نامه
صغرا آقااحمدى
تاکستان تا افقهاى دور، لمیده بر داربستهاى خمیده و سیاه و نمور، انگار داشت به خوابى شیرین و شهدناک فرو مىرفت. آفتاب داغ شهریورماه، مست و مغرور، لابهلاى برگهاى پهن تاک مىتازید و هر از گاه زبان به دانهاى پر آب مىکشید. «صحرا» در سایه تاکى تنها، تاى سفره را مقابل پدرش گشوده و داشت کوزه آب را از میان حفره خنک و نمور بیرون مىکشید که ناگاه هیاهویى غریب میان کارگران تاکستان بلند شد. صحرا یک لحظه دلآشوب و نگران، کوزه را به خنکاى حفره سپرد و میان داربستها قد کشید ... سیاهى میان تاکها بال بال مىزد و جلو مىآمد انگار. صحرا دست پیش برد و آهسته و نرم چنگ به خوشه رسیده و آبدار موئى زد و با فشار چلاند. پدرش موسى اما همان طور خمیده و قوز روى سفره مشغول بود. آروارههایش با کندى مىجنبید و انگار چیزى نشنیده بود. دستهاى صحرا چسبناک و چغر در هم قفل شد و دندانهایش هم، تا اینکه صورت سیاهى از پس برگهاى پهن تاک پیدا شد.
- تویى محراب؟ به گمانم آمد که ...
و تندى صورتش را برگرداند.
محراب رو به موسى خردهنفسهایش را جمع کرد و یک هوى بلند کشید و عرق از سر و صورت گرفت. موسى آب نیمخورده درون تاس را پاشید پاى تاکى لخت و عور و گفت: «صحرا، دُلمه بذار براى محراب، کوزه آب را هم بیاور.»
تا صحرا برود و بیاید، دهان محراب بیخ گوش موسى چسبید و چشمهاى موسى ناگاه آب برداشت و بعد افتاد به سرفه. صحرا دستپاچه تاس آب را پر کرد و دست پدرش داد و بعد بشقاب پر از دلمه را آهسته سُراند طرف محراب، دستهایش مىلرزید و تو دلش دم به دم خالى مىشد. نمىدانست چرا؟ دل پرآشوبش را کَند و تو گودى کمر تاک پیر جاى داد و به دوردستها زُل زد. محراب با دهان پر برخاست و سفره را دور زد و بىنگاه به صحرا، لابهلاى داربستهاى مو گم شد.
هیاهو و همهمه را باد دوباره به رخ تاکستان کشید. صحرا تندى خودش را به موسى رساند و در چشمهاى نمور و خسته او خیره شد. تته پته کرد. مىخواست بپرسد، همه چیز را بداند، نتوانست. کوزه را دست موسى داد و دورش چرخى زد. دست به داربستى گرفت و نفس عمیق کشید، و بعد آهسته پا کشید طرف موسى: «بابا، حرف بزن، چرا دستت به کار نمىره؟ چرا معطلى؟ محراب، محراب چه گفت به تو بابا؟ از قاسم ... از قاسم خبرى آورده بود؟»
دیگر نتوانست، بغض بیخ گلویش چسبید و نفسش تنگ شد. موسى کوزه آب را زمین گذاشت و نشسته چرخى خورد و دست به داربستى، با تقلا برخاست. هنوز کمر راست نکرده که انگار صدایى از حلقش در آمد. خودش نفهمید که چه گفت، انگار نالید، نجواى دردآلودى که تنها خودش شنید، صحرا اما شنید، شنید که موسى خرده، خرده، ذره ذره کلمات را جوید و با غمنالهاى بیرون ریخت: «آبادان، بمباران شده، پالایشگاه نفت، آبادان ...»
صحرا دلش را تو مشت گرفت و خم شد روى داربستى و بعد افتاد، روى خاک نرم و بىکلوخ، چون داربستى پُکیده و خَموده زیر سنگینىِ خوشههاى مو، بىرمق و خاموش افتاد به گریه. موسى نگاهش نکرد. نم چشمهایش را گرفت و دورتر ذره ذره غمخندهاى تو صورت آفتابسوختهاش نشست: «صد تا مثل قاسم تو نفتخانه آبادان دارند کار مىکنند، بد به دلت راه نده دختر، خدا کریمه ...»
صحرا چنگ تو خاک زد و با فشار چلاند و باز اشک ریخت.
موسى نمِ نگاهش را از او دزدید و دستمال چرکمردى را به چشمها کشید و برگشت. حوصله نداشت، بىحوصله جعبههاى خالى را یکى یکى سُراند به پاى داربستى که ریسه ریسه خوشههاى مو را در خود پنهان داشت. همهمه و هیاهو باز در گرفته بود. صداها انگار مثل موج رادیو پنهان و آشکار مىشد، کم و زیاد، خِر خِر مىکرد، سوت مىکشید، در هم گره مىخورد. صحرا آرام گرفت و گوش تیز کرد. باد هوهو مىکشید. واله و پریشان از روى خاک بلند شد و تو تاکستان چرخید. یک صدا، یک جمله، یک کلمه، شنید صحرا، یک جمله که تو همهمه صداها، رسا و بىخش به گوشش خورد: «این همه مردم، ارتش و سپاه و بسیج، مگر مىشود دشمن حمله کند، کور خواندند، کور ...»
صحرا خبر را چون دانه آبدار و شیرین مو چشید و مزه مزه کرد، و بعد وجودش مالامال از شوق شد. پاهایش جان گرفت، رفت کمک موسى. دو سه خوشه نچیده، باز صداى پا شنید، صداى نفس نفس، همهمه و هیاهو و باد که تو تاکستان هو مىکشید و لابهلاى داربستها موج مىخورد، خمیده و کج و معوج. صداها غریب بود، تلخ و گزنده: «زدند، حمله کردند، خرمشهر، آبادان، نفتخانه ...»
صحرا که رو برگرداند، سایهاى پشت سر موسى پهن شد، کش آمد، باریک و دراز و بعد نفس نفس زد انگار: «موسى، نفتخانه آبادان را زدند. رادیو همین الان اعلام کرد. آخ موسى برارکم، دیدى چه خاکى به سرمان شد موسى.»
صحرا صورت محراب را از پشت برگهاى پهن تاک دید که سرخ بود و عرقکرده. خوشههاى چیده از دستان صحرا افتاد و خودش و خاک مزه شیرین و شهدناک را به کام کشید. موسى اما انگار نشنید. زل زده بود به افق که آخرین ذرههاى سرخ خورشید را به خود مىکشید. صحرا خودش را کشاند تا کنار موسى. محراب کلاه حصیرى آفتابگیرى روى سرش گذاشته بود. صحرا تو سایه کلاه حصیرى محراب بال بال زد، بلند شد، دوباره نشست. دور خود چرخید. از سایه در آمد. تو گودى کمر خمیده داربست تاکى فرو رفت. باد هوهو کشید دوباره. صداهاى غریب، صداهایى آشنا، باز همهمه شد.
- این همه جوون، این همه پیر، مىایستند جلوى اون لامروّتها.
- خرمشهر را زدند، آبادان را زدند، نفتخانه آبادان.
صحرا ناگاه تو دل تاکستان فریاد کشید: «قاسم ...»
موسى بغضش ترکید و صحرا را در آغوش کشید. محراب تو سایه کلاه حصیرىاش گم شد انگار، نبود، رفته بود. گم شده بود. موسى صورت به صورت خیس و داغ صحرا گفت: «صدتا مثل قاسم تو نفتخانه آبادان دارند کار مىکنند. خون قاسم که رنگینتر از دیگرون نیست، آرام بگیر دختر، آرام شو.»
آرام گرفت صحرا. دستهاى موسى را رها نکرد. زبرى دستهاى موسى را به صورت کشید و بوسید و دستها دوباره به کار افتاد.
* * *
کسى در تاکستان مىدوید، و خشاخش نرم کاغذ و بوى نامه. صحرا هواى صبح را با بوى نم و عطر برگهاى سبز مو به سینه کشید و حجم سبز تاکستان را کاوید. صداى پا نزدیک مىشد.
«نکند قاسم برگشته» موسى با ذوق گفت و با دستانى پر از خوشههاى مو سرک کشید. سرِ محراب لابهلاى داربستها مىجنبید. صحرا دلآشوب برگشت. اول صبح چقدر تشنه بود. کوزه آب را برداشت. تاس را پر از آب کرد. هنوز به لب نرسانده، صداى جِر خوردن پاکت نامه را شنید و پچ پچ دو مرد. ناگاه صداى فریاد موسى در دل تاکستان پیچید: «صحرا، بیا دختر، نامه قاسم رسیده، خبر سلامتى قاسم، بیا دختر.» تاس آب از دستان صحرا افتاد. دوید. حبه مو شیرین و شهدناک، بیخ گلویش را سوزاند. تاکستان چه سبز بود، پر از خوشههاى مو، و موسى مىخندید؛ محراب هم. تاکستان مىخندید، شیرین و شهدناک. صحرا نامه را گرفت و لمس کرد. زیر و رو کرد؛ بویید و بوسید؛ و بعد چشمهایش با ولع کلمهها را زیر و رو کرد، بلعید، نوشید. محراب در حس شیرین صحرا ناغافل پا گذاشت: «یه نگاه به تاریخ نامه کن، ببین برارکم کى نامه را فرستاده.»
صحرا نمىخواست به انتها برسد. چشمهایش رها نمىشد، دل نمىکَند. جملهها را مزه مزه مىکرد. در آغوش مىکشید. موسى جمله محراب را تکرار کرد. صحرا اشکهایش را پاک کرد و دوباره سطر سطر نامه را کاوید. به انتها که رسید چشمهایش فقط یک جمله دید «خداحافظ صحرا، به انتظارم بمان.» دوباره جملهها را زیر و رو کرد. کلمهها را، پاکت نامه، نبود، تاریخ نوشته نشده بود؛ نامه بدون تاریخ بود.