فصل پنجم داستان


 

فصل پنجم‏

توران قربانى صادق‏

صداى کوبه در مى‏آید. پیرزن بقچه به دست چند پله خیس از بارانِ شبِ گذشته را بالا مى‏رود و در را باز مى‏کند. «بهار» است؛ زیبا و باشکوه، با پیراهنى گلدار و شال سرخى بر کمر، و ابروهایى سیاه و پیوسته و چشم‏هایى خمار که امید زنده بودن در آنها موج مى‏زند. بهار شانه‏هاى نحیف پیرزن را مى‏گیرد و مى‏گوید: «سلام من اومدم.»
- سلام خوش اومدى عزیزم.
پیرزن از سرِ راه بهار کنار مى‏رود. روسرى‏اش را محکم کرده و با صداى ضعیفى سفارش مى‏کند.
- یادت نره مادر، موقع رفتن کلید رو بذارى لاى یکى از آجرهاى دمِ درِ بیرون.
و کلید کوچکى را توى مشتش مى‏گذارد. بهار بغض‏آلود خودش را در آغوشش رها مى‏کند. لب‏هاى سرخ عنابى‏اش را به پیشانى پرچین و چروک پیرزن مى‏چسباند و اطاعت مى‏کند.
- باشه چشم!
پیرزن نگاهى شادمان به چهره بهار مى‏اندازد و مى‏گوید: «آخه مى‏دونى تابستون باز پا به ماهه، نمى‏خوام زیاد اذیت بشه!»
- چه خوب، ان شاءاللَّه که این دفعه دختره!
پیرزن بقچه گل گلى‏اش را زیر بغلش مى‏زند و دست روى شانه بهار مى‏گذارد.
- تا خدا چه بخواد!
پا در کوچه مى‏گذارد. لحظه‏اى جاى پاهایش روى برف کوچه یخ مى‏زند و ابروهاى پیوسته بهار در هم گره مى‏خورد. صداى دلنشین مردى او را به خود مى‏آورد.
- یه نسیم کوچولو که بیاد، اونجا هم مثل اینجا برف‏هاش آب مى‏شه، نگران نباش!
بهار برمى‏گردد و نگاهش مى‏کند. قدبلند و خوش‏هیکل است، با پیراهنى صورتى و برازنده! مثل همیشه.
- سلام نوروزخان!
مرد چند قدمى به پیشبازش مى‏آید. دست‏هاى ظریف بهار را در دستش مى‏گیرد و آرام مى‏فشارد.
- خوش اومدى خانوم خانوم‏ها!
لُپ‏هاى بهار گل مى‏اندازد و نگاههایشان در هم گره مى‏خورد. لحظه‏اى به سکوت مى‏گذرد. بهار نگاهى کنجکاوانه به اطراف مى‏اندازد و براى اینکه از آن حال و هوا بیرون بیایند، مى‏پرسد.
- یاسمن‏ها غنچه کردند؟
نوروز خوشحال او را به سمت بوته درشت یاسمن وسط باغچه مى‏کشاند. ریه‏هایش را پر از هواى بهارى مى‏کند و روى غنچه‏هاى کوچک و بنفش یاسمن پخش مى‏کند.
بهار محو زیبایى مرد شده است، آنها باید کارشان را براى زنده کردن طبیعت دوباره آغاز کنند.
شش میلیون سال از اولین دیدار بهار و نوروز مى‏گذرد اما هنوز هر دو جوان و شاداب مانده‏اند؟
مثل همه آن سال‏ها مرد به مدت پانزده روز پیاپى نفس گرم بهارى‏اش را روى غنچه‏ها مى‏پاشد و زمانى که آنها به گل مى‏نشینند، از حال مى‏رود و بر کف باغچه مى‏افتد.
بهار جیغ کوتاهى مى‏زند. دستش را به پیشانى کبود نوروز مى‏گذارد و اشک‏هایش سرازیر مى‏شود. همیشه همین طور بوده است!
بهار شال سرخ دور کمرش را باز کرده و روى تن خسته مرد مى‏کشد. صداى بال پرنده‏اى همراه تنفس بوته گل سرخى او را به خود مى‏آورد. قطره اشک روى گونه‏اش را پاک مى‏کند. آهى از ته دل مى‏کشد. نگاهى از سر حسرت به روى مرد مى‏اندازد و در دلش مى‏گوید:
«ان شاءاللَّه سال بعد!»
و با اطمینان بلند شده پَر دامنش را مى‏گیرد و مثل پروانه‏اى سبکبال دور باغچه چرخى مى‏زند. نسیم کوچکى مى‏وزد و همه جا پر از بوى بهار مى‏شود، همان طور که نوروز گفته بود!
همه از خواب شیرین زمستانى بیدار مى‏شوند. طبیعت جان تازه‏اى مى‏گیرد. گنجشکى از لاى سوراخ دیوار گِلى خانه سر بیرون مى‏آورد و جیک جیک مستانه‏اى سر مى‏دهد. هیاهوى مردم شهر از هر سو شنیده مى‏شود.
- سلام، عیدتون مبارک!
صداى شر شر آب، بهار را به خود مى‏آورد. «اردیبهشت» و «خرداد» مثل دوقلوهاى قصه‏ها کنار حوض نُقلى مشغول آب‏بازى‏اند. یک مشت به صورت‏شان مى‏زنند و چند مشت آب به روى هم مى‏پاشند؛ و صداى خنده و شادى‏شان تا آن طرف دیوار همسایه مى‏رود و پسربچه‏ها را سرِ ذوق مى‏آورد. بهار نزدیک‏شان شده و خندان سؤال مى‏کند.
- شماها کى اومدین؟
هر دو با هم جواب مى‏دهند.
- تازه رسیدیم خانوم بهار!
بهارِ زیبا، دستى مهربان به سر هر دو مى‏کشد.
- اول نوروزخان رو ببرید توى اتاق، بعد هم بیایید سر کارهاتون، بازى دیگه بسه! خب!
این بار نیز هر دو با هم مى‏گویند:
«چشم خانوم بهار!»
آنها که مى‏روند او هم خسته کنار حوض مى‏نشیند. نگاهى به اطراف مى‏اندازد تا چیزى کم و کسر نباشد. درخت‏ها سبز شده‏اند، بوته‏هاى گل رز برگ‏هاى تازه‏اى در آورده‏اند و تنها درخت سیب گوشه باغچه شکوفه کرده است. زندگى در شهر جارى شده است.
بچه‏ها تا خبرِ آمدن خرداد را شنیده‏اند، همگى رفته‏اند سر درس و مشق‏هایشان؛ بوى گل‏هاى یاسمن توى فضاى باغچه پیچیده است. باید تا برگشتن اردیبهشت و خرداد از اتاق، او هم خانه را ترک کند؛ هر چند دلش و آرزوهایش آنجا باقى مى‏ماند.
به ننه سرما قول داده است. کلید را توى دستش لمس مى‏کند و آرام رو به پرنده مى‏خواند:
«بهار را سرودن بهانه نمى‏خواهد، همچنان که عشق را ...» و پاورچین پاورچین از در خارج مى‏شود. کلید را یک پا بلندتر از خودش لاى سوراخ آجرى مى‏گذارد، آخر «تابستان» کمى بلندتر از اوست.
* * *
درد تمام وجود تابستان را پر کرده است. تلو تلوخوران از پیچ کوچه مى‏گذرد. پسرها نمى‏دانند چکار کنند. نگران حال مادرشان هستند. هر دو با چشم‏هایى وحشت‏زده نگاهش مى‏کنند و دَم بر نمى‏آورند. جلوى در که مى‏رسند، زن ضجه‏اى از درد مى‏زند. زیر شکم برآمده‏اش را مى‏گیرد و دولا مى‏شود. موهاى بلندش، وقتى مى‏نشیند بر کف کوچه مى‏افتد. به زور مى‏گوید: «کلید رو بردارین!»
هر دو پسرش با هم مى‏پرسند: «چه جورى؟»
او دست‏هایش را در هم گره کرده و درد مى‏کشد.
- نمى‏دونم!
و درد بیشترى به سراغش مى‏آید. نگاهى پرتمنا به دیوار مى‏اندازد. اشعه خورشید گوشه کلید لاى آجر دیوار را بیشتر نمایان مى‏کند.
زن فریاد مى‏زند.
- زود باشین یه کارى بکنین!
بچه‏ها هیچ کدام قدشان نمى‏رسد. تیر قلاب مى‏گیرند، بالاخره مرداد بالا مى‏رود و کلید را برمى‏دارد.
زن نگاهى به قد و بالایشان مى‏اندازد و از سرِ رضایت تبسمى مى‏کند. یکى در را باز مى‏کند. نمى‏فهمد کدام‏شان ... اما یکى در را باز مى‏کند!
خانه مثل بهشت شده است. باران‏هاى بهارى همه جاى باغچه را سرسبز و خرم کرده است. بوته‏ها پر از گل‏هاى رنگارنگى شده که بوى خوش‏شان فضاى خانه را عطرآگین کرده است.
نگاهش به شاخه‏هاى گل محمدى مى‏افتد. زیر لب مى‏گوید:
«قربون عظمتت برم خدا، چه کردى با یه قطره عرق تن پیامبرت!»
درد دوباره به سراغش مى‏آید.
پسرها بدو بدو از پله‏ها پایین رفته و یک راست به سمت سیب‏هاى کال درخت هجوم مى‏برند.
زن توجهى به هیچ کدام نمى‏کند. خودش را لبه حوض نُقلى مى‏رساند. گرماى خورشید کمى از آبش را بخار کرده است.
هر دو دستش را تا بازو توى آب حوض فرو مى‏برد یک مشت برمى‏دارد و توى صورتش مى‏پاشد. دلش آرام نمى‏گیرد. دیگر چیزى نمانده است.
بچه توى شکمش حرکتى مى‏کند و درد در وجودش مى‏پیچد.
نیم‏خیز مى‏شود، نمى‏تواند آنجا بچه‏اش را به دنیا بیاورد، باید فکرى بکند. ضربان قلبش تندتر مى‏زند. مى‏ترسد؛ هراسان نگاهى به پسرها مى‏اندازد که مشغول بازى‏اند.
دیگر وقتش رسیده است! بلند مى‏شود با دو دست زیر شکمش را محکم مى‏گیرد و آرام به اتاق مى‏رود. نوروز در خواب عمیقى فرو رفته است. با اینکه مى‏داند او بیدار نخواهد شد ولى شال سرخ رویش را تا سرش بالا مى‏کشد.
درد دوباره به سراغش مى‏آید.
آستین خیس پیراهنش را توى دهانش فرو مى‏برد.
سعى مى‏کند هیچ صدایى در نیاورد، و بچه دنیا مى‏آید؛ باز هم پسر است. چاق و چله!
دست‏هاى سردش را روى شکمش مى‏گذارد و نفس راحتى مى‏کشد. اولین تجربه‏اش نیست. کمى بلند مى‏شود. از شیشه پنجره نگاهى به بیرون مى‏اندازد. هوا ابرى شده است.
پسرها دامن بلوزشان را پر از سیب و گل کرده‏اند و خوشحال در پى هم مى‏دوند. گاهى هم با سر و صدایشان آرامش گنجشک‏هاى باغچه را بر هم مى‏زنند.
صداى غرّش رعد از دوردست‏ها شنیده مى‏شود. تیر نگران نگاهى به آسمان مى‏اندازد و رو به برادرش مى‏گوید:
- بارون میاد؟
مرداد گاز درشتى به سیبِ توى مشتش مى‏زند و جواب مى‏دهد:
- به این زودى نه!
صداى گریه کودکى هر دو را متوجه اتاق مى‏کند. با هم مى‏گویند: «مامان!»
و به سمت پنجره مى‏روند. زن از پشت شیشه بچه‏اى را که در شال سرخى قنداق شده است نشان‏شان مى‏دهد. تیر شاخه گلى را به طرفش مى‏گیرد. اما زن به علامت نفى سرى تکان مى‏دهد، او مى‏فهمد که بچه دختر نیست!
تیر ناراحت شاخه گل را بر زمین مى‏اندازد و از درِ خانه خارج مى‏شود.
زن نیز به دنبال او از اتاق خارج مى‏شود، همزمان با خروج او گنجشکى لَه لَه‏زنان وارد اتاق مى‏شود و لاى سوراخ تیرک سقف خودش را قایم مى‏کند. انگار که گربه‏اى دنبالش کرده باشد.
وقت بسیار تنگ است. دلش براى خودش مى‏سوزد. او حتى نتوانست یک دور حیاط را بگردد و گل‏ها را ببوید ... .
نگاهى به آسمان مى‏اندازد، ابرىِ ابرى است. باید تا آمدن باران صبر کند، در را مى‏بندد!
مرداد روبه‏رویش مى‏ایستد. نگاهى به مادر و نگاهى به کودکى که در آغوشش خفته است مى‏اندازد؛ لبخندى مى‏زند و با اطمینان مى‏گوید:
«او جاى دورى نمى‏ره! نگران نباشین!»
و همراه مادرش از خانه خارج مى‏شود.
* * *
بچه‏هاى سر به هواى تابستان، درِ کوچه را باز گذاشته و رفته‏اند. اطراف پر از برگ‏هاى خزان‏زده است. زرد، نارنجى و سرخ مثل انارِ رسیده!
صداى هو هوى باد همراه قدم‏هاى زن وارد کوچه مى‏شود و ناله سوزناک لولاى در همه جا پخش مى‏شود. زن کت و دامن خوش‏دوختى پوشیده و کلاه قهوه‏اى‏اش را یک‏ورى روى سرش گذاشته است.
جلوى در که مى‏رسد کیف‏دستى‏اش را زیر بغلش مى‏زند و با تفکر نگاهى به حیاط خانه مى‏اندازد.
وزش باد شدیدتر مى‏شود. برگ درختان و بوته‏هاى خشکیده گل‏ها بر کف باغچه مى‏ریزند.
زن از پله‏ها پایین مى‏رود. اولین صحنه زیبایى که قاب چشم‏هایش را پر مى‏کند، برگ‏هاى شناورى است که روى آب حوض نُقلى به این طرف و آن طرف مى‏روند.
مثل سال‏هاى قبل، پسربچه‏هاى شیطان همسایه، همه میوه‏هاى درختان را تاراج کرده‏اند؛ به جز چند سیب پلاسیده روى درخت چیزى باقى نمانده است.
«پاییز» آرام بر لبه حوض مى‏نشیند و با کف دستش برگ‏ها را کنار مى‏زند. آب سرد است و دلچسب! حس خوبى تمام وجودش را مى‏گیرد.
آب دستش را در فضاى باغچه مى‏تکاند. نوک موهاى حنایى‏اش را که از زیر کلاهش بیرون زده مرتب مى‏کند و با قدم‏هایى شمرده به سمت اتاق مى‏رود. در را باز مى‏کند، گنجشک خاکسترى بیرون مى‏پرد.
پاییز جیغ کوتاهى از سرِ نفرت مى‏زند و خودش را کنار مى‏کشد، و به پرواز گنجشک نگاه مى‏کند، بعد هیجان‏زده به هر سو سرک مى‏کشد. عنکبوت درشت سیاهى مشغول تنیدن تارى است.
سر به سرش نمى‏گذارد. نگاهى کنجکاوانه به نوروز که گوشه‏اى خوابیده است مى‏اندازد. روانداز سرخ به رویش نیست. او حتماً تا آمدن بهار یخ خواهد زد!
ناراحت و افسرده به حیاط برمى‏گردد. نگاهى از سرِ حسرت دور تا دور خانه مى‏اندازد. صداى بچه‏هایى که براى رفتن به مدرسه آماده مى‏شوند از هر سو شنیده مى‏شود.
- مدرسه‏ها وا شده، هلهله برپا شده ... .
خوشحال نمى‏شود. انگار دیگر به آنجا باز نخواهد گشت. چشمش به گنجشکى که باعث وحشتش شده بود مى‏افتد، نگاه‏شان مى‏کند و به طرف در مى‏رود.
آرام آرام از پله‏ها بالا مى‏رود و خانه را ترک مى‏کند.
جلوى در آنقدر برگ خزان‏زده ریخته شده است که هیچ بادى قدرت آن را ندارد که آن را ببندد.
* * *
شدت سرما، بخار نفس پیرزن را بیشتر نمایان مى‏کند. وقتى به جلوى در مى‏رسد و کلید را روى قفل مى‏بیند مثل همیشه ناراحت مى‏شود و پشت سرِ پاییز حرف مى‏زند.
کلید را در مى‏آورد و توى جیب جلیقه‏اش مى‏گذارد. نگاهى به پشت سرش مى‏اندازد، تا از نتیجه کارش اطمینان حاصل کند. آسمان ابرى است و هیچ نشانه‏اى از طلوع خورشید نیست. هیچ جنبنده‏اى در کوچه‏ها نمانده است.
باران و بادهاى پاییزى که برگ‏هاى خشک را جلوى سوراخ چاهک وسط کوچه جمع کرده است، با یک نگاه او زیر پوششى از یخ نازکى فرو مى‏رود.
وارد حیاط مى‏شود. فضاى پاییزى سردى است. جز چند برگ بر روى شاخه‏اى از درخت چیزى زنده نیست.
زن بقچه گل‏گلى‏اش را روى پله مى‏گذارد و توى باغچه مى‏رود. درخت را مى‏تکاند و با پایش بوته گل را نیز ... .
برگ‏هاى خیس روى آب حوض را در آورده و توى باغچه مى‏ریزد. با نگاهش آب حوض یخ مى‏بندد. نباید کسى بیدار بماند. ننه سرما آمده است.
صداى زن همسایه به گوش مى‏رسد که بچه‏هایش را سفارش مى‏کند.
- بیایین تو الانه که برف بیاد!
و بچه‏ها خوشحال هورا مى‏کشند و ابراز شادمانى مى‏کنند.
- آخ جون برف!
پیرزن نگاهى به آسمان، دیوار و سقف خانه‏ها مى‏اندازد. دانه‏هاى کوچک برف شروع به باریدن مى‏کند و همه جا سفیدپوش مى‏شود.
در اتاق را که باز مى‏بیند، سراسیمه مى‏رود و آن را مى‏بندد. به سمت پنجره مى‏رود. عنکبوت سیاه و زشتى توى اتاق در حال تنیدن تارش است.
دستش را روى شیشه مى‏کشد. تارهاى سفید و نازک عنکبوت همه جاى آن را پوشانده است و مانع این مى‏شود که پیرزن ببیند رواندازى به روى نوروز نیست.
از ریزش دانه‏هاى برف روى سر و صورتش حسابى لذت مى‏برد. گره روسرى‏اش را شل کرده و با دست‏هاى خیس و سردش فرق موهاى سفیدش را صاف مى‏کند.
نگاهى به پنجره مى‏کند. عنکبوت جایش را براى تنیدن تارهاى تازه‏اى عوض کرده است!
صداى کوبه در مى‏آید. دست به دیوار مى‏گیرد و گوش مى‏خواباند.
- اینجا که کسى زندگى نمى‏کنه!
صداهاى مبهم دیگرى از کوچه مى‏آید.
پیرزن ناراحت و عصبانى مى‏شود. همه باید توى خانه‏هایشان باشند تا بهار!
صداها دور و دورتر مى‏شوند. سرش گیج مى‏رود. دست روى پیشانى‏اش مى‏گذارد. گرم است! وحشت‏زده به سمت پله‏ها مى‏رود. نشانه‏ها حکایت تلخى را بازگو مى‏کنند. با خود غر مى‏زند.
- کلید روى در مونده! عنکبوت زنده است! اما اینها که ... .
باید سرى به اتاق بزند، یا درِ کوچه را باز کند! آخر چه اتفاقى افتاده است؟ چه چیزى جابه‏جا شده است؟ نمى‏فهمد.
مى‏خواهد بلند شود، اما نمى‏تواند از جایش تکان بخورد.
صداى بچه‏هاى همسایه به گوش مى‏رسد که هیچ واهمه‏اى از زمستان و سرمایش ندارند.
- گلوله برفى، آدم برفى ... هى بهار، شال و کلاه یادت نره!
حکایت تلخى است براى پیرزن؛ گرماى تنش برف‏هاى دور و برش را آب مى‏کند، اما با هر نگاهش همه آنها دوباره یخ مى‏بندند ... .
ارتفاع برف هر لحظه بلندتر و بلندتر مى‏شود. سر «زمستان» روى پله مى‏افتد و نگاهش به آسمان برفى خیره مى‏ماند.
* * *
طنین صداى کوبه در توى خانه مى‏پیچد. نوروز از خواب بیدار مى‏شود. اتاق سرد است. متعجب نگاهى به دور و بر مى‏اندازد. گوشه‏هاى سقف پر از تار عنکبوت شده است. به زحمت بلند مى‏شود. سکوت عظیمى همه جا را پوشانده است. یکى در مى‏زند، باید برود!
استخوان‏هایش خشک شده است. سرش گیج مى‏رود، نمى‏داند چه مدت است که خوابش برده است. دستش را به دیوار اتاق مى‏گیرد. کشان کشان خودش را تا حیاط مى‏رساند. برف همه جا را سفیدپوش کرده است. شاخه‏هاى درختان از سنگینى برف خم شده‏اند. آب حوض نُقلى یخ زده است.
سفیدىِ برف چشم‏هایش را مى‏زند و از دیدش مى‏کاهد. دستى به صورتش مى‏کشد. باور کردنى نیست. همه سر و صورتش پر از مو شده است. به زمان فکر مى‏کند! آخرین چیزى که یادش مى‏آید یک جفت چشم سیاه خیس است که به رویش زل زده است. زیر لب زمزمه مى‏کند:
- بهار!
یکى در مى‏زند، اما این بار آهسته‏تر، باید برود.
دست به دیوار سیمانى حیاط مى‏گیرد و شمرده شمرده به سمت در مى‏رود. ارتفاع برف تا زانویش مى‏رسد. سرما زیر پوستش مى‏دود. دندان‏هایش به هم مى‏خورند. نزدیک در چیزى در برف‏ها به پایش مى‏خورد. خم مى‏شود. برف‏ها را کنار مى‏زند. بقچه ننه سرماست! چه اتفاقى افتاده است؟ پس چه کسى در را مى‏زند؟
هیچ صدایى نمى‏آید، جز سرما و نفس‏هاى به شماره افتاده‏اش ... .
هراسان برف‏ها را کنارتر مى‏زند. از آنچه که مى‏بیند سخت به وحشت مى‏افتد. از تمام هیکل پیرزن جز پوست و استخوان چیزى باقى نمانده است. گونه‏هایش به صورت وحشتناکى برآمده‏تر و چشم‏هایش به آسمان ابرى خیره مانده است.
در حالى که بغض گلویش را مى‏فشارد، چشم‏هاى ننه سرما را مى‏بندد و گوشه چارقد گل‏گلى‏اش را روى صورتش مى‏کشد.
توى دلش غوغایى به راه مى‏افتد، او نرفته است، او مرده است! پس بهار!
خداى من چه اتفاقى افتاده است؟
طنین صداى کوبه در مى‏آید، باید برود! کسى پشت در است؛ ناى بلند شدن ندارد. کمرش خشک شده است. چهار دست و پاى به سمت در مى‏رود. از چند پله عریض پشت در که برف همه جایش را پوشانده است بالا مى‏رود.
کف دست‏هایش و کاسه زانوهایش، هر دو بى‏حس شده‏اند. لحظه‏اى بوى خوشى به مشامش مى‏رسد و صداى ناله ضعیفى که او را مى‏خواند.
- نوروز!
کاسه چشم‏هایش پر از اشک مى‏شود، دست‏هایش را به هم مى‏مالد و نفس نه چندان گرمش را در آنها مى‏دمد. نیم‏خیز بلند شده و در را باز مى‏کند. زنى پشت در ایستاده؛ با موهایى سفید، صورتى چروکیده و لب‏هایى که دیگر به سرخى عناب نیست!
چشم‏هاى زن نیز اشک‏آلود است. نگاههایشان در هم گره مى‏خورد، هر دو پیر شده‏اند!
نوروز شانه‏هاى سرد و لرزان زن را مى‏گیرد و به سمت خودش مى‏کشد و هر دو میان پاشنه در روى برف‏ها بر زمین مى‏افتند تا شاید با طنین صداى دیگرى دوباره بیدار شوند.