سرود ایثار و شهادت‏

محمد اصغرى‏نژاد

اشاره:

هشت سال دفاع مقدس، آزمون بزرگى براى مردم ما بود؛ آزمونى که بى‏شک ایثارگران جبهه نبرد را براى همیشه روسفید تاریخ کرد. یک روى ایثار، سال‏هاى حضور مجاهدان خدا در میدان‏هاى جهاد بود و روى دیگر آن، خانواده‏هاى استوار و فداکارى آن عزیزان بود که خوش درخشیدند. و اینک ماییم و انبوهى از آثار و خاطرات و نامه‏ها و وصایاى ماندگان آن مجاهدان و این خانواده‏ها. آنچه مى‏خوانید فرازهایى بس ناچیز از آن همه گفته‏ها و نوشته‏هاست که دستمایه ترسیم فرهنگ و تاریخ جبهه و شهادت و ایثار است. سلام بر شهیدان و بر خانواده‏هاى استوار آنان.

* * *

پیام آن بانوى شهید

پس از بمباران اصفهان به سال 65، قطعه شهداى کربلاى چهار را به شهداى بمباران هوایى اختصاص دادیم. هر شهیدى که دفن مى‏شد، یک فرم مخصوصِ سنگ قبر به خانواده‏اش مى‏دادیم تا آن را تکمیل و به ما بازگرداند. زمانى که فرم مزبور تکمیل مى‏شد، مشخصات آن را براى سنگ‏تراش مى‏فرستادیم و پایین برگه مى‏نوشتیم: اقدام شد. سپس آن را امضا و بایگانى مى‏نمودیم. در این بین به یکى از شهدا کم‏توجهى شد؛ یعنى بدون آنکه مشخصات آن شهید را - به نام سیده زهرا معتمدى - براى سنگ‏تراش بنویسیم، فرم مشخصات او را در قسمت اقدام شده‏ها، بایگانى کردم. شب‏هنگام آن شهید به خوابم آمده، گفت: شما فرم سنگ قبر من را که اقدام نشده بود، امضا کرده، جزو موارد اقدام شده قرار دادى و بایگانى کردى. لطفاً سنگ قبر مرا هم تهیه کن تا وقتى مادرم سر قبرم مى‏آید، از نبودن آن ناراحت نشود.(1)

توصیه سردار شهید میرحسینى به فرزندان‏

... اما شما فرزندان عزیزم فاطمه‏جان و مجتبى، شاید شما که هنوز بچه‏اید مرا مقصر بدانید که چرا بابایمان ما را تنها گذاشت و رفت. چرا باید بقیه بچه‏ها بابا داشته باشند و ما بابا نداشته باشیم؟ شما هم ان شاءاللَّه بزرگ که شدید، درک خواهید کرد و به من حق خواهید داد که اگر به جاى من بودید، همین تصمیم را عملى مى‏کردید. سعى کنید اگر بزرگ شدید، به احکام اسلام توجه کنید. با آنها خو بگیرید و به تحصیل علم کوشا باشید. علم بیاموزید و در کنار آن ایمان‏تان را تقویت کنید.(2)

همگى با هم خندیدیم‏

درد زایمان آنقدر زیاد شده بود که نمى‏توانستم حتى یک ثانیه آرام بمانم. همسرم که از این موضوع مطلع بود خودرو را با شتاب و سرعت زیاد حرکت مى‏داد تا مرا به دکتر برساند. بعد از آنکه به زایشگاه در دزفول رسیدیم گفتند: شما دیر آمده‏اید و همسرتان احتمالاً به دکتر نیاز دارد. بهتر است او را سریع به اندیمشک برسانید. شاید آنها دکتر داشته باشند.
با هر دردسر و مشکلى بود، خود را به اندیمشک رساندیم، اما حتى فرصت نشد که ماما به من رسیدگى کند و بچه، خود به خود متولد شد.
به علت امکانات اندکى که بیمارستان اندیمشک داشت، ناچار شدیم بدون استراحت آنجا را تخلیه کنیم. وقتى خواستیم بیمارستان را ترک کنیم، گفتند: پول زایشگاه چه شد؟
شوهرم دست به جیبش برد اما دریغ از یک سکه ده تومانى! من هم با آن وضع و حالى که داشتم، کیفم را نیاورده بودم. از همه عجیب‏تر مادرشوهرم بود که او هم شتاب‏زده آمده بود و کیف خود را نیاورده بود. خلاصه سه نفرى همدیگر را نگاه مى‏کردیم. ماما که متوجه ماجرا شد، گفت: لااقل شیرینى ما را بدهید.
همگى با هم خندیدیم، چون آه در بساط نداشتیم.(3)

تهدید مادر

داود واعظ چند بار براى ثبت‏نام و اعزام به جبهه مراجعه کرد ولى مسئولان اعزام نیرو با ثبت‏نام او به دو علت مخالفت مى‏کردند: یکى آنکه هنوز نوجوان بود. و دیگر آنکه تنها پسر خانواده بود. یک روز همراه مادرش به اعزام یزد آمده بود. مادر داود با قاطعیت به مسئولان گفت: چرا دل پسر مرا مى‏شکنید؟ مگر این جوان چه چیزى کمتر از دیگران دارد که با اعزام او مخالفت مى‏کنید؟ اگر این بار او را اعزام نکنید، فردا با یک گالن نفت مى‏آیم و به عنوان اعتراض، همین جا اقدام به خودسوزى مى‏کنم!
داود چند وقت بعد به عنوان امدادگر به جبهه رفت ولى عملیات که شد، برانکارد را کنار گذاشت و اسلحه برداشت و عاقبت به شهادت رسید.(4)
چون وضع مالى خوبى نداشتیم، پدرم خیلى وقت‏ها از صبح تا شب کار مى‏کرد. براى همین ما دوست داشتیم به نوعى کمکش کنیم. مغازه‏اى نزدیک خانه ما بود که مى‏رفتیم از او پسته مى‏گرفتیم و در قبال دستمزد ناچیزى، پوست‏هاى پسته‏ها را جدا مى‏ساختیم. دل‏مان خوش بود که بالاخره داریم کارى مى‏کنیم. این کار گاهى تا یکى، دو ساعت بعد از نیمه شب به طول مى‏انجامید. حتى گاهى تا اذان صبح مى‏نشستیم و پسته مى‏شکستیم. بعضى وقت‏ها که خسته مى‏شدم، به محمود مى‏گفتم: اصلاً چرا باید خودمون رو اینقدر زجر بدهیم و پسته بشکنیم؟ بلندشیم بریم بخوابیم.
محمود با آنکه مثل من خسته بود ولى مى‏گفت: نه، اول اینا رو تموم مى‏کنیم، بعد مى‏ریم مى‏خوابیم. هر چى باشه، ما هم به اندازه خودمون باید به بابا کمک کنیم.
او اصرار داشت پسته‏ها را زود تمام کنیم تا باز هم بتوانیم بیاوریم. پسته‏هایى که مى‏آورد، آنقدر ریز و دهان‏بسته بود که گاهى از زیر چکش در مى‏رفت و چکش روى دست‏مان مى‏خورد. براى همین همیشه دو، سه تا از انگشت‏هایمان مصدوم بود. بعضى از پسته‏ها هم زیر چکش خرد مى‏شد. این طور وقت‏ها محمود اخم‏هایش را در هم مى‏کشید و مى‏گفت: چه کار مى‏کنى؟ مواظب باش، مال مردمه، حق‏الناسه!
گاهى اگر پسته‏اى از زیر چکش در مى‏رفت و این طرف و آن طرف مى‏افتاد، تا پیدایش نمى‏کرد و روى بقیه نمى‏ریخت، خاطرجمع نمى‏شد.
با اینکه صاحب پسته‏ها فرد بى‏انصافى بود اما محمود هر بار از او رضایت مى‏گرفت و مى‏گفت: آقا، راضى باشین اگه کم و زیادى شده ... .(5)

رفتار تأثیرگذار مادر شهید

در سال 61 برادر عزیز محمد ارغنده از نیروهاى سپاه آبادان در عملیات فتح‏المبین در پى جراحت شدید - از جمله قطع دست - به شهادت رسید. نکته جالب توجه آنکه، مشت گره کرده او با وجود قطع شدن دست از بدن، باز نشده بود.
در مراسم تشییع جنازه او وقتى مادر شهید با پیکر فرزند مواجه شد، دست قطع شده‏اش را برداشت و بالا آورد. سپس دست خودش را نیز گره کرد و با دو دست - یکى دست خودش و یکى دست قطع‏شده فرزندش - نداى اللَّه اکبر برآورد. این رفتار مادر شهید اثر زیادى در روحیه خانواده‏هاى شهدا گذاشت.(6)

درخواست شهید از همسر خود

به همسر عزیزم سلام عرض مى‏کنم و برایت از خداوند آرزوى توفیق و خوشبختى در دنیا و آخرت دارم. از اینکه چند صباحى در دنیاى فانى در کنار هم بودیم و با خوبى و بدى ساختیم، خوشحالم، ولى شادى و خرسندى ابدى، وقتى است که در بهشت برین و جهان ابدى در قرب الهى منزل کنیم. در غیاب من به مسئولیت خود، تربیت و هدایت فرزندان‏مان بکوش و آنان را به نحوى تربیت کن و تحویل جامعه بده که احکام و دستورات اسلام و قرآن بیان مى‏کند. از تو مى‏خواهم که براى اداره فرزندان‏مان و گذران زندگى، حتى‏المقدور خود را به ارگان‏ها از جمله بنیاد شهید وابسته نسازى. سعى کن آنان را مستقل از برنامه‏هاى عمومى تربیت کنى. و به فرزندان‏مان بیاموز که روى پاى خود بایستند. آزاد زندگى کنند که این باعث پاکى روح و روان و استقلال در راه و رسم زندگى، طبق اصول و احکام اسلام خواهد شد.(7)

پیام شهید نیاکى‏

دخترم آخرین لحظات عمرش را داشت سپرى مى‏کرد. براى همین از همسرم - که بعداً به خیل شهدا پیوست - با واسطه خواستم براى آخرین وداع با دخترش - که سرطان داشت - به تهران بیاید.
همسرم پیام داد: دخترم در تهران کسانى را دارد که همراهش باشند ولى من نمى‏توانم در بحبوحه عملیات، فرزندان سربازم را تنها بگذارم.(8)

شیرم حلالت، برو

آیت‏اللَّه سیدمهدى یثربى در نماز جمعه کاشان گفته بود: بر همه واجب است با حضور خود در میدان جنگ از جبهه‏ها نگهبانى کنند. امام رفتن به جبهه را براى جوانان واجب کرده و دیگر هیچ عذرى براى پدرها و مادرها نیست که مانع رفتن جوانان به جبهه شوند.
بعد از آنکه از نماز جمعه برگشتم، به فرزندم گفتم: محمد، شیرم را حلالت کرده‏ام. به جبهه برو تا زمانى که جنگ تمام شود. اگر هم به شهادت برسى، نزد آقا اباعبداللَّه(ع) شرمنده نخواهم بود.
بعد از آن محمد(9) به جبهه رفت تا به مقام والاى شهادت رسید.(10)

نامه‏اى از سردار شهید میرحسینى به همسر خود

... حقیقتاً که با صبورى و بردبارى تو من درس استقامت و چگونه شدن و چگونه زیستن مى‏آموزم. مشکلات خانوادگى که شما متحمل مى‏شوید، و در مقابل آنها احساس ضعف نمى‏کنید، کمتر از سختى‏هاى جبهه و جنگ و عملیات ما نیست. زیرا توانسته‏اى براى فرزندان‏مان در بیشتر اوقات، هم پدر باشى هم مادر ... ما در زمانى قرار گرفته‏ایم که باید قسمتى از سختى‏ها را شما به عنوان زنان پاک و صادق این مرز و بوم شهیدپرور و مجاهدساز، تحمل کنید، و قسمت‏هاى ناچیزى را نیز ما به عنوان مردان ایران‏زمین و این خطه مردخیز ... .(11)

خصلت‏هایى از شهید صالحى‏

سردار محمدجمال صالحى در سال 1340 در شهرستان بیجار از توابع قصرشیرین به دنیا آمد و در سال 1362 در منطقه «کس‏نزان» از توابع سقز از ناحیه صورت مورد اصابت قناسه دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید. وى خصوصیات اخلاقى قابل توجهى داشت. براى نمونه هیچ گاه منتظر نمى‏شد کوچک‏ترها به او سلام کنند. نیز وقتى والدین ایشان در قید حیات بودند، طورى رفتار مى‏کرد که آنها از او نرنجند و احساس نامهربانى نکنند. همیشه دست پدر نابیناى خویش را با مهربانى مى‏گرفت و به هر نقطه که اراده مى‏کرد مى‏برد. این سردار بیشتر کارهاى پدر را انجام مى‏داد و از این کارِ خود احساس راحتى و آرامش وجدان مى‏نمود. این فرمانده عزیز، عاشق شهادت بود و از اینکه از قافله شهدا عقب مانده بود، متأثر مى‏شد و با تضرع و زارى از حضرت حق مسئلت مى‏کرد که به همرزمان شهیدش بپیوندد. او شهادت را عروسى خود مى‏دانست. گویند چند ساعت پیش از وصال، یک لباس تازه سپاه را از تدارکات سپاه سقز گرفت و پوشید. وقتى یکى از دوستان شهید او را در لباس تازه دید، شگفت‏زده علت آن را پرسید و آن بزرگوار گفت: امروز مى‏خواهم داماد بشوم.(12)

این عموى من است!

فرزند اولم، پدرش را - به علت حضور زیاد در میادین نبرد - کم دیده بود. براى همین هر گاه عکسش را نشان فرزندم مى‏دادم، مى‏گفت این عموى من است. مى‏گفتم: این پدرت است. او مى‏گفت: نه، عموى من است.(13)

فاتحه براى زنده‏

ضد انقلاب در سال 59 در بیشتر شب‏ها به مراکز مهم شهر بانه مانند منبع آب، مخابرات، آموزش و پرورش، جهاد سازندگى و سپاه حمله مى‏کرد. براى همین برادران سپاه و بسیج و ... شب‏ها براى پاکسازى به قسمت‏هاى مشکوک مى‏رفتند و نزدیک صبح برمى‏گشتند، در حالى که سخت خسته بودند. در آن زمان هر یک به گوشه‏اى مى‏رفتند و استراحت مى‏کردند. در یکى از شب‏هاى ماه رمضان، متوجه شدیم خواهرى - که اهل رودبار بود - بر بالین برادرى نشسته و فاتحه مى‏خواند. برادران که آن صحنه را مشاهده کردند پرسیدند: خواهر چه کار مى‏کنید؟ گفت: بمیرم، این برادر بسیجى شهید شده و دارم برایش فاتحه مى‏خوانم!
بچه‏ها به محض شنیدن گفته او قهقهه سر داده، گفتند: نه خواهر، شهید نشده، از شدت خستگى به خواب رفته است!
البته چند روز بعد همان خواهر توسط ضد انقلاب به شهادت رسید.(14)

با نامه و نقاشى‏

سردار شهید موسى نامجو گاه تا سه ماه از جبهه به منزل باز نمى‏گشت و بسیارى از اوقات به دلیل شرایط جنگى و اضطرار، فرصت این را پیدا نمى‏کرد که پوتین را از پاى خود خارج سازد. براى همین با پوتین مى‏خوابید و نماز مى‏خواند. پاهاى این بزرگوار به همین دلیل به شدت زخمى شده بود. فرزندان آن شهید هم خیلى کم او را مى‏دیدند. لذا از طریق نامه و نقاشى با ایشان ارتباط برقرار مى‏کردند.(15)

اهمیت رضایت امام زمان(عج)

یکى از روزهاى زمان جنگ بود. پاسى از شب گذشته و منتظر آمدن آقامرتضى بودم. وقتى آمد، گلایه کردم. ایشان با وجود خستگى زیاد، با خوشرویى و حوصله به حرف‏هایم گوش داد. سپس گفت: شما مى‏دانید که پرونده ما مسلمانان را هر هفته آقا امام زمان(عج) مى‏فرمایند.
گفتم: بله.
ادامه داد: شما دوست ندارید وقتى آقا امام زمان(عج) پرونده‏ات را مى‏خوانند، از صبر و تحملى که به خاطر دیر آمدن من در موقعیت جنگى مى‏کنى، لبخند رضایت بر لبان مبارکش نقش ببندد و پرونده‏ات را امضا کنند.
دیگر حرفى براى گفتن نداشتم. خدا مى‏داند بعد از آن صحبت دیگر جاى هیچ گلایه نماند بلکه هر وقت دلتنگى به سراغم مى‏آمد، یاد آن صحبت مى‏افتادم و همه چیز را فراموش مى‏کردم.(16)

این گل پرپر

این اواخر دیر به دیر مرخصى مى‏آمد. یک روز اندکى از دستش ناراحت شده بودم. به او گفتم: ما هم حق داریم. حداقل ماهى یک بار به ما سر بزن.
با آرامش گفت: چَشم، اما بگذار فعلاً آنهایى که فرزندان‏شان چشم به راه‏شان هستند، بیشتر از مرخصى استفاده کنند و بگذار ما به جاى آنها بیشتر در جبهه باشیم. نوبت ما هم وقتى بچه‏مان به دنیا آمد، مى‏رسد.
هنوز یک ماه به تولد فرزندمان باقى مانده بود که برگشت در حالى که مردم مى‏گفتند:
این گل پرپر از کجا آمده‏
از سفر کرب و بلا آمده(17)

مراسم ازدواج سردار شهید عبدى‏

زمانى که آقاى عبدى شرط خود را براى ازدواج با من بیان کرد، صریح گفت: من تنها به شما تعلق ندارم بلکه مکلف به جنگیدن با دشمن هم هستم و باید از کیان دین و ناموس مملکت دفاع کنم. شما هم باید عقیده‏ات با من یکى باشد.
سپس از روى صداقتى که داشت فیش حقوقى خود را نشانم داده، گفت: میزان حقوق من همین اندازه است. من زندگى ساده‏اى مى‏خواهم که هر دو راضى باشیم.
و من نیز چون مردانگى، شجاعت و غیرت را در وجودش دیدم، حس کردم او همان زندگى‏اى را که من مى‏خواهم، مى‏خواهد. براى همین تحت تأثیر روح بلند او قرار گرفتم و قبول کردم.
مراسم ازدواج ما ساده برگزار شد. در مورد لباس عروسى به ایشان گفتم که حتى‏المقدور ساده باشد. همان لباس‏هایى که عروس‏ها و دامادها مى‏پوشند، تهیه شد ولى ساده.
عقد و عروسى ما یکى بود و با رفتن به مشهد مقدس ازدواج ما صورت گرفت. باعث افتخار من بود که ایشان با خلوص نیت مرا به پابوس امام هشتم(ع) مى‏برد و افتخار مى‏کردم همسر یک پاسدار واقعى هستم.(18)
سردار رضا عبدى در سن 22 سالگى در عملیات والفجر 8 (در اسفند 64) بر اثر اصابت ترکش بمب به ناحیه صورت و فک به آسمان‏ها پَر گشود و به شهادت رسید.

لزوم اُنس بچه‏ها با صداى جبهه‏

ابراهیم که شش ساله شد، اسماعیل از امیدیه آمده گفت: براى ما که چنین مسئولیتى در سپاه دارم زشت است زن و بچه‏ام دور از صداى جبهه باشند؛ شما به اهواز بیایید.
مادر اسماعیل گریه‏کنان گفت: رفتن به اهواز آن هم با این وضعیت براى بچه کوچکت مناسب نیست.
اسماعیل گفت: بچه من باید در این سر و صداها بزرگ شود.
اهواز زیر آتش جنگ‏افروزان بعثى بود. در آن زمان اسماعیل هفته‏اى یا دو هفته‏اى یک بار آن هم براى چند ساعت به منزل مى‏آمد. ما و دوست دیرینه او سردار شهید صدراللَّه فنى در یک خانه زندگى مى‏کردیم.(19)

واگذارى منزل شخصى‏

همسر سردار شهید قربانعلى عرب‏گویه: قربانعلى در اوایل جنگ تحمیلى یک روز به طور اتفاقى با یک خانواده جنگ‏زده عراقى آشنا شد. از صحبت‏هاى آنها فهمید به سبب اینکه خانه ندارند، دچار مشکلات زیادى هستند. او براى رفع ناراحتى این خانواده ما را به خانه پدرم برد و منزل 70 مترى خود را در اختیار آن مهاجران قرار داد. البته با این کار، عشق آنان را به اسلام و انقلاب بیشتر کرد و باعث شد در صحنه‏هاى آن حضور پیدا کنند و حتى یک شهید تقدیم نمایند.(20)

آخرین دیدار با جعفر

عملیات مهم و سختى در پیش بود و امکان زخمى یا شهید شدن زیاد بود. براى همین به ما مرخصى دادند که براى دیدن خانواده‏هاى خود به شهر برگردیم. جعفر هم به مرخصى رفت و هنگام برگشتن به منطقه از همه حلالیت طلبید اما همسرش بى‏تابى مى‏کرد. جعفر به او گفت: من سعادت شهید شدن را ندارم. اما اگر شهید شدم، بچه‏ها را طورى تربیت کن که به وجودشان افتخار کنى و راه و رسم بچه‏دارى را از فاطمه زهرا(س) بیاموز.
همسر جعفر چون از بچگى طعم بى‏مادرى را چشیده بود، دورى از او برایش بسیار سخت بود.
جعفر براى عملیات راهى جبهه شد و بعد از یک ماه بازگشت و به همسرش گفت: این آخرین خداحافظى است و دیگر برنمى‏گردم.
جعفر وقتى با گریه‏هاى همسرش مواجه شد گفت: به همسر شهدا نگاه کن. فقط تو نیستى. مطمئن باش اجر صبر تو کمتر از شهادت نیست.
صبح آخرین روز، وقتى از خواب بیدار شد، نگاهى به همسرش انداخت. صورتش خیس بود. نگاه بچه‏ها هم غریبانه و متعجبانه بود. یک لحظه ترسید که مبادا نتواند دلش را با خود ببرد. اما چشم‏هایش را بست و تمام قوایش را جمع کرد و با خداحافظى رفت.
چند شب بعد از رفتن جعفر، خواب دیدم که یک حورى آمد و جعفر را با خود برد. نگاهم به دنبالش بود. فریاد زدم: جعفر، کجا مى‏روى؟
سرش را به طرفم بازگرداند. لباسى سفید به تن داشت و نورانى‏تر از همیشه بود. با لبخند گفت: به باغ بهشت. بعد از هجده روز فهمیدم جعفر شهید شده است.(21)

خیلى ساده و بى‏پیرایه‏

پیمان ازدواج را خیلى ساده بست: ظروفى مختصر، موکتى و یکى دو تا پتو و خلاصه با امکانات اندک دانشجویى. چند روز بعد از عروسى، من و همسرم را جهت ناهار دعوت کرد. او حتى از داشتن حداقل امکانات زندگى بى‏نصیب بود. آنها غذا را در دو بشقاب ریختند و جلوى ما گذاشتند و خودشان در قابلمه و با دست غذا خوردند. بشقاب و قاشق و چنگال دیگرى غیر از آنهایى که جلوى ما گذاشتند در منزل‏شان نبود. به جرئت مى‏گویم که تا آن زمان هیچ ازدواجى را به سادگى ازدواج اسماعیل و همسرش ندیدم.(22)

پى‏نوشتها: -
1) راوى: اسداللَّه مکى‏نژاد نماینده بنیاد شهید در گلستان شهداى اصفهان، ص‏85 و 86.
2) بخشى از وصیت‏نامه سردار شهید میرحسن میرحسینى، ر.ک: دیده‏بان لاله‏ها، ص‏132.
3) راوى: همسر سردار محمدحسن، ر.ک: از زبان صبر، ص‏239 - 237.
4) ر.ک: تا ساحل سپید سعادت، ص‏22.
5) راوى: طاهره کاوه، ر.ک: حماسه کاوه، ص‏18 و 17.
6) راوى: سعید صالحى اصل، ر.ک: سفر عشق، ص‏86 و 85.
7) از وصیت‏نامه سردار شهید غلامرضا صالحى، ر.ک: تک آخر، ص‏38 و 37.
8) راوى: همسر سردار شهید نیاکى، ر.ک: از زبان صبر، ص‏17. در آن زمان سردار نیاکى فرمانده عملیات تپه‏هاى اللَّه اکبر بود.
9) یعنى محمد راجى.
10) ر.ک: خاطرات ریزه میزه، ص‏49.
11) تاریخ نگارش نامه: 17/2/67، ر.ک: دیده‏بان لاله‏ها، ص‏110 و 109.
12) ر.ک: اسوه‏هاى استقامت، ص‏38 - 36.
13) راوى: همسر سرهنگ سروش، ر.ک: از زبان صبر، ص‏54.
14) راوى: زهرا عارفى، ر.ک: بوى گل یاس، ص‏41.
15) راوى: همسر سردار شهید موسى نامجو، ر.ک: از زبان صبر، ص‏194 و 193.
16) راوى: همسر سردار مرتضى گل‏نارى، ر.ک: از زبان صبر، ص‏110 و 109.
17) راوى: همسر شهید حسن مقیمى، ر.ک: تا ساحل سپید سعادت، ص‏93.
18) راوى: همسر سردار شهید رضا عبدى، ر.ک: آشناى بهشت، ص‏23 - 21.
19) راوى: همسر سردار شهید اسماعیل دقایقى، ر.ک: بدرقه ماه، ص‏50.
20) ر.ک: عشق گویه، ص‏34.
21) راوى: مرضیه برى‏موندى (همسر شهید)، ر.ک: اى کاش من هم، ص‏69 و 68.
22) راوى: ابراهیم مداح، ر.ک: بدرقه ماه (خاطرات سرلشکر پاسدار شهید اسماعیل دقایقى)، ص‏49.