دختر فداکار
رفیع افتخار
سلام خدمت دستاندرکاران مجله. من یکى از خوانندگان پَر و پا قرص شما هستم. خوانندهاى که وقتى مجله را باز مىکند اول از همه مىرود سراغ دیوار آرزوها. اسم خیلى بامسمایى است؛ دیوار آرزوها. براى رسیدن به آرزوها باید از دیوارهاى بلند گذشت، باید از بلندترین موانع رد شد. آرى، آرزوهاى آدمى آنقدر زیاد و متنوعند که اگر روى هم کپه شوند بالا مىآیند و دیوار مىشوند.
البته من حالا دیگر جوان نیستم اما در سالهاى جوانى دخترى را مىشناختم که شما مىتوانید زندگى جالب وى را در صفحه دیوار آرزوها بیاورید. اسمش «مرضیه» بود. دخترى زیبا، باهوش و فعال و پرجنب و جوش. علاوه بر اینها خیلى مهربان و پاکدل بود. به همین دلیل اطرافیانش بسیار دوستش داشتند و به او مِهر مىورزیدند. بعد از او مادرش بچهدار نشد و مرضیه تکفرزند باقى ماند. مىگویند بچههاى یکىیکدانه لوس و نُنر و وابسته بار مىآیند اما این موضوع در رابطه با آن دختر اصلاً صادق نبود. مرضیه به هیچ وجه لوس و به اصطلاح بچهننه نبود و حوادث بعدى زندگىاش مُهر تأییدى بودند بر صحت این مدعا.
مرضیه، هنوز مدرسه مىرفت که پدرش را طى یک حادثه رانندگى دلخراش از دست داد و یتیم شد. پدر او مرد خوب و زحمتکشى بود. با مینىبوسش کار مىکرد، کار خارج از شهر. مرگ پدر ضربه روحى بدى براى او و مادرش بود، اما مرضیه خیلى زود با واقعیتهاى تلخ زندگى کنار آمده و آنها را پذیرفت. پس از فوت پدر، مادر ازدواج نکرد و زندگىاش را وقف تنها فرزندش کرد. از طرف دیگر، مرضیه نیز از جمله دخترانى نبود که در نبودِ پدر و کنترل و هدایت و نظارت وى از راه درست خارج و احیاناً موقعیت را مناسب لجاجت و خودخواهىهایش کند.
چندى نگذشت که آنها خانهشان را فروخته و در طبقه بالا به همسایگى خاله مرضیه خانهاى تهیه و زندگى جدیدى را شروع کردند. کم کم مرضیه پا به دبیرستان مىگذاشت و همچون دورههاى دبستان و راهنمایى در درس و مشق و ادب و متانت و حیا نمونه و مثالزدنى بود. مادرش نیز با تمام توان در داخل و خارج از خانه کار مىکرد و اجازه نمىداد دخترش کم و کسر و کمبودى داشته باشد. از طرف دیگر مرضیه مىشنید فامیل و آشنایان مادر را به ازدواج ترغیب و تشویق مىداشتند و دلیل مىآوردند تنها فرزندش دیر یا زود به خانه بخت رفته و آن وقت او تنهاى تنها خواهد شد، پس چه بهتر که در فکر سایه و تکیهگاهى براى خود باشد. لکن مادر به دلایلى که براى مرضیه نامعلوم بود از ازدواج مجدد استنکاف مىورزید. حتى روزى خودِ مرضیه از وى خواسته بود زندگىاش را وقف وى نساخته و تن به ازدواج بدهد. لکن مادر عصبانى شده و با حالتى برافروخته از مرضیه خواسته بود دیگر هرگز در ارتباط با آن موضوع حرفى نزده و براى همیشه فکر ازدواج وى را از ذهنش خارج سازد. با این وجود مرضیه خیلى خوب درک مىکرد مادرش به خاطر او فداکارى مىکند و هیچ تمایلى ندارد سایه یک ناپدرى بر سر دخترش باشد.
با این ترتیب بود که موضوع «فداکارى» و «ایثار» و «از خود گذشتن به خاطر ارزشهاى والا و مقدس» در ذهن و جان مرضیه جان گرفته، جوانه زده و تقویت مىشد.
براى مرضیه در سالهاى آخر دبیرستان زیاد خواستگار مىآمد. او هم زیبا بود، هم باهوش و هم متین و سنگین. بنابراین تعجب نداشت اگر خواستگاران پاشنه درِ منزل آنها را در بیاورند. تا روزى که جوانى به خواستگارى وى آمد که نمىشد برایش عیبى تراشید. مرضیه و مادرش به همه خواستگارهاى قبلى جواب رد داده بودند. اما این خواستگار فرق داشت، مادر موافق ازدواج و مرضیه بدون دلیل مخالف بود. مادر دلیل مىخواست اما دختر نمىتوانست دلیل قانعکنندهاى را ذکر کند چرا که خوبىهاى خواستگار واقعاً زیاد بود. همین موضوع کم کم باعث بروز اختلاف و مشاجره در زندگى مادر و دختر شد. مادر اصرار داشت و مرضیه به هر بهانهاى جواب مثبت نمىداد. تا بالاخره مادر دست به دامان فامیل و اطرافیان شد مرضیه را راضى به ازدواج کنند. آنها مشغول رایزنى و نصیحت آن دختر بودند که زنگ خانه به صدا در آمد و خواستگار دیگرى به عرصه زندگى آنها وارد شد. آن خواستگار «على» نام داشت و با ویلچرش به خواستگارى مرضیه آمده بود.
على جوانى بود که در جبهههاى جنگ دچار معلولیت شده و مجبور بود بقیه عمرش را روى ویلچر بگذراند. مرضیه بلافاصله رضایتش را به آن وصلت اعلام کرد. تقریباً از مادر گرفته تا اطرافیان همه با تصمیم دختر مخالفت کردند اما او تصمیمش را گرفته و از آن تصمیم منصرف نمىشد. همه از عواقب و مشکلات طاقتفرساى زندگى با یک جوان معلول مىگفتند و سختىِ راه را به مرضیه گوشزد مىکردند. اما او با اطمینان و اعتقاد راسخ به خود و راه خود مىگفت:
«گر به شوق کعبه خواهى زد قدم
سرزنشها گر کُند خار مغیلان غم مخور»
على دوست پسرخاله مرضیه بود. من که این نامه را براى شما مىفرستم دخترخاله مرضیه هستم. من از طریق برادرم اوصاف ممتاز على و فداکارىهایش را در جنگ شنیده و براى مرضیه نقل کرده بودم.
اول على حاضر به خواستگارى نمىشد. مىترسید به قول خودش وسط راه مرضیه ببُرد. یا احساساتش آنى و زودگذر بوده و چندى بعد پشیمان شده زندگىاش تباه شود. او خیلى خوب مىدانست زندگى کردن با معلولى که همه عمرش روى ویلچر مىگذرد بسیار مشکل و طاقتفرساست لکن مرضیه تصمیمش را گرفته و در عزم و اعتقادش استوار بود.
عاقبت نیز توانست مادر و بزرگان خانواده را - هر چند سخت - راضى کند با ازدواج آنها موافقت کنند.
اینک سالهاست على و مرضیه با هم زندگى مىکنند و داراى دو فرزند هستند یک پسر و یک دختر.
مرضیه به آرزویش که ازدواج با یک جانباز جنگ است رسیده و على نیز به آرزویش که رفتن به جبهههاى نبرد و دفاع از دین و ناموس بوده، نایل گشته است. آنها الان خوشبختند. واقعاً خوشبختند. خیلى خوشبختند. خیلىها را مىشناسم حسرت زندگىشان را مىخورند و هنوز نتوانستهاند خودشان مثل آنها از روى دیوار آرزوها بپرند و خوشبخت شوند.