نویسنده

 

کبوتر دل‏
«خاطره‏اى از شهید گمنام»

فاطمه هژبرى‏

کلید را چرخاندم رفتم داخل حیاط، حاجى هم مثل همیشه روزهاى تعطیل درگیر گل‏هاى باغچه بود. سلامى کردم و او هم با آرامش همیشگى جوابم را داد: «بَه سلام حاج‏خانم! زیارت‏ها قبول.» گفتم: «قبول حق باشه.» گفت: «گرفته‏اى.» همین که خواست ادامه بدهد، حرفش را قطع کردم و گفتم: «نه، هوا گرمه، قربون امام رضا برم که جاى سوزن انداختن نیست تو این شهر.» گفت: «من تو رو مى‏شناسم باز چه خبر شده؟» گفتم: «خبر خاصى که نه، فقط مى‏دونى ...» گفت: «حرف بزن، بگو باز چى شنیدى؟» گفتم: «همهمه افتاده تو مردم، مى‏گن که دوباره منطقه‏هاى عملیاتى شلوغ شده، دوباره بمب و خمپاره زدن تو شهرهاى جنوب که کشته و زخمى داده، نگرانم، دلم جوشِ این پسره رو مى‏زنه. خدا کنه اتفاقى نیفتاده باشه.» حاجى نفسى کشید و گفت: «دوباره که حرف‏هاى همیشگى رو مى‏زنى. روزى که مى‏خواستى حسین رو از زیر قرآن ردش کنى و بفرستى جبهه، به خودت جرئت روبه‏رو شدن با هر خبرى رو دادى؛ درسته یا نه؟ حالا این دل‏نگرانیا و بى‏تابى کردنا براى چیه؟» گفتم: «خُب مادرم، حق دارم که نگران باشم.» گفت: «مى‏دونم چى مى‏گى، درکت مى‏کنم، حالِ من هم بهتر از حال تو نیست، ولى به جاى جوش زدن و فکراى بیهوده کردن بهتر نیست که واسه همشون دعا کنى؟ خدا خودش کارها رو درست مى‏کنه، هر چى هم قسمت باشه همون مى‏شه.» راهى شدم طرف اتاق‏ها، حاجى تمام در و پنجره‏ها را باز کرده بود، پرده‏ها را کنار کشیده بود. من هم شروع کردم به نق زدن.
- باز که این در و پنجره‏ها رو باز کردى. گَرد و خاک مى‏شینه تو خونه، خیلى پاهاى سالمى دارم که تو هم کارها رو بیشتر مى‏کنى.
از داخل حیاط بلند گفت: «هزار بار گفتم، بازم مى‏گم حاج‏خانم، هر جا گرد و خاکى شد، شما به من بگید به روى چشم، همه جا رو تمیز مى‏کنم.» گفتم: «نه اینکه خودت خیلى سالمى.» خندید و گفت: «امان از زبون تو حاج‏خانم.» تلفن زنگ زد. تا رسیدم قطع شد. حاجى اومد داخل اتاق و گفت: «کى بود؟» گفتم: «قطع شد. به سه تا زنگ نرسید قطع شد.» حاجى ادامه داد: «اى بابا! از صبح که نبودى دو سه بار دیگه هم زنگ زدند. ولى قطع مى‏شد.» گفتم: «قطع شد، ممکنه حسین باشه.» گفت: «بعید نیست.» گفتم: «پس چرا قطع مى‏شه حاجى؟» گفت: «این که جواب نداره. خوب معلومه جنگه، شلوغه، خطها خرابه. حالا هم به جاى این حرف‏ها بگو نون مى‏خواى یا نه؟ آخه مى‏خوام برم خیابون.» گفتم: «دستت درد نکنه، زحمت مى‏کشى.» حاجى رفت دنبال کارهاى خودش. من هم رفتم طرف طاقچه و عکس حسین رو برداشتم و بوسیدم. چند ماهى مى‏شد ندیده بودمش. قبل از اعزامش این عکس را آورد و یک راست گذاشت روى طاقچه و گفت: «اینم از عکس، مادرِ خوبم، هر وقت اینو ببینى دل‏تنگى‏هات هم مى‏ره.» بهش گفتم: «تصمیم خودتو گرفتى؟» گفت: «وظیفه‏مو انجام مى‏دم.» گفتم: «به نبودنت عادت ندارم.» گفت: «عادت مى‏کنى، فقط دعا کن مادر جان.»
صداى اذان مغرب بلند شده بود. روى سجاده نماز بودم. همین که شروع کردم به ذکر فرستادن، کبوتر سفیدى آمد داخل اتاق. بال‏هایش قرمز شده بود انگار از بالش خون مى‏آمد. تو اتاق‏ها چرخید و چرخید. آمد بالاى سرم، روى شانه‏ام نشست، دوباره بلند شد و چرخى زد و رفت.
به دلم افتاد که یک اتفاقى افتاده، به یک ساعت نکشید که دوباره تلفن زنگ زد. این بار قطع نشد. از طرف پایگاه بسیج محله بود. با حاجى کار داشتند، حاجى هم نبود، گفتند که بگویم بیایند پایگاه، مطمئن بودم که از حسین خبر داشتند، مى‏خواستند بگویند که حسین پرواز کرده است.