سیزده سرباز داستان


 

سیزده سرباز

ریحانه بنازاده‏

هنوز سالن پر نشده و تعداد زیادى از صندلى‏ها خالى بود. زن در ردیف جلو نشست و نگاهى به کتابى انداخت که روى زانوانش قرار داشت. «خاطرات سیزده سرباز» در دستش بود و چشم به پرده روبه‏رویش «خیرمقدم به میهمانان ...» ورق‏هاى کتاب را پشت سر هم ورق زد. چشمانش دور تا دور چرخید. نگاهش به یک نقطه خیره ماند. روى پوستر سفید با خودکار قرمز سیزده سرباز نوشته شده بود سیزده، سیزده، سیزده. همه چیز از جلوى چشمانش رد شد. چشمانش دو دو زد و پلک‏هایش روى هم قرار گرفت.

* * *

نفس نفس زد. کفش‏هایش به سمتى پرتاب شد و در محکم به دیوار خورد.
- چه خبرته؟
صداى زن از داخل اتاق آمد.
- مى‏خواستى چه خبر باشه، مثل همیشه بدشانسى، لعنت به عدد سیزده.
زن قلم را روى کاغذ گذاشت و از پشت میز بلند شد و در چارچوب در قرار گرفت.
- منظورت از این حرف‏ها چى بود؟
پسر در حالى که ملحفه را روى سرش مى‏کشید گفت: «آخه وقتى توى این خونه شما و بابا راضى نباشین همین مى‏شه دیگه.»
- چى مى‏شه، از چى حرف مى‏زنى.
- بفرما تازه مى‏گن از چى حرف مى‏زنى، وقتى مى‏گم براتون اهمیت نداره ناراحت مى‏شین، تازه مى‏گن از چى حرف مى‏زنى.
- من نمى‏دونم تو کِى این اخلاق از سرت مى‏ره بیرون. مى‏رى بیرون مى‏آى یا خوشحالى یا ناراحت، اونوقت مى‏خواى بدونم دلیل ناراحتیت چیه؟ حالا مى‏گى چى شده یا نه؟
- مگه دیشب قرار نشد امروز برم واسه ثبت‏نام سربازى؟
- خوب!
- خوب نداره. وقتى رفتم ظرفیت تکمیل شده بود، جزء ذخیره‏ها قرار گرفتم، اونم درست سیزدهمین نفر.
- بعدش؟
- آخه بعد نداره مامانِ من!
ملحفه را از روى صورتش کنار زد و بلافاصله نشست.
- یعنى که هیچى.
- هنوز که مشخص نیست؟ شاید جزء ... .
- شاید نداره دیگه، مى‏شه سیزدهمین نفر باشم، اونم عدد به این نحسى اونوقت اعزامم بشم؟
- هیچ معلومه چى مى‏گى!
- یادتونه وقتى مى‏خواستم برم دبیرستان آزمون نمونه رو دادم، درست سیزدهمین نفر جزء ذخیره‏ها بودم. دوازدهمى وارد شد اما به من که رسید ظرفیت پر شد.
- این حرف‏هاى الکى چیه که مى‏زنى!
- تازه مى‏گن حرف‏ها چیه؟ اون موقع هم همینو گفتین، ولى دیدین حالا هم ... .
- چه ربطى به رفتنِ تو داره؟
- ربطش اینه که به من برسه مى‏گن براى سرى بعد.
- در عوض تا اون موقع خوب فکراتو مى‏کنى.
- حرف منم همینه دیگه. شما و بابا از اول موافق نبودین.
- تو اصلاً حالت خوب نیست سعید، بابات حرفش این بود که من آشنا دارم. الان رفتن سربازى خطرناکه ولى چون تو خواستى بابات رضایت داد.
- بله رضایت داد ولى زورکى، اصلاً این حرف‏ها رو ولش کن. من نمى‏دونم این سیزده براى چىِ‏تو زندگى من اینقدر زیاده، مثلاً تو درسام هر وقت نمره بدى مى‏آوردم عدد 13 بود.
زن در حالى که لبخند مى‏زد گفت: «ببخشید آقاسعید، اون که به خاطر نخوندنت بود.»
- درسته چرا سیزده؟
- حالا بگو ببینم تو چى شد که یک دفعه‏اى فکر سربازى به کله‏ات زد؟
- آخه مامان‏جون هیجان داره!
- آره دیگه حتماً فکر کردى اونجا هم مدرسه‏ست که مى‏تونى شلوغ‏بازى کنى. پسرجون اونجا سربازید، اونجا جنگه. جدى که نگفتى سعید؟
- چى رو؟
- هیجان رو دیگه!
- نه بابا شوخى کردم. اصلاً این حرف‏ها را ولش کن، اگه رفتنم دو سه ماه دیگه باشه اونوقت مسعود اعزام مى‏شه و من!
- آهان پس بگو رفیق شفیقت مى‏خواد بره.
- نه مامان هیچ ربطى به اون نداره فقط دوست دارم توى سربازى هم با هم باشیم.
- سربازى نه، جنگ!
- حالا چه فرقى داره؟
- یعنى فرقش رو تو نمى‏فهمى؟
- چى مى‏گى زیر لب با خودت؟
- هیچى مى‏گم کى خبر مى‏دن؟ همین یکى دو روزه یا ... ولى من که مى‏دونم ... .

* * *

در به آرامى باز شد. پسر گوشه‏اى از اتاق نشسته بود.
- سعید یه خبر خوش. بالاخره مقاله‏م رو تموم کردم.
سعید ناراحت بود و داد و بى‏داد مى‏کرد.
- حالا براى چى داد مى‏زنى؟
- آخه دو سه ماه دیگه باید صبر کنم!
- تو واقعاً مى‏خواى برى سعید؟
- مثل اینکه شما فکر مى‏کنید من هنوز بچه‏ام!
- بچه نه ولى ... .
- ولى چى؟
- باشه حالا که تو اینقدر عجله دارى من با بابات صحبت مى‏کنم. یه جورى راضیش مى‏کنم که تو در اولین فرصت برى.
- شوخى مى‏کنى!
- نه خیلى‏ام جدى‏ام!
- آخه چه جورى؟
- اونش مهم نیست!
- حتماً بابا آشنا داره!
- مامان نگفتى مى‏خواى چى کار کنى؟
- یعنى چى، چه کار کنم؟
- بابا، براى رفتنم دیگه!
- مجوز رفتنت که الان تو دستمه. گفتم به این زودى برات درست مى‏کنم!
- مامان شوخى نکن تو که هنوز بابا رو ندیدى!
- خُب دیگه!
- مامان مى‏گى یا نه؟
- بفرما آقاسعید این همون عدد سیزده که نحسه. مثل اینکه این بار کارش رو درست انجام نداده!
- شوخى نکن!
- باور ندارى بیا ببین!
- راست مى‏گى؟
و جیغ بلندى که همراه کاغذ در هوا تاب مى‏خورد فضاى خانه را پر کرد ...

* * *

زن در را باز کرد، پستچى نامه را به همراه پلاک در دستان زن قرار داد. زن همیشه آخرین نامه‏اش را همراه خود بر سر مزارش مى‏برد. صداى زمزمه سعید در گوشش مى‏پیچید: «مامان‏جون، یه چیزى مى‏خوام بگم ولى تو رو خدا مسخره‏ام نکنى. باورت مى‏شه من جزء سیزدهمین نفرى بودم که انتخاب شدم براى اعزام به خط مقدم. فقط نمى‏دونم یکدفعه‏اى این سیزده چرا اینقدر در حقم لطف مى‏کنه. شایدم مى‏خواد با خاطره خوشى از هم جدا بشیم. مى‏دونم که دارى مى‏خندى. راستى این سیزدهمین نامه‏اى است که برات مى‏نویسم. شایدم ... بالاخره ما با این عدد سیزده دوست شدیم.»

* * *

چشمان زن تار و کاغذ خیس شده بود.
صداى بلند دست‏ها در گوش زن طنین‏انداز شد. قطرات اشکى که به همراه گرفتن تقدیرنامه از چشمانش سرازیر مى‏شد بهترین خاطرات کتاب «سیزده سرباز» بود. صداى دست‏ها بلندتر شد.
زن تقدیرنامه را کنار قاب عکس پسرش قرار داد، کف دستش را به آرامى روى صورت پسر کشید؛ نگاهش به تقدیرنامه سیزده سرباز بود.