاى محمدى و شکوفههاى بهارى را گرفته بود و عطر با او بودن را احساس مىکردى؛ عطرى دلانگیز!
کنار درِ حیاط خانه ایستاده بودى. با نگاهى منتظر و از بالاى سر جمعیت به انتهاى کوچه سرک کشیدى و در خمِ کوچه تصویر چشمهاى سیاه او را دیدى که لباسى خاکىرنگ بر تن داشت. همان لباسى که روز خواستگارى از تو نیز بر تن کرده بود؛ همان لباسى که شب عقدکنانتان کنار سفره سفید عقد بر تن داشت.
با نزدیک شدن مردم از میان کوچهاى که تا خانه تنهایىهایت امتداد داشت؛ تصویر چشمهاى سیاه او نیز نزدیکتر مىشد که مهربان به تو زُل زده بود. همان نگاه بود، همان نگاه مهربانى که در آیینه کوچک دور نقرهاى سفره عقد افتاده بود. در آن روز روشن و خیالانگیز که پر بود از عطر محمدى و شکوفههاى بهارى و بوى اسپند.
او در کنار تو روبهروى سفره عقدى نشسته بود که میان آن چفیهاى به عنوان سجاده و یک مُهر کربلا و تسبیحى خاکى میان تکه پارچهاى مخمل سبز قرار داشت و شمعى به شکل سیب سرخ در آب زلال کاسه بلور، آرام آرام مىسوخت و روشنى آن در آیینه دور نقرهاى مىدرخشید و در مردمک سیاه چشمهاى او و نگاه سبز تو منعکس مىشد. کنار آیینه کوچک قرآن جیبى او قرار داشت؛ قرآنى که همیشه آن را در همه جا به همراه مىبرد و آن سوى آیینه چند پوکه خالى به نشان عهدى که با هم بسته بودید.
آخر هر دویتان خواسته بودید که سفره عقدى ساده و بىریا پهن کنید؛ و او گفته بود که زمان جنگ است، هر چه زندگى سادهتر آغاز شود بهتر است و تو نیز قبول کرده بودى. آن روز خیالانگیز و روشن که هلهله زنها بود و همهمه کودکانى که با دیدن عروس و داماد مىخندیدند. بوى اسپند بود و عطر محمدى و شکوفههاى بهارى و سیاهى مردمک چشمهاى او بود که از میان آیینه سفره عقد به سبزى نگاه تو دوخته شده بود و لبخند مىزد ... .
و نقل و نبات و سکه مبارک بادى بود که زنها بر سر هر دویتان مىریختند و هیاهوى دخترکانى که براى جمع کردن سکههاى طلایى مبارک باد از هم پیشى مىگرفتند و سرخىِ گونهها در چهره مهتابىات بود که از شرم نگاه او زیر چادر سپید گم مىشد. با بلند شدن صداى عاقد، خنده کودکان و هلهله زنها خاموش شد و عاقد بلند و شمرده شمرده شروع به خواندن خطبه عقد کرد. تو تنها صداى او را شنیدى که کنارت با لباس خاکىرنگ نشسته بود و به آرامى گفت: «ممکن است اسیر یا مفقود شوم ...» قلبت لرزید و دوباره صداى عاقد بلند شد که «براى بار دوم وکیلم؟»
و صداهایى ریز و زنانه که از گوشه و کنار سفره عقد زیر چادرهاى سپید و رنگین مىخندیدند و مىگفتند: «عروس رفته گل بچینه ... عروس رفته گلاب بیاره ...»
و تو تنها صداى او را شنیدى که ادامه داد: «ممکن است پاهایم قطع شوند و یا چشمهایم نابینا و ...» و صداى عاقد بود که این بار بلندتر مىگفت: «براى بار سوم وکیلم؟» و نجواى او بود که در افکارت طنین انداخت: «اگر مىتوانى بله را بگو و گرنه هنوز هم وقت دارى و مىتوانى بگویى نه ... آخر ممکن است شهید شوم ...» از همان اوّلین روزى که به خواستگارىات آمده بود همه چیز را گفته بود؛ گفته بود که پاسدارم، گفته بود که ممکن است بروم و ... و تو نیز قبول کرده بودى و این بار صداى تو بود که آرام و از اعماق وجود گفتى: «با اجازه بزرگترها ... بله ...»
و هلهله زنها بود که قاطى مبارک بادها و کف زدنها فضاى اتاق را پر کرد. نگاه سبزت از گوشه چادر سپیدرنگ به تصویر چشمهاى سیاه و مهربان او در آیینه دور نقرهاى دوخته شده بود و درخشش شمع روشن که میان آب زلال کاسه بلور مىرقصید؛ در نگاه هر دویتان منعکس مىشد ... .
و حالا دوباره همان چشمهاى سیاه و مهربان که به تو مىنگریست! نوزاد چهل روزهات را در آغوش فشردى؛ گویى نگاه مرد با تو حرف مىزد ... آن روز را به یاد آوردى؛ کنار همین دیوار خشتى روبهروى در خانه تنهایىات ایستاده بودى و تصویر نوزاد یک ماههتان در چشمهاى سیاه او افتاده بود. ساک قهوهاىرنگش را بر زمین گذاشت و براى آخرین بار قنداقه نوزاد را از آغوشت گرفت. اوّل نگاهى به چشمهاى سیاه نوزاد انداخت و سپس به سبزىِ نگاه تو نگریست، سرخىِ گونههایت را زیر چادر سپید پنهان کردى. صورتت گُر گرفته بود و خواستى چیزى بگویى که صداى او را شنیدى: «گفته بودم که یک روز مىروم ...» به آرامى سر به تأیید حرفش تکان دادى و او ادامه داد: «بچه را بگیر نمىخواهم دلم پیش چشمهایش بماند، باید بروم ...»
نوزاد را از دستانش گرفتى و به روى سینه فشردى. چشمهایت مىسوختند؛ آرام لب از لب گشودى، صدایت مىلرزید: «برمىگردى علیرضا؟» نگاه از چشمهایت گرفت؛ پیشانى بلند نوزاد را بوسید و ساک قهوهاىرنگش را از روى خاک برداشت. دوباره، بلندتر از قبل تکرار کردى: «برمىگردى علیرضا؟» و او جواب داد: «وقتى پسرم چهل روزه شد. فرماندهمان هم پسرش چهل روز داشت که برگشت. دوست دارم چون او برگردم؛ اویى که رفتارش چون على(ع) زبانزد بود و چون حسین(ع) رفت ...» این را گفت و آرام خندید، لبخندى که تا به آن روز در چهره او ندیده بودى! دلت یکباره تهى شد و نگاه سبزت بارانى شد و پهناى صورت مهتابىات خیس اشک شد ... با گوشه چادر سیاه صورت خیس از اشکت را پاک کردى و صداى او بود که گویى در افکارت تکرار مىشد: «وقتى برگشتم گریه نکن؛ باید استوار باشى؛ استوار ...»
حالا چشمهاى سیاه مهربان او را واضحتر از قبل مىدیدى که با لباس رزم، میان قاب عکس طلایى روى تابوت ایستاده بود. گوشه چادر سیاهت را به دندان گرفتى و از بالاى سر جمعیت به او نگریستى که به تو چشم دوخته بود و نگاهش نزدیک و نزدیکتر مىشد و تصویر چشمهاى مهربان او بود که در نگاه سبز تو منعکس مىگشت. چشمهاى مهربان مردى که همرزمانش به تو گفته بودند در رفتارش دنبالهرو مولا على و زبانزد بود و در رفتنش دنبالهرو آقایى مثل آقاى کربلا امام حسین ... .
حالا تابوت پیچیده در پرچم سه رنگ، روى دست جمعیت تا خانهات رسیده بود و گویى صداى او بود که در وجودت تکرار مىشد: «مبادا وقتى برگشتم گریه کنى ...» و گفته بود که استوار باشى؛ ولى چطور مىتوانستى با دیدن تابوت او استوار گام بردارى و جوشش اشکهایت را بخشکانى! مىدانستى راهیست که خود در آن گام نهاده بودى! باید استوار قدم برمىداشتى؛ باید لرزش قدمهایت را فراموش مىکردى. پس قنداقه نوزاد را به سینهات فشردى و چادر سیاهت را بر صورتت کشیدى تا کسى خیسى اشکهایت را نبیند و از لابهلاى جمعیت به سوى تابوت او پیش رفتى ... بوى اسپند قاطى با عطر محمدى و شکوفههاى بهارى تمام فضاى کوچه را پر کرده بود. حتى قاب خیال تو هم عطرى دلانگیز داشت؛ عطر با او بودن ... .
و تنها گریههاى نوزاد چهل روزهات بود که در «صلوات» و «لا اله الا اللَّه» مشایعتکنندگان گم مىشد و بلندتر از هر صدایى در وجودت طنین انداخت.