جاى خالى یک لبخند
فاطمه نیرومندان
هنوز چشمان درخشان عسلىرنگ یحیى را که از خاک و دود به خون نشسته بود مىتوانست به خوبى مجسّم کند.
سه روز بود که در محاصره بودند. عصبى، خسته، گرسنه و تشنه. سه روز بود که در همان خانه نیمسوخته از شهرى که ویران شده بود گیر افتاده بودند و آخرین تیرهایشان را شلیک مىکردند.
نمىدانست که بعد از چندین بار تلاش بىثمر چرا یحیى تصمیم گرفت دوباره به کوچه پشتى نزدیک شود تا راه فرارى پیدا کند. وقتى مىرفت شانههاى پهنش فرو افتاده بود، روى گونههاى خوشرنگش قشرى از خاک نشسته بود و حتى براى لحظهاى گره از ابروانش باز نمىشد. چند تا از زخمىها جلو چشمش جان داده بودند و دو تا از آنها بهترین دوستانش بودند.
قبل از رفتن کنارش نشست و به دیوار تکیه داد. لبهایش را که به هم نزدیک مىکرد پوستهایى که در حال از دست دادن رطوبتشان بودند به هم مىچسبیدند و از زیر آنها خون بیرون مىزد.
گفت: «اگه گیر افتادم منو بزن. اگه گرفتنم منو بکش! باشه رضا. نمىخوام دست اینا بیفتم.»
مىخواست بخندد، مىخواست دلدارى بدهد. اما رمقها رفته بود و حرفى که زده مىشد، مهمترین حرفها بود. حرفها هم مثل آخرین گلولهها سرنوشتساز بود.
یحیى رفت در حالى که تنها یک گلوله در تفنگ داشت.
به آجرها چنگ زد و از لاى شکاف، کوچه را سرعت از نظر گذراند. دیدش، به بالا نگاه مىکرد؛ به سمت همان خانه نیمسوخته و او را صدا مىزد. دستهایش را بسته بودند و او با تمام قوا خودش را به سمت خانه نیمسوخته مىکشید و او را صدا مىزد: «رضا، تو رو خدا منو بزن ... رضا تو رو به حسین منو بزن. دارم بهت مىگم منو بزن. مرد، مگه کَرى. چى بِهت گفتم، منو بزن.»
ترسیده و گریان اسلحه را نشانه رفت، سینهاش را در تیررس گذاشت. نفسش سنگین شده بود. دستش لرزید و اسلحه را به زمین انداخت و سرش را به دیوار کوبید. سرباز عراقى با قنداق تفنگ یحیى را محکم به جلو پرت کرد و بعد ناگهان همه جا تیره و سیاه شد و او دیگر هیچ چیز نفهمیده بود.
هزاران هزار بار آن لحظه را مرور کرده بود. همه جوانب را سنجیده بود، حتى فکر کرده بود شاید راهى بوده که نجاتش بدهد و چون او خیلى گیج و هیجانزده بوده، متوجه نشده بود.
وقتى این طور فکر مىکرد دیگر زندگى برایش غیر قابل تحمل مىشد. همه چیزِ زندگى زهرش مىشد.
آرامشش، شیطنت بچهها و حتى لبخندهاى پروانه زنش. مقابل آیینه ایستاد. به موهاى خاکسترى و اندام جاافتاده و کوتاهش نگاه مىکرد که تصویر پروانه در آیینه ظاهر شد و بدون اینکه به او نگاه کند روسرى را روى موهاى بلوطىرنگش بست و گفت: «بریم رضا، دیر مىشه.»
همان طور به نیمرخ چشمان درشت و مؤدب پروانه چشم دوخته بود و ذهنش در هزارتوى تردیدهایش گرفتار بود. پروانه به سمتش برگشت و با صدایى که نمىدانست چرا آهسته بود، گفت: «خواهش مىکنم دیگه فکر نکن. تو این سیزده سال تو هر روز خودت رو تا مرز جنون پیش بردى. من هم دیگه خسته شدم. هر کس دیگه هم جاى تو بود این کار رو نمىکرد. آخه کى برادر خودش رو با تیر مىزنه؟ این خیلى واضحه اما من تعجب مىکنم که تو هنوز به این مسئله فکر مىکنى.»
روى صندلى نشست و آهى کشید: «تو نمىدونى پروانه. اونجا نبودى، نمىدونى. فقط من مىدونم و یحیى که به ما چى گذشت.»
اما در راه گاهى به پروانه نگاه مىکرد و وقتى لبخند اطمینانبخش او را مىدید دلش گرم مىشد.
عضلاتش را جمع مىکرد و پایش را بیشتر روى پدال گاز مىفشرد. یک جور انرژى در رگهایش مىدوید و سعى مىکرد بیشتر به حرفهاى زنش فکر کند تا شاید این حال نسبتاً خوب مدتى ادامه یابد.
- حالا که برمىگرده حتماً خوشحال مىشه که بین خونوادشه. درسته که سختى کشیده اما با دیدن پسرش که حالا مهندسى قبول شده تمام سختىها از یادش مىره. روزهاى زیادى رو پیش هم مىشینید و از خاطراتتون تعریف مىکنید.
پاى اتوبوس که ایستاده بود دیگر هیچ اثرى از دلخوشى چند دقیقه قبل نبود. دلش در یک خلأ بىانتها مىتپید. سرهاى قهوهاىرنگ تراشیده، صورتهاى تکیده و لبهایى که انگار تازه براى لبخند زدن جا باز مىکردند، خودشان را از پنجره اتوبوسها به او نشان مىدادند. هر چند لحظه، کسى از میان جمعیت جیغى مىکشید که با شعف شروع مىشد و با نالهاى دردآور و کشدار به پایان مىرسید.
نگاهى به زهره که کمى آن طرفتر ایستاده بود انداخت. زهره حواسش به هیچ کجا نبود و فقط به روبهرو نگاه مىکرد. اسراى آزاد شده را مىپایید و مهدى که دستهایش را روى شانههاى مادر گذاشته بود، در حالى که سرش را به او نزدیک کرده بود، جمعیت را نگاه مىکرد. انگار مىخواست از پشت چشمان مادر، پدرش را پیدا کند. با خودش فکر کرد باید هم سعى مىکرد با چشمان مادرش، پدرش را بشناسد. مگر آن موقع چند سالش بود، فقط پنج سال. اما او محال بود اشتباه کند. چشمان عسلى و درخشان پدر این سالها لحظهاى از مقابلش دور نشده بود. بلندقامتتر از خودش بود. اما موهایش حتماً خاکسترى شده بودند، مثل خودش.
نور آفتاب چشمانش را به اشک نشانده، قدرى از پروانه و زهره فاصله گرفت. نگاهش را پایین انداخت و به پاهاى جمعیت چشم دوخت. او را حتى از پاهایش مىتوانست بشناسد. زیرا زمانهاى زیادى پیش مىآمد که با شوخى و خنده به رسم کشتىگیران پاهاى او را مىگرفت تا زمینش بزند اما هر چه تلاش مىکرد انگار پاها توى زمین ریشه دوانده بودند. حتى یک میلىمتر از جایشان حرکت نمىکردند و او خندهکنان و عرقریزان خودش را جلوى پاى او روى زمین ولو مىکرد.
از یادآورى خاطرات گذشته لبخندى کمرنگ روى لبهایش نشسته بود و متوجه نبود مدتى است پاهایى با دمپایى پلاستیکى رنگ و رو رفته در مقابلش ایستاده است. وقتى پاها کمى طولانىتر ایستادند، ناگهان توجهش جلب شد. پاهایى تکیده و لاغر با جاى سوختگىهاى عمیق که سفید شده بود و انگشتانى که یکى در میان قطع شده بود. یک لحظه وحشت کرد و نگاهش را از روى صاحب پاها سُراند و نیمنفسى کشید. با چشمانى مات و ریز به او خیره شده بود. پوست آفتابسوختهاش روى استخوان پیشانى چسبیده بود و مو نداشت.
شقیقهاش تیر کشید. برگشت؛ پاهایش مال خودش نبودند. برگشت تا با آخرین توان به سمت زهره و مهدى و پروانه برگردد اما مرد صدایش که کرد دیگر نتوانست باور نکند. به آرامى سرش را برگرداند، انگار تمام رگهایش به یک باره از خون خالى شد. زهره و مهدى هم پشت سرش بودند. یحیى پشت غبار ایستاده بود. انگار در طول این سیزده سال هنوز از پشت غبار بیرون نیامده بود.
چشمان خودش مدتها بود که با دود و آتش غریبه شده بودند، اما چشمان او هنوز از دود و آتش به خون نشسته مانده بود. آن قدر مانده بودند که دور شده بودند. چشمهاى عسلى، عقب نشسته بودند توى حفرهها. خسته شده و عقب رفته بودند توى حفرهها تا شاید قدرى آرام شوند، اما خیلى زود مىشد فهمید که مردهاند.
* * *
بدون اینکه به خودش نگاه کند از مقابل آیینه گذشت. به پیچ دستگیره در ور مىرفت اما گوشش به پروانه بود که روى صندلى گوشه هال نشسته بود و در حالى که دستهاى پسر کوچکش را که به او آویزان شده بود و مدام وول مىخورد، گرفته بود انگار با خودش نجوا مىکرد:
«زهره وقتى فهمید یحیى داره برمىگرده چقدر خوشحال بود. چقدر با وسواس همه چیز رو تغییر داد. همون شب وقتى پیراهن پوستپیازىاش رو که خیلى بهش مىاومد، پوشیده بود فهمیدم که زیاد به یحیى نزدیک نمىشه. نمىخواست وقتى با اون سر و وضع مرتب کنار یحیى مىایسته، یحیى جلو من و بچهها ضعیفتر و خستهتر از این نشون بده. بیچاره آقایحیى یک مشت پوست و استخوان توى صندلى فرو رفته بود و نگاهش کف اتاق دو دو مىزد.»
ظاهراً فقط یک پیچ را سفت مىکرد اما تمام صورتش عرق کرده بود. لب پایینش را گاز گرفت و حرفى نزد. پروانه بچه را قدرى از روى زمین بلند کرد و به خود فشرد.
- از زندگى ساقط شده، از عصر تا شب توى دستشویى عق مىزنه و غذاهاى خوشمزهاى که زهره براش پخته بالا مىیاره و شب هم گوشه تخت دونفره قشنگى که زهره خریده مچاله مىشه و تا صبح تو خواب ناله مىکنه.
آهى کشید و گفت: «بیچاره زهره، بیچاره مهدى.»
پسرک دستش را دور گردن پروانه حلقه کرد.
- مامان!
- جان مامان.
لبان سرخش را جمع کرد و به جایى بالاى سر مادرش خیره شد.
- بابا باید همه دشمنا رو مىکشت و عمو یحیى رو آزاد مىکرد. من اگه جاى عمو یحیى بودم تفنگشونو برمىداشتم همشون رو مىکشتم و فرار مىکردم.
و همان طور از هیجان جستى زد و دوباره خودش را توى دامن مادرش رها کرد. پروانه او را به خود چسباند.
- قربون پسر شجاعم برم.
صورتش را توى موهاى نرم پسرک فرو برد.
- تو کجا این چیزا رو مىدونى مادر ... ما کجا مىدونیم به اونا چى گذشت.
پیچ با یک تکه چوب از در کنده شد و جیرینگى روى زمین افتاد. در، آرام باز شد و پشت در زهره را دید، دست یحیى را گرفته بود. لبهاى بىرنگ یحیى به او لبخند زد.