دارم دیوانه مىشوم
فاطمه نیرومندان
باز هم امروز برف بارید و من آمدم تا در این جاده سربالایى سرد قدم بزنم و روى همان تخته سنگ همیشگى بنشینم. همان محلى که آن روزها با فؤاد به آنجا پناه مىبردیم. البته با این تفاوت که آن موقع خسته و نفسزنان از شیطنت و برفبازى بودیم.
شاید دوباره وسوسه شوم و از خودم بپرسم فؤاد واقعاً چقدر مرا دوست داشت؟
باز برمىگردم به روزهاى گذشته و همه چیز را دوباره مرور مىکنم. آه خدایا، دارم دیوانه مىشوم؛ ولى نشدم! از آن روز که این جنگ شروع شد، آه نه، قبل از آن، نه. اما مىدانم آن روز که با شوق لباس خاکىرنگش را پوشید و با خنده به من سلام نظامى داد، حتماً دیوانه بودم. من هم بلوز سفیدم را تازه پوشیده بودم و مىخواستم نشانش بدهم. سینى چاى را روى میز گذاشتم و ابروهایم را بالا انداختم.
لابد انتظار داشت ذوق کنم، تحسینش کنم که چقدر خوشتیپ شده و این طورى شبیه، شبیه ... آره، همان طور جلوى درِ اتاق که رو به حیاط باز مىشد ایستاده بود. دستهایم را قلاب کردم و به دیوار تکیه دادم.
- یعنى چى؟
به طرفم آمد.
- چى یعنى چى؟
- همین لباس.
خندید و گفت: «خوب گفته بودم تو فکرشم. مىخوام برم.»
نمىتوانستم قبول کنم که اینقدر راحت این حرف را به من بزند. او همه چیزِ من بود. نمىدانم چرا آن لباس را نشانه یک خیانت به تمام عشقى که به پاى او ریخته بودم، مىدیدم. آن روز را مطمئنم با خودم گفتم: «دارم دیوانه مىشوم!»
دعوا کردم. سرش داد کشیدم. او را متهم به بىعاطفگى کردم گفتم که دوستم ندارد. آدم بىتفاوتى است. سرش را به پشتى تکیه داده و انگشتهایش را توى موهاى مجعد و سیاهش فرو برده بود و چشمهاى میشىاش را گاهى باز مىکرد و طورى نگاهم مىکرد که یعنى خیلى بىانصافم.
بالاخره کنارش نشستم، سرم را روى شانههایش گذاشتم و گریه کردم. دعوا مىکردیم اما قهر نه. نمىتوانستم، طاقت نداشتم، گریه کردم، گفتم که دوستش دارم، نمىخواهم برود، طاقت نمىآورم. دیوانه مىشوم. دستى روى موهایم کشید و گفت: «تو چرا نمىخواهى بفهمى که چقده دوستت دارم. فکر مىکنى براى من آسونه؟ تو دَرست رو بخون. من زودى برمىگردم.»
تا روزى که رفت از دستش دلخور بودم. اما سعى مىکردم غذاهایم خوشمزه باشد. به سر و وضعم هم مىرسیدم. دیوانهاش بودم، این را خوب مىدانست و همین باعث مىشد دلشکستهتر باشم.
ولى آن روز عصر که روى ایوان شانههایش را مىمالیدم چیزى گفت که دیگر طاقتم را تمام کرد.
خندید و گفت: «ابتسام، تو اینقدر منو لوس کردى فکر مىکنم که دیگه چطور مىتونم بجنگم.»
آن وقت من به اتاق رفتم و در را محکم به هم کوبیدم.
- آخ! دماغم یخ زد. باز یادم رفت شالم را بردارم.
فؤاد راست مىگفت، همیشه اینقدر از برف ذوق مىکردم، که درست و حسابى لباس نمىپوشیدم. شاید گاهى هم لج مىکردم و دلم مىخواست دنبالم راه بیفتد و لباسهایم را دستم بدهد. امروز هم واقعاً سرد است. شاید هم من دارم پیر مىشوم. وقتى فؤاد نباشد دیگر براى من گرما و سرما چه فرقى مىکند.
مىخواست خداحافظى کند، نگذاشتم. گریه کردم. گفت: «دوریت سخته، سختترش نکن.» گفتم: «اگر واقعاً دلتنگ بودى، نمىرفتى. اگه مىدونستى چقده دوستت دارم تنهام نمىذاشتى.» گریه کرد گفت: «نمىآیى راهآهن؟» گفتم: «نه! براى تو که فرقى نمىکنه.»
- مىخواهى دیوونه شم؟
ماشین دمِ در بوق زد، ساکش را برداشت و رفت. دمِ در برگشت و نگاهى به هم انداختیم. در را که بست مثل برقگرفتهها خشکم زده بود. واقعاً رفته بود. تا خودِ راهآهن دویدم، قطار داشت راه مىافتاد، مثل پرنده توى دام، لاى جمعیت گیر افتاده بودم و این طرف و آن طرف مىدویدم. صداى آشناى مادرش را از پشت سر شنیدم: «ابتسام، بدو! اینجاست، سوار شد.»
پشت در که رسیدم، بسته شد. آن وقت، تاپ تاپ - تق تق. چشمان پر از اشکم برق زد. هیکل کشیدهاش را پشت یکى از پنجرهها دیدم. داشت برایم شکلک در مىآورد. میان اشک خندیدم و او اشاره کرد که یعنى اشکهایت را پاک کن و رفت.
راستى آن مصاحبهگر، آن روز چه مىپرسید: «از آخرین دیدارتان خاطرهاى دارید؟»
در آخرین دیدار من هر لحظه دندان روى دلم مىفشردم و او مىگفت آخرین دیدار! انگار قبل از آن بىخاطره بودم. چه چیزى غیر از گذشته مىتواند زهر آخرین دیدار باشد؟
هیچ وقت دلایل او را براى رفتن باور نمىکردم. روزها کتاب به دست راه مىرفتم و یا گوشهاى کز مىکردم، اما مگر مىشد درس خواند. اصلاً من درس را هم به خاطر او مىخواندم. دوست داشتم بخوانم اما اگر او نمىگفت بخوان، شاید من هم اینقدر جدى نبودم. فؤاد که رفت دیگر نمىتوانستم هیچ کارى انجام دهم. مثل دیوانهها راه مىرفتم و فکر مىکردم. گاهى خشمگین و عصبانى مىشدم و کتاب را به گوشهاى پرت مىکردم. فکر مىکردم تقصیر خودم است. آنقدر به او توجه کردم، آنقدر هر چه که خواست انجام دادم که حالا هر بلایى بخواهد سر من در بیاورد.
بعد فکر مىکردم که شاید من آن طورى که او دوست دارد نبودم. بله حتماً حوصلهاش از من سر رفته ... حتماً مىخواسته از من فرار کند. آن وقت احساس مىکردم که آدم بدبختى هستم که لایق دوست داشته شدن نیستم و لحظهاى دیگر با موهاى پریشان و صورت رنگپریده کنار کمد لباسهایش یا کنار اتاق، جلوى کاناپه قدیمى جایى که همیشه با هم ناهار مىخوردیم، زار زار گریه مىکردم.
تا اینکه بالاخره آمد. پوست قهوهاىرنگش برق مىزد. گردنبندى از پوکه فشنگ را جلوى صورتم گرفت و خندید. شاید انتظار داشت خیلى خوشحال شوم. مثل وقتى که درشتترین گل سنبل را از حیاط شرکت مىچید و براى من مىآورد. چقدر خوشحال بودیم. باز هم مىخواستم خوشحال باشم، اما نمىتوانستم، هزاران سؤال در ذهنم داشتم. اگر واقعاً مرا دوست داشت باید مىفهمید وقتى نیست چه مىکشم. چرا با اینکه مرا تنها مىگذاشت اینقدر آرام بود. نه او مرا آن طور که قرارمان بود دوست نداشت. قرارمان این بود که به خاطر هیچ چیز غیر از عشق پیش هم نمانیم. از رفتار من که ناراحت مىشد سکوت مىکرد و توى کاناپه قدیمى لم مىداد. دوباره یک نیروى غریب مثل مغناطیس مرا به سمت او مىکشاند. نمىتوانستم تنهایش بگذارم.
گردنبند را برداشتم و بوسیدم و دوباره خندیدیم. وقتى لبهاى گوشتالودش به خنده باز مىشد، چشمانش خیلى معصوم بود. با خودم گفتم این هم جزء قرارمان بود که هر کارى از دستمان برمىآید انجام دهیم تا عشق بین ما همیشه زنده بماند. مىدانستم سبزىکارى را خیلى دوست دارد. اول بهار بود، بذر سبزى خریدم. قالیچه را روى ایوان پهن کردم و سماور را کنارش گذاشتم، همان طور که او دوست داشت. با لباس راحتى لم داده بود و من برایش میوه پوست مىگرفتم و او بیشتر میوههاى پوستکنده را در دهان خودم مىگذاشت.
وقتى با بیلچه در خاک باغچه شیار درست مىکرد، بالاى سرش مىایستادم و به پشت گردن و شانههایش در آن بلوز راحتىِ کرمرنگ خیره مىشدم. هنوز هوا آنقدر گرم نبود و باد برگهاى تازهرسته درخت سیب را تکان مىداد.
- فؤاد، تا وقتى این سبزىها رشد کنند مىمونى؟
لحظهاى مکث کرد، اما بدون اینکه جوابى بدهد دوباره به کار مشغول شد. نمىدانم چرا امیدوار شدم. فکر کردم شاید به خاطر غرورش جوابى نداده. اما فردا که چشم باز کردم روى پلههاى ایوان نشسته بود و بند پوتینهایش را مىبست.
- وقتى سبزىها رشد کنند برمىگردم ابتسام!
روى زمین نشستم و سرم را به نردهها تکیه دادم. دستم را روى صورت اشکآلودم کشیدم و به حلقهام خیره شدم. آرزو مىکردم مغزم از کار مىافتاد و دنبال هیچ دلیلى نمىگشت. کاش دیوانه مىشدم و از هفت دولت آزاد. به سمتم چرخید.
- ابتسام، جنگ است! همه مىروند. خیلى زنها مثل تو تنها هستند.
به نردهها چنگ انداختم و میان بغض فریاد زدم: «نه! من و تو مثل همه نیستیم! ما مثل همه نیستیم!»
سرم را روى سینهاش فشرد.
- یه چیزى رو مىدونى ابتسامجان؟ اگه نرم دیگه هیچ وقت نمىتونم اون طور که قرارمون بود دوستت داشته باشم. اگه نرم ... .
حالا بعد از سالها هنوز هم وقتى مغز مردم را مىشکافم یا عکسهاى رادیوگرافىشان را نگاه مىکنم، دقت مىکنم، دنبال دردى در مغز مىگردم که دلیلش دل باشد. حواسم هست، همیشه حواسم هست.
آن روزها هم مىخواستم حرفهایش را باور کنم و آرامش را به خودم و زندگىام بازگردانم.
دوباره رها باشم و عاشق. عاشق او. اما او روز به روز فرق مىکرد. دیگر مثل من نبود. دیگر فؤادى که مىشناختم نبود. من سعى مىکردم خودم را با شرایط جدید وفق بدهم! از همان شب اول که بیدار شدم و دیدم نیست و در اتاق دیگر پیدایش کردم که روى یک کفن سفید نماز مىخواند. درست است که همان دمِ در افتادم و شروع کردم به لرزیدن، درست است که وقتى کمى آب روى صورتم پاشید و هوشیار شدم مىخواستم آن کفن را تکه تکه کنم، واقعاً مىخواستم سعى کنم او را آزار ندهم و بگذارم آن طور که دوست دارد باشد. اما چطور مىتوانستم پاره وجودم را کنار آن پارچه شوم ببینم، نالیدم: «فؤاد، حالا آغوش اون کفن رو به آغوش من ترجیح دادى، نه؟ اینقده از من متنفرى؟»
ولى او حتماً نمىفهمید. حتماً نمىفهمید که مرا تا مرز جنون کشیده است. سرم را به دیوار کوبیدم و بلند خندیدم. بازوانم را محکم گرفت.
- ابتسامجان، عزیز دلم، همیشه دوستت دارم. همیشه چشمم نگران توئه. بهشت هم شیرینى زندگى با تو رو برام نداره. اگه اتفاقى برام افتاد، مىخوام پارچهاى رو که روش نماز مىخونم کفنم باشه.
نمىدانم چرا همان موقع دیوانه نشدم یا آن موقع که سرِ صبح، سرِ سجاده دوباره آن دعا را در دنباله دعاهاى دیگرش با صداى بلند از دهان او شنیدم.
مىدانستم اما مىخواستم مطمئن شوم. یک روز معنىاش را از یکى از دختران طلبه همسایه پرسیدم و او با لبخند جوابم را داد.
«و زوِّجنا مِنَ الحور العین.» پتو را به کنارى پرت کردم و توى رختخواب نشستم. همان طورى که سرِ سجاده نشسته بود، سرش را به طرفم برگرداند. چشمانم دو گلوله آتش شده بود. با تمسخر فریاد زدم: «بهشت هم شیرینى زندگى با تو رو برام نداره.» چیزى نگفت و چشمانش به مُهر خیره شد.
دیگر هیچ وقت تا روزى که رفت این دعا را از زبانش نشنیدم و براى اولین بار تا روزى که رفت با او حرف نزدم.
روى پلههاى ایوان نشسته بودم. ساکش را دمِ در گذاشت. قدرى مکث کرد و به طرفم آمد. دستانم را گرفت. رویم را برگرداندم. چقدر دستهایش سرد بود، همیشه اولِ فصل سرما دستهایش سرد مىشدند.
انگشتهایم را بوسید، نگاهش نکردم.
در گوشم زمزمه کرد: «ابتسامِ من، تو هیچ وقت تنها نمىمانى.» تسلیم شدم. دیگر نمىتوانستم کارى بکنم.
او آنقدر سبک شده بود که با کوچکترین نسیمى پرواز مىکرد، و من آنقدر درد او را در دلم پرورده بودم که هیچ چیز مرا از زمین بلند نمىکرد. وقتى که رفت هیچ حرکتى نتوانستم بکنم، فقط به پیچک روى دیوار خیره شده بودم و در حالى که اشک روى گونهام مىغلتید، خوشحال بودم که یادم ماند دستکشهایش را توى ساک بگذارم.
قرار بود برگردد. در مدت نبودنش خیلى فکر کردم. گفتم من کار خودم را مىکنم. من عاشقم، رسالت من، عشقم است. او هر چه مىخواهد بکند. مىخواستم با او یکى شوم. این بار دیگر نمىخواستم جا بمانم. مىخواستم فقط دوستش داشته باشم، چه برود، چه نرود.
از دمِ درِ حیاط تا پشت پردهاى که اتاق کار او را از هال جدا مىکرد، راهى از گُل چیدم. در را که باز مىکرد نوشته بودم: «ردّ گلها را دنبال کن.» و روى پرده مخمل قرمز چند شاخه گل چسباندم و نوشتم «حالا پرده را کنار بزن» حالا دیگر قلبم بدون هیچ سنگینى بالا و پایین مىرفت.
پشت پرده مخفى شدم با تاجى از گل و پیراهنى به رنگ سوسن. سرِ ساعت پنج بود. کلید توى قفل چرخید. چشمانم را بستم، شروع کردم به شمردن گامهایش، یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، ... حالا پرده را کنار بزن. چشمانم را باز کردم. برقى از شعاع پنجره جهید. پرده کنار رفت اما مقابل من او نبود. مادرش با چشمانى اشکبار جلو آمد و چادر سیاهش روى زمین کشیده مىشد. روى زمین زانو زدم. مادر پارچه سیاه تاشدهاى را روى دامنم گذاشت. پنجره با وزش باد به هم خورد و دو شاخه گل روى پرده، روى چادر سیاه افتاد.
آه، دیگر دارم به بالاترین نقطه مىرسم. چقدر سرد است. شهر از اینجا خوب دیده مىشود. چقدر فؤاد این منظره را دوست داشت. آهان! این هم از تخته سنگ خودمان. با این رگههاى سفید بیست سال است که تکان نخورده. واى! چقدر سرد است ... .
بگذار ببینم! این شال! من که شالم را برنداشته بودم. پس اینجا روى شانه من چه مىکند؟ یعنى برداشته بودم و حواسم نبود؟ آخر چطور مىشود؟ آخ خدایا! دارم دیوانه مىشوم ... .