لذتى که تو را به تباهى کشاند


 

لذتى که تو را به تباهى کشاند

نام: ف.الف‏
جرم: دزدى‏
سن: 18 سال‏
محکومیت: دو سال حبس و 60 ضربه شلاق‏

هنوز خوب یادت هست که پدر با چه ذوق و شوقى در مورد کارى که بعد از مدت‏ها برایت پیدا کرده بود، حرف مى‏زد. اینکه دیگر اطمینان دارد وقتى از خانه بیرون مى‏روى جایت امن است و نیازى ندارد تا مدام محل کارت را زیر نظر بگیرد و نگران باشد؛ از طرفى هم خوشحال بود که توانسته کارى برایت دست و پا کند و خرجى خانه و خورد و خوراک را به خوبى تأمین کند.
با اینکه از لحاظ مالى در مضیقه بودید، اما مادر دلش راضى نبود که تو حتى چند دقیقه هم از خانه دور باشى، بارها از او شنیده بودى که دخترها باید زیر سر پدر و مادرشان باشند تا کسى برایشان حرف و حدیث درست نکند و آبروریزى نشود، با این حال چاره‏اى نبود. قالى بافتن دیگر کفاف خرج و مخارج‏تان را نمى‏داد، جمعیت‏تان زیاد بود و از طرفى هم خواهرت بعد از دوازده سال زندگى مشترک و داشتن سه فرزند به خانه برگشته بود و مجبور بودید در کنار بقیه مخارج، هزینه او را تحمل کنید. چاره‏اى نبود، شوهرش بارها قول داده بود که اعتیادش را ترک کند اما زیر قولش زده و دیگر همه را خسته کرده بود.
از نظر پدر و برادر بزرگت بهتر بود تو بیرون کار کنى تا خواهرى که بدون شوهر بود و همه به او به چشم یک بیوه نگاه مى‏کردند. به هر حال چند روز بعد براى کارى که به پدر پیشنهاد کرده بودند، از خانه بیرون رفتى. کارى که پدر برایت پیدا کرده بود، ساده و راحت بود. خیلى خوشحال شدى چون نگهدارى از یک پیرزن و انجام کارهاى مختصر خانه‏اش که وقت کمى از تو مى‏گرفت و در عوض حقوق خوبى هم داشت، باعث مى‏شد از محیط خانه که پر از جنجال و هیاهو بود، دور باشى. همچنین از نشستن پشت دار قالى که همیشه برایت پادرد و کمردرد به همراه مى‏آورد، بهتر بود.
روز اول با ذوق و شوق زیادى به خانه پیرزن رفتى. پدر سفارشات لازم را کرده بود، اینکه کارها را درست و دقیق انجام بدهى و سرت به کار خودت گرم باشد، براى همین هم از همان لحظه ورودت شروع کردى به گردگیرى و خانه‏تکانى؛ انگار خانه، خانه خودت بود، واقعاً هم همین طور بود. همه چیز در اختیارت بود. طبق سفارشات، فقط مجبور بودى براى پیرزن غذاى ساده درست کنى و داروهایش را سر وقت بدهى، بقیه کارها دست خودت بود. هر نوع غذایى که دوست داشتى درست مى‏کردى، روبه‏روى تلویزیون رنگى بزرگ مى‏نشستى و مثل یک خانم خانه‏دار غذا مى‏خوردى. وسایل خانه را جا به جا مى‏کردى و هیچ چیز اینقدر لذت‏بخش نبود که یک خانه بزرگ در اختیار تو باشد.
دوست نداشتى کارت را از دست بدهى، به نظر پدر این کار کار سالمى بود و مى‏توانست تو را از خیلى خطرهاى بیرون از خانه حفظ کند؛ خطرهایى که مى‏دانستى براى خیلى از همسن و سالانت پیش مى‏آید. تا چند وقت پیش فقط مى‏توانستى هر چند ماه یک بار با دستمزدى که از بافتن قالى مى‏گرفتى همراه مادر و پدر به بازار بروى و اجناس پر زرق و برق آنجا را با لذت نگاه کنى، آخر هم براى خودت کفش و لباس بخرى و برگردى. اما حالا وضعیت بهتر شده بود. مى‏توانستى هفته‏اى یک بار که دخترهاى پیرزن براى سر زدن به مادرشان مى‏آمدند و تو به خانه برمى‏گشتى از پشت شیشه ماشین قدیمى پدر که دیگر خراب و تقریباً بلااستفاده بود، خیابان‏ها را ببینى و لذت ببرى. پدر هم خوشحال بود، هر بار طور دیگرى با تو احوالپرسى مى‏کرد، طورى که خیلى به دلت مى‏نشست انگار که یک مسافر عزیز را به خانه مى‏برد. دنیا داشت شادى‏هایى را که دوست داشتى، همراه مى‏آورد. گرچه پدر در داخل ماشین هم حرکات و رفتارهایت را زیر نظر داشت و نمى‏گذاشت حتى یک لحظه به سمت خیابان لبخند بزنى، کارى را هم که پذیرفته بود تو در خانه یک غریبه انجام بدهى به خاطر این بود که پیرزن بیچاره پسر نداشت اما هرگز گمان نمى‏کرد دست تو به کارى آلوده شود که حیثیت و آبرویش را بر باد دهد.
یک سال مى‏شد که در خانه پیرزن بودى. همه راضى بودند. پیرزن و دخترهایش به تو محبت مى‏کردند و پدر و مادر به نبودن تو و کار و رفت و آمدت خو گرفته بودند. همه چیز عادى بود جز رفتار تو که در نظرت هزار و یک دلیل موجه داشت. هر بار که مى‏خواستى به وضعیت خانه سر و سامان بدهى، هر چیز کوچکى که به نظرت زیبا یا ارزشمند بود برمى‏داشتى. خودت را با این فکر راضى مى‏کردى که حق توست در قبال کارهایى که مى‏کنى پاداش بگیرى و این پاداش را هم خودت تعیین مى‏کردى. اموال پیرزن و دخترهایش آنقدر زیاد بود که هیچ وقت متوجه نبودن چیزى نمى‏شدند. اول از یک عطر شروع شد. عطرى که دختر بزرگ پیرزن همیشه به همراه داشت و به نظرت بهترین بوى دنیا را داشت. عطر را برداشتى و وقتى که کسى نبود، روى صندلى راحتى مى‏نشستى و آن را مثل دخترهاى پولدارِ بالاشهرى به دست‏هایت مى‏مالیدى. انگار بهترین لحظات عمرت را مى‏گذراندى و زندگیت با همین عطر معنا پیدا مى‏کرد.
چند روزى گذشت اما هیچ خبرى از نبودن عطر و اعتراض دختر پیرزن نبود، همین تو را وسوسه کرد. چند وقت بعد شال زیباى قشنگى را که براى پیرزن هدیه آورده بودند، برداشتى و به پدر گفتى که آن را در قبال کارهایت هدیه گرفته‏اى. پدر با اینکه حساس و شکاک بود اما باور کرد یعنى گمان نمى‏کرد تو به این سادگى و راحتى روسرى بى‏ارزشى را بدزدى؛ واقعاً هم بى‏ارزش بود. وقتى که بسته پول یکى از نوه‏هاى پیرزن را زیر تشک مبل پنهان کردى و کسى چیزى نفهمید، تازه فهمیدى که تا قبل از این هر چه که برمى‏داشتى و لذت مى‏بردى، چیزهاى بى‏ارزشى بودند.
هر روز مى‏گذشت و دست تو براى کارى که کثیف و آلوده‏ات کرده بود، بیشتر ورزیده مى‏شد. بالاخره هم دستت به چیزى رسید که زندگیت را زندگى آرام و بى‏دغدغه‏ات را بر هم ریخت. یک روز درِ صندوقچه پیرزن را باز کردى، تا به حال این همه طلا را یک جا ندیده بودى. تا چند روز گردنبند و گوشواره‏ها را برمى‏داشتى و جلوى آینه مى‏ایستادى تا ببینى اگر طلا داشته باشى، چه جلوه و زیبایى به تو اضافه مى‏شود. این کارها را در زمانى انجام مى‏دادى که پیرزن خواب بود چون فقط در این صورت مى‏توانستى کلید را از زیر تشک تخت بردارى و سرِ صندوقچه بروى. اما کم کم عصبانى شدى، از اینکه تو با این سن و سال باید در خدمت زنى باشى که حتى توانایى حرف زدن نداشت و او آنقدر مال و ثروت داشته باشد که آنها را انبار کند و دخترهایش هیچ چشمداشتى به آن نداشته باشند. عصبانى شدى از اینکه مجبور بودى در یک خانه شصت مترى با دوازده نفر جمعیت زندگى کنید و هیچ لذتى نداشته باشید، حتى نمى‏توانستى از مبلغى که به عنوان حقوق مى‏گرفتى، مبلغ کمى را براى خودت پس‏انداز کنى. عصبانى شدى و عصبانیتت فقط با برداشتن انگشتر پیرزن فروکش کرد. مجبور شدى یک روزِ تمام وقت بعدازظهرت را بگذارى و دنبال طلافروشى بگردى که فاکتور نخواهد و به قیمت کمى آن را از تو بخرد. بعد هم با عجله برگشتى سر راه هم کمى میوه گرفتى شاید این طور مى‏خواستى کمى وجدانت را آسوده کنى. پیرزن با نگاه اعتراض‏آمیزش به تو فهماند که نباید از خانه بیرون مى‏رفتى؛ اما اهمیتى ندادى او که نمى‏توانست حرف بزند.
کم کم النگوهاى پیرزن هم از صندوقچه بیرون آمد، صاحب طلافروشى دیگر تو را مى‏شناخت اما چون مى‏توانست با قیمت پایینى النگوها را از تو بخرد، بهانه نمى‏گرفت. تو با آن پول‏ها چه مى‏کردى، چیزهایى مى‏خریدى که به چشم پدر نیاید، براى خواهرزاده‏هایت که حسرت یک خوراکى خوب را داشتند، تنقلات مى‏خریدى، یک روسرى براى مادر، کیف کوچکى براى خواهرت، یک بلوز براى برادرت. چقدر از این کارت خوشحال مى‏شدند، کم کم براى همه عادى شد و مى‏شنیدى که مادر پشت سر پیرزن و خانواده‏اش چقدر دعا مى‏کند. تو خوشحال نبودى چون خودت مى‏دانستى چه کرده‏اى، فقط چشمانت را بستى و جلو رفتى تا به جایى رسیدى که جز چند قطعه طلا در صندوقچه نمانده بود، تصمیم گرفتى به باقیمانده طلاها کارى نداشته باشى. ترسیده بودى و از اینکه دختران پیرزن بفهمند واهمه داشتى. بالاخره هم اتفاقى که مى‏ترسیدى پیش آمد، پنجشنبه بود که به خانه برگشتى و بعد از یک روز استراحت شنبه صبح به خانه پیرزن رفتى، همان اول فهمیدى که اتفاقى افتاده مخصوصاً که هنوز دخترها نرفته بودند. اول خودشان از تو پرسیدند، اما وقتى دیدند که به نتیجه نمى‏رسند، پاى پلیس را به خانه باز کردند. بعد هم پاى تو به بازداشتگاه رسید و همه چیز در یک آن رنگ و بویش را از دست داد. پدر آمد، مادر هم به دنبال او اما نه تو مى‏توانستى نگاهشان کنى و نه آنها مى‏توانستند آنچه را که شنیده بودند باور کنند.
یکى دو ماه بعد محکومیتت شروع شد و زندگى جدیدت در یک زندان شکل گرفت. حتى نمى‏توانى تصور کنى که بعد از آن همه اشتباه به خانه برگردى. بعد از آن همه خطا! همان طور که نمى‏توانستى تصور کنى که روزى آن همه اشتباه تو را به اینجا بکشاند و پدر و مادرت را براى همیشه از تو بگیرد، شاید مادر دیگر دوست ندارد تو را که دختر دومش بودى براى حفظ از بى‏آبرویى زیر سر نگه دارد، این خواسته خودت بود که نگذاشتى در آرامش و لذت‏هایى که دوست داشتى باقى بمانى و همه چیز را، حتى همان خانه کوچک شصت مترى را هم از دست دادى جایى که تنها امید تو بود و پدر و مادرى که تنها حامى تو بودند. نفیسه محمدى‏