شاید اگر دریا بود
نزهت بادى
نام فیلم: کافه ستاره
نویسنده: پیمان معادى
کارگردان: سامان مقدم
بازیگران: افسانه بایگان، هانیه توسلى، رؤیا تیموریان، پژمان بازغى، حامد بهداد، شاهرخ فروتنیان
فیلم «کافه ستاره» نسخه بازسازى شده از یک فیلم مکزیکى نه چندان معروف به نام «کوچه میداک» اثر «خورخه فونس» است که تا حدودى بداعتها و تازگىهاى خویش را مدیون این بازسازى است، اما علاوه بر اینها فیلم «کافه ستاره» امتیازاتى دارد که نمىتوان از آن چشمپوشى کرد. نخستین نقطه قوت فیلم، موفقیت «سامان مقدم» در نگاه انسجامگرایانه او به کلیت ماجراست؛ یعنى وى با ایرانیزه کردن موضوع فیلم «کوچه میداک» و با معادلسازى و قرینهیابى براى داستانهاى پراکنده و طولانى آن، به قصههاى اریژنیالى دست یافته و این نشان مىدهد که او تلاش کرده است تا فیلمش فراتر از یک کپىبردارى ساده باشد، حتى در بعضى موارد توانسته خیلى بهتر از نسخه اصلى ظاهر شود؛ مثل شخصیت «فریبا» که خیلى تأثیرگذارتر از شخصیت معادلش در فیلم «کوچه میداک» است.
این موضوع باعث شده است تا مخاطب با فیلمى روبهرو شود که کاملاً هویت ایرانى دارد و قرار است داستان زندگى سه زن را به تصویر بکشد؛ آن هم در محلهاى با خانههایى که به هر اتاقش سر بکشى، شخصیتى با قصه خودش در آن مأوا گرفته است و مردمى که هنوز نسبت به یکدیگر بىتفاوت نشده و در شادى و اندوه همسایگانشان شریکند.
«مقدم» براى یادآورى محلهها و مردمى که مدتهاست از دستشان دادهایم، از جزئیات خوبى استفاده مىکند مثل کمک دستهجمعى محله به «فریبا» در برگزارى مراسم عزادارى «فریدون»، کمک «خسرو» به «ملوک» براى درست کردن ماهوارهاش، حمایت مردان محله از «فریبا» در مقابل طلبکارش.
اینکه بعد از دیدن «کافه ستاره» دل تماشاگر براى همبازىهاى کودکى، همسایگان قدیمى و محله گذشتهاش تنگ مىشود، ناشى از توانایى و قدرت پرداخت «مقدم» در فضاسازى است.
فیلمساز براى ربط دادن و اتصال صحنهها به یکدیگر و نشان دادن زندگى «فریبا»، «سالومه» و «ملوک» در یک ساختار اپیزودیک که توالى و ترتیب زمان قصه را به هم ریخته است، از تمهیداتى استفاده مىکند که گاه بر جذابیت موقعیت نیز مىافزاید. مثل فیدها و دیزالوهاى تکرار شونده و جزئیاتى مثل بلوز قرمز «سالومه» وقت ملاقات با «ابى»، عطسه کردن او در مراسم عزادارى و ... و مهمتر از همه تصنیفهایى که در هر اپیزود با حال و هواى جارى در آن سازگارى دارد. در اپیزود اول بنا بر روحیات «فریبا»، ترانههاى سنتى و نوستالژیک دهه چهل به گوش مىرسد. (به استثناى صحنه لبخند زدن «فریبا» به «فریدون» که ترانه «هواى گریه» از «همایون شجریان» طنین مىاندازد.) در اپیزود دوم براساس روحیه ایدهآلیستى و مدرنطلب «سالومه» که مىخواهد محله کوچکش را به دبى ببرد، آهنگ پاپ شنیده مىشود و در اپیزود سوم با حضور «ملوک»، آهنگهاى نازل جاهلى و لسآنجلسى ترکى، شخصیت او را به نمایش مىگذارد و چیزى که به عنوان موتیف در سراسر فیلم انعکاس دارد، صداى اذان مرحوم «مؤذنزاده» است که تداعى معنویت گمشده در دنیاى امروز را دارد.
فیلمساز با استفاده از ساختار اپیزودیک میان پیشبینى و نتیجه، شکاف ایجاد مىکند و بیننده را براى یافتن پاسخِ به مرور داستان و کشف کدهاى مشخص ترغیب مىکند ولى بیننده تنها در صورتى مىتواند پاسخ را بیابد و به نتیجه برسد که نویسنده آن را در اثر تدارک دیده یا گذاشته باشد. این مقدمهچینىها در «کافه ستاره» به گونهاى است که وقتى مخاطب به عقب برمىگردد، آنها را به یاد مىآورد، یعنى نه آنقدر ظریف و تلویحى است که بیننده آنها را بفهمد و نه آنقدر بدیهى است که توى چشم بزند، مانند خرید کردن «ملوک» در پسزمینه قدم زدن «سالومه» یا حرکت «فریدون» به سمت میز بیلیارد براى صحبت با «فریبا» و گذشتن از کنار «خسرو» و «ابى».
این زمینهسازىها به صورت حلقههاى از هم گسسته زنجیرى است که در طول سه اپیزود پخش شدهاند بنابراین تماشاگر مىتواند در اپیزود نهایى تکههاى پازل را کنار هم بچیند و روابط آنها را کشف کند. اگر چه استفاده از چنین ساختارى مىتواند موجب تعلیقآفرینىهاى پیاپى شود، اما چیزى که به این روند در «کافه ستاره» آسیب مىرساند، این است که تقریباً مهمترین ماجرا در همان اپیزود اول اتفاق مىافتد و در همان قسمت نیز پایان مىگیرد، یعنى ماجراى قتل «فریدون» توسط «خسرو» و تبعات آن بر زندگى و روابط شخصیتها تقریباً در سى دقیقه اول فیلم مشخص مىشود و مخاطب در دو اپیزود بعدى چیز چشمگیرى براى دنبال کردن در فیلم نمىیابد و نمىتواند راز جدیدى را کشف کند. در واقع فضاسازى و معرفى شخصیتها که در اپیزود اول باعث شده است تا تماشاگر تمام شخصیتها را به خوبى بشناسد و بتواند سرنوشت آنها را حدس بزند، به طورى که در اپیزود دوم کاملاً مشخص است که «ابى» در حین فروش طلاهاى سرقتى دستگیر مىشود.
یکى از مواردى که به رفع این نقص کمک مىکند، استفاده از تغییر ارزشها براى تحریک و تغییر احساسات مخاطب است. «مک کى» مىگوید: «ما براى تحریک عواطف بیننده نه اشک به چشمان شخصیتها مىآوریم و نه گفتگوهاى شادى مىنویسیم که بازیگر بتواند شور و نشاط خود را به زبان آورد، بلکه دقیقاً همان تجربهاى را ارائه مىدهیم که براى بروز یک احساس ضرورى است و آنگاه بیننده را در آن تجربه سهیم و درگیر مىکنیم. ما به عنوان بیننده زمانى یک حالت عاطفى را تجربه مىکنیم که قصه، ما را درگیر یک انتقال ارزشى کند.»
براى ایجاد تغییر ارزشى نخست باید با شخصیت همدلى و همدردى کنیم، بعد باید بدانیم که شخصیت چه مىخواهد و آرزو کنیم که آن را به دست آورد و در مرحله سوم باید ارزشهاى حاکم بر زندگى وى را درک کنیم، در این شرایط تغییر در ارزشها باعث تحریک عواطف ما مىشود.
در اپیزود «ملوک» ما او را دوست داریم، زیرا در رفتار او نوعى سادگى، معصومیت و بىپیرایگى نهفته است که مخاطب را وا مىدارد تا براى رسیدن «ملوک» به آرزویش دعا کند. درست وقتى تلاشهاى معصومانه او در جذب «خسرو» به سمت خویش پاسخ مىدهد، مخاطب حرکت شخصیت به سوى آرزو و هدفش را مىبیند و این انتقال از قلّت به کثرت باعث مىشود او را دچار یک تجربه عاطفى مثبت نماید، اما به محض رسیدن به این وضعیت باثبات تجربه عاطفى تماشاگر از بین مىرود. در اینجا داستان در مسیر تازهاى قرار مىگیرد و نوعى انتقال را از مثبت به منفى شکل مىدهد، یعنى «خسرو» مرتکب قتل مىشود و به طرز ناگهانى خود را ناپدید مىکند و «ملوک» بیش از گذشته دچار حرمان و سرخوردگى مىشود و در نتیجه در مخاطب یک تجربه عاطفى منفى شکل مىگیرد.
همین انتقال ارزشها به طور متناوب حس و حال فیلم را مىسازد و به تداوم احساسات تماشاگر کمک مىکند.
مورد دیگر که باعث مىشود تا فیلم علىرغم ضعف در ساختار اپیزودیک، مخاطب خود را از دست ندهد، شخصیتپردازى خوب آن است. چون اگر چه مخاطب در دو اپیزود «سالومه» و «ملوک» معمایى براى کشف ندارد، اما به دلیل جذابیت نهفته در این دو کاراکتر، دوست دارد قصه آنها را بشنود و از سرنوشت آنان باخبر شود. زیرا تماشاگر قصه شخصیتها را از جنس زندگى خود مىیابد و به خوبى مىتواند خود را جاى هر یک از آنها بگذارد و رنج و شادىشان را احساس کند و این موضوع مدیون باورپذیرى و ملموس بودن شخصیتهاست، آنچنان که گویى ما هر یک از آنها را روزى روزگارى در گوشهاى از زندگىمان دیده و شناختهایم.
«فریبا» نمونه یک زن سنتى ایرانى است، با تمام اعتقاداتى که از چنین قشرى مىشناسیم. او مردى را که سابقه زندان، دزدى، اعتیاد و شرارت را دارد، دوست مىدارد و حتى در اوج عصبانیت براى رضایت دل وى لبخند مىزند. این علاقه و تسلیمپذیرى بیش از آنکه ریشه در عشق داشته باشد، از قواعد حاکم بر روابط زناشویى سنتى ناشى مىشود.
او زنى است که مىتواند به تنهایى از عهده اداره کافهاش بر آید و زندگى خود و خانوادهاش را اداره کند و حتى در وقت درگیرى با مرد طلبکار با چنان اقتدار و جرئتى برخورد کند که مرد نتواند پایش را از گلیمش درازتر کند. اما همین زن در مقابل شوهرش راهى جز صبر و سکوت در پیش نمىگیرد، به طورى که از او کتک مىخورد و فحش مىشنود. مرد به زور طلایش را از چنگش در مىآورد و حتى پول الواتىاش را از او مىگیرد و زن در تمام موارد جز سازگارى و نجابت چیزى از خود نشان نمىدهد و تمام سختىها را بر جان مىخرد، فقط براى اینکه سایه یک مرد بر سرش باشد. زیرا به قول «منیرو روانىپور» در رمان «دل فولاد»: «زن تنها متهم ردیف اول است.»
اما «سالومه» نماینده نسل زنان جوان معاصر است، با همان روحیه ایدهآلیستى و روشنفکرانهاى که خاص چنین قشرى است. به طورى که دوست دارد زیبایىها و ارزشهاى زندگى سنتى را با مدرنیته جمع ببندد مثل امامزادهاى وسط دُبى یا مکانیک با کت و شلوار و کراوات.
آنچه به باورپذیرى شخصیت «سالومه» لطمه مىزند، تصمیمگیرى ناگهانى او براى رفتن است. زیرا با قرینههایى که در باره او نشان داده شده، وى عاشق پدر و نامزد و محلهاش است، از اینکه صداى اذان در سر و صداى لودرها گم شده است، غصه مىخورد، تحت تربیت پدرى فرهیخته بزرگ شده که چشمهایش را در راه تعلیم جوانان محله از دست داده است و ... پس چطور با زندانى شدن «ابى» او قید همه چیز را مىزند و به دوستى پناه مىبرد که تا پیش از این او را «غیر قابل معاشرت» مىدانست؟ آیا انتظار چهار ساله براى آزادى «ابى» اینقدر تابنیاوردنى و دردناک است؟ شاید با صحنهاى که «سالومه» در ابتداى فیلم به روحانى محل مىگوید: «هر چقدر لازم باشه منتظرش مىمونم، فقط مىخوام وقتى مىیاد سرش رو بالا بگیره.» از دلیل عدم انتظار «سالومه» براى «ابى» گرهگشایى شود؛ اما به هر حال دنیا به آخر نرسیده است که «سالومه» آیندهاش را به تباهى بکشد. به قول «ملوک» او مىتواند منتظر «ابى» نماند و با کسى هم عروسى نکند ولى نیازى نیست که آینده و سرنوشت خود را با رفتن به ناکجاآباد خراب کند.
اینکه در آن خانه بالاى شهر که متعلق به «کَتى» است و بعد از تصمیم «سالومه» براى رفتن به دُبى، چه بلایى سر او مىآید، در فیلم بیان نمىشود، هر چند حدس زدن در باره آن زیاد سخت نیست. مخصوصاً اگر به نسخه اصلى فیلم یعنى «کوچه میداک» رجوع شود.
البته فیلمساز تلاش کرده تا با بعضى صحنهها مقدمات این را فراهم کند که نشان دهد «سالومه» دخترى است که بتواند دست به چنین کارى بزند، مثل رفت و آمد او با دخترى مثل «کَتى» و یا فریب خوردن او در مقابل «شاهین». در واقع همین زمینهچینىها بیشتر به ایجاد تناقضات شخصیتى «سالومه» دامن مىزند. مثلاً چطور ممکن است دخترى با پیشزمینه فرهنگى و سنتى که مخاطب از او مىداند، در مقابل مردى مثل «شاهین» که از چند کیلومترى، عوضى بودن او داد مىزند، مثل دختران آفتاب مهتاب ندیده دمِ بخت رفتار کند و حتى با توجه به اشارههاى هشداردهنده «فریبا» دست از خامى و بچگى خویش بر ندارد!
«ملوک» جذابترین شخصیت «کافه ستاره» است. یک پیردختر ساده و معصوم که هنوز در انتظار پسر پادشاه به دیوان حافظ تفأل مىزند و شلهزرد نذرى مىپزد.
آنچه باعث مىشود تا مهر «ملوک» در دل مخاطب بنشیند، صداقت، راستى و خلوصى است که این روزها کیمیاست. او جزء کسانى است که حتى اگر بخواهند دروغ بگویند، آنقدر در دروغگویىاشان صادق هستند که هیچ کس دروغشان را باور نمىکند و چشمهایشان آنها را لو مىدهد. صحنهاى که «ملوک» با خرید آنچنانى در مغازه مکانیکى سراغ «خسرو» را از «فریبا» مىگیرد، مصداق همین نکته است.
«ملوک» نیز به طبقه سنتى جامعه تعلق دارد و حتى از «فریبا» هم بیشتر به آداب و سنتها پاىبند است. فقط از چنین زنى برمىآید که پولهایش را پسانداز کند و همه آنها را در یک جا نگه ندارد، وسط عزادارى فیلش یاد هندوستان کند، براى دلبرى و طنّازى از مردِ محبوبش سرخاب سفیداب کند و جلوى آیینه، تمرین کند که چگونه دلبرىاش را با حجب و حیایش بیامیزد، تدارک میوه و شیرینى و شمع و موسیقى ببیند و ... .
اگر چه ظاهراً زندگى و سرنوشت هر یک از این سه زن در ارتباط با مردان اطرافشان دستخوش تغییر و تحول مىشود، اما با توجه به لایههاى زیرین قصه، آنچه محرک همه حوادث است، به خودِ زنان باز مىگردد، حتى اگر ناآگاهانه و ناخواسته باشد.
در ظاهر، برادر «فریبا» شوهر وى را مىکشد و او را بیوه مىکند، اما آنچه باعث تحریک «خسرو» براى درگیرى با «فریدون» مىشود، زندگى نابسامان «فریبا»ست که غیرت «خسرو» را برمىانگیزاند یا «ابى» به خاطر خوشبخت کردن و تحقق بخشیدن به آرزوهاى «سالومه» که او و ماشین 206 را با هم مىخواهد، دست به دزدى مىزند.
این موضوع از این جهت است که زن داراى قدرت تأثیرگذارى باطنى و پنهانى است و مىتواند روح یک جامعه را به تباهى یا تعالى برساند. هر چقدر زنان فرهیختهتر و پیراستهتر باشند، دنیایى که پیرامون خود مىسازند به مدینه فاضله رؤیاهاى انسان عاشق نزدیکتر خواهد شد.
اینکه فیلمساز از میان این سه زن، پایانبندى را بر دوش «ملوک» مىگذارد و رؤیاى «سالومه» و آرزوى «فریبا» را در دل قصه او جاى مىدهد، به خاطر صافى و زلالى دل «ملوک» است که مىتواند آیینه رؤیاهاى تمام مردم محله شود و در جشن عروسىِ خیالىاش به یک شادى جمعى دست یابد.
فیلم با تصویرى از آکواریوم شروع مىشود و با دریا پایان مىگیرد. به قول «مهرزاد دانش» شاید این دریا، رؤیاى ماهىهاى محصور در آکواریوم باشد، ماهىهایى که تصویر ما آدمهاى «مفلوک اما دوستداشتنى» را باز مىتاباند و حسرتها، غمها و آرزوهایمان را یادآورى مىکند.